خط و خطوطِ کفِ دستهایش زیادتر از حدِ معمول است... پوستِ خشکیدۀ رنگوروپریدهای دارد که آبیِ رگهایش را نمایان کرده؛ یعنی که سن و سالی از این دستها گذشته و پست و بلندِ زیادی از روزگار دیده...
جفتِ بعدی؛ تر و تازه است... ناخنها هنوز سفید و سالم است و سن و سالِ صاحبش را جوان نشان میدهد... اما نوکِ انگشتِ شست و اشاره و وسطِ هر دو دست، رنگِ زردِ درخشانی دارد... فصلِ زعفران است... این دستهای لاغر و استخوانی، حتما کلی ریشههای سرخِ دلبر از بینِ ریشههای زردِ پودریِ میانِ برگهای بنفش جدا کرده...
دستهای بعدی کوچک است... گرد و تپل است... پوستش به لطافتِ برگِ گلِ تازهروییده است... ناخنهایش از کوچکی، دلِ آدم را میبرد... هر دو دست را دستِ سفیدِ جوانِ دیگری در خود گرفته و پیش آورده... خادمیارِ سلامتِ صفِ ضریح، وقتی دارد گلاب به این دستها میپاشد، گوشۀ چشمهایش از بالای ماسک به دو طرفِ صورتش کشیده و ریز میشود... یعنی که لبهایش زیرِ ماسک به خنده باز شده و گونهها را بالا برده... صدایش را ظریف میکند و به کودکی که دستهایش بینِ دستِ مادر است تا گلاب روی آن بپاشند، اِی جانمی میگوید و به برقِ چشمهای دخترکِ سه ساله، التماسِ دعا میفرستد... من آیۀ هشتاد و هشتِ سورۀ حجر را یادم میآید که همین دیشب با هم خواندیم...
لَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ وَلَا تَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَاخْفِضْ جَنَاحَکَ لِلْمُؤْمِنِینَ...
به اشکهایی که از گوشۀ چشمهایش ریخته بود فکر میکنم... به لبهایش که لرزان و برچیده، آخرِ آیه را تکرار کرده بود...
وَاخْفِضْ جَنَاحَکَ لِلْمُؤْمِنِینَ...
یادِ شانههایش میافتم... که پای این آیه لرزید... لرزید...
میدانم توی ذهنش چه گذشته... میدانم دلش برای چه گرفته... اشکهایش برای چه ریخته... شانههایش برای چه لرزیده...
رو میکنم به ضریح... چوبپر را از دستِ راستم به دستِ چپم میدهم و دستِ راست را به گدایی رو به امام رضاجان میگیریم...
آقا! به دستهای مشتاق و حاجتمندِ زائرانت قسمت میدهم... کاری کن... تو صاحب و کس و کارِ مایی... یک گوشه نگاهِ اباصلتِ شما کُن فیکون میکند... شما که دیگر آقا؛ به اشارۀ ابرو، قیامتی را زیر و رو میکنید...
اشکهایی که آرام از گوشۀ چشمهایم سُر میخورند و زیرِ ماسک میلغزند، از رسوایی نگرانم میکند... سر میچرخانم به ادامۀ وظیفهام...
این بار دستهایی برای معطّر شدن به گلاب بالا آمده که پر از چین و چروک است... خشکیده و تیرهشده... پر از لکهای قهوهای که نشان از عمری شستن و سابیدن و پختن دارد... لرزشِ دستها؛ روزگارِ طول و درازی را نمایان کرده که چه پیراهنها پاره شده و چه موهایی که در آسیاب سپید گشته... با هر افشانۀ گلابی که بر این دستها پاشیده میشود، صدای صلوات از لبها برمیخیزد...
آقا جان! به این صلواتها... فرج برسان!
دستهای بعدی زمخت شده... گوشتآلود و تیره است... کفشان دایرهای نارنجی نقش بسته... حنا! بین انگشتِ شست و اشاره یک دایرۀ کوچک، پوست کنده شده و پوستِ صورتیرنگِ تازهای روییده... یادِ وقتی میافتم که روغنِ داغِ سیبزمینیهای سرخشدۀ ناهارِ جمعه، روی دستم پرید و تاول زد و تاولش ترکید و زیرِ پوستش همینجور صورتی و تازه بود...
دستهای بعدی جوان است... شاید هم نوجوان... ناخنهای لاکزدهاش روی آن پوستِ سپیدِ تازه، حسابی خودی نشان میدهد... کنارۀ بندِ اوّلِ انگشتِ میانهاش باد کرده... متورم شده... جای زیاد خودکار و مداد گرفتن و است و زیاد نوشتن... حتما دانشآموز است و درسخوان... شاید آمده برای کنکورش دعا کند... عزیزِ دلِ من هم روی انگشتِ میانهاش از همین قلمبه دارد... بس که مینویسد... بس که بیتابیهای دلش را... عاشقانههای قلبش را... عادت دارد که بنویسد و یا تایپ کند...
یا امام رضاجان! تو را به این دستهای حاجتمند و مشتاقِ زائرانت... کاری کن! من طاقتِ بیتابیهایش را ندارم... کار از اربعینِ نرفته بالا گرفت... کار از کاروانِ نرفته بالا گرفت... طاقتش را جاماندن ربود... ورنه آدمِ روزهای سخت بود... آدمِ لحظههای پرالتهابِ آزمون... از بلیه باکی نداشت... دلش قرصِ شما بود... دلش خیلی قرصِ شما بود... حالا یک چیزی توی دلش فرو ریخته... عمودِ خیمۀ صبرش را دستی بیخبر کشیده... طاقتش؛ طاق شده... اربعینِ نرفته حلم و بردباریاش را به غارت برده... این کربلای ندیده کار دستش داده... یا امام رضا! فرج برسان! با اربعین از پسِ تمامِ پست و بلندیهای روزگار برمیآمد... سه روز میرفت توی آن جاده و قدّ سه سال انرژی میگرفت... بعد از اربعینها از هیچ فَترَتی نمیهراسید... اربعین؛ شیرش میکرد... میآمد به نبردِ با روزگار... میدوید... بیشتر میدوید... پا به پای روزهای سخت... پا به پای آزمونهای دشوار... پا به پای حکمتهایی که نمیدانست و خیر میشمارد... اما این اربعینِ نرفته... این دو سال جاماندن... این دو سال کربلای ندیده... بینالحرمینِ نفسنکشیده...
یا امام رضاجان!
تو را به خادمینِ گلابافشانِ خندهرویت!
تو را به زائرینِ مشتاق و حاجتمندت!
به دستهای به شوق برآمدهشان!
به عطرِ صلواتِ لبهایشان!
به اشکهایی که از گونههایشان به همین دستها فرومیافتد!
به همین دستها و اشکهایی که رو به رأفت و کرامتت بلند میشود!
به رحمتت... به رحمتت که چون بال بر سر مؤمنین افکنده میشود!
زیرِ بال و پرِ رحمتت بگیرمان...
ما سختتر از همیشه
در این روزهای سخت
نیارمندِ پدریِ شما هستیم
ای مهربانتر از پدر و مادر!