DBC فارسی

شبا از شبکه دو DBC فارسی رو می‌بینین؟

قبلا از پلتفرمای دیگه باید می‌دیدینش. به نظرم اوج گرفتنش اون زمانی شروع شد که سپاه کشتی بریتانیا رو تو خلیج فارس به ازای کشتی خودمون گرفت. خیلی خوب اون مسأله رو کار کرد و بین خواص (حوزه‌های هنری، خبرنامه‌ها، تحلیلگران سیاسی، متخصصین طنز، خبرگزاری‌ها و... ) مشهور شد. 

اصل و ریشۀ این برنامه هم تو مشهد کلید خورده و حوزه هنری و حسینیه هنر روش کار کردن. حتی مجری‌های بلایی که ادای مزدورای BBC رو درمیارن، بچه‌های خفن مشهدن :) اتفاق خوبی که افتاده همین پخشش از شبکه دو هست. درسته که مردمِ عمومی متوجه‌ش نمی‌شن و اگه نگی طنزه و براشون توضیح ندی فکر می‌کنن واقعی و جدّیه، اما خوبه؛ چون سطح فکر و به مرور می‌بره بالا. 

اون سالی که فیلم مطرب رکورد فروش و زد و مخاطب عامِ حداکثری داشت، فاتحۀ سطح فکرِ عمومی رو خیلی‌ها خوندن...

حالا پخش این برنامه از تلویزیون هم درسته طوووووووووول می‌کشه تا جا بیافته و بتونی همه رو متوجه کنی طنزه، اما اگه استمرار داشته باشه سطح فکر عمومی رو بالا خواهد برد. 

 

 

 

+ || دم بچه‌های حوزه هنری خراسان و حسینیه هنر و تموم عوامل DBC فارسی گرم :) ||

    دردودل‌های زنانه

    دارم با فلسفۀ تجربی انگلستان دست‌وپنجه نرم می‌کنم، چهار روز است مغلوبم کرده و حسابی خسته و کلافه‌ام. شاگردبنّا تمامِ دیروز را کمکم کرده تا بتوانم از پسِ این _به قول خودش_ چغرِ بدبدن بربیایم و پایانِ هفته ارائۀ خوبی برای استادم داشته باشم. برای فهمیدنش دو رکعت نماز به امام زمان _ارواحنا فداه_ هدیه کردم و امروز صبح، در سکوتِ خانه و نبودِ بچه‌ها که مدرسه‌اند، بالاخره در فهمِ ذهنم گشایش حاصل می‌شود و رگه‌های نوری تابیدن می‌گیرد که ماجرا را برایم روشن می‌کند. 

    برگه‌های کلاسور را برمی‌دارم و تراوشاتِ ذهنم را تندتند یادداشت می‌کنم. حسابی سرِ حالم از فهمیدن که موبایلم بی‌هوا آواز سر می‌دهد. زنگِ شاگردبنّا و بچه‌ها را موسیقی‌های مشخصی گذاشته‌ام، آوازِ موبایلم نشان می‌دهد که آنها نیستند و کسی غیر از جان و دل‌های من‌اند. با اکراه به سمت موبایل نیم‌خیز می‌شوم و وقتی برمی‌دارم می‌خوانم که نوشته‌ام عمۀ مامان! 

    خدا بخیر کند! عمۀ مامان هر وقت به من زنگ می‌زند یعنی حسابی عصبانی است و باعث و بانیِ تمامِ مشکلاتِ اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و بین‌المللی و خانوادگی و دوستانه و شخصی و غیرشخصیِ همۀ عالم را من و همسرم می‌داند که طرفدارِ حرمِ جمهوریِ اسلامی هستیم :)

    به امام زمان _بابی انت_ توسل می‌کنم و جواب می‌دهم. 

    + سلام عمه جان! حالِ شما؟ خوب هستین ان‌شاءالله؟ 

    _ سلام عمه! چه حالی؟ چه احوالی؟ وضع و روزِ مردم و نمی‌بینی؟! تو و شوهرت این بارم برنده شدین و باز با یه راهپیمایی سر و تهِ قضیه رو هم آوردید! 

    تهِ دلم خنده‌ام گرفته ولی از بابِ حفظِ حرمتِ بزرگتر و صلۀ رحم چیزی نمی‌گویم. نشنیده می‌گیرم و احوالپرسِ دخترعمه‌ها و پسرعمه‌ها می‌شوم، ولی عمه جان ول‌کنِ ماجرا نیست :)

    گوشی را چسباندم به گوشم و حرف‌هایش را می‌شنوم و با حسرت به برگه‌های کلاسورم نگاه می‌کنم که تازه داشت از فهم کردن‌های من سیاه و پُر می‌شد. 

