جشنِ محلۀ ما

تقریبا دو هفتۀ پیش داشتیم با شاگردبنّا صحبت می‌کردیم که از وضعیت دخترا و خانم‌های اینجا گفتم که غالبا خیلی بی‌حوصله و کسل و خموده هستن. زیاد وقت‌شون به بطالت می‌ره و بگی‌نگی تنبلن. بعد با هم به ریشه‌یابی و علت هم پرداختیم و مثلا به مواردی مثل آب و هوا، نبودِ آبِ آشامیدنیِ سالم، تغذیۀ نامناسب، عدم برخی آموزش‌ها، بیماری‌های موجود و چند مورد دیگه رسیدیم که بحثش یه پست مفصل دیگه می‌طلبه. داشتیم هم‌فکری می‌کردیم که باید چه کار کرد و چه کاری از ما ساخته است که هم بتونیم یه اپسیلون در اونها تغییر ایجاد کنیم، وَ هم بتونیم خودمون و خصوصا بچه‌ها رو که قراره چند سالی رو در این فضا بگذرونیم از این خصلت حفظ کنیم و مبتلا نشیم. خب الحمدلله خدا به هم‌اندیشی‌مون برکت داد و ایده‌های خوبی به ذهن‌مون رسید، خصوصا به ذهن شاگردبنّا و دخترم که خلاقیت بالایی دارن. یکی از این موارد این بود که روز دانش‌آموز رو جشن بگیریم. اینجا برخلاف ما شیعه‌ها...، به فرزندآوری خیلی اعتقاد دارن و با این‌که شرایط سخته، اما هر خونه حداقل پنج تا بچه رو داره و شکر خدا سن و سال زن و مرد مبحث خجالت‌آوری نیست و عرف غلط ندارن در این باره و هر وقت شد بچه میارن. مثلا زیاده که بین بچه اول و آخرشون 25-30 سال فاصله سنی هست. خب این خیلی خوبه و فارغ از بحث مذهب، اینها فرزندانِ ایران هستن و فردای ایران‌مون رو تضمین می‌کنن، خصوصا این خطۀ غیور، صبور و وفادار. 

خلاصه دورمون زیاد بچه‌مدرسه‌ای هست. دیدیم بهترین فرصته برای یک تیر و چند نشان زدن:

تألیف قلوب و دورهمی... تکاپو و انگیزه برای مهمانی همگانی... ذوق و شوق برای بچه‌ها... تزریق سبک زندگی و ساده گرفتن و راحت شاد بودن... القای اهمیت تحصیل برای بچه‌ها که اغلب آیندۀ روشنی برای خودشون نمی‌بینن و اونها هم در پارادایم خمودگی بزرگسال‌ها حل شدن و دارن شکلِ بزرگان‌شون می‌شن... شادی‌های حلال و جشن‌های بدون گناه... اِحیای صلۀ رحم و رسم مهمان‌داری و مهمانی رفتن و مهمانی گرفتن که گرچه شکر خدا اینجا هنوز زنده و سرِ پاست، اما از آفت‌های سبک زندگی غربی مثل انزوای خانواده و فامیل بی‌گزند نمونده و این ماسماسک‌های وصلِ به هزار پیام‌رسان و شبکه کار خودش و کرده... حال و احوال‌پرسی و باخبر شدن از اوضاع هم‌دیگه و بذرِ هم‌دلی و کمک به هم رو کاشتن... وَ وَ وَ...

خلاصه از شنبه شروع کردیم و شاگردبنّا به در و همسایه گفت و اولش خیلی بی‌حال و کسل باشه‌ای گفتن و فکر نمی‌کردن ما پیگیر باشیم و عملیش کنیم :) ولی از چهارشنبه که دیدن من با این وضعِ بارداریم راه افتادم خونه‌هاشون که تقسیم کار کنم و بگم هرکی چه کار کنه، چی بیاره، چی بپزه و از این حرفا، دیدن نه! جدیه و یکم سر ذوق اومدن و اولش از روی رودربایستی و کم‌کم با شوق پای کار اومدن. 

