پای ملخی‌ست تحفۀ مور

بچه‌ها رو ایوون زیرانداز انداختن و دو تا بالش بردن و بساط چای و میوه گذاشتن که باباشون بره اونجا و مطالعه کنه. حالا شاگردبنّا به شکم خوابیده وسطِ زیرانداز و دو تا بالش و گذاشته زیر دستاش و چونه‌ش، فداییِ سیدعلی رفته رو کمرِ باباش نشسته و دستاش و گذاشته رو سرِ باباش و داره چیزایی رو گوش می‌ده که سر در نمیاره (اما در ناخودآگاهش می‌مونه و اثراتِ خودش رو می‌ذاره ان‌شاءالله) بهشتِ خونه هم دوزانو نشسته و خم شده روی صفحۀ لپ‌تاپِ باباش و در حالی که دستِ راستش و دورِ بازوی چپِ باباش حلقه کرده، سختتتتتت در حالِ تحلیل و هم‌فکری با پدرشه. دارن صحبتای آقای جلیلی رو می‌خونن و حسابی بحث‌شون داغه :) بانمک‌تر از همه این‌که جرجیس ِ همسایه هم اومده پیش‌شون و اونم به شکم خوابیده سمتِ راستِ شاگردبنّا و دستاش و زده زیرِ صورتش و مثلِ پسرکم مبهوت داره به حرفای پدر و دختر گوش می‌ده و طفلی بچه حوصله‌شم سر نرفته هنوز :)

جز جرجیس که وقتی از رو ایوون ِ خونه‌شون دید بچه‌ها دارن زیرانداز پهن می‌کنن و اومد پیشِ ما باشه، بقیه از صبحِ زود بیدار شدن و خونه رو سابیدن! سابیدنِ به معنیِ واقعیِ کلمه! چرا؟ 

چون محیطِ یادگیری و بحثِ علمی و قرائتِ قرآن، محلِ رفت‌وآمدِ فرشته‌هاست، پس باید برق بزنه :)

چون ما نمادِ یه مذهبِ دیگه هستیم و باید همیشه ما رو تمیز و نظیف ببینن :)

چون بخشی از شأنِ محتوا رو ظرفِ ارائه‌ش متحمّله :)

چون مهمان‌داری آدابی داره که یکی‌ش نظافت و تمیزیِ محلِ مهمانیه :)

چون در و دیوار و اشیاء و تمومِ جمادات هم دارن تسبیح ِ خدا رو می‌گن و وقتی آلوده به غبار باشن نمی‌شه :)

چون من هم از فردا صبح تا ظهر کلاس دارم :)

چه کلاسی؟ 

یادتونه تو پستِ جشنِ محلۀ ما نوشتم دربارۀ برخی ویژگی‌های خانم‌ها و دخترای اینجا به نتایجی رسیدیم و دنبالِ راهکاریم؟ خب یکی از راهکارها آموزش بود. خیلی وقته داریم روی این طرح کار می‌کنیم. پیشنهادِ خودم بود چون اینجا بیکارم و صبحا که بچه‌ها می‌رن مدرسه و شاگردبنّا سر کار، دیگه کاری ندارم. درس و بحثم هم سبکه یا من دیگه دارم زود پیش می‌برمش. کارِ خونه هم که برام نمی‌ذارن. بنا شد تلاشم و بکنم و وظیفه‌م و انجام بدم و زکاتِ داشته‌های مادی و معنوی‌م و بپردازم. 

شاگردبنّا اول بررسی کرد تا چه مدتی توان دارم که اگه کار کوتاه‌مدته، اصلا شروع نکنیم. کارِ فرهنگی باید بلندمدت و مستمر و صبورانه پیش بره. با یه توک زدن و چند ماه رفت‌وآمد نمی‌شه. حتی با چند سال رفت‌وآمد! به‌طور مثال یه مقایسه کنین کارای جهادی دانشجویی و دانش‌آموزی رو که صرفا رزومه‌ای تابستان‌ها و نوروزها روستا به روستا می‌رن و یه کارایی می‌کنن و باز نوبتِ بعد جای دیگه، با بشاگرد که مرحوم حاج والی تمامِ همّ و غمّش و برای همون‌جا گذاشت و ساااااااال‌ها عمر گذروند تا بشاگردِ امروز سرِ پا شد. 

خب بالا و پایین کردیم و دیدیم می‌تونیم به امیدِ خدا حتی با زایمان و بچه‌داری هم پیش ببریم، چون قرار نیست کلاسِ درسِ خشک و خالی باشه، بیشتر دورهمی و هم‌نشینیِ زنانه‌ست، منتهی هدف‌مند. 

بعد براش طرح ریختیم، یه طرحِ کوتاه‌مدتِ سه‌ماهه که یعنی تا سه‌ماهِ دیگه باید به این خروجی نزدیک شد، وَ یه طرحِ یک ساله که یعنی بعد از یک سال باید به این نقطه برسیم. 

بعد از اون یه جاهایی از برنامه رو منعطف گذاشتیم؛ مثلا این‌که هر روز باشه یا روز در میون، یا فقط دو_سه روز در هفته که این و به انتخابِ اهالی گذاشتیم. همین‌طور ساعاتِ دورهمی رو که با تغییرِ فصل می‌تونه جابجا بشه. اما اساسِ بحث رو فقط دو ساعت گذاشتیم. یعنی هر جلسه حتما دو ساعت وَ نه یک دقیقه بیشتر، نه یک دقیقه کمتر. خودِ زمان‌بندیِ کلاس و دقتِ من ان‌شاءالله روی زمان‌بندی نیمی از هدف رو القا می‌کنه. 

بعد از اون نوبت به محتوا رسید و باید می‌دیدیم قراره در این مدت روی چه مبحثی کار کنیم. خب دخترم بلافاصله پیشنهاد داد حجاب که تحت تأثیرِ جوّ غالب بود، اما پدرش تبیین کرد که حجاب اولویتِ جهادِ فعلی نیست، از طرفی در منطقه‌ای که ما هستیم اصلا این مطلب موضوعیت نداره و خدا رو شکر هم مردهای اینجا هنوز باغیرت هستن، هم خانم‌هاشون هنوز عفیف و ذی‌شعور. از وقتی هم که اومدیم چون در کل منطقه فقط من و دخترم حجابِ چادرمشکی داریم، و به شدت توی چشمیم، خب اثراتِ ظاهری گذاشته و چندتا از دوستای دخترم چادرمشکی سر می‌کنن، که البته ابدا نباید به این اثرِ ظاهری دل بست یا حتی پیگیریش کرد. پوششِ بلوچ منحصر به خودشه و اگر جزییاتی مثلِ نوعِ بستنِ شال‌شون یا یقۀ هندیِ لباسشون درست بشه، این‌قدر پیراهن‌هاشون و شال‌هاشون بلنده که حجابِ اندام‌شون کامله. رنگ‌بندی‌های زیبای پوشش‌شون هم چون عُرفِ منطقه‌ست ابدا چیزِ جلبِ توجه‌کننده‌ای نیست و نیاز به کار روی حجاب نداره. این‌که چند نفری هم چادر مشکی سر می‌کنن بعد از اومدنِ ما، بابتِ نگاه‌شون به ماست که چون از شهر اومدیم براشون نمادِ تمدن هستیم و تموم سکناتِ ما رو زیرِ ذره‌بین دارن و ناگزیر دست به تقلید هم می‌زنن که بهترین کار اینه که نه ضدّش کاری کنیم که منع بشن و حریص، نه به این تقلید دامن بزنیم که فرهنگِ منطقه دست بخوره و تفکیک ِ بینِ ما و اونا پیش بیاد. خدا رو شکر بعد از این چند ماه حالا ما جزوی از اونا هستیم و شدیم از اهالیِ منطقه و باید از این نعمت با شکرِ زبانی و عملی و قلبی حفاظت کنیم. 

خلاصه موضوعاتِ مختلفی رو برای محتوا پیشنهاد دادیم، اما نهایتا دیدیم مهم‌ترین جهاد، همونی هست که آقا فرمودن و استاد پناهیان روش تأکید دارن و در کتاب‌های آقای راجی و وکیلی و علوی هم خونده بودیم و سردارِ شهیدمون هم در فحوای کلام‌شون داشتند و از توصیه‌های رئیس‌جمهورِ عزیزمون هم هست. 

بعد از تأییدِ محتوا، نوبت به تعیینِ قالبِ ارائه بود که اون هم معین شد و تمامِ این موارد مکتوب شد که تعهدِ اجرا بیاره و به امیدِ خدا در حدِ توان، انجامِ وظیفه کنیم و به عنایتِ خدا ما هم باری از دوشِ جمهوریِ اسلامی برداریم و به قدرِ بالِ ملخی، دِین‌مون به این نعمت رو ادا کنیم. 

عصر هم قراره خودم خونه به خونه برم و خانوما و دخترای جوون و هر دختری که مدرسه نمی‌ره رو برای فردا دعوت کنم که به امیدِ خدا جلسۀ اول رو داشته باشم. بی‌نهایت خوشحالم، هیجان دارم، ذوق دارم، وَ احتمالا تندتند بیام و براتون بنویسم. دو رکعت نماز برای امام زمان ارواحنا فداه هم همگی با هم خوندیم بعد از نمازِ صبح و از ایشون مدد گرفتیم که ما رو در انجامِ وظیفه‌مون یاری کنن که ما سخت نابلدیم و کوچولو و ضعیفیم و دیرحرکت... 

