دارم با فلسفۀ تجربی انگلستان دست‌وپنجه نرم می‌کنم، چهار روز است مغلوبم کرده و حسابی خسته و کلافه‌ام. شاگردبنّا تمامِ دیروز را کمکم کرده تا بتوانم از پسِ این _به قول خودش_ چغرِ بدبدن بربیایم و پایانِ هفته ارائۀ خوبی برای استادم داشته باشم. برای فهمیدنش دو رکعت نماز به امام زمان _ارواحنا فداه_ هدیه کردم و امروز صبح، در سکوتِ خانه و نبودِ بچه‌ها که مدرسه‌اند، بالاخره در فهمِ ذهنم گشایش حاصل می‌شود و رگه‌های نوری تابیدن می‌گیرد که ماجرا را برایم روشن می‌کند. 

برگه‌های کلاسور را برمی‌دارم و تراوشاتِ ذهنم را تندتند یادداشت می‌کنم. حسابی سرِ حالم از فهمیدن که موبایلم بی‌هوا آواز سر می‌دهد. زنگِ شاگردبنّا و بچه‌ها را موسیقی‌های مشخصی گذاشته‌ام، آوازِ موبایلم نشان می‌دهد که آنها نیستند و کسی غیر از جان و دل‌های من‌اند. با اکراه به سمت موبایل نیم‌خیز می‌شوم و وقتی برمی‌دارم می‌خوانم که نوشته‌ام عمۀ مامان! 

خدا بخیر کند! عمۀ مامان هر وقت به من زنگ می‌زند یعنی حسابی عصبانی است و باعث و بانیِ تمامِ مشکلاتِ اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و بین‌المللی و خانوادگی و دوستانه و شخصی و غیرشخصیِ همۀ عالم را من و همسرم می‌داند که طرفدارِ حرمِ جمهوریِ اسلامی هستیم :)

به امام زمان _بابی انت_ توسل می‌کنم و جواب می‌دهم. 

+ سلام عمه جان! حالِ شما؟ خوب هستین ان‌شاءالله؟ 

_ سلام عمه! چه حالی؟ چه احوالی؟ وضع و روزِ مردم و نمی‌بینی؟! تو و شوهرت این بارم برنده شدین و باز با یه راهپیمایی سر و تهِ قضیه رو هم آوردید! 

تهِ دلم خنده‌ام گرفته ولی از بابِ حفظِ حرمتِ بزرگتر و صلۀ رحم چیزی نمی‌گویم. نشنیده می‌گیرم و احوالپرسِ دخترعمه‌ها و پسرعمه‌ها می‌شوم، ولی عمه جان ول‌کنِ ماجرا نیست :)

گوشی را چسباندم به گوشم و حرف‌هایش را می‌شنوم و با حسرت به برگه‌های کلاسورم نگاه می‌کنم که تازه داشت از فهم کردن‌های من سیاه و پُر می‌شد. 

نق و ناله‌های عمه از خانوادۀ خودش و جامعه و عالَم و کارِ خدا _نعوذ بالله_ تمام شده و حالا واردِ زندگیِ ما شده!

با طعنه و کنایه می‌گوید: درست را مجازی کردی و پاشدی رفتی شهرِ دور، بینِ آدم‌هایی که دست‌بسته نماز می‌خوانند که با شوهرت کجا را آباد کنی؟! شکمِ پُر و دستِ تنها بلایی سرت بیاید کی جواب می‌دهد؟! پدر و مادرت و هر روز و شب دل‌نگران می‌کنی که چی؟ که با شوهرت و رهبرت کجای دنیا رو فتح کنین؟ 

بی‌طعنه و کنایه و با لبخند و از ته دل و با تمااااااامِ خیرخواهی و دلسوزی جواب می‌دهم: الحمدلله! تا قلبِ آمریکا را که فتح کرده‌ایم و این همه سر و صدا هم از خشم و عصبانیت‌شان است :) اگر ما پیشروی نکرده بودیم که این همه خائنینِ داخلی و خارجی روی‌شان فشار نمی‌آمد! ما خیلی جلو رفته‌ایم که این‌قدر عصبانی‌اند و مثلِ کفتارها می‌دَرند و خون به پا کرده‌اند :)

خدا شاهد است با تمامِ خیرخواهی گفتم که بداند جای درستی ایستاده‌ایم که این‌قدر همۀ دنیا از ما و رهبرمان و حرمِ جمهوری اسلامی‌مان حرص‌شان گرفته و خیالش راحت باشد که آیندۀ روشنی در انتظارمان است، اما انگار آتش به جانش انداخته‌ام و گُر گرفته و تندتند و با لکنتِ ناشی از عصبانیت حرف می‌زند. 

_ این‌قدر سنگِ این نظام را به سینه می‌زنید چرا هشت‌تان گروی نُه‌تان است؟! چرا آه ندارید با ناله سودا کنید؟! چرا شوهرت کنارِ آن شغلِ باکلاسش تن به کارگری داده؟! چرا بعد از این همه سال یک‌دست مبل ندارید توی خانه‌تان؟! چرا مثلِ زن‌های مردم سال به سال پرده و فرش نو نمی‌کنی؟! عید که مشهد بودی کفشت همان کفشِ عیدِ پارسال بود ولی دو متر به پهنای کتابخونه‌ت اضافه کردین؟! چرا وقتی شوهرت به جای رسیدگی به شما دنبالِ دردسر است کارِ به آن خوبی را رها کردی؟! 

به حرف‌هایش عادت دارم. راستش باید بنویسم به حرف‌هایش که حرفِ خیلِ عظیمی از دیگر فامیل هم هست عادت دارم... به سؤال‌هایشان... به زخمِ زبان‌هایشان... به سبکِ نگاه‌شان... 

آن اول‌ها... اول‌های ازدواج‌مان... 17 سالِ پیش... تندتند و یکی‌یکی جواب می‌دادم... حتی یک سؤال را جا نمی‌انداختم! یا ساکت می‌کردم، یا اشک‌شان درمی‌آمد چون عصبانی‌تر می‌شدند، یا دو-سه باری هم بلند می‌شدند و می‌آمدند بخوابانند زیرِ گوشم که پدر و مادرم به دادم می‌رسیدند... 

شاگردبنّا می‌گفت خدازده زدن ندارد که! من می‌گفتم نه! دلم برای‌شان می‌سوزد! دوست دارم عاقبت‌بخیر شوند! نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم! می‌گفت باشد! اما نه تا این حد که خودت را نابود کنی! 

من با این‌که در تمامِ این بحث‌ها پیروز بودم، اما به خانه که می‌رسیدم می‌زدم زیرِ گریه... دلم می‌سوخت... دلم می‌سوخت عمه از حقیقت دور است و در ظلمت فرو رفته... دلم می‌سوخت پسردایی عاقبت‌بخیری را از خودش دور می‌کند... دلم برای شوهرخاله که با آن حجم از تهمت‌های ناروا و نادانسته حرف زدن آخرتش را ویران می‌کرد می‌سوخت... چندین روز بعد از هر مهمانی سردرد بودم... حالم بد بود... مدام به شاگردبنّا می‌گفتم یعنی واقعا حق به این روشنی را نمی‌فهمند؟! یعنی واقعا متوجه نمی‌شوند؟! این دو دو تا چهارتای معلومی است که عقلِ سلیم بی هیچ دین و ایمانی آن را خواهد فهمید! طفلک شاگردبنّا هم ساعت‌ها می‌نشست و برایم از تفاوتِ فهم و درک‌ها می‌گفت... گفتمانِ حیاتیِ هر شخص را تحلیل می‌کرد... ریشه‌های تربیتی، مطالعاتی، محیطی، تغذیه، ورودی‌های مغز،... همه را برایم تحلیل می‌کرد و نشانم می‌داد هر آدم را باید با این موارد بسنجی... مخرجِ کسرِ هر کس براساسِ اینها شکل گرفته... به سختی آرامم می‌کرد و تازه سرِ پا می‌شدم که باز مهمانی بعدی و روز از نو... 

حالا ولی عادت کردم... 17 سال است سؤال‌های تکراری از من و همسرم پرسیده می‌شود... سؤال‌هایی که حداقل ده سال برای‌شان وقت گذاشتم، دانه‌دانه جواب دادم، روشن‌گری کردم، دلسوزانه تبیین کردم، ساعت‌ها مطالعه کردم، حتی گاهی از جیبِ خودم و همسرم خرج کردم... اما... نرود میخِ آهنین در سنگ! 

زیرِ لب ذکرِ یا صاحب الزمان ادرکنی گرفته‌ام... عمه سؤال‌ها و طعنه‌هایش تمام شده... اما خشمش نه! سؤالی می‌پرسد که تمامِ عشق و عقل و عقیده‌ام را نشانه گرفته و دیگر نمی‌توانم سکوت کنم! 

_ عمه کم خواستگارِ پولدار به دردبخور داشتی که به این شاگردبنّا بله گفتی؟! 

قلبم تیر می‌کشد... نفسم کم می‌آید... دست می‌گذارم روی شکمم... نگرانِ فرزندم هستم که این سؤالِ بی‌رحمانه را شنیده... نگرانِ فرزندم هستم که دلش برای بابایش سوخته... اگر جواب ندهم مدیونِ خودم می‌شوم و فرزندم که شاهدِ این بی‌انصافی بوده... مردِ امنِ هر دویمان زیرِ سؤال رفته... به ناحق! به ناحق! 

بغضم را یواشکی قورت می‌دهم و با لبخند جواب می‌دهم: حضرتِ زهرا _سلام الله علیها_ هم خواستگارهای پولدارِ زیادی داشتند... اما به امیرالمؤمنین _بنفسی انت_ بله گفتند که کفشِ پای‌شان را وصله و پینه می‌کردند...

شروع شد! باز آتشش زدم! اصلا هرچه بگویم و نگویم عمه دنبالِ بهانه است... 

_ واااااای! ببین به کجا رسیدین که خیال کردین زهرا و علی‌این و ادعای پیغمبری دارین! 

+ عمه جان! من کی چنین حرفی زدم؟! خواستم بدونین حتی بزرگانِ ما هم ملاک‌شون ثروت نبوده... چیزِ دیگه براشون مهم بوده... ما محبّان و ان‌شاءالله شیعیانِ این بزرگوارانیم... باید سعی کنیم شبیه‌شون زندگی کنیم... به گردِ پای کنیزِ اونها هم نمی‌رسیم ولی سعی‌مون و که می‌تونیم بکنیم! همۀ زندگی که گوشت و مرغ و لباس و مبل و پرده نیست! شما این‌قدر از وضع اقتصادی نالیدید! خب این طرزِ فکرِ شماست! ما مرغ و گوشت بتونیم بخریم می‌گیم الحمدلله! نتونیم بخریم می‌گیم الحمدلله! بی مرغ و گوشت که آدم نمی‌میره، شما بگو آب! بی ‌آب بمیریم هم می‌گیم الحمدلله چون بی‌مرغی و بی‌گوشتی و بی‌آبی ما ربطی به نظام نداره! ربطی به رهبرمون نداره! نظام و من و شما می‌سازیم! پس به تک‌تکِ ما ربط داره! ما خودمون به خودمون ظلم کردیم و می‌کنیم و اتفاقا تنها کسی که ما رو بین این همه ظلمِ خودی به خودی حفظ کرده همون رهبره! همین نظامه! شاگردبنّا هم پول نداره آره! اما اون‌قدر ایمان و غیرت داره که تو این 17 سال حتی ده دقیقه ننشست به نق زدن و آویزون شدن به این و اون که چرا این گرونه، اون گرونه! با اون مدرک و تحصیلات رفت بنّایی... رفت کارگری... هر کاری که پولش حلال بود و انجام داد و هر وقت از این در اومد تو شُکر و لبخند رو لبش بود... چیزی که شما حسرتش و دارید که این‌قدر خشمگینین... 

دهانم باز بود و داشتم ادامه می‌دادم که صدای بوق‌بوقِ قطع کردنِ تلفن شنیده شد... موبایل را می‌گذارم زمین... ضربانِ قلبم بالا رفته و به سختی نفس می‌کشم... دوباره موبایل را برمی‌دارم که به شاگردبنّا زنگ بزنم و آرامم کند... اما چشمم به ساعتِ روی صفحۀ موبایل می‌افتد و یادم می‌آید این ساعت سرِ کلاس است... بلند می‌شوم و دستم را روی شکمم می‌گذارم و از طرف فرزندم به امام زمان _عجّل فرجه_ صلوات هدیه می‌کنم و چادرم را به سر می‌کشم و می‌‌روم حیاط... از دیوارهای کوتاهِ حیاط که مرسومِ ساخت‌وسازهای این منطقه است، حفصه را می‌بینم. خواهرِ کوچولوی عایشه که حالا مدرسه است. باز بدونِ دمپایی وسطِ خاک‌ها گرمِ بازی شده. 

شاگردبنّا می‌گوید هر پُستی باید یک هدفی داشته باشد... هنر باید دغدغه‌مند باشد... می‌گوید اگر بعد از خواندنِ یک پُست طولانی یک نتیجۀ عاقبت‌بخیر منتقل نکنی، آن دنیا بابتِ وقتِ تک‌تکِ آدم‌هایی که پستت را خوانده‌اند ازت جواب می‌کشند... آن دنیا کم گرفتاری نداریم که نوشتن هم به آن اضافه کند!

من خیلی تلاش کردم این پست هدف داشته باشد... اما راستش نتوانستم تا عصر که بچه‌ها و شاگردبنّا می‌آیند صبر کنم... باید حرف می‌زدم... باید داد می‌زدم... باید به یکی با صدای بلند می‌گفتم: 

از این‌که بین زندگی براساس غرایز حیوانی و زندگی براساس عقیده، 

زندگی براساس عقیده را انتخاب کردم

با بند بندِ وجودم خدا را شاکرم! 

از این‌که شاید ماه تا ماه مرغ و گوشت نخورم... لباسِ بچه‌هایم رنگ‌ورو رفته باشد...

مبل ندارم... پردۀ نو ندارم...

اما وقتی برای سه روز با بچه‌ها و بدونِ شاگردبنّا مشهد رفتیم و خانۀ دایی‌جان سفرۀ رنگارنگی پهن شد که کوچک‌ترین غذایش کوبیده بود، ولی پسرم گریه‌اش بند نمی‌آمد که برویم خانۀ خودمان... دلم برای بابا تنگ شده و دخترم با بی‌اشتهایی با غذایش بازی می‌کرد و آن رنگارنگیِ باشکوه به چشمش نمی‌آمد چون سه روز بود که بابایش را ندیده... 

با سلول‌ سلول وجودم خدا را شاکرم! 

از این همه غِنای نفس و محبّتِ سیّالِ خانه‌ و خانواده‌ام خدا را شاکرم!

من نیاز دارم با فریاد به تمامِ دنیا یادآوری کنم:

ما شاکریم! 

ما شاکریم! 

ما عمیقا... از ژرفای قلب و جان‌مان... بابتِ این امنیت... این عزت... این اشهد انّ محمدا رسول اللهی که دارد از صدای بلندگوی مسجدِ پشتِ خانه‌مان می‌آید... از این دوستی و رفاقتِ با همسایه‌هایی که دست‌بسته نماز می‌خوانند اما روزِ عاشورا را به ما تسلیت گفتند... بابتِ همۀ اینها از خدای بزرگ و مهربان‌مان سپاسگزاریم... 

ما بابتِ این که شاکریم... خدا را شاکریم! 

مرغ و گوشت که سهل است! قیمتِ کتاب و دفتر و کفش و چادر که سهل است! به خدا قسم... به جانِ فرزندِ در راهم قسم... آب بر ما ببندند محال است الله اکبرِ قلبِ پرچمِ کشورمان را رها کنیم! 

خودم... همسرم... فرزندانم... پدر و مادرم... ایل و تبارم فدای یک اشارۀ حیدریِ رهبرم. همان دعایی را می‌کنم که روزِ اربعین زیر قبۀ آقا و اربابم در حق‌شان کردم:

الهی بحقّ زینب کبری سلام الله علیها، از عمرِ من بکاه و به عمرِ رهبرم بیافزای و مراقبشان باش تا ظهورِ امام زمان و حکومتِ عالم‌گیرِ ایشان... الهی بحقّ حضرت عباس سلام الله علیه من و همسر و فرزندانم را برای رهبرمان و حرمِ جمهوری اسلامی و ظهورِ آقا امام زمان ارواحنا فداه مفید و مؤثر قرار بده.