خودم می‌خواستم بگم یکی‌شون هم کیک درست کنه ولی شاگردبنّا حواسش بود و تذکر داد خلافِ فرهنگِ خودشون کاری نکن، همون آداب و رسومِ خودشون و غذاهای محلی‌شون و اِحیا کن. نذار فکر کنن چون ما از شهر اومدیم، اونا باید شکل ما باشن، هرکی شکلِ خودش. بگو اونا غذای خودشون، لباسِ خودشون، آدابِ خودشون و داشته باشن، ما هم غذای خودمون، لباسِ خودمون و آدابِ خودمون و داشته باشیم. نه ما ادای اونها رو دربیاریم که مثلا خودشیرینی کنیم و فرهنگِ زادبومِ خودمون و ندید بگیریم، نه اونا رو از خودِ حقیقی‌شون طرد کنیم و نگاهِ شهری_روستایی داشته باشیم. 

خلاصه مدیریت خانم‌ها با من بود و مدیریت دخترا با دخترم، مدیریت آقایون هم با شاگردبنّا. پسرکم و هم بهش گفتیم شما مدیر مردایی که کنار پدرش کار یاد بگیره و اجتماعی‌تر شه :)

اینجا شکرِ خدا مقیّد به جدا بودنِ اتاقِ خانم‌ها و آقایون هستن و سمتِ آقایون رو هم خودشون پذیرایی می‌کنن، ینی خانم‌هاشون پذیرایی از آقایون رو ندارن و تنها پخت‌وپز و مهیا کردنِ اسبابِ پذیرایی به عهدۀ اونهاست. برای همین برای آقایون هم کلی کار بود و همه دورِ هم در تکاپو بودیم. 

هرکی یه غذای محلیِ خودشون و که موادش و تو خونه داشت پخته بود. تأکید کرده بودیم هیچ‌کس بیشتر از تعدادِ اعضای خانواده‌ش نپزه. دقیقا به مقدارِ یک وعدۀ غذاییِ خانواده‌ش که همه رو چیدیم تو سفره و هرکی از هرچی هوس کرد خورد و تازه باز هم کلی اضافه اومد. هم بحثِ هزینه بود که نباید از همین خشتِ اول کج گذاشته می‌شد و به اسراف و ولخرجی‌های چشم‌وهم‌چشمی تباه می‌شد، هم واقعا اینجا خانواده‌ها در مضیقه هستن و خدا رو خوش نمیاد سرِ یک مهمونی به زحمت بیفتن. خودم هم آش پختم که اونجا زیاد باب نیست و براشون تازگی داره. البته بیشترش و دخترم انجام داد و من خیلی شرایط پای گاز ایستادن نداشتم. (وقتی شاگردبنّا برای دخترمون از نُه سالگی برنامه ریخت که خوردخورد آشپزی و خیاطی و امور خانه‌داری رو کنارِ تحصیل و ورزش و سیر مطالعاتی و دخترانگی و شیطنت‌ها و علایقِ اغلب پسرونه‌ش یاد بگیره، فکر می‌کردم بهش سخت بگذره، اما شکرِ خدا تحمل کرد و تحمل کردم و سخت‌گیریِ آینده‌نگرانۀ پدرش حالا از اون دختری فراتر از هم‌سن‌هاش ساخته که این روزها شدیدا کمک‌حالِ منه :) دیگه سر سخت‌گیری‌هاش در تربیتِ پسرم، با دلسوزی‌های مادرانه بی‌گدار به آب نمی‌زنم و می‌دونم نتیجه‌ش خیره ان‌شاءالله).

خلاصه امروز جشنِ مختصری کنار هم داشتیم که خیلی چسبید. شاگردبنّا دو_سه تا مسابقه هم دربارۀ محتوای 13 آبان آماده کرده بود که در قالب اونها بتونه پشتوانۀ فکریِ امروز رو هم منتقل کنه و برای شرکت‌کننده‌ها هم جایزه تهیه کرده بود. البته جوایز ِ بسیار کم‌ارزش مادی، نه به خاطر هزینه‌ش، به خاطر این‌که متأسفانه تو این مناطق یه گروه‌هایی در قالب خیریه، نمی‌دونم کمک‌رسانی و حتی جهادی اومدن و یه بریز و بپاشایی کردن که باعث شده عزت نفس منطقه و اهالی کمی دست‌کاری شه و متأسفانه کمی روحیۀ توقع داشتن و چشم به دست دیگران بودن اینجا به وجود اومده که از نظر فرهنگی خیلی مضره و باید برای رفعش سال‌ها کار جهادی و فرهنگی بشه... این‌که از روی دلسوزی و هم‌نوعی یه هدیه برای یه محرومی بگیریم خیلی خوب و خداپسندانه‌ست، اما اگه به شرایط و بایدها و نبایدهای جزئیِ فرهنگی‌ش دقت نشه، خودش عامل بروز کلی مسایل ضدفرهنگی و ضدبومی میشه که سالیان سال برای رفعش باید زحمت کشید...

این‌قدر ذوق کار دسته‌جمعی داشتم که نگید! آخه ما شهر خودمون که بودیم مدام مهمونی داشتیم و رفت‌وآمد رو زنده نگه داشته بودیم و همیشه دورمون شلوغ بود، از وقتی اومدیم اینجا و دوریم از فامیل و خانواده و دوست، تقریبا این اولین کار دسته‌جمعیِ منه، حالا شاگردبنّا داشته، ولی من اولین باره :)

البته از غذاهاشون خودم نخوردم، بس که غرقِ فلفله... اصلا بوی فلفل از سفره‌هاشون بلند می‌شه و اگه مثلِ من حساسیت داشته باشید از این بووبرنگی که نمی‌تونین لب بزنین دیوانه می‌شین :)

 

 

+ اگه دانش‌آموزی اینجا رو خوند؛ روزت مبارک عزیزم! فکر نکن صب بیدار شدن و مدرسه رفتن و ظهر خسته برگشتنت کار بیهوده‌ایه، نه! تو مهمی! می‌دونم چقدر سخته بیدار شدن ساعت شش و، هفت مدرسه رفتن و سر کلاس نشستن و درسای سخت‌سخت رو خوندن و دلم برات پر می‌کشه که باید این‌قدر تلاش کنی، اما تو خیلی مهمی! چون فردای ایرانِ ما... فردای ما پدرا و مادرا... تو دستای تو و دختر و پسرمه... شما چشمِ امیدِ ما هستین... این و از ته قلبم می‌گم... همون‌جوری که امروز به دخترم و پسرم گفتم وقتی بوسیدمشون و هدیه‌شون و تو خونه بهشون دادم... ما پیر می‌شیم و دیگه کاری ازمون برنمیاد... اما تازه نوبتِ شماست و ما مطمئنیم شما خیلی بهتر از مایید... شما قلبِ تپندۀ خیابون‌ها و کوچه‌های مایید ساعت هفتِ صبح... و تمامِ شور و اشتیاقِ زندگیِ مایید وقتی صدای خنده‌تون حوالیِ ظهر و بعد از تعطیلیِ مدرسه تو هوا می‌پیچه... شما مقدسید چون پیامبر صلوات الله علیه فرمودن هرکی برای یاد گرفتن علم و دانشی از خونه بره بیرون، تا برگرده فرشته‌ها براش دعا می‌کنن و بال و پر باز می‌کنن... تو خیلی مهمی... خیلی... الهی من دورِ کتاب دست گرفتنت بگردم، روزت مبارک عزیزم heart

    یک‌تنه برابرِ یک دنیا!

    پُست قبل و که بانو گذاشتن رو خوندین؟ به یه نکته‌ای دقت کردین؟ 

    زیاد شنیدیم که می‌پرسن مگه حکومت دستِ رهبر نیست؟ پس چرا کاری نمی‌کنن؟ 

    اختیارات رهبری بیست و خرده‌ای_سی درصده. بقیه‌ش دست دولت و قوۀ مجریه‌ست که با رأی مردم انتخاب می‌شه چون جمهوری ینی همین(همون از ماست که بر ماست!)، اما این نکته نیست! 

    دقت کنین! برگردین پست قبل و همون چند مشت از خروارِ رتبه‌های خفنِ جمهوریِ اسلامی رو ببینین! 

    دقیقا همون عرصه‌هایی که مستقیم تحت نظر رهبری هست، پیشرفتِ سرسام‌آورِ جهانی داشتیم! 

    رهبر؛ فرماندۀ کل قوا هستند. یعنی بخش نظامی تحت اختیار ایشون هست. اون وقت همین یه بخش که تحت اختیارِ ایشونه ببینید به درجه‌ای از رشد و پیشرفت رسیدیم که چند نمونه‌ش رو بانو گفتن و نمونه‌های دیگه‌ش رو می‌دونین. تاااااااازه اوجِ ماجرا اینه که این‌قدر بخشِ نظامی پیشرفته و نفوذناپذیره که دشمن تو چهل و خرده‌ای سال اصلا سمتِ گزینۀ نظامی نرفته چون می‌دونه حریف نمی‌شه :)))

     

    این است ولیّ فقیه! 

     

     

    || از سخنرانیِ امروز، فقط اونجا که فرمودن آرمانِ عزیز!

    حسودیم شد... دلم خواست... ||

    از مطالعاتِ دورانِ بارداری :)

    یک روز محمدرضا که خیلی ناراحت بود، به من گفت: مادرجان! مرده‌شور این سلطنت را ببرد که من شاه و فرماندۀ کل قوا هستم، ولی بدون اطلاع من، هواپیماهای ما را برده‌اند ویتنام! 

    صفحه 387- کتاب خاطرات ملکه پهلوی

     

    حالا جمهوریِ اسلامیِ ایران: 

    طلایه‌دارِ جبهۀ مقاومت در منطقه در طولِ هشت سال دفاعِ مقدس... جنگ 33 روزۀ لبنان... جنگ 22 روزه... فتنۀ داعش... مقاومت فلسطین... غزه... یمن... کشمیر... افغانستان... بحرین... بوسنی... 

    قبلا تو american interest هم خونده بودم ایران هفتمین قدرت دنیاست *_*

    بعد از آمریکا و انگلیس، سومین کشورِ سازندۀ پهپاد *_*

    گلوبال هاوک و که یادتونه؟ *_*

    رتبۀ دومِ جهان در علم سلول‌های بنیادین *_*

    وَ یه عالمه افتخار دیگه *_*

    وَ همۀ اینها در شرایطِ تحریم...! 

    اصلا یه شاهد 136 برای یه لبخندِ کشیدۀ قدرتمندانه و باعزّت روی لبت کافیه :)

    یحیی هم داره ذوق می‌کنه *_*

     

    بابتِ نعمتِ جمهوریِ اسلامیِ ایران؛ به عددِ ریگ‌های بیابان و قطرات باران الحمدلله ربّ العالمین heart

    خواندنِ این پُست به انقلابی‌ها توصیه نمی‌شود!

    از یه دورهمی ِ کاری برگشتم و می‌خوام تا داغه براتون روایت کنم! 

    تمامِ اعضای این دورهمی، از آدم‌های انقلابی و ولایی و حزب‌اللهی بودن. از این جدی‌جدی‌ها و راست‌راستکی‌هاشون! البته خب... بماند! باشه بعد از روایت :)

    نشسته بودیم و در حالِ تحلیلِ وقایع و شکرگزاریِ خدا که باز هم ملّت از پسِ این فتنه براومدن و جمهوریِ اسلامیِ ایران و مردمِ غیور و دین‌مدارش سربلند این فتنه رو پشتِ سر گذروندن، که میانۀ صحبت‌ها هرکسی می‌گفت: 

    البته ما هم به نظام نقد داریم! 

    یا مثلا می‌گفت:

    ما هم به حکومت و دولت نقد داریم! 

    یا می‌شنیدم که می‌گن: 

    البته که ما هم به خلأها و سستی‌ها نقد داریم و معترضیم ولی مثلا راهش این نبود. 

    مشابهِ این حرفا رو این مدت تو وبلاگِ بعضی از شماها هم خونده بودم. امروز که مستقیم و به‌خصوص نظرم و پرسیدن، گفتم بیام اینجا بنویسم و دِینم و ادا کرده باشم. 

    همین‌جوری رو دورِ ما هم البته نقد داریم بودن که به من رسیدن و گفتن: آقای شاگردبنّا! چرا ساکتید و فقط با لبخند ما رو نظاره می‌کنید؟!

    گفتم دارم به مسابقۀ عالمانۀ شما نگاه می‌کنم و عبرت می‌گیرم!

    کنجکاو شدن و پیله‌گی کردن و من هم گفتم ممکنه حرفم به مذاقتون خوش نیاد که بیشتر پیله شدن و من هم مجبور شدم بگم :)

    گفتم می‌دونم الآن کلاس تو نقد داشتن به نظامه(!) ولی من انتخابم مقداد شدن و مقداد بودن و مقداد موندنه! 

    همه با تعجب داشتن نگام می‌کردن که با همون لبخند، اما قاطع و جدی ادامه دادم: 

    وقتی ریختن درِ خونۀ حضرتِ علی علیه السلام و حضرتِ زهرای اطهر رو ضرب و شتم کردن، کنارِ اهلِ خونه و کنیزها و غلامان، برخی یارانِ اهل بیت هم بودن. دو تا از این آدما خیلی خاص‌ترن: 

    زبیر... مقداد! 

    وقتی حضرت زهرای اطهر مورد اصابت، و خانۀ آل‌الله مورد هتک حرمت قرار گرفت، مقداد دست به قبضۀ شمشیر، آماده روبروی حضرت علی علیه السلام راه می‌رفت و چشم از چشمِ مولاش برنمی‌داشت. منتظرِ اشاره بود! دست به قبضۀ شمشیر فقط منتظرِ اشارۀ جهاد ِ مولاش بود. مولای خیبرشکنش اما سکوت کرده بود و داشت ذوب می‌شد که جلوی چشمش ناموسش و کتک زدن و غنچه‌ش و پرپر کردن... 

    اگه هر کدوم از ما بودیم صدامون درمیومد! آقا چرا کاری نمی‌کنین؟! دخترِ پیغمبر... همسرتون... مادرِ حسنین...؟! آقا شما مأمور به سکوتین، ما رو چرا اذنِ جهاد نمی‌دین؟! _نعوذ بالله_ آقا نکنه ترسیدین؟! (این و تو صفین هم به امیرالمؤمنین گفتن... یارانش! شیعه‌هاش! هواداراش! مقلّداش!...) 

    ولی روایت داریم مقداد حتی حتی حتی تو دلش یکی از این سؤالا رو نکرد! 

    حتی

    تو دلش! 

    (من بنا رو می‌ذارم که مخاطبم به این موارد آگاهه و نیاز به خیلی توضیحات نمی‌بینم. مثلا می‌دونم که دیگه کسی نمی‌پرسه کی و چطور از دلِ مقداد خبر داشته که تو روایت آوردن! چون می‌دونم که می‌دونین اینها رو علمِ فرازمینیِ ائمۀ اطهار بیان کردن، مثلِ آب نخوردنِ حضرتِ عبّاس علیه السلام در علقمه که تنها بودن و کسِ دیگه‌ای اونجا نبوده، اما روایتش کردن و این روایت رو امام سجّاد علیه السّلام با علمِ آسمونیشون گفتن.)

    فقط دست به قبضۀ شمشیر، روبروی علی علیه السلام می‌رفت و می‌اومد و چشم از چشم مولاش برنمی‌داشت. 

    اما زبیر...! 

    زبیر اون روز کار بدی نکرد ها! زبیر از حضرت زهرا سلام الله علیها دفاع کرد... از حقِ غصب‌شدۀ امیرالمؤمنین علیه السلام... زبیر علیه باطل شمشیر کشید و از خونه رفت بیرون تا جلوی نامردا دربیاد... اما اما اما! 

    مقداد

    دست به قبضۀ شمشیر

    منتظرِ اذنِ مولاش! 

    فرقِ بین تعلّل و تأخیر و کارشکنی و بی‌تجربگی و این حرفا رو با این روایت می‌دونین دیگه! مقداد می‌دونست مولاش مأمور به سکوته! می‌دونست چرا مأمور به سکوته! می‌دونست چرا مولای خیبرشکنش کاری نمی‌کنه! می‌دونست مولای مرحب‌افکنش چرا اقدامی نمی‌کنه! مقداد مطیعِ محضِ مرجعش بود! بی نقد! بی چون و چرا! بی کم و کاست! بی نِق! بی آب به آسیاب دشمن ریختن! 

    اما زبیرِ باکلاس... زبیرِ غیور... زبیرِ منتقد... زبیرِ دانا... زبیرِ فهیم... زبیرِ عالِم‌تر از مولاش(!)... اول برای دفاع از حضرت زهرای اطهر جلوتر و سریع‌تر از مولاش شمشیر کشید و یک روز بابتِ همون انتقاداش به مولاش، بر مولای حضرتِ زهرای اطهر شمشیر کشید! 

    من می‌خوام بی‌کلاس بمونم! می‌خوام نادون و بی‌تحلیل و بی‌سوادِ سیاسی بمونم! به نظام و حکومت هیچ انتقادی ندارم! 

    نظام و حکومت و دولت از کرۀ دیگه نیومدن! ماییم! از خودِ ماست! 

    به گرانی منتقدید؟ چرا گزارشِ نونوایی‌ای که گرون‌فروشی می‌کنه رو هیچ‌وقت به مقامِ قضایی ندادید؟! چرا برابرِ سوپرمارکتی که رو جنساش می‌کشید یا جنس ضروری رو در وقت نیاز احتکار کرده بود، سکوت کردید؟! چرا باز رفتید ازش خرید؟! چرا تحریمش نکردید؟! 

    به آموزش و پرورش منتقدید؟ چرا هرگز پیگیرِ معلم و مدیرِ فاسدِ مدرسۀ فرزندتون نشدید و از ترسِ آیندۀ بچه‌تون سکوت کردید؟! 

    به صدا و سیما معترضید؟ چرا زنگ نزدید 162 و مواردِ عالمانۀ نقدتون رو بگید؟ چرا پیگیری نکردید؟ چرا یار جمع نکردید اعتراضِ دسته‌جمعی کنید؟ 

    به حجاب و پوشش اعتراض دارید؟ چرا امر به معروف و نهی از منکر نکردید؟ چون کارِ ارگان‌های دولتیه؟! چرا پیگیری قضایی نکردید که مثلا مدرسه، اداره، دانشگاه یا فلان ارگان در این کارش کوتاهی می‌کنه؟! 

    چرا به اوضاع شهر و روستاتون نمی‌رسن؟! چرا مطالبه نکردید؟ چرا همراه و هم‌پای مطالبه‌گران از جاتون بلند نشدید؟ 

    به فساد و رانت‌بازی و پارتی‌بازی منتقدید؟ چرا سکوت کردید؟ چرا ترسیدید کارتون راه نیفته و حقوق‌تون کم شه؟! چرا از مخلوقِ خدا ترسیدید و فکر آینده‌تون شما رو از وظیفه‌تون منع کرد؟ 

    به وضعیتِ مسکن معترضید؟ چرا مطالبۀ قانونی ندارید؟ چرا اگه رئیسی یا مسؤولی از حوالی‌تون رد شد با مسامحه و ترس و لرز برخورد کردید؟ چرا تلاش نکردید صداتون و به گوش رأس جامعه برسونید؟ چرا تلاش نکردید مُهره‌ای در رفع اون فساد یا بی‌عدالتی باشید؟ 

    چرا نشستید و ادای انقلابی‌ها رو درآوردید و برای ظهور امام زمان ارواحنا فداه دعا کردید که بیاد مشکلات‌تون و حل کنه و نق‌های زیرآبی زدید؟! 

    چرا باور کردید ریشۀ هیچ ظلم و فسادی به خودِ خودِ خودِ شمای انقلابی نمی‌رسه و نظام و حکومت و دولت باید رفعش کنن؟! 

    کم تاریخِ صدر اسلام خوندین؟ پس نباید اسمت و بذاری انقلابی(!) کم دورۀ حکومتِ امیرالمؤمنین رو خوندی؟ پس دیگه ژست انقلابی نگیر! نمی‌دونی مهدی موعود ارواحنا فداه حکومتش و برپا کنه با چه خط‌کشی حکم‌فرمایی می‌کنه؟ پس چی می‌دونی توی انقلابی؟! 

    الآن همه نگرانِ ناموسشونن که یه وقت این حیوانات چادر از سرشون نکشن، بله! نگرانیِ به‌جاییه. خانم‌ها مخاطبِ این جملۀ من نیستن، اما من و توی مرد خیر سرمون که مانعی برای امر به معروف و نهی از منکر نداریم! کار فرهنگی‌ت و بکن، گل و سی‌دی و کتابت و بده، ولی امر به معروف و نهی از منکر واجب است و تمام! از امروز این من و توییم که باید راه بریم و به این فریب‌خورده‌ها که شالشون رو شونه‌شونه بگیم سرت کن! قرار نیست وایسیم که سرش کنه، خیر! بگو و برو! کتاب واجبِ فراموش‌شده رو نخوندی؟ پس چه انقلابی‌ای هستی؟! به اونم نقد داری؟! بابا باکلاس! بابا فهیم! بابا عالِم! بابا زبیر! 

    بگو و برو! من بگم، پشت سرم تو بگی، پشت سرت سومی‌مون بگه، طرف از ترس، از حرص، از هرچی بالاخره مجبور می‌شه سرش کنه و تمام! 

    ممکنه فحشت بده؟ بابا بی‌خیال! من و تو فحش نخوریم که ینی کارمون زاره! 

    ممکنه بزنن؟ بزنن! 

    ممکنه انگ بزنن بهمون؟ بزنن! طلا که پاکه چه منتش به خاکه! 

    می‌گن امثال ما از دین زده می‌کنن؟ بگن! اونی که بخواد بابتِ رفتارِ واجبِ من و تو از دین زده شه، همون بهتر بشه! تمومِ آدمایی که واسه شخص به دین چسبیدن، یه روز از دین زده می‌شن! نگران نباشید! کارتون و بکنین! نیروی انتظامی می‌بینین اون حوالی، مطالبه کنین، بگین جزو وظایف‌تونه مقابله با بی‌حجابی! رسیدگی نکردن، پیگیری قضایی کنین و اون نیروی انتظامی رو گزارش بدید. نظام همینه! تا من و تو سرمون و می‌ندازیم پایین و راهِ خودمون و می‌ریم و بعد میایم تو جمع، ژستِ منتقدِ روشن‌فکرِ انقلابی می‌گیریم همینه! 

    من و تو که ترسِ چادر از سر کشیدن نداریم! مرد باش و مردانه امر به معروف و نهی از منکر کن! به پروفایل و ریش و شلوار پارچه‌ای باشه همه انقلابی‌ان(!) سر تا پای من و توی انقلابی خلأ و نقص و عیب و کم‌کاریه که به اسم نظام و حکومت و دولت و آقا نوشته شده، بعد نشستی ژست گرفتی البته منم به نظام منتقدم که یه وقت از بازارِ فخرفروشی‌های عالمانه عقب نمونی؟! 

    نه آقا! 

    نه خانم! 

    این جوجه‌رقّاصا رو به برکتِ صبر و دوراندیشیِ همین نظام و رهبری و خونِ شهدا و انقلابی‌های حقیقی شکست دادیم رفت، حالا وقتشه یه جوالدوز به خودمون بزنیم! 

    من با افتخار یه بی‌انتقاد به نظامم. من صد در صد طرفدار نظامم. طرفدار حکومتِ جمهوریِ اسلامی ِ ایران. من 13 هر ماه با خانواده‌م وصیت‌نامۀ سردار سلیمانی رو می‌خونیم و مرور می‌کنیم که کجای دنیا هستیم و با چه وظیفه‌ای. من به خودِ انقلابیم نقد دارم، به توی انقلابیِ باکلاسی که تو این روزا شُل شدی و منتقد، نقد دارم! چه خوشت بیاد، چه خوشت نیاد! 

    از ماست که بر ماست.

     

    ناپلئون بناپارتِ کی بودی تو؟ :)

    سردار سلامی دیروز گفتن: امروز، روز آخر اغتشاشاته. 

    این ینی پایانِ وحشی‌گریِ این حیوانات. 

    دیگه نیاز نیست بنویسم معترض(!)، حوادثی که اتفاق افتاده کارِ انسان و آدمیزاد نیست! خصوصا شهادتِ آرمان...

     

    مادر و پدرای ما با افتخار از انقلاب‌شون تعریف می‌کنن و تو لیستِ فتوحات‌شون، کوچیک‌کوچیکه؛ فتحِ لانه جاسوسی آمریکاست،

    اینا بعدها برای بچه‌هاشون که ظهرها از مدارسِ جمهوری اسلامیِ ایران برمی‌گردن :) تعریف می‌کنن رفتیم سلف دانشگاه فتح کردیم و یه قری هم دادیم(!)

    خسته نباشید باعُرضه‌ها :))))))

     

     

    1378 پَرررررررررر :)

    1388 پَررررررررررررر :)

    1398 پَرررررررررررررررررر :)

    1401 پَررررررررررررررررررررررررر :)

    از راهِ سیاسی و تقلب و انتخابات نتونستن، از راه اقتصادی و تحریم و بنزین نتونستن، از راه فرهنگی هم نتونستن :)))

    از راهِ نظامی هم که اگه عرضه داشتن، به این راه‌ها پناه نمی‌بردن :))))

     

     

    بریم کم‌کم مهیّای 22 بهمن شیم؛

    44 سالگی انقلابِ اسلامی‌مون :)

     

    جای شهدا خالی...

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس