تقریبا دو هفتۀ پیش داشتیم با شاگردبنّا صحبت میکردیم که از وضعیت دخترا و خانمهای اینجا گفتم که غالبا خیلی بیحوصله و کسل و خموده هستن. زیاد وقتشون به بطالت میره و بگینگی تنبلن. بعد با هم به ریشهیابی و علت هم پرداختیم و مثلا به مواردی مثل آب و هوا، نبودِ آبِ آشامیدنیِ سالم، تغذیۀ نامناسب، عدم برخی آموزشها، بیماریهای موجود و چند مورد دیگه رسیدیم که بحثش یه پست مفصل دیگه میطلبه. داشتیم همفکری میکردیم که باید چه کار کرد و چه کاری از ما ساخته است که هم بتونیم یه اپسیلون در اونها تغییر ایجاد کنیم، وَ هم بتونیم خودمون و خصوصا بچهها رو که قراره چند سالی رو در این فضا بگذرونیم از این خصلت حفظ کنیم و مبتلا نشیم. خب الحمدلله خدا به هماندیشیمون برکت داد و ایدههای خوبی به ذهنمون رسید، خصوصا به ذهن شاگردبنّا و دخترم که خلاقیت بالایی دارن. یکی از این موارد این بود که روز دانشآموز رو جشن بگیریم. اینجا برخلاف ما شیعهها...، به فرزندآوری خیلی اعتقاد دارن و با اینکه شرایط سخته، اما هر خونه حداقل پنج تا بچه رو داره و شکر خدا سن و سال زن و مرد مبحث خجالتآوری نیست و عرف غلط ندارن در این باره و هر وقت شد بچه میارن. مثلا زیاده که بین بچه اول و آخرشون 25-30 سال فاصله سنی هست. خب این خیلی خوبه و فارغ از بحث مذهب، اینها فرزندانِ ایران هستن و فردای ایرانمون رو تضمین میکنن، خصوصا این خطۀ غیور، صبور و وفادار.
خلاصه دورمون زیاد بچهمدرسهای هست. دیدیم بهترین فرصته برای یک تیر و چند نشان زدن:
تألیف قلوب و دورهمی... تکاپو و انگیزه برای مهمانی همگانی... ذوق و شوق برای بچهها... تزریق سبک زندگی و ساده گرفتن و راحت شاد بودن... القای اهمیت تحصیل برای بچهها که اغلب آیندۀ روشنی برای خودشون نمیبینن و اونها هم در پارادایم خمودگی بزرگسالها حل شدن و دارن شکلِ بزرگانشون میشن... شادیهای حلال و جشنهای بدون گناه... اِحیای صلۀ رحم و رسم مهمانداری و مهمانی رفتن و مهمانی گرفتن که گرچه شکر خدا اینجا هنوز زنده و سرِ پاست، اما از آفتهای سبک زندگی غربی مثل انزوای خانواده و فامیل بیگزند نمونده و این ماسماسکهای وصلِ به هزار پیامرسان و شبکه کار خودش و کرده... حال و احوالپرسی و باخبر شدن از اوضاع همدیگه و بذرِ همدلی و کمک به هم رو کاشتن... وَ وَ وَ...
خلاصه از شنبه شروع کردیم و شاگردبنّا به در و همسایه گفت و اولش خیلی بیحال و کسل باشهای گفتن و فکر نمیکردن ما پیگیر باشیم و عملیش کنیم :) ولی از چهارشنبه که دیدن من با این وضعِ بارداریم راه افتادم خونههاشون که تقسیم کار کنم و بگم هرکی چه کار کنه، چی بیاره، چی بپزه و از این حرفا، دیدن نه! جدیه و یکم سر ذوق اومدن و اولش از روی رودربایستی و کمکم با شوق پای کار اومدن.
خودم میخواستم بگم یکیشون هم کیک درست کنه ولی شاگردبنّا حواسش بود و تذکر داد خلافِ فرهنگِ خودشون کاری نکن، همون آداب و رسومِ خودشون و غذاهای محلیشون و اِحیا کن. نذار فکر کنن چون ما از شهر اومدیم، اونا باید شکل ما باشن، هرکی شکلِ خودش. بگو اونا غذای خودشون، لباسِ خودشون، آدابِ خودشون و داشته باشن، ما هم غذای خودمون، لباسِ خودمون و آدابِ خودمون و داشته باشیم. نه ما ادای اونها رو دربیاریم که مثلا خودشیرینی کنیم و فرهنگِ زادبومِ خودمون و ندید بگیریم، نه اونا رو از خودِ حقیقیشون طرد کنیم و نگاهِ شهری_روستایی داشته باشیم.
خلاصه مدیریت خانمها با من بود و مدیریت دخترا با دخترم، مدیریت آقایون هم با شاگردبنّا. پسرکم و هم بهش گفتیم شما مدیر مردایی که کنار پدرش کار یاد بگیره و اجتماعیتر شه :)
اینجا شکرِ خدا مقیّد به جدا بودنِ اتاقِ خانمها و آقایون هستن و سمتِ آقایون رو هم خودشون پذیرایی میکنن، ینی خانمهاشون پذیرایی از آقایون رو ندارن و تنها پختوپز و مهیا کردنِ اسبابِ پذیرایی به عهدۀ اونهاست. برای همین برای آقایون هم کلی کار بود و همه دورِ هم در تکاپو بودیم.
هرکی یه غذای محلیِ خودشون و که موادش و تو خونه داشت پخته بود. تأکید کرده بودیم هیچکس بیشتر از تعدادِ اعضای خانوادهش نپزه. دقیقا به مقدارِ یک وعدۀ غذاییِ خانوادهش که همه رو چیدیم تو سفره و هرکی از هرچی هوس کرد خورد و تازه باز هم کلی اضافه اومد. هم بحثِ هزینه بود که نباید از همین خشتِ اول کج گذاشته میشد و به اسراف و ولخرجیهای چشموهمچشمی تباه میشد، هم واقعا اینجا خانوادهها در مضیقه هستن و خدا رو خوش نمیاد سرِ یک مهمونی به زحمت بیفتن. خودم هم آش پختم که اونجا زیاد باب نیست و براشون تازگی داره. البته بیشترش و دخترم انجام داد و من خیلی شرایط پای گاز ایستادن نداشتم. (وقتی شاگردبنّا برای دخترمون از نُه سالگی برنامه ریخت که خوردخورد آشپزی و خیاطی و امور خانهداری رو کنارِ تحصیل و ورزش و سیر مطالعاتی و دخترانگی و شیطنتها و علایقِ اغلب پسرونهش یاد بگیره، فکر میکردم بهش سخت بگذره، اما شکرِ خدا تحمل کرد و تحمل کردم و سختگیریِ آیندهنگرانۀ پدرش حالا از اون دختری فراتر از همسنهاش ساخته که این روزها شدیدا کمکحالِ منه :) دیگه سر سختگیریهاش در تربیتِ پسرم، با دلسوزیهای مادرانه بیگدار به آب نمیزنم و میدونم نتیجهش خیره انشاءالله).
خلاصه امروز جشنِ مختصری کنار هم داشتیم که خیلی چسبید. شاگردبنّا دو_سه تا مسابقه هم دربارۀ محتوای 13 آبان آماده کرده بود که در قالب اونها بتونه پشتوانۀ فکریِ امروز رو هم منتقل کنه و برای شرکتکنندهها هم جایزه تهیه کرده بود. البته جوایز ِ بسیار کمارزش مادی، نه به خاطر هزینهش، به خاطر اینکه متأسفانه تو این مناطق یه گروههایی در قالب خیریه، نمیدونم کمکرسانی و حتی جهادی اومدن و یه بریز و بپاشایی کردن که باعث شده عزت نفس منطقه و اهالی کمی دستکاری شه و متأسفانه کمی روحیۀ توقع داشتن و چشم به دست دیگران بودن اینجا به وجود اومده که از نظر فرهنگی خیلی مضره و باید برای رفعش سالها کار جهادی و فرهنگی بشه... اینکه از روی دلسوزی و همنوعی یه هدیه برای یه محرومی بگیریم خیلی خوب و خداپسندانهست، اما اگه به شرایط و بایدها و نبایدهای جزئیِ فرهنگیش دقت نشه، خودش عامل بروز کلی مسایل ضدفرهنگی و ضدبومی میشه که سالیان سال برای رفعش باید زحمت کشید...
اینقدر ذوق کار دستهجمعی داشتم که نگید! آخه ما شهر خودمون که بودیم مدام مهمونی داشتیم و رفتوآمد رو زنده نگه داشته بودیم و همیشه دورمون شلوغ بود، از وقتی اومدیم اینجا و دوریم از فامیل و خانواده و دوست، تقریبا این اولین کار دستهجمعیِ منه، حالا شاگردبنّا داشته، ولی من اولین باره :)
البته از غذاهاشون خودم نخوردم، بس که غرقِ فلفله... اصلا بوی فلفل از سفرههاشون بلند میشه و اگه مثلِ من حساسیت داشته باشید از این بووبرنگی که نمیتونین لب بزنین دیوانه میشین :)
+ اگه دانشآموزی اینجا رو خوند؛ روزت مبارک عزیزم! فکر نکن صب بیدار شدن و مدرسه رفتن و ظهر خسته برگشتنت کار بیهودهایه، نه! تو مهمی! میدونم چقدر سخته بیدار شدن ساعت شش و، هفت مدرسه رفتن و سر کلاس نشستن و درسای سختسخت رو خوندن و دلم برات پر میکشه که باید اینقدر تلاش کنی، اما تو خیلی مهمی! چون فردای ایرانِ ما... فردای ما پدرا و مادرا... تو دستای تو و دختر و پسرمه... شما چشمِ امیدِ ما هستین... این و از ته قلبم میگم... همونجوری که امروز به دخترم و پسرم گفتم وقتی بوسیدمشون و هدیهشون و تو خونه بهشون دادم... ما پیر میشیم و دیگه کاری ازمون برنمیاد... اما تازه نوبتِ شماست و ما مطمئنیم شما خیلی بهتر از مایید... شما قلبِ تپندۀ خیابونها و کوچههای مایید ساعت هفتِ صبح... و تمامِ شور و اشتیاقِ زندگیِ مایید وقتی صدای خندهتون حوالیِ ظهر و بعد از تعطیلیِ مدرسه تو هوا میپیچه... شما مقدسید چون پیامبر صلوات الله علیه فرمودن هرکی برای یاد گرفتن علم و دانشی از خونه بره بیرون، تا برگرده فرشتهها براش دعا میکنن و بال و پر باز میکنن... تو خیلی مهمی... خیلی... الهی من دورِ کتاب دست گرفتنت بگردم، روزت مبارک عزیزم