ورودی برادران:
تو حرم دیدمش. خودم دیدمش. رو «خودم دیدمش» تأکید دارم. رو اینکه مادرم برام زن نگرفت تأکید دارم. من زن نمیخواستم که مادرم برام بگیره! آشپز نمیخواستم که مادرم برام بگیره! مادرِ بچهها نمیخواستم که مادرم برام بگیره! کنیزِ بساب و بروب نمیخواستم که مادرم برام بگیره! نه! من همسر میخواستم! همراه! هممسیر! همدل! همفکر! همعقیده! اینا رو هیچ مادری نمیتونه بگیره! بیخود نگید چرا! مادرِ ما گرفت! عمرا! مادرا فقط زن میگیرن برای پسرا! من زن نمیخواستم! خودم دیدمش! خودم خواستمش! خودم پسندیدمش! تو حرمِ امام رضاجان! ساعتِ یک و پانزده دقیقۀ نیمه شب! تو مسجدِ گوهرشاد! تو همین تاریخ! تو هوای سرد و خشکِ مشهد! خیلی سرد! خیلی خشک! دستام قندیل بسته بود! داشتم از زاویۀ تصویرِ گنبد تو سمتِ راستِ مسجدِ گوهرشاد، پشت به قبله لذت میبردم که دیدمش! تو قسمتِ خواهران ایستاده بود. با فرم و لباسِ خاصِّ خادمای حرم. آره! خادمِ حرم بود. خادمِ حرم هست. وقتی دیدمش مِهرش به دلم نشست. دقیقا مِهرش! زیبا بود. زیبا هست. اما اگه بگم زیباییش دلم و برد دروغ گفتم. خانم و باوقار و محجبّه و متین بود. خانم و باوقار و محجّبه و متین هست. اما اگه بگم خانمی و وقار و حجاب و متانتش دلم و برد دروغ گفتم. «مِهر»! مِهرش به دلم نشست و یهو یه چیزی قلوپی افتاد تو دلم و صدا کرد! من از اون صداهه فهمیدم خودشه! همونی که قراره با هم مسیر و ادامه بدیم. کدوم مسیر؟ بمونه بین خودم و خودش و خدامون :) از کجا فهمیدم اشتباه نکردم؟ از اونجا که خیلی وقت پیشش از امام رضا جان خواسته بودمش :) حالام خودِ امام رضاجان بهم داده بودش :) هول شده بودم! اون صداهه که از دلِ آدم بلند شه، آدم هول میشه! دستپاچه میشه! نمیدونستم چه کار کنم! واقعا نمیدونستم! خیلی ناشیانه رفتم سمتِ یه حاجخانومِ تنها که داشت زیارت میخوند و دو برابرِ سردیِ هوا، لباس پوشیده بود! رفتم گفتم مادر! مادرجان! ببخشید! من یه کاری باهاتون دارم! پا شد اومد سمتِ همگانیِ حیاطِ مسجد و روبروم ایستاد و گفت جان مادر! گفتم ببخشید! یه لطفی در حقم میکنین؟ میرین از اون خادم بپرسید مجردن یا متأهل؟ و اگه مجرد بودن شماره یا آدرس میدن مادرم خدمت برسن برای امر خیر؟ خندید! به پهنای صورت خندید! با لهجۀ غلیظِ اصفهانی که فهمیدم زائرِ راهِ دورِ آقاست گفت ای مبارکه! ای به خیره! بله که میگم! بله که میرم! تا باشه از این کارا! بهبه! امام رضا هم دلش شاد میشه! تشکر کردم و رفت. وایسادم و دقیق نگاه کردم و منتظر شدم وقتی بهش گفت سرش و برگردونه و نگام کنه و من دستم و آماده روی سینهم نگه داشتم که به نشانۀ ادب، سری خم کنم براش. حاجخانمه رفت و داشت باهاش صحبت میکرد. منم دست به سینه آمادۀ نگاه کردنش و تعظیم کردنم. اما بعدِ چند دقیقه حاجخانمه برگشت سمتِ من و داشت میومد و من چشم از اون خادم برنمیداشتم که الآن نگاه میکنه، الآن دنبالِ حاجخانومه رو میگیره که من و ببینه، الآن یه زیرچشمی نگام میندازه که........ بیاونکه حتی یه نصفه سرش و بچرخونه من و نگاه کنه... بدونِ حتی یه نگاهِ نامحسوس... پشتش و به من کرد و سمتِ پنجره فولاد ایستاد! دستم روی سینه یخ زد! حاجخانمه با لب و لوچۀ آویزون به من رسید! گفت مادر! شماره نمیده! گفت نمیشه که هرکی از راه رسید شماره و آدرس بدم! الآنم سرِ پاس هستم و ابدا این کار درست نیست! بگید انشاءالله خوشبخت بشن و همسری که لایقشونه روزیشون شه! حاجخانومه هم یخ کرده بود! چون با اون همه لباس، صبر نکرد چیزی بگم... گفت مادر من رفتم که برم داخل حرم، سردمه! رفت! من هنوز دست به سینه مونده بودم و یخ زده بودم! چشم ازش برنداشتم! ولی حتی یک بار هم برنگشت من و نگاه کنه! حتی یک بار! راستش و بگم؟ خوشم اومد! خیلی خوشم اومد! روی «خیلی»ش تأکید دارم! اگه شماره میداد و آدرس میگفت باید شک میکردم! من از دخترای دمِ دستی خوشم نمیاد! وگرنه تو دانشگاه فتّ و فراوون ریخته! محلّ کار فتّ و فراوون ریخته! اینقدر دمِ دستن که حتی بهت سرویس هم میدن و حتی نیاز نیست یه قرون خرجشون کنی! خودشون خرجت میکنن! فقط کافیه اوکی بدی بهشون! اگه شبیهِ فتّ و فراوونا بود که نمیخواستمش! دیدم بله! اولین تفاهم و با هم داریم! گفتم باشه! از یه راه دیگه وارد میشم. نیم ساعتی همونجا ایستادم و فکر میکردم پاسش تموم میشه، اما نشد! هوا سرد بود ها! سرد! اصلا مشهوره که پاییزای مشهد از زمستونش هم سردتره! بندبندِ انگشتام از شدتِ سرما داشت از هم جدا میشد! فکر میکردم قانقاریا میگیرم! حس میکردم روی صورتم دماغی نیست! چون از سرما بیحس شده بود! اومدم نق بزنم که نگام باز افتاد بهش! گفتم خجالت بکش! تو نشستهای، اون ایستاده! یه لنگه پا چنننننند ساعته ایستاده و به زائرای امام رضاجان خوشآمد میگه و سؤالاشون و جواب میده! تو این سرما! اونم به اون ظریفی که اون هست! به ظرافتِ برگِ گل میمونه! حتما یخ کرده! ولی سرِ پاس ایستاده! خلاصه دیگه نقِ سرما نزدم! ولی یخ کردم...! بعدِ 45 دقیقه پا شدم رفتم از یکی از خادمای مرد، آمارِ ساعتای شیفتا رو گرفتم. فهمیدم باید حالاحالاها منتظرش باشم! خب! برنامهریزی کردم برای اینکه یخ نکنم راه برم! پا شدم طولِ انتهای سمتِ راستِ مسجد و رو به گنبد، متر گرفتم و هی رفتم و اومدم! هی رفتم و اومدم! هی رفتم و اومدم! وَ تو تمومِ این مدت که من چشم ازش برنداشتم، اون حتی یک بار هم نچرخید سمتِ آقایون که من و ببینه! آی خوشم مییومد! آی کیف میکردم! آی حال کردم که محلِ سگم نداد :)) تو تمومِ مدتی که داشتم رژه میرفتم راهای مختلف و بررسی کردم که چه جور باهاش حرف بزنم و چی بگم که راضی بشه شماره یا آدرس بده. به اینم فکر کردم که بدونِ اینکه به خودش بگم بیفتم دنبالش و خونهش و پیدا کنم ولی ریسکش بالا بود؛ میترسیدم گمش کنم یا با یه چادریِ دیگه اشتباهش بگیرم و از کفم بره! لذا دقایقِ پایانیِ ساعتِ پاسش و متوسل شدم به امام رضاجان و ازش خواستم اگه این خودشه، خودِ آقا برام آستین بالا بزنه و از خادمش رضایت بگیره برام، اگه خودش نیست، گمش کنم و منم بیخیال میشم و میرم. داشتم حدیثِ کساء میخوندم که همهچیز رو روال پیش بره، که دیدم یه خادمِ دیگه اومد و با هم خوشوبشی کردن و معلوم شد پاسش تموم شده و تحویلِ نفرِ بعدی داده و خودش داره میره! نفهمیدم چه جوری حدیثِ کساء رو تموم کردم و بدوبدو خودم و رسوندم پشتِ سرش :) رو به آقا تعظیمِ جانانهای کرد و از حیاطِ مسجد خارج شد. بسم الله گفتم و صداش زدم: ببخشید خانم! خانم! خروجیِ حیاطِ مسجد، رو به ورودیِ صحنِ جمهوری ایستاد و برگشت و نگام کرد! وقتی از نزدیک دیدمش و فامیلش و از روی آرمِ مقنعهش دیدم، اون صداهه تو دلم شدیدتر شد! فقط یه لحظه که برگشت و صورتم و دید و چشم تو چشم شدیم بود! بعدش نگاهش پایین بود! بعدش تماما یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ بود! آی من کیف میکردم! آی من کیف میکردم! خب! دومین تفاهم اینجا بود! گفتم من همونیام که از طریق اون حاجخانم خواستم شمارهای، آدرسی ازتون داشته باشم! وایسادم پاستون تموم شه و بگم قصدم خیره. خدایی نکرده قصدِ مزاحمت ندارم! خواهش میکنم شمارهای، آدرسی بدید من بتونم از طریقِ خونواده پیگیر شم. سرش و آورد بالا که نگام کنه... اما نکرد... ولی من داشتم نگاش میکردم :) تعجب و حیرت سر تا پاش و گرفته بود! داشت به دیوارِ حرم نگاه میکرد و میگفت ینی شما دو ساعته تو این سرما تو حیاط موندید؟! من چیزی نگفتم! داشت سنگای کفِ حیاطِ مسجد و نگاه میکرد و میگفت... خدا رو خوش نمیاد... من چی بگم آخه! منم زود تند سریع گفتم یه شماره بدید من بگم مادرم تماس بگیرن. خواهش میکنم. اولین باری بود تو زندگیم که از یه دختر خواهش کردم! اولین باری بود که از جنسِ مخالفم خواهش میکردم! با رضایتِ قلبی و با تمومِ وجودم هم خواهش کردم :) میخوام بگم ابدا از اون خواهش پشیمون نیستم :) ابدا ازون خواهش پشیمون نشدم :) داشت به کفشام نگاه میکرد و میگفت: مادرتون با این شماره تماس بگیرن، اگر معیارهای اولیه رو داشتید آدرس منزل رو میدن. شکرِ خدا معیارهای اولیه و ثانویه و ثالثه و رابعه و خامسه رو هم داشتم و......... آره دیگه :)
ورودی خواهران:
خواستگار زیاد داشتم. خیلی زیاد. واقعا میگم! خیلی زیاد! از اول-دومِ راهنمایی! ولی من خواستگار نمیخواستم! عاشق میخواستم! تا به اون لحظه؛ ساعتِ یک و پانزده دقیقۀ نیمه شب، تو حیاطِ مسجدِ گوهرشاد، سرِ پاس، هیچ خواستگاری رو راه نداده بودم! با هیچ پسری صحبت نکرده بودم! همۀ خواستگارا تو همون مرحلۀ اول رد میشدن! مادر هر دفعه میپرسید چرا؟ وَ من هر دفعه میگفتم فعلا درس! اما جواب این نبود! من خوشم نمییومد مادرا بیان من و برا پسرشون بگیرن! مگه من کلفتِ بساب و بروبِ پسراشونم؟! یا مگه کنیزِ بچهبیارِ پسرشونم؟! از این مدل دخترا زیادن! برن خونه بغلی! مادرای پسرا برن دخترای دیگه رو خریدارانه اندازبرانداز کنن! من شوهر نمیخوام! اسمِ تو شناسنامه نمیخوام! پدرِ بچههام نمیخوام! اجازۀ تحصیل و کار و سفر نمیخوام! نه! من همسر میخواستم! همراه! هممسیر! همدل! همفکر! همعقیده! اینا رو پسرای مادری که مادراشون براشون زن میگیرن ندارن! من یه شجاع میخوام که خودش من و بخواد! خودش من و انتخاب کنه! خودش پا پیش بذاره! نه که شبیهِ این دخترا و پسرای کنارِ خیابون، نه! با حفظِ حرمت و شأنِ دختر! ولی دنبالِ همسر باشه، نه زن(!) این و از امام رضاجان خواسته بودم... چیزی رو که یه دختر نمیتونه به باباش بگه... نمیتونه به مادرش بگه... نمیتونه به خواهرش یا برادرش بگه... که البته این نقصِ روابطِ خانوادگی و ایراد در تربیتِ خانوادگیه... ینی مامان-باباها باید برن ببینن چرا نباید از چنین چیزی باخبر باشن که خودشون و طرزِ فکرشون و عوض کنن... که دخترا مثلِ حضرتِ خدیجه سلام الله علیها بتونن عاشق بشن و با حفظِ حرمتشون بگن و خالهزنکبازیهای حالِ حاضر پیش نیاد... که مثلِ حضرتِ امّالبنین سلام الله علیها بتونن به مادرشون خوابهاشون... ذوقهاشون رو بگن و تنبیه و توبیخ نشن... که دینِ به این قشنگی و عشقولانه با این دینمدارای الکیِ ظاهری زیرِ سؤال نره... سنّم داشت بالا میرفت... فشارِ خونواده داشت بالا میرفت... نگاههای هرزۀ نرهای جامعه داشت بالا میرفت... من ولی نمیخواستم و نمیتونستم از خواستهم کوتاه بیام... دست به دامنِ امام رضاجان شدم... برام پدری کن آقا! اونی که میخوام بفرست... وقتی اون حاجخانوم بهم گفت اون آقا پسری که اونجا ایستاده شماره یا آدرس میخواد برای امر خیر... وقتی جواب دادم نمیشه که به هرکی از راه رسید شماره و آدرس داد... وقتی که حاجخانومه رفت... رو کردم به پنجره فولاد و به آقا گفتم آقا اینجوری نه! کامل لطفا! کامل مدلی که من دوست دارم! پسرا زیاد خودشون برای من پا پیش گذاشتن... تو دانشگاه... سر کار... ولی اینقدر چلمن بودن و مشخص بود دنبالِ زن هستن که با شنیدنِ نه، رفتن و پشتِ سرشون و نگاه نکردن! مشخصه که واسه قیافه اومدن و دقیقا زن میخواستن و لابد فکرم کردن بچهشون... نسلشون حداقل قیافهای داره(!)... من ازینا نمیخوام آقا! من یه شجاع میخوام! یه عاشقپیشه! مدلِ امام حسین علیه السلام و حضرتِ رباب سلام الله علیها که برای هم شعر میگفتن و اینقدر امام، خانمشون و دوست داشتن که به عشقِ خانمشون یه پردۀ قرمز تو خونهشون زده بودن فقط چون خانمشون دوست داشتن :) مدلِ امام صادق علیه السلام که چون خانمشون دوست داشتن تو خونه قرمز میپوشیدن :) مدلِ خانوم شهربانو که عاشقِ امام حسین علیه السلام شدن و خودشون ایشون رو انتخاب کردن و عروسِ ماه* شدن :) مدلِ خانوم امّالبنین که عاشقِ مولا علی شدن و چه ذوقی کردن از خواستگاری ایشون :) مدلِ امام علی علیه السلام و حضرتِ زهرا سلام الله علیها که خط به خطِ زندگی مشترکشون، صد تا لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد رو به زانو در میاره :) مدلِ پیغمبر و حضرتِ خدیجه سلام الله علیها که هر بار زندگیِ مشترکشون رو خوندم قلبم از شدتِ عشقِ جاریِ بینشون از حال رفت... آقا جان! اگه این خودشه... بگو بمونه... بگو سرسختی نشون بده... بگو از رو نره... من مردِ چلمن زیاد دیدم آقا! من یه همسر میخوام پیله و عاشق که قراره با هم مسیر و ادامه بدیم. به آقا توسل کردم و با اینکه مسیرِ برگشتنم از داخلِ رواق بود که زنانه هست و آقایون اجازۀ ورود ندارن، تصمیم گرفتم وقتی پاسم تموم شد، از تو حیاط برگردم که اگر مونده، بتونه من و پیدا کنه :) دروغ چرا؟ دوست داشتم ببینمش... خیلی دوست داشتم. ولی اینقدر چلمن دیده بودم که با اولین نه راهشون و میکشن برن از یه خیابونِ دیگه زن پیدا کنن براشون غذا بپزه و بچه بزاد، که چشمم آب نمیخورد! نزدیکِ تحویلِ پاسم بود که توسل کردم و همهچیز و سپردم به آقا. پاس و که تحویل دادم و راه افتادم که برم، تو خروجیِ مسجد به سمتِ صحنِ جمهوری، صدام زد: ببخشید خانم! خانم! برگشتم و ایستادم و نگاش کردم... یه لحظه بود... فقط یه لحظه! چشم تو چشم شدیم و یه چیزی افتاد تو دلم و قلوپی صدا کرد! «مِهر»! مِهرش به دلم نشست! من از اون صداهه... از اون قلوپه تو دلم... فهمیدم خودشه! همونی که قراره با هم مسیر و ادامه بدیم. کدوم مسیر؟ بمونه بین خودم و خودش و خدامون :) از کجا فهمیدم اشتباه نکردم؟ از اونجا که از امام رضاجان خواسته بودمش :) حالام خودِ امام رضاجان بهم داده بودش :) هول شده بودم! اون صداهه که از دلِ آدم بلند شه، آدم هول میشه! دستپاچه میشه! وقتی گفت همونه که به اون حاجخانومه گفته... اوّل سرمای هوا به چشمم اومد... پاهام که یخ زده بودن... بند بند انگشتام که انگار داشتن از سرما جدا میشدن... بینیم که اصلا دیگه حسش نمیکردم... دیدم خدا رو خوش نمیاد... این دو ساعت حداقل تو سرما وایساده از من شماره بگیره... خب مرحلۀ اول رو قبول شد... ازون پرروهاست... ازون پیلهها... ازون از در بیرون رفتههایی که از پنجره میان... ازون شجاعا... شماره دادم... شمارۀ دوستم و که معیارام و دقیق میشناسه... گفتم اگه معیارهای اولیه رو داشت دیگه رفتوآمد جدی شه و بیشتر آشنا شیم... اولین باری بود که به یه پسر اجازه دادم به مرحلۀ تعیین معیارهای اولیه برسه... اولین باری بود که خودم به یه پسر اجازۀ تماس دادن دادم... اولین باری بود که خواستم بدونم کیه و چیه... اولین باری که هنوز هم ازش پشیمون نیستم... شکرِ خدا معیارهای اولیه و ثانویه و ثالثه و رابعه و خامسه رو هم داشت و......... آره دیگه :)
|| * لینک ||
|| حاجخانومِ اصفهانی! الهی که زنده باشی و برقرار :) ||