1.
با هم ps5 بازی میکنیم. دو تایی رفتیم به جنگِ گروهِ خرابکاری که دارن شهر و ویران میکنن. پسرم خوابه اما دخترم بیداره و نشسته کنار ما، تکیه داده به بازوی باباش که مدام داره تکون میخوره چون خیلی جدی داره بازی میکنه و محکم کلیدای دایره و مربعِ روی دسته رو فشار میده. باباش توی یک دقیقه سه تا از خرابکارا رو نابود میکنه و از بازی محو میشن. دخترم یهو میخنده و میگه: وای اون روزم بابا داشت حرف میزد روشنگری میکرد اغتشاشگرا عصبانی بودن، چون نمیتونستن جواب بابا رو بدن، میرفتن محو میشدن یا به بابا آشغال پرت میکردن :)
با نگرانی به دخترم نگاه میکنم... یهو شاگردبنّا صدام میزنه: خاااااااانوم! حواست کجاست! بزن دیگه! الآن میبازیم!
دوباره حواسم و به بازی میدم. نه به سرعت و دقتِ شاگردبنّا، ولی تندتند دکمهها رو فشار میدم و سعی میکنم خرابکارا رو نابود کنم. اما نگرانی... غالب شده به تمامِ حواسم...
دکمۀ استاپ بازی رو میزنم و میگم من خسته شدم دیگه. بلند میشم برم چای بیارم که دخترم میگه: من با بابا هستم. خیالت راحت، شهر و از خرابکارا پاک میکنیم :) وَ با باباش میزنن قَد همدیگه.
دوباره با نگرانی به دخترم نگاه میکنم... خوبه که اینقدر شجاع شده... خوبه که شبیه باباشه... اما من مادرم! مادرا از شجاعتِ بچهشون همونقدر که لذت میبرن، میترسن...!
2.
داریم با هم کلیپای اغتشاشاتِ دانشگاه شریف رو نگاه میکنیم که یهو فیلم و نگه میداره و دخترمون رو صدا میکنه. میگه بیا باباجان! بیا ببین! یادته یه بار با مادرت داشتیم دربارۀ نخبههای نخاله صحبت میکردیم؟!
سرش و به نشونۀ تأیید تکون میده.
شاگردبنّا میپرسه: یادته پرسیدی نخبۀ نخاله ینی چی؟!
باز سرش و به نشونۀ تأیید تکون میده.
شاگردبنّا میگه: یادته هرچی توضیح دادیم برات سخت بود و متوجه نمیشدی؟
این بار میگه: آره! سخت بود موضوعش، گفتین یعنی باهوشِ بیبصیرت.
شاگردبنّا میگه: عزیزم خوب به این فیلما نگاه کن. این بار باید کمی متوجه شی منظورم و.
بعد دو تایی میشینن و با هم کلی فیلم از اغتشاشاتِ دانشگاه شریف نگاه میکنن... خصوصا فیلمهایی که فحشهای رکیک و ناموسیِ دانشجوها توش قابل شنیدنه...
من با نگرانی به دخترم نگاه میکنم که داره با پدرش صحبتهایی میکنه و حرفهایی میزنه که خیلی فراتر از سنّشه...
من با نگرانی به ذوق و شوقش نگاه میکنم که چه با حرارت با پدرش مباحثه و تحلیل میکنن و شبیهِ همسن و سالهاش که تو خونۀ برادرهام و دخترخالههام و دخترداییهام و دخترعموهای شاگردبنّا و خواهرش دیدم نیست...!
3.
تا زایمان خیلی مونده اما استراحت مطلق دارم. سر دخترم هم همینقدر اذیت شدم. دیگه برام طبیعیه و بلدم چه کار کنم. موکبداری اربعین هم با اینکه بیشتر ناظر بودم اما روم فشار آورده. نتونستم تو هیچ راهپیمایی و روشنگری انقلابیای شرکت کنم. پسرم تو یکی از این راهپیماییها صدای عربده کشیدنِ یکی از اون خرابکارا رو میشنوه و میترسه و دیگه دوست نداره بره بیرون. شاگردبنّا بچهها رو به هیچ کاری مجبور نمیکنه. میگه بمونه پیش من. داره حاضر میشه بره راهپیمایی که دخترم چادر به سر و پرچم به دست از اتاق میاد بیرون و میگه باباااااااا! منم میام ها! یه دقه واستا بطری آب بردارم همهش تشنه میشم.
شب که برمیگردن با حرارت داره برام تعریف میکنه: وای مامانِ نازم! خیالت راحت! خرابکارا هیچ کاری نمیتونن بکنن! میدونی مامان! آدم عاقل باشه از روی ظاهر هم حتی میتونه تفاوت رو بفهمه؛
خرابکارا خیلی شلخته پلختهان! هرکی هرکیه! این داد میزنه همه بیان اینور، اون یکی داد میزنه نه! بیان اینور! دختراشون یکی روسری برمیداره، یکی شعار میده، یکی فحش میده، هیچیشون متحد نیست. هیجانی و ثانیهایه.
ولی انقلابیا همهشون شیک و متحد، همه پرچم به دست، وای مامان انقد قشنگ بود، پرچمای سرخ و سبز و پرچم ایران انقد قشنگ بودن، بعد همه تو یه مسیر، شعارا قشنگ، هیچکس بیادبی نمیکرد. بعد یه آقاها و خانومایی بودن مسیر و نشون میدادن، همه با اعتماد به همون مسیر اونا حرکت میکردن. خیلی منظم بود. خیلی قشنگ بود. بابا میگه واسه اینه که انقلابیها ایدئولوژی دارن، رهبر دارن، فکر دارن، اکثریت دارن. من از بابا پرسیدم ایدئولوژی مث مکتب اومانیسم و رئالیسم که تو فارسی یاد گرفتیمه؟ بابا گفت تقریبا، ما مکتب خمینیسم و خامنهایسمیم :) بعد بابا میگفت...
با حرارت... با شور... با تمامِ اشتیاقی که شبیهِ خودم هست تو فتنۀ سال 88 و 98... برام تحلیلهای پدرش رو میگه... وَ من ذوق میکنم، افتخار میکنم، کِیف میکنم... اما...
نگرانم... نگرانم چون مادرم! وَ کی میدونه حضرت زینب سلام الله علیها با چه ذوقی پسرهاش و راهی میدون کرد اما دلِ مادرانهش نگران نبود؟!
4.
این تربیتی بوده که خودم دوست داشتم. این تمام چیزی بوده که خودم براش تلاش کردم، دعا کردم، نذر کردم... نمیدونم جز همسرم کسی عمقِ این پست رو متوجه میشه یا نه که من از تربیتِ خودم و همسرم حتی ذرهای پشیمون نیستم! ابدا!
من فقط نگرانم چون این حجم از صراحت و شجاعت و بلاغت و دغدغه و اعتقاد و شور و تفکر و مطالعه و پیگیری و روشنگری رو تو این سن براش تصور نمیکردم!
من صد در صد همعقیدهام با همسرم که دخترم و با پوشش چادرش تو تمومِ شلوغیها و راهیپماییها بُرد که از پوششش نترسه و فکر نکنه دیگه بیرون امنیت نداره و خونهنشین شه و خوی عافیتطلبی بگیره... بُرد که بفهمه چادرِ روی سرش چقدر مهمه و همون یه تیکه پارچۀ سیاه میتونه چه عقدههایی رو بترکونه و چه پَستهایی رو عصبانی کنه... بُرد که از نزدیک ببینه حجاب چقدر چقدر چقدر مهمه که به خاطرش میتونه یه شهر به خروش بیاد... بُرد که بتونه تحلیل کنه اما حجاب بهانه است! چیز دیگری نشانه گرفته شده و باید چقدر حواسش جمع باشه... بُرد که از نزدیک نشونش بده لشکرِ خرابکارا چه صفاتِ بدی دارن و چقدر بیثبات و بیتفکر و بددهن و بیادب هستن و قطعا آدمایی که به مادرا و خواهرای آدمای دیگه فحش میدن، دلسوزِ مادرا و خواهرای هیچکس نیستن!
من صد در صد با روشِ همسرم برای تربیتِ دخترمون موافقم... اما فقط مادرم! وَ وقتی دخترم شب برمیگرده و با غصه و تعجب برام تعریف میکنه وای مامان! یه فحشایی میدادن که مطمینم مادرِ خودشون از خجالت آب میشد... با نگرانی نگاهش میکنم که اثراتِ این فحشا... اثراتِ این دیدهها... جوانهای بیعقل و هیجانی و احساسیِ فریبخورده و سطحینگر... این زد و خوردها... در ذهنِ نوجوانِ فوقالعاده پاکم چی میشه؟!...
دیانتِ ما عین سیاستِ ماست؛ اعتقادِ منه، اما من فقط مادرم! مادری که با نگرانی دخترِ نوجوانش و نگاه میکنه که پابهپای پدرش سیاست رو با تحلیل و مطالعه، خیلی جدی و سخت دنبال میکنه و سه ساله که خیلی مصمم و با بررسی میگه دانشگاه میخوام برم علوم سیاسی بخونم و بندِ دلِ من و پاره میکنه...
5.
آقا دارن سخنرانی میکنن، شاگردبنّا و پسرم و دخترم و من پای تلویزیون غرقِ تماشاییم. آقا میفرمایند: ملّت ایران، مظلوم است امّا قوی است؛ مثل امیرالمؤمنین، مثل مولای متّقیان، سرور خودش علی (علیه السّلام) که قویترین بود و مظلومترین.
دخترم همونطور زلزده به صفحۀ تلویزیون، با ذوق میخنده و میگه: چه تعبیرِ قشنگی! مثل امیرالمؤمنین! قویترین و مظلومترین!
به صورتِ غرقِ شوق و حرارتش نگاه میکنم و مادرانه صورتم خیس میشه...