    نق و ناله‌های عمه از خانوادۀ خودش و جامعه و عالَم و کارِ خدا _نعوذ بالله_ تمام شده و حالا واردِ زندگیِ ما شده!

    با طعنه و کنایه می‌گوید: درست را مجازی کردی و پاشدی رفتی شهرِ دور، بینِ آدم‌هایی که دست‌بسته نماز می‌خوانند که با شوهرت کجا را آباد کنی؟! شکمِ پُر و دستِ تنها بلایی سرت بیاید کی جواب می‌دهد؟! پدر و مادرت و هر روز و شب دل‌نگران می‌کنی که چی؟ که با شوهرت و رهبرت کجای دنیا رو فتح کنین؟ 

    بی‌طعنه و کنایه و با لبخند و از ته دل و با تمااااااامِ خیرخواهی و دلسوزی جواب می‌دهم: الحمدلله! تا قلبِ آمریکا را که فتح کرده‌ایم و این همه سر و صدا هم از خشم و عصبانیت‌شان است :) اگر ما پیشروی نکرده بودیم که این همه خائنینِ داخلی و خارجی روی‌شان فشار نمی‌آمد! ما خیلی جلو رفته‌ایم که این‌قدر عصبانی‌اند و مثلِ کفتارها می‌دَرند و خون به پا کرده‌اند :)

    خدا شاهد است با تمامِ خیرخواهی گفتم که بداند جای درستی ایستاده‌ایم که این‌قدر همۀ دنیا از ما و رهبرمان و حرمِ جمهوری اسلامی‌مان حرص‌شان گرفته و خیالش راحت باشد که آیندۀ روشنی در انتظارمان است، اما انگار آتش به جانش انداخته‌ام و گُر گرفته و تندتند و با لکنتِ ناشی از عصبانیت حرف می‌زند. 

    _ این‌قدر سنگِ این نظام را به سینه می‌زنید چرا هشت‌تان گروی نُه‌تان است؟! چرا آه ندارید با ناله سودا کنید؟! چرا شوهرت کنارِ آن شغلِ باکلاسش تن به کارگری داده؟! چرا بعد از این همه سال یک‌دست مبل ندارید توی خانه‌تان؟! چرا مثلِ زن‌های مردم سال به سال پرده و فرش نو نمی‌کنی؟! عید که مشهد بودی کفشت همان کفشِ عیدِ پارسال بود ولی دو متر به پهنای کتابخونه‌ت اضافه کردین؟! چرا وقتی شوهرت به جای رسیدگی به شما دنبالِ دردسر است کارِ به آن خوبی را رها کردی؟! 

    به حرف‌هایش عادت دارم. راستش باید بنویسم به حرف‌هایش که حرفِ خیلِ عظیمی از دیگر فامیل هم هست عادت دارم... به سؤال‌هایشان... به زخمِ زبان‌هایشان... به سبکِ نگاه‌شان... 

    آن اول‌ها... اول‌های ازدواج‌مان... 17 سالِ پیش... تندتند و یکی‌یکی جواب می‌دادم... حتی یک سؤال را جا نمی‌انداختم! یا ساکت می‌کردم، یا اشک‌شان درمی‌آمد چون عصبانی‌تر می‌شدند، یا دو-سه باری هم بلند می‌شدند و می‌آمدند بخوابانند زیرِ گوشم که پدر و مادرم به دادم می‌رسیدند... 

    شاگردبنّا می‌گفت خدازده زدن ندارد که! من می‌گفتم نه! دلم برای‌شان می‌سوزد! دوست دارم عاقبت‌بخیر شوند! نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم! می‌گفت باشد! اما نه تا این حد که خودت را نابود کنی! 