شب هم باید بشینم برای فردا مطالعه داشته باشم و ان‌شاءالله دستِ پر شروع کنم :)

ببخشید که برخی موارد رو بیشتر توضیح ندادم، چون فعلا نمیشه. فقط خواستم ذوقم و با شما به اشتراک بذارم و بگم ما در برابرِ عظمتِ خدا و نعمتِ امامِ زمان ارواحنا فداه و حرمِ جمهوری اسلامی، موریم... کوچک‌ترین... ضعیف‌ترین... نابلدترین... اما به قدرِ همون بالِ ملخ هم باید یاعلی بگیم. وقتی حملۀ ابرهه به کعبه رو می‌خونیم، می‌بینیم جثۀ ابابیل، اون پرنده‌ها که به سپاهِ ابرهه حمله کردن، قدّ یه پرستوی ظریف و نحیف بوده، وَ هر پرنده فقط سه تا سنگ‌ریزه همراهش بوده؛ یکی به دهنش، دو تا به پاهاش... اون سنگ‌ریزه‌ها خیلی خیلی کوچیک بودن... قدّ یه ساچمه... ساچمه‌های کوچیکی که سلمان امیراحمدی رو شهید کرد... اما همون سنگ‌ریزه‌ها از ابابیل‌های کوچولو... لشکرِ فیل‌بانِ ابرهه رو در هم شکست... چون دونه‌دونه ابابیل‌ها بلند شدن و پرواز کردن و نگفتن حالا از من که کاری برنمیاد... دونه‌دونه‌شون در حد توان‌شون... بلند شدن و پرواز کردن و شدن یدِ واحده... وَ خداوند همراهِ جماعتِ متحد است. 

برای هم دعا کنیم :) برای سلامتی و ظهورِ امام زمان ارواحنا فداه هم پنج تا صلوات بفرستیم :) برای سلامتی و طولِ عمرِ باعزّتِ رهبرِ مقتدرمون هم پنج صلواتِ دیگه هدیه کنیم :)

    وضعیتِ سفید

    داریم با اُمّ‌یحیی(heart) از تلوبیون وضعیت سفید رو نگاه می‌کنیم که یکی از رفقا پیام می‌ده فیلم کامل و برات فرستادم بله، برو حالش و ببر :)

    این‌قدر با بانو ذوق داریم که فیلم مورد علاقه‌مون و بی‌خیال می‌شیم و می‌ریم فیلم گفتگوی امروز آقای بهادری جهرمی رو با دانشجوهای دانشگاهی که یازده سال عمرم و اونجا گذروندم و مدرکم و ازش گرفتم و بدرودش کردم، می‌بینیم. 

    چقدر من از این جوونِ دهه شصتی ِ صبورِ متینِ حاضرجوابِ وقت‌شناسِ موقعیت‌شناسِ مخاطب‌شناسِ آشنا به مهارت‌های فنِّ بیان و زبانِ بدن و حافظۀ تاریخی و عددیِ بالا و باسواد خوشم میاد :)

    به سختی‌ِ شغلش عمیقا فکر کنید... بعد مرور کنید ببینید تا حالا تو کدوم دولتی چنین سخنگویی داشتیم... بعد مثلِ من و بانو کیف کنید :)

    هم به ایشون،

    هم به دانشجوهای فرهیختۀ دانش‌جومون مرحبا :)

    شب ِ جمعه

    اسامیِ شهدای این چندوقت رو جستجو می‌کردم

    اغلب‌شون یه عکس دارن تو بین‌الحرمین...

    دوربین و بیارین بالاتر... خیلی بالاتر... 

    همه‌چیز خوبه...

    همه‌چیز درست داره پیش می‌ره...

    همه‌چیز روی روال و برنامه‌ست...

    حزب الله 

    هُم الغالبون :)

     

     

     

    + شرحِ این پُست برای اهلِ روضه مکشوفه.

    همه‌ش زیرِ سرِ عمادالدینه!

    از مدرسه که اومد اخماش تو هم بود و کلافه و عصبی. سلام کرد، حالِ داداش یحیی رو پرسید، من و بوسید و با همون اخما رفت وسایل و لباساش و بذاره سر جاش و بره تو حیاط پاهاش و بشوره. چادر سرم کشیدم و رفتم رو ایوون نشستم و همین‌جور که داشت پاهاش و می‌شست، حالش و پرسیدم که بفهمه حواسم بهش هست و می‌دونم ناراحته. نیم‌وجبی برگشته بهم می‌گه شما نگران نباش مامان! با باباجون صحبت می‌کنم حل می‌شه. 

    خواهرش که از مدرسه می‌رسه، اونم حالش و متوجه می‌شه. می‌ره پیشونی‌ش و می‌بوسه و می‌گه شماره بده، جنازه بگیر داداشی :) به اونم می‌گه مسأله مردونه‌س! فقط باید به باباجون بگم! 

    با اخم ناهار می‌خوره... با اخم تکالیفش و می‌نویسه... با اخم می‌ره به بزغاله‌ش رسیدگی می‌کنه (بزغاله رو هم باید براتون بنویسم :) )... وَ نزدیکِ اومدنِ باباش که می‌شه می‌ره رو ایوون می‌ایسته و از رو دیوار چشم می‌دوزه به جاده...

    دوباره چادر سر می‌کشم و می‌رم کنارش. می‌بوسمش و بهش می‌گم باباجون که اومد، بذار یه چای بخوره، یه خستگی در کنه، یه کم حال و احوالش و بپرسیم، اگه نیاز داشت یکم استراحت کنه، بعد به وقتش بگو. باشه؟ 

    فسقله‌پسر می‌گه خودم حواسم هست، خیالت راحت مامان‌جون :)

    باباش از راه می‌رسه و همه به استقبال می‌ریم. من و دخترم حواسمون جمعِ پسرمه... قشنگ لحظه‌شماری می‌کنه برای گفتن و طاقت نداره آدابِ صحبت کردن و رعایت کنه... ولی سخت داره با خودش می‌جنگه :) تموم این مدت اخم از صورتش نرفته! تمومِ این مدت از کنارِ باباش تکون نمی‌خوره! باباش پاهاش و تو حیاط می‌شوره، این کنارش ایستاده! باباش میره به بزغاله سر بزنه، اینم باهاش می‌ره! باباش میاد تو، حال و احوالِ من و یحیی رو می‌پرسه، اینم کنارش ایستاده! می‌ره سراغِ دخترمون که حال و احوالِ اون و بپرسه، اینم باهاش می‌ره! دخترم عادت داره کلِ اتفاقایی که براش افتاده در طولِ روز رو برای باباش می‌گه! پسرم هم همین عادت رو داره! راستش حالا که فکر می‌کنم منم همین عادت و دارم! کلا وقتی شاگردبنّا میاد خونه سه تایی می‌ریزیم سرش و کلللللل روزمون و براش می‌گیم! بدونِ جا انداختنِ حتی اون ده دقیقه چرت‌مون وسطِ روز :) بنده‌خدا آقامون :)

    ولی این پا، اون پا کردنِ پسرم و که می‌بینم، از پشتِ سر به دخترم اشاره می‌کنم که کوتاهش کن... داداشت دیگه طاقت نداره... 

    دخترم درجا نکته رو می‌گیره و به باباش می‌گه حالا باز بعد شام میام بقیه‌ش و براتون می‌گم. 

    شاگردبنّا که می‌شینه، پسرک بدوبدو میاد آشپزخونه که مامان چایی بابا رو بده من ببرم! چای و می‌دم ببره و خودم هم میوه به‌دست پشت سرش میرم. تا می‌شینه و سینی چای رو می‌ذاره جلوی باباش، شاگردبنّا دستی به سرش می‌کشه و می‌گه حالا نوبتِ سربازِ صبورِ امام زمانه! بگو ببینم از چی دمغی فدایی ِ سیدعلی؟! 

    دلم برای این القای لطیفِ آنچه شایسته است‌ها ضعف می‌ره...

    انگار دنیا رو داده باشن به پسرم، اخمِ صورتش باز می‌شه و چشماش برق می‌زنه و می‌خزه زانوبه‌زانوی باباش و دستِ پدرش و می‌گیره می‌بوسه و یه نفس شروع می‌کنه به حرف زدن! 

    از این‌که مرجعش پدرشه و تمومِ باور و اعتمادش شاگردبنّاست خدا رو شکر می‌کنم... داره با جزئیات برای پدرش تعریف می‌کنه که عمادالدین تو مدرسه خیلی اذیتش می‌کنه و امروز حتی هولش داده! بعد بلافاصله هم توضیح می‌ده چیزیم نشده که پدرش نگران نشه. شرایط و قشنگ بازسازی می‌کنه و دلیلِ دعوا رو هم می‌گه. حالا از پدرش راهکار می‌خواد و کمی زیرپوستی اجازۀ زدن. آخه زدن جزو قوانین ِ نبایدِ خونۀ ماست. 

    تمومِ این مدت شاگردبنّا که خستگی از سر و صورتش می‌باره، با صبر و دقتی مردانه به حرفاش گوش داده و دستِ پسرک و که دورِ دستش حلقه‌شده رو محکم گرفته. این ارتباطِ جسمانی برای پسرم خیلی مهمه! هر وقت مضطرب می‌شه، می‌ترسه، نگرانه، تردید داره، عصبانیه یا حتی وقتی خیلی خوشحاله، به دستای پدرش پناه میاره. الآن که کمی بزرگتر شده از بغل کردن پدرش کمی خجالت می‌کشه و برخلافِ این‌که شاگردبنّا دخترمون رو هنوز و در این سنّی که معمولا متأسفانه پدرها دخترها رو در آغوش نمی‌کشن و نمی‌بوسن، در روز بارها در آغوش می‌کشه و می‌بوستش، اما دربارۀ پسرم سخت‌گیری داره و حتی من هم اجازه ندارم زیاد این کار و بکنم. لذا پسرم تنها کهفِ امنی که براش باقی مونده دست‌های پدرشه که شاگردبنّا این و به خوبی می‌دونه و این کهف رو ازش دریغ نمی‌کنه. 

    همۀ حرفاش و زده و دلش خالی شده... پسرکم و از بعدِ مدرسه خندون ندیده بودم... ببین چه دنیای کوچیکی دارن که برای چنین چیزی این‌قدر غصه خورده... کاش دنیای غصه‌های ما بزرگا هم همون‌قدر کوچیک می‌موند... 

    پدرش این صحبت رو به جدیتِ یه جلسۀ کاری گوش داده و همیشه همه‌مون از این‌که واقعی و جدی برامون وقت می‌ذاره و از سر باز نمی‌کنه احساسِ خوبی داریم و فکر کنم برای همینه که هر وقت میاد کلِ روزمون و براش تعریف می‌کنیم :)

    داره بهش مشورت می‌ده که قدمِ اول گفتگو هست، اگه جواب نداد بعد فلان و بعد فلان و فلان و تأکید هم می‌کنه اما همیشه مراقبت کن آسیبی بهت نرسه و اگه به هیچ صراطی مستقیم نبود، برای دفاع از خودت به اندازه‌ای که می‌زنه، بزن و اما نه بیشتر و نه عمیق‌تر و نه آسیب‌زا و فلان و فلان. 

    پسربچه‌ست و از این‌که یکی هولش داده به غرورش برخورده و طبیعیه نفسِ سرکشش دوست داره با زدن تلافی کنه و این‌که باید این همه مراحل و پشتِ سر بذاره و به زدن فکر نکنه، خیلی سختشه! به وضوح می‌بینم که باز با خودش وارد جنگ شده... می‌فهمم عصبیه چون با هر دو تا دستاش به دستای پدرش پناه برده و داره با انگشتای باباش بازی می‌کنه... بُغ کرده و سفیدیِ چشماش سرخ شده... یاد بچگیش می‌افتم... اولین باری که مجبور به انتخاب شد... اولین باری که یکی از پیچیده‌ترین مراحل تربیتی رو پدرش براش اِعمال کرد... 

    دو سال و نیمه بود... دایی‌جان (داییِ من) براش پفک خریده بود... اولین پفکی که تا حالا دیده بود... چقدر من و شاگردبنّا ناراحت و دلخور بودیم... اما به احترامِ بزرگتر ریخته بودیم تو خودمون... دایی که رفت، پفک و آورد باز کنه و بخوره که شاگردبنّا سریع رفت از تو یخچال یه ظرف فرنی که از روز قبل مونده بود رو آورد و گذاشت جلوش. پسرکم عاشقِ فرنیه، مثلِ خودم :) تا فرنی رو دید، ظرف و کشید سمتِ خودش که شاگردبنّا گفت نه! یا فرنی یا پفک! و این اولین یا این... یا اونِ زندگیِ پسرم بود... 

    پسرکم با یک دنیا غصه به من نگاه کرد... پناهِ اول و آخرِ همۀ بچه‌ها؛ مادرشون... من که تمومِ این مراحل و سرِ دخترم دیده بودم، سکوت کردم و عقب کشیدم... با زبون بچگونه به باباش گفت هر دو رو می‌خواد! باباش هم خیلی جدی و قاطع اما لبریزِ محبت نشست به حرف زدن باهاش که باید یکی و انتخاب کنی بابا! یادم نیست چقدر طول کشید اما کللللللی صحبت کرد که اول قانعش کنه باید فقط یکی رو انتخاب کنه... بعد شروع کرد برای بچۀ دو سال و نیمه از ادامۀ زندگی که تمامش انتخابه و هر به دست آوردنی، یه از دست دادنی داره و پس باید درست انتخاب بشه حرف زدن... راستش هنوزم تئوری می‌گم بچۀ دو سال و نیمه این چیزا رو نمی‌فهمه، اما عملی به چشمِ خودم دیدم که فهمیده و ماندگار هم فهمیده! 

    بعد کمک می‌کنه فاکتوربندی کنه و براساس مزیت‌ها و مضرات دست به انتخاب بزنه. پسرم هم آخرسر به چهار دلیل که فرنی سرده، فرنی کاکائوییه، فرنی نرمه، فرنی شیرینه، فرنی رو انتخاب کرد و پفک رو که تا حالا نچشیده بود و تصوری ازش نداشت، داد به باباش. از اون به بعد هم همۀ انتخاب‌ها شروع شد و هیچ‌وقت طی تربیتِ سختِ پدرش نتونست همه‌چیز و با هم داشته باشه... 

    این برای دخترم هم بوده... مثلا چند سال پیش چون دخترداییش رفته بود کلاسِ گل‌سازی، اونم دوست داشت بره. تو خونۀ ما ولایتِ پدر جاافتاده‌ست و حتی بچه‌ها می‌تونن با استدلال از این مسأله دفاع کنن. هیچ کاری بدون مشورت و اجازۀ بابا انجام نمی‌شه. شب با شوق برای باباش تعریف کرد و مطمئن بود اجازه می‌گیره از باباش چون باباش اعتقاد به همه‌فن‌حریف بودنِ هر آدمی داره، اما باباش گفت نه و سطلِ آبِ یخ ریختن رو سر دخترم! وقتی وارد علل و آسیب‌شناسی شدیم، باباش از راه انتخاب براش ثابت کرد که نسبت گل‌سازی به زندگی یه نسبت فرعی و تزیینیه، بد نیست ولی اصل نیست، اما نسبتِ خیاطی به زندگی اصل و واجب و موردنیازه. بعد براش جا انداخت ما اون‌قدری وقت نداریم که سراغِ دلخواه‌های کاذب بریم. کاذب‌ها هر چقدر هم مفید و درست باشن باید بعد از اتمامِ یادگیریِ واجب‌ها و ضرورت‌ها و موردنیازها بهشون رسیدگی شه. کیک پختن خیلی خوبه، اما اونی که زندگی نیازش داره، آشپزی غذاست! پس اول باید غذا پختن رو یاد گرفت، بعد کیک پختن رو! نمیشه صبحانه کیکِ پرتقالی درست کرد، ناهار کیکِ شکلاتی خورد و شام هم کیکِ یخچالی داشت! هیچ‌کس تو دنیا با این برنامه سازگار نیست! بدن غذا می‌خواد! یا خوندن و مطالعۀ صحیفۀ پیامبر صلوات الله علیه خوبه، اما نه وقتی هنوز ترجمۀ قرآن رو یک بار نخوندی! یا آدم کفشِ کوه داشته باشه خوبه، اما نه وقتی کفشِ معمولی که روزانه نیازش داری و هنوز نداری و محدودیتِ بودجه هم هست! 

    پسرکم همۀ این روزا رو گذرونده و سختشه اما عقل و منطقش به دلخواهش می‌چربه و از پدرش بابتِ مشورت دادن و وقت گذاشتن تشکر می‌کنه و دستش و می‌بوسه و با خیالِ راحت می‌ره پی کارش. 

    بار از رو دوشش برداشتن و سبک‌باریِ پسرم و می‌بینم... میوه‌هایی که تو این مدت پوست کندم و تزیین کردم به دستِ شاگردبنّا می‌دم و با نگاهی قدرشناسانه، خستگیِ نگاهش و نوازش می‌کنم... 

     

     

     

    + ما از کی بزغاله‌دار شدیم؟ :) از مهمونی روز دانش‌آموز :) 

    یکی از اهالی بدشانسی آورده بنده‌خدا و بدهی بالا آورده بود و به خاطرِ شرایطِ بدش نمی‌تونه فعلا کار کنه... شاگردبنّا با بزرگای منطقه صحبت کرده بود و تو دورهمی یه گلریزون گرفته بود و بدهیِ بنده‌خدا جور شده و صاف شده الحمدلله. 

    دو روز بعد مهمونی یکی از بزغاله‌هاشون رو آورد گذاشت تو حیاطمون و رفت! اول خودم با این وضعم بزغاله رو برگردوندم و کلی حرف و حرف با خانومش که ما کاری نکردیم و این لطف اهالیِ خودتون بوده و از این حرفا... برگشتم باز دیدم بزغاله رو فرستاده! ظهر دخترم و پسرم اومدن و بزغاله رو دیدن، گفتن وای! بابا بیاد ناراحت میشه! باز با اونا بزغاله رو برگردوندم و باز برغاله رو برگردوند... شاگردبنّا اومد و دید و بزغاله رو گرفت و برد و گذاشت و این بار که بزغاله رو باز برگردوندن کلی قسم دادن و گفتن اگه برش گردونین برادریِ بینِ ما تمومه و قضیه رو غیرتی کردن و خلاصه ما تو معذوریت موندیم و حالا تو حیاطمون یه بزغالۀ سیاهِ نحیف داریم که بخشی از اموالِ قلبیِ پسرم شده و این‌قدر که به اون می‌رسه، حواسش به ما نیست :) هر صبحم منتظره بزرگ شه و شیر داشته باشه و این بتونه شیرش و بدوشه :)

    یادِ اون تیکۀ فیلمِ شبی که ماه کامل شد هستم که می‌گفت بلوچ اینه! بلوچ مهمان‌نوازه! بلوچ مهربونه :))

    سلامتیِ همۀ اقوامِ ایرانِ عزیزمون پنج تا صلوات بفرستیمheart

    وَعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ

    هم‌چنان دارم فیلم‌ها و کلیپ‌های راهپیمایی دیروز رو در شهرها و روستاهای مختلف رصد می‌کنم. ینی تو این 43 سال دیده بودید روز دانش‌آموز چنین جمعیتی بیاد؟! :) اگه حاصل این دو ماه و خرده‌ای شرارتِ کوچولوها، شده این حجم از به هم چفت شدنِ مردم و قومیت‌ها و مذاهب و سلایق و تو عرصه اومدنشون، فقط باید گفت الحمدلله :)

    اگه تا قبل از این شرارت‌ها قشرِ زیادی از مردم خاکستری بودن و جناح‌شون مشخص نبود و در نبردهای سیاسی ساکت بودن، الآن حد وسطی وجود نداره و قشنگ جبهه‌بندی شده و همه دارن اعلام می‌کنن کدوم‌وری هستن و دیگه ترس و ابهامی هم ندارن :) یا حسینی... یا یزیدی. 

    همین بیان رو یه نگاه بندازین؛ تا قبلِ این وقایع سرِ این‌که فالوور از دست نره و ریزشِ مخاطب نباشه، کسی تو بیوگرافیش مستقیم نمی‌گفت طرفدارِ رهبرم یا انقلابی‌ام. یه جوری می‌نوشتن که هم بشه از توبره خورد و هم از آخور(!) ولی الآن و ببینین! دیگه فالوور و کامنت و لایک و دیسلایک از ارزش افتاده! مورد می‌شناسم انشای بیوگرافی وبلاگش و برداشته و جاش نوشته جانم فدای رهبر! :)

    حرارت که می‌ره بالا، قُل‌قُل که به راه می‌افته، دیگه اون کِدِریِ مربّا از بین می‌ره و تفکیک اتفاق می‌افته. ناخالصی‌ها رو میاد و می‌شه با قاشق و کف‌گیر برداشت و ریخت دور. می‌مونه اصلِ محتوا... یه شهدِ زلال که ازش شربتِ شیرینی ساخته می‌شه... یه مربّای خوشمزه و خوش‌رنگ و شیرین :) حرفی می‌مونه جز الحمدلله؟! :)

    کلیپای راهپیمایی دیروز و چک کنین: 

    تو همه‌شون مردِ مُسن هست... زنِ مُسن هست... باباها... مامان‌ها... با بچّه... دبستانی... راهنمایی... دبیرستان... از همه شغلی... از همه سنّی... یعنی دقیقا اون قشری که اصلِ فشارِ اقتصادی رو دوششه... تولیدکننده‌ها... گردانندۀ خانواده... 

    بعد برین کلیپای اغتشاشگرا رو چک کنین؛ ردۀ سنّیِ غالب بین 15 تا 25! گرفتین؟ :) قشرِ بیکارِ مصرف‌کننده! تیزبین باشیم از دلِ همین چیزها صدها نکته درمیاد! یکی‌ش این‌که تربیتِ اسلامی می‌گه از نوجوانی باید کار کرد و اون‌وقت به سبکِ زندگیِ غربی دقیقا نوجوون‌هامون رو بیکار نگه می‌داریم که فقطططططط درس بخونن(!) تهش می‌شه نخبه‌نخاله‌های شریف! 

    یادمه وقتی به دخترم کارِ خونه می‌دادم، اگه فامیل یا دوست و آشنایی خونه بود چقدر منبر می‌رفت که این‌قدر رو بچه فشار نیار، بذار بره خونه شوهر کار یاد می‌گیره(!) بذار فقط درسش و بخونه(!) چرا خونه‌تون ساعتِ بیداریِ همگانی داره و هیچ‌وقت نذاشتی بچه‌ها تو خونه‌ت بیشتر از ساعتِ هشتِ صبح بخوابن(!)... کلِ کار و فعالیت و هنرآموزی رو برای دختر موقوف به آمادگی‌ش برای ازدواج می‌دونستن و می‌دونن و اعتقادی ندارن که این دختر باید برای زندگیِ حداکثری مجهز بشه... چه با شوهر... چه بی‌شوهر! تازه الآن فامیل و دوست و آشنا نیستن وگرنه حتما بمبارانِ شخصیتی می‌کردن من و که دخترم و می‌برم تو جاده‌های بیابونیِ اینجا و بهش رانندگی و مکانیکی یاد می‌دم یا تو پمپ بنزین پیاده‌ش می‌کنم که با خودم بنزین زدن رو یاد بگیره! 

    سنِ نوجوان؛ سنِ کار و فعالیته! بی‌هیچ منافاتی با درس خوندن! غیرِ این باشه هرز می‌شه! می‌شه کلیپا و فیلمایی که دارین می‌بینین! 

    باور کنین یا نکنین ذره‌ای اهمیت نداره، می‌نویسم واسه اونی که فطرتش شدن‌ها و توانستن‌ها رو می‌پذیره: دخترم از اول ابتدایی تا الآن هر سال شاگرد اول بوده با معدلِ بالای نوزده، حدودِ یک سال دیگه مشکیِ کاراته‌ش و می‌گیره، تا الآن پنج مقام تو کاراته آورده و کلی مقام تو نویسندگی، تقریبا تمامِ غذاهای یک کدبانو رو بلده بپزه، خیاطی رو در حدی که از پسِ خودش بربیاد بلده، یه چند قلم کارِ به ظاهر مردانه رو بلده، وارد سومین دورۀ مطالعاتی‌ش شده از سوم ابتدایی، شناگرِ خوبیه و با چادر تو خزر و خلیج فارس و عمّان شیرجه‌های خفنی زده، بهش خرید کردن رو یاد دادم و بازارشناسه، پس‌انداز و تنظیمِ خرج و برج رو می‌دونه و اگه مثلا بر فرض مادر و برادرش و بردارم و برم یه شهر دیگه و اون و تنها بذارم، می‌دونم که بلده از پسِ خودش بربیاد! 

    برای پسرم هم همین مسیر و خواهم داشت... یحیی رو هم همین‌طور... وَ ان‌شاءالله فرزندانِ بعدیم. 

    تربیتِ اسلامی. هفت سالِ اول غرقِ محبت. هفت سالِ دوم بردۀ مطیع. هفت سالِ سوم وزیر و مشاور. 

    تربیتِ اسلامی. تحصیل و تهذیب و فعالیت و تفریح هم‌زمان با هم.

    اگه بچه‌ای بده، شک نکنین پدر و مادرش بد تربیتش کردن و تمومِ استعدادها و امکاناتِ اون بچه رو سوزوندن... چه عمدا... چه سهوا! 

    دیدین یکی داره بر پدر و مادرای اغتشاشگرا لعنت می‌فرسته، نگین به پدر و مادرش چه کار دارید! ریشه و بنیانِ سستی و فساد رو من و توی ولیّ در بچه پایه‌ریزی می‌کنیم. 

    حالا برگردیم روی راهپیماییِ دیروز؛

    طفلی پلیسا و سربازا دیروز از راهپیمایی با گل‌هایی برگشتن که مردم بهشون دادن... اما از تجمعات اغتشاشگرا با آمبولانس راهیِ بیمارستان و قبرستان شدن...

    دیروز مردم و طرفدارای جمهوری اسلامی روزِ روشن، بدون ماسک و پوشیه، صاف تو دوربین نگاه می‌کنن و فریاد می‌زنن مرگ بر ضدّ ولایت فقیه... اون‌وقت اغتشاشگرا از دوربین فراری و اغلب روبسته، شب‌ها تو پستوها و پشتِ صندلی اتوبوس می‌گن مرگ بر دیکتاتور(!) 

    مخالفا نظام اگه تونستن یه خیابون آدم جمع کنن، حکومت و کادوپیچ بهشون می‌دیم! فقط یه خیابون :)))

    وجدانا تو این 43 سال چنین روز دانش‌آموزی نداشتیم! قشنگ مردم اومده بودن یه حرف بزنن:

     

    با آلِ علی هرکه درافتاد

    وَرافتاد ؛)

     

     

     

    + مردمم! آرزومه می‌تونستم کفِ پای تک‌تک‌تون رو ببوسم... کجای دنیا چنین مردمی داره؟! کجای دنیا چنین نجیب‌های بااصل و نسبی داره؟! کجای دنیا مردمِ ایران و داره؟! می‌شه پابوسیِ مجازیِ من و قبول کنین؟! 

    مردمِ ایرانم! دوست‌تون دارم... وَ خدا می‌دونه پای هر فیلم و کلیپِ دیروز چقدر از شوق اشک ریختم. heart

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس