وَ یحیی مبعوثِ حرّاست

خلوتِ سحرگاه بود و پناه برده بودم به قرآن که تو از خواب پریدی و بی‌هوا گفتی: دوباره کِی ما را می‌بری حرّا؟ من خندیده بودم. قرآن را بسته و بوسیده بودم. یک لیوان آب ریخته بودم. برای تو آورده بودم که بپرسم: خواب‌نما شدی؟! حرّا؟! گفتی خواب دیدی. خواب دیدی باز رفته‌ایم حرّا. بینِ درختانش ما را گم کرده‌ای و سر از دریاچه‌ای درآوردی. پایت سُر خورده و افتادی توی آب. کشان‌کشان خودت را بالا کشیده‌ای و دیدی از روی چادرت یک ماهی گُلی افتاده روی شن‌ها. من گفتم خیر است. خواب‌های بد و خوب را هرچه باشند سراغِ تعبیرشان نمی‌رویم. بدها را تعبیرِ به خیر می‌کنیم و صدقه می‌دهیم، خوب‌ها را هم تعبیرِ به خیر می‌کنیم و شکرانه می‌دهیم. این بار هم خیر است. بلند می‌شوم و دو هزار تومنی که تهِ جیبم مانده را سُر می‌دهم توی صندوقِ صدقات. تو آب می‌نوشی و بلند می‌شوی که مهیّای نماز شوی. من به سرزمینِ گستردۀ سجاده‌ام برمی‌گردم. پناه می‌برم به قرآن، اما نه به ادامۀ صفحه‌ای که چشم به راهم نشسته... این بار قرآنِ بسته را روی چشم‌هایم می‌گذارم... بعد می‌بوسم و بی‌هواتر از پریدنِ تو از خواب، می‌گشایم:

إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ یَحْیَىٰ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا...

وَ یحیی از دست‌های خدا سُر خورد روی کاشی‌های حوضِ دلت...

کاشی‌های حوضِ دلت هزار بار بوسیدنی‌تر شد... هزار بار دورت بگردمی‌تر... سجده‌های ما هزار بار طولانی‌تر که یار پسندید ما را... خم شد و بوسید ما را... بُرد به خورشید ما را... وَ من و تو سه باره اذنِ ولی شدن یافتیم... 

پدر و مادرها که باخبر شدند، تماس پشتِ تماس که مبارک است اما در این شرایط؟! من و تو با تعجب می‌پرسیدیم کدام شرایط؟! وَ سیلِ خروشانِ حرف‌های دنیایی که برای من و تو نسیمِ گذرایی‌ست که به لبخند، سهل‌تر می‌وزد... 

گفتند دارید برای رهبرتان فرزند می‌آورید و ما می‌خندیدیم... چه خوب که دوست‌داشتنی‌های ما در مسیرِ گوهرِ فرمایشِ رهبر و مرجعِ تقلید و فرماندۀ ماست، اما فرزندِ زیاد بیش از همه برای خودِ من و تو خوشایند است... برای خودِ خودِ خودِ من و تو وقتی من دلم پر می‌کشد که نفس‌های تو در عالَم تکثیر شود و تو دعا می‌کنی چشم‌های من روی زمین بماند... من و تو از هیچ شرایطی باکی نداریم که مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ‌ها دیده‌ایم! 

فردای خوابت را سخت کار می‌کنم که پس‌فردای خوابت را مرخصی بگیرم و تو را به حرّا برسانم که یحیی مبعوث شود...

یحیی... یحیی... سومین فرزندی که فاش شدنِ نامش را در وبلاگ‌مان پرهیز نمی‌کنم... سومین فرزندی که با علمِ سونوگرافی ندانسته‌ایم پسر است که ما اصلا تا مجبور نشویم سراغِ سونوگرافی نخواهیم رفت... 

یحیی خواهد بود؛ چون خدا بشارت داده. وَ صَدَقَ اللَّهُ الْعَلِیُّ الْعَظِیم.

به ملّاعبدالله زنگ می‌زنم. قایق و خودش را برای حرّا طلب می‌کنم. حرفم هنوز نیمه‌تمام است که به روی چشم گفتن‌هایش شنیده می‌شود... طبعِ بلندش رفاقت‌مان را خواستنی‌تر کرده... می‌دانم پول قبول نمی‌کند، شبِ حرکت با هم برایش یک جعبه ارزاقِ خشک آماده می‌کنیم و یک کیسه برنج. همین‌ها را هم به هزار خواهش و تمنّا پذیرفت... رفاقت‌ش بی‌قیمت و هزینه است... خصلتِ بارزِ اهالیِ جنوبِ شرقیِ ایران‌مان... ما را به قایق‌ش می‌نشاند که به شهرِ پشتِ دریاها برسیم... 