    من با این‌که در تمامِ این بحث‌ها پیروز بودم، اما به خانه که می‌رسیدم می‌زدم زیرِ گریه... دلم می‌سوخت... دلم می‌سوخت عمه از حقیقت دور است و در ظلمت فرو رفته... دلم می‌سوخت پسردایی عاقبت‌بخیری را از خودش دور می‌کند... دلم برای شوهرخاله که با آن حجم از تهمت‌های ناروا و نادانسته حرف زدن آخرتش را ویران می‌کرد می‌سوخت... چندین روز بعد از هر مهمانی سردرد بودم... حالم بد بود... مدام به شاگردبنّا می‌گفتم یعنی واقعا حق به این روشنی را نمی‌فهمند؟! یعنی واقعا متوجه نمی‌شوند؟! این دو دو تا چهارتای معلومی است که عقلِ سلیم بی هیچ دین و ایمانی آن را خواهد فهمید! طفلک شاگردبنّا هم ساعت‌ها می‌نشست و برایم از تفاوتِ فهم و درک‌ها می‌گفت... گفتمانِ حیاتیِ هر شخص را تحلیل می‌کرد... ریشه‌های تربیتی، مطالعاتی، محیطی، تغذیه، ورودی‌های مغز،... همه را برایم تحلیل می‌کرد و نشانم می‌داد هر آدم را باید با این موارد بسنجی... مخرجِ کسرِ هر کس براساسِ اینها شکل گرفته... به سختی آرامم می‌کرد و تازه سرِ پا می‌شدم که باز مهمانی بعدی و روز از نو... 

    حالا ولی عادت کردم... 17 سال است سؤال‌های تکراری از من و همسرم پرسیده می‌شود... سؤال‌هایی که حداقل ده سال برای‌شان وقت گذاشتم، دانه‌دانه جواب دادم، روشن‌گری کردم، دلسوزانه تبیین کردم، ساعت‌ها مطالعه کردم، حتی گاهی از جیبِ خودم و همسرم خرج کردم... اما... نرود میخِ آهنین در سنگ! 

    زیرِ لب ذکرِ یا صاحب الزمان ادرکنی گرفته‌ام... عمه سؤال‌ها و طعنه‌هایش تمام شده... اما خشمش نه! سؤالی می‌پرسد که تمامِ عشق و عقل و عقیده‌ام را نشانه گرفته و دیگر نمی‌توانم سکوت کنم! 

    _ عمه کم خواستگارِ پولدار به دردبخور داشتی که به این شاگردبنّا بله گفتی؟! 

    قلبم تیر می‌کشد... نفسم کم می‌آید... دست می‌گذارم روی شکمم... نگرانِ فرزندم هستم که این سؤالِ بی‌رحمانه را شنیده... نگرانِ فرزندم هستم که دلش برای بابایش سوخته... اگر جواب ندهم مدیونِ خودم می‌شوم و فرزندم که شاهدِ این بی‌انصافی بوده... مردِ امنِ هر دویمان زیرِ سؤال رفته... به ناحق! به ناحق! 

    بغضم را یواشکی قورت می‌دهم و با لبخند جواب می‌دهم: حضرتِ زهرا _سلام الله علیها_ هم خواستگارهای پولدارِ زیادی داشتند... اما به امیرالمؤمنین _بنفسی انت_ بله گفتند که کفشِ پای‌شان را وصله و پینه می‌کردند...

    شروع شد! باز آتشش زدم! اصلا هرچه بگویم و نگویم عمه دنبالِ بهانه است... 

    _ واااااای! ببین به کجا رسیدین که خیال کردین زهرا و علی‌این و ادعای پیغمبری دارین! 

    + عمه جان! من کی چنین حرفی زدم؟! خواستم بدونین حتی بزرگانِ ما هم ملاک‌شون ثروت نبوده... چیزِ دیگه براشون مهم بوده... ما محبّان و ان‌شاءالله شیعیانِ این بزرگوارانیم... باید سعی کنیم شبیه‌شون زندگی کنیم... به گردِ پای کنیزِ اونها هم نمی‌رسیم ولی سعی‌مون و که می‌تونیم بکنیم! همۀ زندگی که گوشت و مرغ و لباس و مبل و پرده نیست! شما این‌قدر از وضع اقتصادی نالیدید! خب این طرزِ فکرِ شماست! ما مرغ و گوشت بتونیم بخریم می‌گیم الحمدلله! نتونیم بخریم می‌گیم الحمدلله! بی مرغ و گوشت که آدم نمی‌میره، شما بگو آب! بی ‌آب بمیریم هم می‌گیم الحمدلله چون بی‌مرغی و بی‌گوشتی و بی‌آبی ما ربطی به نظام نداره! ربطی به رهبرمون نداره! نظام و من و شما می‌سازیم! پس به تک‌تکِ ما ربط داره! ما خودمون به خودمون ظلم کردیم و می‌کنیم و اتفاقا تنها کسی که ما رو بین این همه ظلمِ خودی به خودی حفظ کرده همون رهبره! همین نظامه! شاگردبنّا هم پول نداره آره! اما اون‌قدر ایمان و غیرت داره که تو این 17 سال حتی ده دقیقه ننشست به نق زدن و آویزون شدن به این و اون که چرا این گرونه، اون گرونه! با اون مدرک و تحصیلات رفت بنّایی... رفت کارگری... هر کاری که پولش حلال بود و انجام داد و هر وقت از این در اومد تو شُکر و لبخند رو لبش بود... چیزی که شما حسرتش و دارید که این‌قدر خشمگینین... 

    دهانم باز بود و داشتم ادامه می‌دادم که صدای بوق‌بوقِ قطع کردنِ تلفن شنیده شد... موبایل را می‌گذارم زمین... ضربانِ قلبم بالا رفته و به سختی نفس می‌کشم... دوباره موبایل را برمی‌دارم که به شاگردبنّا زنگ بزنم و آرامم کند... اما چشمم به ساعتِ روی صفحۀ موبایل می‌افتد و یادم می‌آید این ساعت سرِ کلاس است... بلند می‌شوم و دستم را روی شکمم می‌گذارم و از طرف فرزندم به امام زمان _عجّل فرجه_ صلوات هدیه می‌کنم و چادرم را به سر می‌کشم و می‌‌روم حیاط... از دیوارهای کوتاهِ حیاط که مرسومِ ساخت‌وسازهای این منطقه است، حفصه را می‌بینم. خواهرِ کوچولوی عایشه که حالا مدرسه است. باز بدونِ دمپایی وسطِ خاک‌ها گرمِ بازی شده. 

    شاگردبنّا می‌گوید هر پُستی باید یک هدفی داشته باشد... هنر باید دغدغه‌مند باشد... می‌گوید اگر بعد از خواندنِ یک پُست طولانی یک نتیجۀ عاقبت‌بخیر منتقل نکنی، آن دنیا بابتِ وقتِ تک‌تکِ آدم‌هایی که پستت را خوانده‌اند ازت جواب می‌کشند... آن دنیا کم گرفتاری نداریم که نوشتن هم به آن اضافه کند!

    من خیلی تلاش کردم این پست هدف داشته باشد... اما راستش نتوانستم تا عصر که بچه‌ها و شاگردبنّا می‌آیند صبر کنم... باید حرف می‌زدم... باید داد می‌زدم... باید به یکی با صدای بلند می‌گفتم: 

    از این‌که بین زندگی براساس غرایز حیوانی و زندگی براساس عقیده، 

    زندگی براساس عقیده را انتخاب کردم

    با بند بندِ وجودم خدا را شاکرم! 

    از این‌که شاید ماه تا ماه مرغ و گوشت نخورم... لباسِ بچه‌هایم رنگ‌ورو رفته باشد...

    مبل ندارم... پردۀ نو ندارم...

    اما وقتی برای سه روز با بچه‌ها و بدونِ شاگردبنّا مشهد رفتیم و خانۀ دایی‌جان سفرۀ رنگارنگی پهن شد که کوچک‌ترین غذایش کوبیده بود، ولی پسرم گریه‌اش بند نمی‌آمد که برویم خانۀ خودمان... دلم برای بابا تنگ شده و دخترم با بی‌اشتهایی با غذایش بازی می‌کرد و آن رنگارنگیِ باشکوه به چشمش نمی‌آمد چون سه روز بود که بابایش را ندیده... 

    با سلول‌ سلول وجودم خدا را شاکرم! 

    از این همه غِنای نفس و محبّتِ سیّالِ خانه‌ و خانواده‌ام خدا را شاکرم!

    من نیاز دارم با فریاد به تمامِ دنیا یادآوری کنم:

    ما شاکریم! 

    ما شاکریم! 

    ما عمیقا... از ژرفای قلب و جان‌مان... بابتِ این امنیت... این عزت... این اشهد انّ محمدا رسول اللهی که دارد از صدای بلندگوی مسجدِ پشتِ خانه‌مان می‌آید... از این دوستی و رفاقتِ با همسایه‌هایی که دست‌بسته نماز می‌خوانند اما روزِ عاشورا را به ما تسلیت گفتند... بابتِ همۀ اینها از خدای بزرگ و مهربان‌مان سپاسگزاریم... 

    ما بابتِ این که شاکریم... خدا را شاکریم! 

    مرغ و گوشت که سهل است! قیمتِ کتاب و دفتر و کفش و چادر که سهل است! به خدا قسم... به جانِ فرزندِ در راهم قسم... آب بر ما ببندند محال است الله اکبرِ قلبِ پرچمِ کشورمان را رها کنیم! 

    خودم... همسرم... فرزندانم... پدر و مادرم... ایل و تبارم فدای یک اشارۀ حیدریِ رهبرم. همان دعایی را می‌کنم که روزِ اربعین زیر قبۀ آقا و اربابم در حق‌شان کردم:

    الهی بحقّ زینب کبری سلام الله علیها، از عمرِ من بکاه و به عمرِ رهبرم بیافزای و مراقبشان باش تا ظهورِ امام زمان و حکومتِ عالم‌گیرِ ایشان... الهی بحقّ حضرت عباس سلام الله علیه من و همسر و فرزندانم را برای رهبرمان و حرمِ جمهوری اسلامی و ظهورِ آقا امام زمان ارواحنا فداه مفید و مؤثر قرار بده.

    از برهنگی تا خشکاندن ریشه‌های حُبّ

    تشبّه به محبوب یعنی ببینیم سیرۀ حضرات معصومین(ع) چگونه بوده و ایشان چگونه زندگی می‌کردند و بعد سعی کنیم در همۀ جهات خودمان را شبیه آنها قرار دهیم. (ص132)

    اگر انسان بخواهد از اهل بیت(ع) استفاده کند باید خودش را در همۀ جهات جزء آنها و مانند آنها قرار دهد. (ص133)

    شباهت ظاهری به‌قدری اهمیت دارد که دشمنان اسلام برای تغییر قلب و جان مسلمانان از تغییر ظاهر آنها شروع کردند. (ص135)

    وقتی سبک زندگی یک مسلمان اعم از نوع پوشش و نوع نشست و برخاست و ساعت خواب و بیداری و نوع تغذیه و... برخلاف سیرۀ حضرت رسول(ص) و به سبک غربی تنظیم شود، آن‌گاه کم‌کم آن محبت نیز کمرنگ شده و مسلمانان از پیشوایان خود فاصله می‌گیرند. (ص135)

     

     

     

    اکسیر محبّت حسینی: محمدحسن وکیلی

    وَ آن استوارترین پشتوانۀ ما!

    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم

     

     

    من این روزها بختِ وقتم آن‌قدر گشاده نیست که به وبلاگ برسم، اما به خاطر شرایط هم نمی‌توانم وبلاگ‌ها را رصد نکنم، لذا در یک عملیات چریکی تمامِ فالوهایم را آنفالو کردم، نه چون از آن وبلاگ یا بلاگر خوشم نمی‌آید که من هر وبلاگی را که دنبال کرده بودم، هم نوشته و هم نویسنده را از کلی فیلتر گذرانده بودم،

    ردّ دنبال کردم چون هی ستاره‌ها روشن می‌شد و هی من نمی‌رسیدم بخوانم و هی می‌آمدم و بدوبدو نصفه و نیمه می‌خواندم و هی حرصم می‌گرفت دارم مطالبِ خوب را از دست می‌دهم، کلا رد دنبال کردم که خبردار نشوم نوشته‌اید و مثلا سرم توی برف باشد :))

    الآن چرا آمده‌ام؟ چون به بانو گفتم آنجا که نوشته‌ای گفته‌ام ایدئولوژی ندارند، رهبر ندارند، تفکر ندارند، اکثریت ندارند، آن مهم‌ترین نکته را فراموش کردی بنویسی! آن مهم‌ترین نکته را که من مدام و مدام و مدام به بچه‌ها نشان می‌دهم و خودم و خودت هم بارها درباره‌اش حرف زدیم. 

    گفت عههههههه! راست می‌گویی! وَ ببین چه شبی هم این نکته را یادم رفته! بیا و برو خودت یک پست مفصل درباره‌اش بنویس! از ما وقت نداریم وُ از بانو یا علی(ع) بگو و بنویس! 

    حالا مفصل که نه، همین‌قدر مختصر هم چنین نکتۀ عظیمی را بگویم کافی‌ست برای این‌که یادآوری کنم چرا خرابکارها طی اییییییییییین همه سال و تَکرارِ فتنه‌های 78 و 88 و 98 هنووووووووز نتوانسته‌اند حتی یک قلوه‌سنگِ کوچک پیش پای انقلابِ اسلامی بیاندازند، چه رسد به کوه و سد و مانع(!)

    به وبلاگ‌هایشان نگاه کنید! 

    به صفحه‌هایشان! 

    اگر دور و برتان دارید، به سبک زندگی‌شان، به نوع حرف زدن‌شان، به تفریح‌هایشان دقت کنید؛ 

    لبریزِ انرژی منفی... لبریزِ نارضایتی... بعد از هر جشن و بیرون رفتن باز افسرده و خموده... نگاه‌ها تاریک... افق‌ها تاریک... الگوها بیمار... خودکشی‌کرده... افسرده... سیاه‌بین... به همه‌چیز معترض... حتی به خانواده‌های خود(!)...

    ناامید!

    ناامید!

    ناامید! 

    حالا به سمتِ انقلابی‌های واقعی و اصیل نگاه کنید؛

    به وبلاگ‌هایشان... صفحات‌شان... سبکِ زندگی‌شان... لحنِ حرف‌زدن‌شان... نوعِ درس‌خواندن‌شان... شیوۀ کار کردن‌شان... ازدواج و فرزندآوری‌شان... الگوهایشان... 

    چه می‌بینید؟ 

    امید! 

    امید! 

    امید! 

    ریشۀ این امیدِ مستحکمِ تقویت‌شونده چیست؟

    این امیدی که در این چهل و سه سال نه تنها کم نشد که بیشتر و بیشتر و بیشتر هم شده کجاست؟ 

    از انقلابی‌ها چه جمله‌ای را به طور معمول می‌شنوید؟ 

    پرچمِ این انقلاب

    به دستِ 

    صاحب الزّمان می‌رسد.

    ما به این مسأله اطمینان داریم. 

    ما به این مسأله اطمینان داریم. 

    ما به این مسأله اطمینان داریم. 

    ما مطمئنیم. 

    ما مطمئنِ آمادۀ پای کاریم که نه خسته می‌شویم و نه اندوهگین. 

    ما مطمئنیم و امیدوار. 

    وَ امید 

    امید

    امید

    خستگی ندارد! 

    عقب‌نشینی ندارد! 

    ترس ندارد! 

    کوتاهی ندارد! 

    خشم و هیاهو و بی‌عقلی ندارد! 

    وقفه ندارد! 

    سکون ندارد! 

    کاستن ندارد!

    ما بزرگترین الگویمان؛ 

    لیدرمان است 

    که لبریزِ امید است...

    که لبریزِ امید است...

    که لبریزِ امید است...

    که امید؛ کلیدواژۀ غالبِ فرمایشاتِ اوست!

     

    ما چشم‌اندازی به وسعتِ حکومتِ مهدیِ موعود داریم... به فضلِ خدا ما نسلِ چشیدنِ این حکومتیم... ان‌شاءالله ما نسلِ زندگی در این حکومتیم... به عنایتِ صاحب الزّمان ما مؤثر در روی کار آمدنِ این حکومتیم...

     

    عیدِ امامت و ولایت مبارک...heart

    سرت سلامت آقا؛ یه دعای فرج ِ ایستاده و دستِ ادب روی سینه گذاشته از ما قبول کن: 

     

    لینک

     

    یک مادر می‌نویسد!

    1.

    با هم ps5 بازی می‌کنیم. دو تایی رفتیم به جنگِ گروهِ خرابکاری که دارن شهر و ویران می‌کنن. پسرم خوابه اما دخترم بیداره و نشسته کنار ما، تکیه داده به بازوی باباش که مدام داره تکون می‌خوره چون خیلی جدی داره بازی می‌کنه و محکم کلیدای دایره و مربعِ روی دسته رو فشار می‌ده. باباش توی یک دقیقه سه تا از خرابکارا رو نابود می‌کنه و از بازی محو می‌شن. دخترم یهو می‌خنده و می‌گه: وای اون روزم بابا داشت حرف می‌زد روشن‌گری می‌کرد اغتشاشگرا عصبانی بودن، چون نمی‌تونستن جواب بابا رو بدن، می‌رفتن محو می‌شدن یا به بابا آشغال پرت می‌کردن :)

    با نگرانی به دخترم نگاه می‌کنم... یهو شاگردبنّا صدام می‌زنه: خاااااااانوم! حواست کجاست! بزن دیگه! الآن می‌بازیم! 

    دوباره حواسم و به بازی می‌دم. نه به سرعت و دقتِ شاگردبنّا، ولی تندتند دکمه‌ها رو فشار می‌دم و سعی می‌کنم خرابکارا رو نابود کنم. اما نگرانی... غالب شده به تمامِ حواسم...

    دکمۀ استاپ بازی رو می‌زنم و می‌گم من خسته شدم دیگه. بلند می‌شم برم چای بیارم که دخترم می‌گه: من با بابا هستم. خیالت راحت، شهر و از خرابکارا پاک می‌کنیم :) وَ با باباش می‌زنن قَد هم‌دیگه.

    دوباره با نگرانی به دخترم نگاه می‌کنم... خوبه که این‌قدر شجاع شده... خوبه که شبیه باباشه... اما من مادرم! مادرا از شجاعتِ بچه‌شون همون‌قدر که لذت می‌برن، می‌ترسن...!

     

    2.

    داریم با هم کلیپای اغتشاشاتِ دانشگاه شریف رو نگاه می‌کنیم که یهو فیلم و نگه می‌داره و دخترمون رو صدا می‌کنه. می‌گه بیا باباجان! بیا ببین! یادته یه بار با مادرت داشتیم دربارۀ نخبه‌های نخاله صحبت می‌کردیم؟! 

    سرش و به نشونۀ تأیید تکون می‌ده. 

    شاگردبنّا می‌پرسه: یادته پرسیدی نخبۀ نخاله ینی چی؟! 

    باز سرش و به نشونۀ تأیید تکون می‌ده. 

    شاگردبنّا می‌گه: یادته هرچی توضیح دادیم برات سخت بود و متوجه نمی‌شدی؟ 

    این بار می‌گه: آره! سخت بود موضوعش، گفتین یعنی باهوش‌ِ بی‌بصیرت.

    شاگردبنّا می‌گه: عزیزم خوب به این فیلما نگاه کن. این بار باید کمی متوجه شی منظورم و.

    بعد دو تایی می‌شینن و با هم کلی فیلم از اغتشاشاتِ دانشگاه شریف نگاه می‌کنن... خصوصا فیلم‌هایی که فحش‌های رکیک و ناموسیِ دانشجوها توش قابل شنیدنه...

    من با نگرانی به دخترم نگاه می‌کنم که داره با پدرش صحبت‌هایی می‌کنه و حرف‌هایی می‌زنه که خیلی فراتر از سنّشه... 

    من با نگرانی به ذوق و شوقش نگاه می‌کنم که چه با حرارت با پدرش مباحثه و تحلیل می‌کنن و شبیهِ هم‌سن و سال‌هاش که تو خونۀ برادرهام و دخترخاله‌هام و دختردایی‌هام و دخترعموهای شاگردبنّا و خواهرش دیدم نیست...!

     

    3. 

    تا زایمان خیلی مونده اما استراحت مطلق دارم. سر دخترم هم همین‌قدر اذیت شدم. دیگه برام طبیعیه و بلدم چه کار کنم. موکب‌داری اربعین هم با این‌که بیشتر ناظر بودم اما روم فشار آورده. نتونستم تو هیچ راهپیمایی و روشن‌گری انقلابی‌ای شرکت کنم. پسرم تو یکی از این راهپیمایی‌ها صدای عربده کشیدنِ یکی از اون خرابکارا رو می‌شنوه و می‌ترسه و دیگه دوست نداره بره بیرون. شاگردبنّا بچه‌ها رو به هیچ کاری مجبور نمی‌کنه. می‌گه بمونه پیش من. داره حاضر می‌شه بره راهپیمایی که دخترم چادر به سر و پرچم به دست از اتاق میاد بیرون و می‌گه باباااااااا! منم میام ها! یه دقه واستا بطری آب بردارم همه‌ش تشنه می‌شم. 

    شب که برمی‌گردن با حرارت داره برام تعریف می‌کنه: وای مامانِ نازم! خیالت راحت! خرابکارا هیچ کاری نمی‌تونن بکنن! می‌دونی مامان! آدم عاقل باشه از روی ظاهر هم حتی می‌تونه تفاوت رو بفهمه؛ 

    خرابکارا خیلی شلخته پلخته‌ان! هرکی هرکیه! این داد می‌زنه همه بیان این‌ور، اون یکی داد می‌زنه نه! بیان این‌ور! دختراشون یکی روسری برمی‌داره، یکی شعار می‌ده، یکی فحش می‌ده، هیچی‌شون متحد نیست. هیجانی و ثانیه‌ایه.

    ولی انقلابیا همه‌شون شیک و متحد، همه پرچم به دست، وای مامان انقد قشنگ بود، پرچمای سرخ و سبز و پرچم ایران انقد قشنگ بودن، بعد همه تو یه مسیر، شعارا قشنگ، هیچ‌کس بی‌ادبی نمی‌کرد. بعد یه آقاها و خانومایی بودن مسیر و نشون می‌دادن، همه با اعتماد به همون مسیر اونا حرکت می‌کردن. خیلی منظم بود. خیلی قشنگ بود. بابا می‌گه واسه اینه که انقلابی‌ها ایدئولوژی دارن، رهبر دارن، فکر دارن، اکثریت دارن. من از بابا پرسیدم ایدئولوژی مث مکتب اومانیسم و رئالیسم که تو فارسی یاد گرفتیمه؟ بابا گفت تقریبا، ما مکتب خمینیسم و خامنه‌ایسمیم :) بعد بابا می‌گفت...

    با حرارت... با شور... با تمامِ اشتیاقی که شبیهِ خودم هست تو فتنۀ سال 88 و 98... برام تحلیل‌های پدرش رو می‌گه... وَ من ذوق می‌کنم، افتخار می‌کنم، کِیف می‌کنم... اما...

    نگرانم... نگرانم چون مادرم! وَ کی می‌دونه حضرت زینب سلام الله علیها با چه ذوقی پسرهاش و راهی میدون کرد اما دلِ مادرانه‌ش نگران نبود؟! 

     

    4.

    این تربیتی بوده که خودم دوست داشتم. این تمام چیزی بوده که خودم براش تلاش کردم، دعا کردم، نذر کردم... نمی‌دونم جز همسرم کسی عمقِ این پست رو متوجه می‌شه یا نه که من از تربیتِ خودم و همسرم حتی ذره‌ای پشیمون نیستم! ابدا! 

    من فقط نگرانم چون این حجم از صراحت و شجاعت و بلاغت و دغدغه و اعتقاد و شور و تفکر و مطالعه و پیگیری و روشن‌گری رو تو این سن براش تصور نمی‌کردم! 

    من صد در صد هم‌عقیده‌ام با همسرم که دخترم و با پوشش چادرش تو تمومِ شلوغی‌ها و راهیپمایی‌ها بُرد که از پوششش نترسه و فکر نکنه دیگه بیرون امنیت نداره و خونه‌نشین شه و خوی عافیت‌طلبی بگیره... بُرد که بفهمه چادرِ روی سرش چقدر مهمه و همون یه تیکه پارچۀ سیاه می‌تونه چه عقده‌هایی رو بترکونه و چه پَست‌هایی رو عصبانی کنه... بُرد که از نزدیک ببینه حجاب چقدر چقدر چقدر مهمه که به خاطرش می‌تونه یه شهر به خروش بیاد... بُرد که بتونه تحلیل کنه اما حجاب بهانه است! چیز دیگری نشانه گرفته شده و باید چقدر حواسش جمع باشه... بُرد که از نزدیک نشونش بده لشکرِ خرابکارا چه صفاتِ بدی دارن و چقدر بی‌ثبات و بی‌تفکر و بددهن و بی‌ادب هستن و قطعا آدمایی که به مادرا و خواهرای آدمای دیگه فحش می‌دن، دلسوزِ مادرا و خواهرای هیچ‌کس نیستن! 

    من صد در صد با روشِ همسرم برای تربیتِ دخترمون موافقم... اما فقط مادرم! وَ وقتی دخترم شب برمی‌گرده و با غصه و تعجب برام تعریف می‌کنه وای مامان! یه فحشایی می‌دادن که مطمینم مادرِ خودشون از خجالت آب می‌شد... با نگرانی نگاهش می‌کنم که اثراتِ این فحشا... اثراتِ این دیده‌ها... جوان‌های بی‌عقل و هیجانی و احساسیِ فریب‌خورده و سطحی‌نگر... این زد و خوردها... در ذهنِ نوجوانِ فوق‌العاده پاکم چی میشه؟!...

    دیانتِ ما عین سیاستِ ماست؛ اعتقادِ منه، اما من فقط مادرم! مادری که با نگرانی دخترِ نوجوانش و نگاه می‌کنه که پابه‌پای پدرش سیاست رو با تحلیل و مطالعه، خیلی جدی و سخت دنبال می‌کنه و سه ساله که خیلی مصمم و با بررسی می‌گه دانشگاه می‌خوام برم علوم سیاسی بخونم و بندِ دلِ من و پاره می‌کنه...

     

    5. 

    آقا دارن سخنرانی می‌کنن، شاگردبنّا و پسرم و دخترم و من پای تلویزیون غرقِ تماشاییم. آقا می‌فرمایند: ملّت ایران، مظلوم است امّا قوی است؛ مثل امیرالمؤمنین، مثل مولای متّقیان، سرور خودش علی (علیه ‌السّلام) که قوی‌ترین بود و مظلوم‌ترین.

    دخترم همون‌طور زل‌زده به صفحۀ تلویزیون، با ذوق می‌خنده و می‌گه: چه تعبیرِ قشنگی! مثل امیرالمؤمنین! قوی‌ترین و مظلوم‌ترین!

    به صورتِ غرقِ شوق و حرارتش نگاه می‌کنم و مادرانه صورتم خیس می‌شه...

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس