بعد از نماز صبح تقریبا تمام بچهها باز میخوابند و تنها همان سه نفر فوق لیسانسه به مزار شهدای هویزه میروند. ما که سه وعده غذای پیش رو را پختهایم، برای صبحانه املت آماده میکنیم و حدود ساعت 7 صبح بیدارباش میگوییم و بعد از صبحانه و یک ساعتی زیارت که آن هم همۀ دخترها برای گرفتنِ شوهر فقط سرِ مزار علی حاتمی بودند(!)، سوار اتوبوس میشویم که به سمت طلاییه برویم.
خب روز سوم است و یخها همه آب شده... اصلا سیل سرازیر شده!!! مسؤول خانم که دخترِ جوانِ بسیار محجبهای است... با راوی که مردِ متأهلِ فرزنددارِ بسیار خوشسیمایی است... بسیااااااار صمیمی شدهاند!!! بگو و بخندها بالا گرفته... صحبتهای غیرضروری بالا گرفته... ابراز خوشنمکی بالا گرفته... بعد هر دو هم جلو مینشینند... بعد وقتی حریمِ ارتباطیِ بینِ دو بچهمذهبی از بین برود، خب حتما بقیه هم به خودشان اجازۀ خیلی چیزها را میدهند! مثلا شاگردراننده هم به خودش اجازه داده با خانمِ جوانِ مسؤول کاروان صمیمی شود!!! با دخترها صمیمی شود و بین اتوبوس راه برود و همصحبت پیدا کند!!! بعد مثلا وسطِ خوشوبشهای مسؤول خانم و راوی، راننده به خودش اجازه دهد آهنگ بگذارد!!! آهنگ ها! فکر کنم هایده گذاشت!!! این را مسؤولِ خانم گفت با خنده!!! بعد مثلا کار کشید به عشوههای خرکیِ آقای راوی! از این مدل که هی راه برود و هی دخترها قربانصدقهاش بروند و او هم هی بگوید ای بابا! ما خادمِ شهداییم... ما خادمِ شماییم... ما نوکر و کارگرِ شماییم!!! بعد هی با هم عکس بیاندازند... بعد دخترها هی روی عکسهایشان از راوی ادیت بزنند... هی استوریهای دلبر بسازند... بفرستند روی گروه... بعد راوی هی ژست شهدایی بگیرد... بعد بچهها هی ازش کلیپ بسازند برای فرداروزی که شهید شد... بعد کمکم دخترها با ما حس صمیمیت کنند... صمیمیتی که محرم/نامحرمی را بیخیال شود... بعد مثلا چادرها از سَر، سُر بخورد... درآورده شود... توی اتوبوس با مانتو باشند... به منطقه که رسیدیم سرشان کنند... دورِ راوی که جمع میشوند خیلی مراقب فاصلۀ هم نباشند... آقا چه بگویم؟! چه بگویم؟! چه بگویم؟!
امر به معروف را عملی ترجیح میدهم، زبانی را وقتی انتخاب میکنم که عبوری و گذری باشم، که بگویم و بروم. وقتی قرار است جایی با افرادی، مدتی را سر کنم، امر به معروف و نهی از منکر را فقط عملی میپسندم و مؤثر میدانم.
راننده که آهنگ میگذارد و راوی و مسؤول خانم هم مشغولِ خوشوبش هستند و جمعی از دخترهایی که چادرهای سرشان هم سُر خورده، دورشان را گرفتهاند، بلند میگویم ای بابا! نفسم گرفت! انگار آتشِ جهنم به من نزدیک شده! وَ بلند میشوم و میآیم درِ وسطِ اتوبوس، روی پلهها مینشینم. به محضِ آمدن ِ من وسطِ اتوبوس، تعداد زیادی از دخترها میآیند و روی زمین دورِ من مینشینند و سیلِ سؤالاتشان شروع میشود. دخترم مثلِ شیر خودش را میرساند و باز همه را کنار میزند و نزدیکترین مکان به خودم مینشیند و از این غیرتِ رک و پوستکنده و شامۀ قویِ دخترانهاش کیف میکنم :) دخترم در زبانِ دراز... در حاضرجوابی... در تیزی... در صراحت و جسارت... در سرسفید بودن... در مدیریت شرایط... اصلا به قولِ همه در همهچیز به خودم رفته! حتی در شکل و شمایل! اصلا دخترم، کپیِ من است روی کرۀ زمین! وَ نمیدانید من از این بابت چقدر چقدر چقدر خوشبختم! چقدر چقدر چقدر قابلِ ِ حسادت ورزیدنم :) آدم دختر داشته باشد، نور داشته باشد، برکت داشته باشد، یکی از درهای بهشت را روی خودش گشاده داشته باشد، بعد آن هم کپیِ خودش :))) من همینجا و از همین تریبون اعلام میکنم اگر دعا کنید من و همسرم باز هم فرزنددار شویم، وَ خدا به ما عنایت کند و 4 تا دخترِ دیگر و 4 تا پسرِ دیگر هم بدهد، من نظرات اینجا را باز میکنم :))) البته که من عینِ 10 سالی که بلاگفا بودم نظراتم باز بود، هم فحشخورِ ملسی دارم، هم تمجیدشنوی چاق و چلهایم :)) اما در بیان، فعلا حوصلۀ معاشرت ندارم مگر دعا کنید خدا به ما باز هم فرزند عنایت کند که همین که به دنیا بیاید میآیم و نظرات را باز میکنم :)))
خلاصه که بخش زیادی از سفر را تا پایان، جای من همانجا روی پلههای درِ وسطی اتوبوس و تکیهزده به در بود، و جمعی از دخترها هم روی کفِ اتوبوس دورِ من نشسته و لبریزِ سؤال. برخی سؤالات را خیلی دوست داشتم و عمیقا برای پاسخ دادن وقت میگذاشتم، اما برخی سؤالات هم مرا خسته میکرد و اصلا نمیفهمیدم چرا باید زمان و عمرِ دخترها به چنین پرسشهای بیهودهای تلف شود! مثلا سؤالاتِ خیلی شخصی دربارۀ ازدواجِ من و همسرم!!! چون جلوی چشمشان بودیم و خانوادگی با هم سفر آمده بودیم و الحمدلله روابط حسنه هم بینمان جاری است، برایشان محل کنجکاوی زیادی داشت که اغلب شانه خالی میکردم و ازدواجیها را به همسرم پاس میدادم :) شکرِ خدا به همت خودم و همسرم، حدودِ 20 نفر از دخترها را سمتِ خودمان کشاندیم و حداقل در مباحثات و دورهمیها توانستیم کمی کارِ فرهنگی کنیم، آن 5 نفر بدحجاب و آن دو نفر متفاوت هم که اصلا سمتِ هیچ گروهی نمیرفتند. فقط مانده بود 5 نفری که زیادی سمت راوی و مسؤولِ خانم رفتهاند و اصلا دوست ندارم توی ذهنشان اینطور جا بیفتد که مذهبی بودن فقط به ریش و چادر و چفیه است و مابقی چیزها گند هم بود، بود!
همینطور مشغولِ خودخوری هستم که به طلاییه میرسیم. تا اذان ظهر خیلی مانده و ما هم ناهار را آماده کردیم. با طیبِ خاطر بچهها را وسطِ بیابانِ خلوت و خالیِ طلاییه که حتی درِ حسینیهاش را خودمان باز کردیم و منبعِ آبِ سرویس بهداشتی را خودمان راه انداختیم، به سهراهی شهادت میبریم و راوی روایتِ جانانهای میکند و یکهو از طرفِ ارگانِ خودشان وعدۀ سفرِ اربعین میدهد و از بین همین 40 نفر هم قرعهکشی میکنند و سه نفر را به قید قرعه وعدۀ اربعینِ رایگان میدهد. نامِ اباعبدالله(ع) مثلِ همیشه شور و شوقِ زیادی آورده و بچهها حسابی احوالشان آسمانی شده. از بیخوابیِ دیشب خستهام و میروم دورتر از جمعیت، گوشهای از بیابانِ خدا کفشهایم را از پا میکَنَم و کاپشنم را زیر سرم میگذارم و تخت میخوابم! آخ که چه حالی داد! کلا همین مدلی خوابیدن وسطِ دشت و بیابان را خیلی دوست دارم! دلتان نخواهد، اصلا چند باری کوه رفتم که قله را فتح کنم و روی قله بخوابم :) یک بار هم سفر رفتم خلیج فارس که لبِ ساحلِ خیلجِ فارس بخوابم :) همهشان هم خیلی حال داد :)
با صدای اذان که راوی از بلندگوهای حسینیه پخش کرده بیدار میشوم. نماز را به جماعت در حسینیه میخوانیم و برای صرف ناهار به سولۀ کنارِ حسینیه میرویم. جوجههای مقبولی زدیم و بچهها خیلی دوست داشتند. بعد هم تا دیگ و قابلمه و ظرف و ظروف را بشوییم، بچهها زیارت میروند و عدهای هم کمک ظرف شستن میآیند.
باز محیط برایم قابل قبول نیست و ترجیح میدهم در شستن ظرفها کمک نکنم که حضور و سکوتم تأییدِ روابط غیرضروری و خنده و شوخیِ راوی و شاگردراننده و دخترها و مسؤولِ خانم نباشد!
داخل حسینیه میشوم و کنارِ ضریحِ چوبیِ طلاییه مینشینم به قرآن خواندن. حدودِ 15 نفر از بچهها پشتِ پردۀ حسینیه دور هم نشستهاند و دارند دربارۀ...
الله اکبر!
دارند دربارۀ چشم و ابروی راوی... خوشاخلاقی و نمکِ راوی... خوشعکسیِ راوی... آقا چه بگویم؟!
صدایم را بلندتر میکنم و قرآنم را بلند میخوانم بلکه بدانند من هستم و بحث را ادامه ندهند... اما با شنیدنِ صدای من ذوق میکنند و به من التماسِ دعا میگویند و به حرفهایشان ادامه میدهند! خب مرا پدرِ قابلِ اعتمادی دیدهاند که دعوا نمیکند، تشر نمیزند، به رخ نمیکشد و سعی میکند درک کند... از این بابت خدا را شکر، اما کاش از راوی و مسؤول خانم هم حیا و عفاف دیده بودند و... استغفرالله...
بعد از اتمام کار ظروف، راهیِ پاسگاهِ زید میشویم. به قولِ یکی از دخترها؛ آسمانِ قاصدکها :)
هرچه روایتِ طلاییه سنگین بود و بچهها از ماجرای چشمهایی که از حدقه درآمدند و حالا خاکِ پای قدومِ مایی شدند که زائرشانیم، به درد آمدند و قلبشان ملتهب شد، پاسگاهِ زید را با اینکه ماجرای رمضان و روزه و عطشش جانگداز است، اما به خاطرِ زیباییِ منحصر به فردِ منطقه، خیلی دوست داشتند و خیلی برایشان رؤیایی بود. خصوصا که همیشه تنها از مسیرهای مشخص فقط سمتِ حسینیه میرفتیم و زوّار اجازۀ ورود به میانۀ هور و عبور از بین نیزارها را نداشتند، اما حالا که بیابانِ خدا بود و ما 40 نفر، همهچیز در قُرُقِ ما بود و ما هم همه را بردیم میانۀ هور و بین نیزارها. دورتادورشان نیزار بود و داشتند در سکوت عبور میکردند که چاقوی جیبیام را بیرون آوردم و شروع کردم به نی بریدن و در هوا تکاندن. قاصدکهای نیها از تنه آزاد و در هوا پخش میشدند. شبیه فیلمهای عاشقانه، فضا پر از قاصدک بود و ذوق و خندۀ دخترها به راه. سریع شروع به عکس و استوری میکنند. حتی همسرم خیلی ذوق کرد و لذت برد. برایش یک دسته نی جدا میکنم و روی چادرش میتکانم و چادرش لبریزِ قاصدک میشود. دخترم خودش را به من میرساند و میگوید بابای قاصدکیِ من! به منم بده! برای او هم دستهای جدا میکنم و به دستش میدهم. و بعد تا به میانۀ هور برسیم همینطور دستهدسته نی جدا میکنم و به دخترها میدهم.
حالشان حسابی خوش است و روی ابرها سیر میکنند. راوی بساط روایت را همان میانۀ هور و نیزارها و در فضایی لبریزِ قاصدک میگشاید و ماجرای لبهای روزۀ رزمندگانِ این خاک را برای دخترها میسُراید. بعد از روایت تا اذان مغرب وقت آزاد میدهیم و خودم هم با همسر و بچهها همان مسیرِ بینِ هور را ادامه میدهیم. دارم روایت میکنم که اگر همین مسیر را تا انتها برویم، خاکِ عراق است و دلتنگیام را برای عراق اشک میریزم که متوجه میشوم صدای پای تعداد بیشتری از خانوادهام از پشت سرم میآید. 7_8 نفر از دخترها هم به ما پیوستند و روایتِ مرا از عراق گوش میدهند. دلیلی برای تقیه و خودسانسوری نمیبینم و بیآنکه اشکهایم را پاک کنم، از اربعین میگویم... از طریق الحسین... از کربلا... از عراق... عراق با کسرۀ عین... عِراق! عِراق!
با صدای اذان از حسینیه، به حسینیه برمیگردیم و کنارِ مزارِ 12 شهید گمنام نماز را به جماعت میخوانیم. بعد هم دورتادورِ مزار حلقه میزنیم و راوی یاسین میخواند. بعد از ختم سوره هم نفری یک دعا میکنند و فضای فرهنگیِ اتفاقافتادۀ اینجا را دوست میدارم.
برای شام و اسکانِ شب راهیِ خرمشهر میشویم. مقصد یادمانِ شهدای غواص است. کنار اروندِ خروشان... منطقۀ عملیاتی کربلای 4... روبروی جزیرۀ امّالرصاص و بوارین...
نمنمِ بارانی زده و خاکِ یادمان گِل شده... راوی اگر راویِ زبلی بود، میشد به راحتی کربلای 4 و غواصهای مظلوم را در همین هوا روایت کرد... کربلای 4 دیماه بوده... یعنی جوانانِ ما... خودآگاه و خوددانسته... دل به عملیاتی زدهاند که تقریبا میدانستند لو رفته... اما برای پوشش عملیات بعدی لازم بوده...
کربلای 4 ماجرای غواصهای شجاع و فداکار و ایثارگری است که آگاهانه دل به دریایی زدهاند که میدانستند برگشتی ندارد...
پیکرِ 72 شهید غواصِ دستبسته یادتان مانده؟! از همین عملیات بودند... از همین جایی که ما هستیم... من راوی بودم، دستِ بچهها را میگرفتم و توی همین باران... توی همین سرما که بچهها تحمل نمیکنند و روی خودشان پتو انداختهاند تا از اتوبوس پیاده شوند و وارد حسینیه شوند... میبردم کنارِ همین اروندِ خروشان و برایشان کربلای 4 روایت میکردم... برایشان از دستهای یخزدۀ جوانانی میگفتم که حتی نا نداشتند زیپِ فلزیِ سردِ لباسِ غواصیشان را ببندند و یکی دیگر کنارِ رود برایشان این کار را میکرد... از بعثیهای منتظرِ آن سوی رود میگفتم که در کمینِ بچههای ما بودند و گورِ دستهجمعی هم برایشان آماده کرده بودند... میگفتم بلکه یادشان بیاید برای چه اینجایند... زیارت چه کسانی آمدند... وَ چه باری به دوششان نشسته...
اما پای عهدم میمانم و در کار دیگری دخالت نمیکنم... دوست داشتم همسر و بچهها را ببرم ولی برای هماهنگی و توزیع شام باید باشم. بعد از شام عدهای از دخترها سر مزار دو شهید گمنام میروند و ساعاتی را در هوای سرد بیرون با پتو میمانند. عدهای دیگر هم میخوابند و ما باز به خاطرِ اسکان و امکاناتِ خوب دو_سه وعده غذای پیش رو را دستبهکار میشویم که بپزیم. چند نفری از دخترها هم برای کمک میآیند که ترجیح میدادم نباشند... بیش از کار کردن باز مشغولِ دل و قلوه دادن به راوی میشوند و درگیرِ خندههای بیتقوای مسؤولِ خانم...
در دلِ تمامِ این فرصتها، پتانسیلهای فرهنگی که دارد میسوزد را خودتان مرور کنید و نیازی به گفتنِ من نباشد...
من بودم تقسیمِ کار میکردم. خودم و همسرم را به پختِ غذا میگماشتم... راوی را به حلقۀ معرفتی و مباحثه میفرستادم، و مسؤولِ خانمِ بیتقوا را به رتقوفتقِ امورِ کاروان... اما چه بگویم از فرصتهایی که سوخت... به فنا رفت...