دیشب از خرید برمیگشتیم. سمت چابهار. با دختر و پسرم بودم. یه دختری حدودا 25 ساله، شالش و انداخته بود دور گردنش و مثلا جزو معترضین بود(!) داشت از دور مییومد و هنوز به ما نرسیده بود. همونجا تو پیادهرو ایستادم و به دخترم گفتم: باباجان اگه یه روز از ترس، چادریا چادرشون و بذارن تو کیفشون و فقط جاهایی سرشون کنن که کسی نیست، ینی اون روز لشکر چادریا شکست خوردن. اما تا زمانی که مثل حالا نه تنها چادرشون سُر نخورد که برعکس، محکمتر هم میگیرنش، زیر چادراشون مانتوهای بلند میپوشن و روسریهاشون و محکمتر گره میدن،بدون پیروزِ همۀ نبردهان.
بعد با انگشتِ اشاره اون دختر و نشونِ دخترم دادم و گفتم: ولی اون و میبینی بابا؟
دختر و پسرم هر دو به اون زل زدن که داشت از دور به ما نزدیک میشد، دخترم گفت آره! میبینم.
گفتم: خوب نگاهش کن عزیزم! امثالِ اون تا زمانی که از ترس شالشون هنوز دورِ گردنشونه وُ فقط ادای معترض و مبارز و در میارن، همیشه شکستخوردهان! هر وقت جرأت کردن بدون شال و روسری که رو گردنشون باشه یا تو کیفشون، بیرون بیان، تازه یه پله اومدن بالا که ما اصلا برای مبارزه آدم حسابشون کنیم.
دخترم پرسید: ینی اینا رو جدی حساب نکنیم بابا؟ تو نبرد نیستن؟
جواب دادم: تو نبردِ با ما نیستن، تو نبردِ با خودشونن. جدی حسابشون نکن ولی دلت براشون بسوزه... اینا خیلی طفلکیان... خودشونم نمیدونن چی میخوان... چرا میخوان... تهش چی میشه... کدوم طرفن... چرا هستن... کِی اومدن اون طرف... چطور اومدن... بعدش باید چکار کنن...
دخترم با دلسوزیِ تمام گفت: خب چرا کسی بهشون نمیگه؟!
جواب دادم: بارها گفتن... هنوزم میگن... اینقدر غرقِ اَدان متوجه نمیشن... میرن میرن میرن تا یه جایی از نهایتِ شکست تو خودشون فرو بریزن... یا فرار میکنن... یا خودکشی... یا میشن آدمای همیشه تلخِ طلبکاری که دنیا رو مقصّرِ شکستهاشون میدونن و دلیلِ خرابکاریها و غارتهاشون...
دختره به ما نزدیک شد و ما رو دید... تیپ و قیافۀ من و چادرِ دخترم و که دید، ترسید :) شالِ دورِ گردنش و کشید روی موهاش و تندتند از کنارِ ما رد شد :) من با خنده به دخترم گفتم: زن، زندگی، آزادی رو دیدی بابا؟!
دو تاییمون خندهکنان رفتیم خونه :)
+ || دانشجوهای مثلا معترض، از سلف برمیگشتن و میرفتن شعارِ زن، زندگی، آزادی بدن :))) خندهداره نه؟! سال 88 فتنه کمی جدیتر و باکلاستر بود؛ برخی از دانشجوها به نشانۀ اعتراض انتخاب واحد نکردن... دانشگاه رو میخواستن بخوابونن... واسه همین اون سال فحّاشی هم کمتر بود... تریبون آزاد و کرسیهای آزاداندیشی هم همیشه شلوغ...
کمی نبردِ تفکّرها بود. تفکّر همیشه حرفی برای زدن داره. بچهها تو دعوا وقتی حرفی برای گفتن ندارن، فحش میدن و میزنن :))) اینجور وقتا بغلشون کنین، دست بکشین سرشون، بذارین خوب گریه کنن... بعدم بهشون بستنی بدین :) ||