از بارِ قبل یادش مانده دخترمان عاشقِ سرعت است، طنابِ موتورش را تا انتها می‌کشد و موج می‌شکافد و عمّان می‌دَرَد و به سینۀ دریا می‌تازد... بچه‌ها از شوق بلندبلند می‌خندند... تو بازوی مرا تنگ گرفته‌ای و چادرت باد را مجنون کرده... دور شده‌ایم... از ساحلِ چابهار دور شده‌ایم... لبۀ محوِ خاکستری‌رنگی شده از دور... از خیلی دور... که ملّا موتور را خاموش می‌کند و می‌گذارد از سکوت و آبیِ پهناورِ قلبِ دریا لذت ببریم... 

دخترمان شوقِ شنا دارد... تو نگرانی که قلبِ دریاییم و عمق، بیش از تمامِ استخرهای کلاس‌های شنا... دلت اما به نه گفتن و شوقِ دختر را رد زدن رضا نمی‌دهد... حواله می‌دهی به من که مشغولِ خربزه قاچ کردن و هم‌صحبتی با ملّا هستم... من به پریدنش همیشه راضی‌ام... وَ پشتِ سرش همیشه مراقب... با اذنِ من خندۀ روشنی به صورتش می‌تابد و دست می‌برد به کِشِ چادرش... لبۀ چادرش را از روی لبۀ روسری برمی‌دارد و کامل می‌کشد روی صورتش... می‌خواهد سفت و محکم روی سرش بماند و عقب نرود... ساقِ دست‌هایش را می‌کشد روی آستینِ چادرهایش و دست‌هایش را هم متقّی از هر موج و خروشی می‌پوشاند... وَ چنان می‌پرد و شیرجه می‌زند که تو از جا می‌پری و قایق تلوتلوخوران پسرمان را ترسانده... قاچِ خربزه‌ای به دستش می‌دهم و در آغوشش می‌کشم... کنارِ گوشش می‌گویم: نترس! ما همه کنارِ همیم... خواهرت شناگرِ باتقوایی‌ست... وَ تقوا یک مهارت است که هر شناگری آن را ندارد... تو هم پسرِ باتقوای منی که خیلی زود مثلِ خواهرت پریدن می‌آموزی... وَ یک روز تو هم می‌خوانی: من ماهی‌ام... نهنگم... عمّانم آرزوست! 

دستِ کوچکِ خربزه‌ایش را می‌بوسم و چشم در چشمش می‌گویم: تو نهنگِ باتقوای منی بابا! 

خربزۀ نیم‌خورده‌اش را رها می‌کند کفِ قایق و بلند می‌شود و دست‌های نحیف‌ش را دورِ گردنم می‌اندازد و با ذوق... با ذوق... با ذوق می‌پرسد: وای! من نهنگم بابا؟! من تکرار می‌کنم: نهنگِ باتقوای من :) شروع می‌کند به بوسیدنِ صورتم... بعد دست‌هایش را باز می‌کند و لُپ‌هایش را باد... آن‌وقت با صدایی که کلفت کرده می‌گوید: من نهنگم، عمّانم آرزوست! من نهنگِ باتقوای بابام، مامان! رو می‌کند به ملّا و به او هم می‌گوید: سلااااام! من یک نهنگم! یک نهنگ ِ باتقوا که همیشه مراقب است از خدا جدا نشود...

این را تو برایشان معنا کردی؛ این‌که تقوا یعنی مراقب بودن که از خدا جدا نشوی... وَ من دلم آب شده که یحیی بیاید و درسِ تقوای تو در خانه باز رونق بگیرد که من دلم عجیب استادی‌ات را لک زده...

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ وُ می‌پرم توی آب... با دخترمان حسابی شنابازی می‌کنیم و خسته که می‌شود سوار می‌شویم و ملّا بندِ موتورش را می‌کشد و دماغۀ قایق پرواز می‌کند و باز پرِ چادرت باد و عمّان و حرّا و مرا مجنون کرده... 

به حرّا می‌رسیم... به آن تکه‌ای که دستِ هیچ بنی‌بشری به آن نرسیده... به حرّایی که مسافرانِ بازاریِ چابهار که به شوقِ مغازه‌ها آمده‌اند نمی‌دانند چه چیز را از دست داده و ندیده‌اند... به حرّایی که فقط محلی‌هایی مثلِ ملّا آن را بلدند و اولین بار هم خودِ او مرا اینجا آورد... 

با ملّا قرار و مدارِ دو ساعتِ دیگر را می‌گذارم و او برمی‌گردد ساحل و ما می‌مانیم و جزیرۀ کوچکی که برای ماست... آخ که چقدر دوست داشتم همین‌جا کلبه بسازم... صبح به صبح صیادی کنم و تو لباسِ بلندِ جنوبی پوشیده و نقاب‌زده از پای نخل‌ها خرما جمع کنی و ملموس‌ترین زندگیِ خواستنی را داشته باشیم... چقدر با هم خندیده بودیم که حواسم باشد این را جایی نگویم که حتما به عقب‌ماندگی و ضدّ تکنولوژی بودن محکوم می‌شوم :) آخر هم دیدی؟ آمدم اینجا جارش زدم بانو :)

روی نرمیِ ماسه‌ها زیرانداز انداختیم و تو بساطِ خوشمزه‌هایی که برای‌مان آورده بودی را به راه کردی... دخترمان سرِ پرسودایش را برده بینِ درخت‌های نازک و نحیفِ حرّایی که کشفِ جزیره کند... پسرمان لبِ ساحل، غرقِ زیباییِ آن همه گوش‌ماهیِ ناب و خواستنی‌ست... می‌نشینم کنارِ اُمّ یحییِ خودم... قابِ خنده روی چهره‌ات ماندگار شده از این‌که تو را اُمِ یحیی صدا کردم... ذوق کرده‌ایم هر دو... به بشارتِ یحیی که می‌دانیم دکترنرفته جایش قرص و محکم است... 

برایت می‌خوانم: رضاخان هم اگر می‌دید که با چادر چه زیبایی... جهان پر می‌شد از قانونِ چادرهای اجباری :) وَ چادرت را از سرت برمی‌دارم که اینجا... در این جزیرۀ حرّاییِ کوچک... هیچ بنی‌بشری جز ما نیست و نخواهد آمد... 

آبیِ روسری‌ات، آبیِ دریا را شرم‌زده می‌کند و موج‌ها عقب‌نشینی می‌کنند... باد، دل از تو جدا نمی‌کند بس که دلربایی؛ تا چادرت بود، به طوافِ چادرت... حالا هم افتاده به غارتِ گیسوانِ کمندت که از پشتِ روسری ریخته روی کمرت... بلندت می‌کنم و می‌برم میانۀ جزیره... بچه‌ها را صدا می‌کنم و شروع می‌کنم به پرتاب کردنِ گلوله‌های شنی روی سر و صورت‌تان... صدای خنده‌هامان حرّا را برداشته... چشمِ بد دور که بی‌مطرب و می مدهوشیم... یحیی توی حوضِ دلت غرقِ خنده است... این را من و تو می‌دانیم که قبل از هر پزشک و آزمایشی، خبرش را از خدا گرفتیم... که اولین ویارش، ویارِ حرّا بود که مادرش دوست دارد... چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی... 

    پاسخگویی به چند سؤالِ شما :)

    1.

    واقعا تو خونه هم انقد حالتون با هم خوشه؟!

    واقعا بچه‌ها انقد دلتنگ باباشون می‌شن؟!

    واقعا با دو تا بچه می‌شه دولتی درس خوند و شاگرد اول بود؟!

    واقعا می‌تونین با بچه سفرای پردردسر برید؟!

    واقعا با شغل و درآمد آزاد بازم می‌خواید بچه بیارید؟!

    واقعا با اون شغل و مدرک میره بنّایی و شاگردی؟!

    واقعا تو سیستان و بلوچستان احساس خوشبختی دارید؟!

    واقعا کتابخونه و سفرای جهادی رو به مبل و تلویزیون و پرده ترجیح می‌دید؟!

    واقعا تو خونۀ بدون تلویزیون بچه‌ها دووم میارن؟!

    واقعا ماهی یک بار قرار دو نفرۀ عاشقونه دارید؟!

    واقعا مادر و پدرای هم و مثل مادر و پدر خودتون دوست دارید؟!

    واقعا دست‌تنگ بودن همسرت آزارت نمی‌ده؟!

    واقعا این‌که اغلب همه‌تون با هم تو خونه‌اید دعواتون نمی‌شه؟!

    واقعا می‌شه با عقیده زندگی کرد؟!

    واقعا از زندگی‌تون راضی‌اید؟!

    واقعا باردار می‌شه رفت پیاده‌روی اربعین؟!

    واقعا با دو تا بچه زیارت اربعین بهت چسبید؟!

    واقعا بچه‌ها دست‌وپاگیر نیستن؟!

    واقعا خرج و مخارج زندگی و بچه‌ها و مدرسه رو با همین درآمد شغل آزاد می‌دید؟!

    واقعا اربعین بهتون انقد خوش گذشته؟!

    واقعا هنوزم از ته دل طرفدار جمهوری اسلامی و رهبرید؟!

    واقعا با چادر می‌ری کوه و دریا؟!

    واقعا با چادر بچه بغل می‌گیری و این‌ور و اون‌ور می‌ری؟!

    واقعا وبلاگ و با هم می‌نویسین و می‌خونین؟!

    واقعا این مدل زندگی می‌شه؟!

    واقعا... ؟!

     

     

    به این سؤال‌ها عادت داریم... به این سؤال‌ها هفده ساله داریم جواب می‌دیم... در برابر این سؤال‌ها هفده ساله باور می‌شیم و نمی‌شیم... وَ هفده ساله چیزهایی که برای خیلی‌ها عجیبه، برای ما طبیعیه... بله که مشکلات هم داریم! بله که روزهای سخت هم داریم! بله بله ما فضایی نیستیم! اما روزهای سخت هم در کنار همیم... من هیچ‌وقت به صراحتِ شاگردبنّا نبودم، اما این‌بار می‌خوام صریح بنویسم که؛ اگه براتون عجیبه، چون بندگی در باور و افقِ نگاه‌تون تعریفی نداره...

    همۀ اینا با بندگی شدنیه... راحته... طبیعیه... روزمره‌ست... آبِ خوردنه...

    به قول شاگردبنّا؛ شاغولِ بندگی، زندگی رو سامون می‌ده. بندگی کنیم تا زندگی به پامون بیافته...

     

    2.

    اگه از 9 شب تا دو ساعت بعد از اذان صبح کامنتی داشتید؛ آقای شاگردبنّاست :)

    مابقی کامنت‌ها در طول روز خانوم شاگردبنّاست :)

     

    3.

    یه عزیزی از شاگردبنّا خواستن که لیست کتاب معرفی کنن. پرسیدم براتون بنویسم:

    (این سیر مطالعاتی ماست وَ چون از ما پرسیدید می‌گیم، ممکنه یه بزرگی یا صاحبِ درکی نظرشون چیز دیگه باشه. اهمّ و مهم با خودتون.)

    قرآنِ با ترجمه و تدبّر و تفسیر (روزانه و بدون وقفه؛ مثلا ما حتما حتما حتما شب‌ها قبل از ساعتِ خاموشیِ بچه‌ها، دور هم می‌شینیم و یک جزء رو می‌خونیم. هم روخوانی بچه‌ها تقویت می‌شه، هم پدر و مادرِ مقیّد به قرائت قرآن دیدن، صدها برابر مؤثرتر از تربیت لسانیه، هم ترجمه و تدبّر و تفسیر با هم داریم و به رشد فکری بچه‌ها کمک می‌کنه، هم قبل از خواب به جای موبایل و بیهوده‌انگاری که ذهن رو درگیر کنه، نور و آرامش داریم، هم ماندگاری مطالبی که قبل از خواب مرور می‌شه در ذهن چند برابره، هم متوسل به ائمه می‌شیم چون هر شب رو به امامی یا شهیدی یا بزرگی هدیه می‌کنیم، هم دورهمی خانوادگیه، هم... برکتِ قرآن مگه تمومی داره؟! همۀ ژانرها و علوم رو هم داره و می‌شه بحث‌های عمیق داشت.)

    نهج‌البلاغه و مناجات حضرت امیر علیه السلام با ترجمه

    صحیفۀ سجادیه و مناجات خمس عشر با ترجمه

    زیارت جامعه با ترجمه

    کتاب‌های شهید مطهری

    کتاب‌های حضرت آقا

    کتاب‌های تاریخیِ معتبر (تاریخ بشر، غرب، اسلام، ایران، صنعت، هنر، فلسفه،... کلا تاریخ خیلی خوبه... خیلی بحث و عبرت داره و راهگشاست.)

    کتاب‌های دکتر شریعتی (با تدبّر البته که برخی خطاها رو بتونین تشخیص بدید.)

    کتاب‌های آقای سیدعلی‌اصغر علوی

    کتاب‌های آقای سیدمحمدحسین راجی

    در زمینۀ رمان و ادبیات غرب این لیست

    کتاب‌های امام موسی صدر، شهید آوینی، آقای قرائتی، استاد پناهیان، وَ هنوز هم هست اما دیگه تا همین‌قدر کافیه :)

     

     

    بودنتون ارزشمنده و بخشی از فکر و برنامه‌ریزیِ روزانه‌مونید، پس مراقبِ خودتون باشید و برای هم دعا کنیم (گل)

    چریکی که معشوقِ من است.

    نشسته لبۀ ایوون و داره مطالبی که می‌خواد تو جلسۀ ساعت هفتِ غروبش با بزرگانِ منطقه بگه، مرور و مرتب می‌کنه. هوا اینجا خیلی گرمه، می‌رم براش یه شربت سکنجبینِ خنک درست می‌کنم و با چند برگ کاهوی تازه که دیشب از چابهار خریده و دوست داره، آماده می‌کنم. چادررنگه‌م و سرم می‌کشم و می‌رم رو ایوون کنارش می‌شینم. 

    بهش می‌گم ویار کردم شاگردبنّا...

    دست از نوشتن برمی‌داره و دستاش و رو به آسمون می‌گیره و با عجز و لابه‌ای بانمک می‌گه: یا غیاث المستغیثین :)

    دو تایی می‌خندیم و می‌گه: بسم الله! سراپا آمادۀ مرگم :)

    می‌گم ویار یه پُستِ عاشقونه کردم :) می‌دونه وقتی می‌گم پُست، ینی تو وبلاگمون، نه تو دفترمون، نه تو نامه‌هامون. 

    لبخندش جمع می‌شه و جاش تحیّر می‌وزه به صورتش. می‌پرسه: بخونی یا بنویسی؟! 

    می‌گم جفتش :)

    این بار خیلی جدی می‌پرسه: عاشقونۀ عاقبت بخیر یا عاشقونۀ چرت و پرت؟

    می‌گم تمومِ این 17 سال و تمومِ عمرم؛ عاشقونۀ عاقبت بخیر!

    دوباره لبخند پهن می‌شه روی لباش و می‌گه تو امروز بنویس که تنهایی، منم زودی برات می‌نویسم بخونی. 

    یه ربعه حرکت کرده که هفت برسه منطقۀ موردنظر. بچه‌ها گرمِ دفتر و کتابای مدرسه‌شونن و حجمِ واویلای تکالیف‌شون. صبح بعد از نماز نخوابیده و خونه رو برام آب و جارو کرده و ناهار گذاشته و شام هم گفته برامون میاره و هیچ کاری برام نذاشته. کار اغلبِ این روزهاش همینه. بعد از نمازِ صبح رسیدگی به خونه و من، دو ساعت قبل از خوابش رسیدگی به بچه‌ها، و بقیه‌ش هم کارا و برنامه‌های خودش. الان خیلی بهترم تازه! خیلی! سرِ دخترمون حتی نمی‌تونستم از جام بلند شم! بچۀ اول بود و من لوس و نازنازی! خیال می‌کردم قراره بمیرم! می‌ترسیدم! الآن نه! الآن آستانۀ دردم بالا رفته... صبورم... طاقت دارم... الآن تا شاگردبنّا از خونه می‌ره بیرون، زودی از جام بلند می‌شم و خودم کارام و می‌کنم و شب که برمی‌گرده زودی می‌رم تو جام دراز می‌کشم که دعوام نکنه :) 

    حوصله‌م از بیکاری سر می‌ره، درس و بحث دانشگاهم یا سبکه یا زود بهش می‌رسم... کاری برام نذاشته شاگردبنّا. میام توی وبلاگاتون روزی چند بار می‌چرخم. جز وبلاگایی که اینجا رو فالو دارید هم نمی‌رم چون کمتر پیش میاد تو به‌روزشده‌ها کسی هم‌فکر پیدا شه یا حداقل یه ضدّ ِ بافکر باشه... از خوندنِ وبلاگای بی‌فکر پرهیز دارم.

    هفتۀ پیش حال‌ندار بودم... گلاب به‌روتون اسهال و استفراغ... گرمازدگی... کم‌خونی... چند بار رفتیم دکتر، اما یه شب خیلی حالم بد شد... بچه‌ها رو سپردم به مادرِ جرجیس و رفتیم چابهار بیمارستان. دکتره جوان بود. با اخم معاینه‌م کرد و بعد با کنایه ازم پرسید: اسهالت سیاهه؟ مثلِ رنگِ چادرت؟!

    وا رفته بودم... متأسفانه من زود بغضم می‌گیره و دلم می‌شکنه... الآن که باردارم که دیگه هیچی! بغض گلوم و گرفت و اومدم به سختی دهن باز کنم بگم نه... که شاگردبنّای حاضرجوابِ شجاعم سریع و محکم جواب داد: نه اون‌قدر تیره، کم‌رنگ‌تره، به تیرگیِ چشمای خودتونه، می‌خواید لیوانِ آزمایش بدید همین‌جا بیاریم ببینید. 

    جذبه‌ش این‌قدر بالاست که کمتر کسی جرأت می‌کنه تو جدّیت جوابش و بده. دکتره فقط نگاهش می‌کنه و بعد سرش و می‌ندازه پایین و نسخه می‌نویسه. 

    از اتاقِ دکتر که بیرون میایم، نمیره داروخونه. دستم و می‌گیره و می‌بره سوار ماشین می‌کنه. راه می‌افتیم می‌ریم یه بیمارستان دیگه. می‌دونم دستش این روزا تنگه... دلم آتیش می‌گیره... ولی به حرفم نمی‌کنه، دوباره کلی پول ویزیت و آزمایش می‌ده، چون از نسخۀ دکتر قبلی مطمئن نیست و می‌ترسه با غرض دارو داده باشه. 

    تا سِرم می‌زنم و آمپولام و ساعت شده یازدهِ شب. سوار میشیم و من و می‌بره کنارِ دریا. دریای شب طوفانی و موّاجه... جایی که همیشه ما رو می‌بره کسی نیست، آدمی عبور نمی‌کنه، ماییم و دریا... دریا و ما... وَ خدا... 

    اون عاشقِ کوهه... من عاشقِ دریا. 

    فقط دریای جنوب... فقط خلیج فارس و عمّان... بس که آبی‌ترن و عاشقانه‌تر و مهمان‌نوازتر... 

    سمبوسه‌هایی که گرفته و هنوز گرمه رو با هم می‌خوریم... برام سعدی می‌خونه... کمی با هم حرف می‌زنیم... بعد داریم به صدای موج‌ها گوش می‌دیم که بهش می‌گم: ترسیدم دکتره بلند شه بزنه‌ت... 

    گفت منم می‌زدمش. نگرانِ چی بودی؟ گفتم نه! می‌ترسیدم بقیه هم بیان و طرفِ اون شن... 

    یه جوری نگام می‌کنه که ینی نگران نباش. می‌گم می‌شه چند وقتی شبیهِ چمران نپوشی؟! 

    چمران... چمران... شهید مصطفی چمران... محبوب و معشوقِ شاگردبنّا! تنها پوسترِ اتاقِ کارش در خونه‌مون بعد از پوسترِ بزرگِ گنبدِ امام حسین علیه السلام... 

    تیپِ غالبی که به یادِ چمران و به خاطرِ نهایتِ علاقه‌اش به چمران دارد؛ پیراهنِ خاکی‌رنگ... کلاهِ لبه‌دارِ خاکی‌رنگ... ساعتی شبیهِ چمران... و کیفِ خاکی‌رنگی که همیشه ضربدری روی شانه‌اش می‌اندازد... 

    همان‌قدر چریک... همان‌قدر چمران... 

    به جز عینکی که ندارد و چشم‌هایی که مثلِ عقاب تیز و دقیق مانده بعد از این همه خواندن و نوشتن و نوشتن و خواندن.

    می‌گم می‌شه چند وقتی شبیهِ چمران نپوشی؟! 

    نگاهش را از طوفانِ موج‌ها که تنها نکتۀ دریاست که عمیق دوستش دارد، می‌گیرد و با علامتِ سؤال به من تحویل می‌دهد. می‌پرسد: چرا؟! چطور؟! ویار گرفتی؟ به این مدل حساس شدی؟ 

    می‌دانم حجمِ تعجبش از چیست. می‌داند چقدر این تیپِ او را دوست دارم و هر بار برایم چقدر تازه و جلبِ توجه‌کننده‌ست. اصلا باید اعتراف کنم با دخترهای جوان راهیان نور رفته بودیم... خودم شنیده بودم دخترها داشتند از این تیپ و قیافۀ چریکش چقدر تعریف می‌کردند و لذت می‌بردند... من چقدر چقدر چقدر حسودی‌ام شده بود... همان شب به هزار بهانه مجبورش کردم لباسش را عوض کند و تا خواندنِ این پُست هم این را نمی‌دانسته :)))

    حالا برایش جای تعجب دارد چیزی را که این‌قدر دوست دارم چرا می‌گویم نپوش. 

    می‌گم...

    ( ببخشید! تلفنم زنگ خورد. شاگردبنّا بود. می‌گه داری پُست می‌نویسی؟ می‌گم آره. می‌گه بگو برن چند پسُت آخرِ آقای خط‌خطی رو بخونن، خیلی خفن بود و بهتر از اون نمی‌تونم خودم بنویسم فعلا. برید پستای اخیر ایشون و حتما بخونید :)))) )

    داشتم می‌گفتم. 

    می‌گم تو نمی‌دونی مردم چه جوری نگات می‌کنن تو این لباس. من دقت کردم. تو این لباسِ چریک‌طور انگاری بسیجی‌ای... انگاری مأمور مخفی‌ای... اطلاعاتی‌ای... امنیتی‌ای... انگاری سپاهیِ بازنشسته‌ای... می‌ترسم بریزن سرت بلایی سرت بیارن... می‌ترسم غریب گیرت بیارن... 

    آخ‌آخ! تازه می‌فهمم چی گفتم... روی این جمله حساسه... روی این جمله تعصب داره... روی این جمله غیرت داره... روی این جمله بغض می‌کنه... ساکت می‌شه... خیره می‌شه به یه دوردست و به فکر می‌ره و بعد یهو به هق‌هق اشک می‌ریزه... 

    می‌دونم...

    می‌دونم...

    بعد از شنیدنِ این جمله هرجا و تو هر شرایطی باشه یادِ یه بیت می‌افته...

    غریب گیر آوردنش

    با هرچی که بود زدنش...

    حالام بغض کرده... ساکت شده... خیره شده به دوردستِ دریا که تاریکه... به فکر رفته... ولی من می‌پرم وسطِ فکراش... من طاقتِ بغضش و ندارم... بزنه زیرِ گریه ویران می‌شم... من همیشه تو روضه‌های چهارنفره‌مون به گریه کردنش که می‌رسه پا میشم به بهانۀ چای آوردن می‌رم... دخترم هم طاقت نداره... به گریه کردنش که می‌رسه پا می‌شه به بهانۀ کمک کردن به من میاد پیشِ من... اصلا ما ظهرِ عاشورا کنارش نمی‌مونیم... اصلا شبِ عاشورا باهاش حرف نمی‌زنیم... نمی‌ذارم پیشِ من روضه و مداحی بذاره... اصلا من ظهرِ اربعین باهاش نرفتم حرم... باهاش نرفتم عزاداری... داغِ عزا رو دلم... دیگه طاقتِ دیدنِ شونه‌های لرزونِ مَردِ خودم رو هم ندارم... 

    می‌پرم وسطِ فکراش... با دو تا دستام صورتش و می‌گیرم و می‌چرخونم سمتِ خودم... می‌بوسمش و بهش می‌گم ویار کردم! بستنی می‌خوام! همین حالام می‌خوام! زووووووووود باش! زووووووود! بچه‌ت داره من و می‌کُشه از ویار! بدووووووو! 

    چشم‌هاش خیس بود ولی من بُردم. خندید. بلند شد. دستم و گرفت و بعد از دو تا خیابون به سرعت روندنِ ماشین، برام بستنی‌ای گرفت که خیلی خوشمزه بود، اما من هوسش نکرده بودم! 

    عزیزم! ما هرگز به هم دروغ نگفتیم. ببخشید که اون شب دروغ گفتم... بستنی‌ای که هوس نکرده بودم و خیلی دوست داشتم... وَ از اون شب دنبالِ فرصتی‌ام که بهت بگم مجبور شدم دروغ بگم... چون این روزها هر روز صبح که از خونه می‌ری، تا شب که برمی‌گردی نگرانِ چریکمم که سالم برسه خونه... نگرانتم وقتی به دخترمون که ازت پرسیده بابا دوقطبی شدنِ جامعه ینی چی که همه می‌گن بده؟ جواب می‌دی: بد یا خوب ازش نترس بابا! تا ظهورِ امام زمان ارواحنا فداه کل دنیا دوقطبی بوده و هست و خواهد بود! ژستِ روشن‌فکرا رو باور نکن! دنیا همیشه دو قطب داشته و داره و خواهد داشت تا حکومتِ یک‌پارچه عدلِ موعود ایجاد شه و در سایۀ عدل دیگه ظلمی نیست که سپاه و لشکری داشته باشه و دو قطب شه! از زمانِ هابیل و قابیل دو قطبِ خیر و شر و حق و باطل بوده تاااااااااا تک‌تکِ پیغمبرا و ائمه و تا حکومتِ مهدوی هم هست. یا حسینی... یا یزیدی... نگرانتم چون می‌دونم هرجا و هر شرایطی باشی عقیده‌ت و میگی و راستش و می‌گی و رک و صریحش و می‌گی... نگرانتم چون...

    ببینم! اصلا عاشقونۀ عاقبت بخیری نوشتم؟! می‌دونم متنم یک‌دست نیست و معیار و محاوره‌ش قاطیه... می‌دونم بی‌تمرکز نوشتم... تمرکزم تویی که تا وقتی برگردی نگرانتم چون چریک پوشیدی و رفتی... چون می‌دونم کجا رفتی و چرا رفتی... چون می‌دونم چی می‌گی و چه جوری می‌گی... چون دوستت دارم... وَ دوست داشتنِ با عقیده؛ جهادِ سختِ ما زن‌های عاشقه...

     

    فالله حافظا و هو خیر الحافظین.

    مذهبی‌های نوین!

    مقلّد بودن یعنی چشم گفتنِ بدون ِ چون و چرا! 

    مرجعِ تقلید گفته امر به معروف و نهی از منکر واجب است. تو کتابِ واجبِ فراموش شده هم گفتن بگید و برید

    طرف اومده نوشته به نظرِ من کتاب دادن و گل دادن و عکس‌نوشته بهتره. 

    نظرت محترمه ولی مهم نیست! 

    تکلیفِ خودتون و با دین روشن کنین! دین براساسِ نظرِ من و شما تغییر نمی‌کنه! این من و شماییم که باید براساس دین تغییر کنیم! حالا متفکری، استادی، نویسنده‌ای، باشعوری، عاقلی، هرچی هستی، در برابرِ دین فقط وقتی قابلِ توجهی که باتقوا باشی

    دلسوزِ بچه‌هاتونین این و بهشون یاد بدین! پس‌فردا گولِ فلان بلاگرِ بیان و فلان معلم و فلان نویسنده رو نخورن! 

    این‌قدر برابرِ چِشمِ بچه‌تون به مرجعِ تقلیدتون بگید چَشم، که یاد بگیره برابرِ حکمِ دین (چه فهمید، چه نفهمید) فقط باید گفت چَشم

    همه دنیا یه ور رفتن، شما و بچه‌هاتون سمتِ علی(ع) و اولادش برید. روشن‌فکرای دینی دارن زیاد می‌شن و از منبرِ پیامبر(ص) بپربپر دارن! 

    ترسوها همیشه شکست می‌خورند.

    دیشب از خرید برمی‌گشتیم. سمت چابهار. با دختر و پسرم بودم. یه دختری حدودا 25 ساله، شالش و انداخته بود دور گردنش و مثلا جزو معترضین بود(!) داشت از دور می‌یومد و هنوز به ما نرسیده بود. همون‌جا تو پیاده‌رو ایستادم و به دخترم گفتم: باباجان اگه یه روز از ترس، چادریا چادرشون و بذارن تو کیف‌شون و فقط جاهایی سرشون کنن که کسی نیست، ینی اون روز لشکر چادریا شکست خوردن. اما تا زمانی که مثل حالا نه تنها چادرشون سُر نخورد که برعکس، محکم‌تر هم می‌گیرنش، زیر چادراشون مانتوهای بلند می‌پوشن و روسری‌هاشون و محکم‌تر گره می‌دن،بدون پیروزِ همۀ نبردهان. 

    بعد با انگشتِ اشاره اون دختر و نشونِ دخترم دادم و گفتم: ولی اون و می‌بینی بابا؟ 

    دختر و پسرم هر دو به اون زل زدن که داشت از دور به ما نزدیک می‌شد، دخترم گفت آره! می‌بینم. 

    گفتم: خوب نگاهش کن عزیزم! امثالِ اون تا زمانی که از ترس شالشون هنوز دورِ گردنشونه وُ فقط ادای معترض و مبارز و در میارن، همیشه شکست‌خورده‌ان! هر وقت جرأت کردن بدون شال و روسری که رو گردن‌شون باشه یا تو کیف‌شون، بیرون بیان، تازه یه پله اومدن بالا که ما اصلا برای مبارزه آدم حساب‌شون کنیم. 

    دخترم پرسید: ینی اینا رو جدی حساب نکنیم بابا؟ تو نبرد نیستن؟ 

    جواب دادم: تو نبردِ با ما نیستن، تو نبردِ با خودشونن. جدی حساب‌شون نکن ولی دلت براشون بسوزه... اینا خیلی طفلکی‌ان... خودشونم نمی‌دونن چی می‌خوان... چرا می‌خوان... تهش چی می‌شه... کدوم طرفن... چرا هستن... کِی اومدن اون طرف... چطور اومدن... بعدش باید چکار کنن... 

    دخترم با دلسوزیِ تمام گفت: خب چرا کسی بهشون نمی‌گه؟! 

    جواب دادم: بارها گفتن... هنوزم می‌گن... این‌قدر غرقِ اَدان متوجه نمی‌شن... می‌رن می‌رن می‌رن تا یه جایی از نهایتِ شکست تو خودشون فرو بریزن... یا فرار می‌کنن... یا خودکشی... یا می‌شن آدمای همیشه تلخِ طلبکاری که دنیا رو مقصّرِ شکست‌هاشون می‌دونن و دلیلِ خراب‌کاری‌ها و غارت‌هاشون... 

    دختره به ما نزدیک شد و ما رو دید... تیپ و قیافۀ من و چادرِ دخترم و که دید، ترسید :) شالِ دورِ گردنش و کشید روی موهاش و تندتند از کنارِ ما رد شد :) من با خنده به دخترم گفتم: زن، زندگی، آزادی رو دیدی بابا؟! 

    دو تایی‌مون خنده‌کنان رفتیم خونه :)

     

     

     

     

     

     

    + || دانشجوهای مثلا معترض، از سلف برمی‌گشتن و می‌رفتن شعارِ زن، زندگی، آزادی بدن :))) خنده‌داره نه؟! سال 88 فتنه کمی جدی‌تر و باکلاس‌تر بود؛ برخی از دانشجوها به نشانۀ اعتراض انتخاب واحد نکردن... دانشگاه رو می‌خواستن بخوابونن... واسه همین اون سال فحّاشی هم کمتر بود... تریبون آزاد و کرسی‌های آزاداندیشی هم همیشه شلوغ... 

    کمی نبردِ تفکّرها بود. تفکّر همیشه حرفی برای زدن داره. بچه‌ها تو دعوا وقتی حرفی برای گفتن ندارن، فحش می‌دن و می‌زنن :))) این‌جور وقتا بغل‌شون کنین، دست بکشین سرشون، بذارین خوب گریه کنن... بعدم بهشون بستنی بدین :) ||

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس