نشسته لبۀ ایوون و داره مطالبی که میخواد تو جلسۀ ساعت هفتِ غروبش با بزرگانِ منطقه بگه، مرور و مرتب میکنه. هوا اینجا خیلی گرمه، میرم براش یه شربت سکنجبینِ خنک درست میکنم و با چند برگ کاهوی تازه که دیشب از چابهار خریده و دوست داره، آماده میکنم. چادررنگهم و سرم میکشم و میرم رو ایوون کنارش میشینم.
بهش میگم ویار کردم شاگردبنّا...
دست از نوشتن برمیداره و دستاش و رو به آسمون میگیره و با عجز و لابهای بانمک میگه: یا غیاث المستغیثین :)
دو تایی میخندیم و میگه: بسم الله! سراپا آمادۀ مرگم :)
میگم ویار یه پُستِ عاشقونه کردم :) میدونه وقتی میگم پُست، ینی تو وبلاگمون، نه تو دفترمون، نه تو نامههامون.
لبخندش جمع میشه و جاش تحیّر میوزه به صورتش. میپرسه: بخونی یا بنویسی؟!
میگم جفتش :)
این بار خیلی جدی میپرسه: عاشقونۀ عاقبت بخیر یا عاشقونۀ چرت و پرت؟
میگم تمومِ این 17 سال و تمومِ عمرم؛ عاشقونۀ عاقبت بخیر!
دوباره لبخند پهن میشه روی لباش و میگه تو امروز بنویس که تنهایی، منم زودی برات مینویسم بخونی.
یه ربعه حرکت کرده که هفت برسه منطقۀ موردنظر. بچهها گرمِ دفتر و کتابای مدرسهشونن و حجمِ واویلای تکالیفشون. صبح بعد از نماز نخوابیده و خونه رو برام آب و جارو کرده و ناهار گذاشته و شام هم گفته برامون میاره و هیچ کاری برام نذاشته. کار اغلبِ این روزهاش همینه. بعد از نمازِ صبح رسیدگی به خونه و من، دو ساعت قبل از خوابش رسیدگی به بچهها، و بقیهش هم کارا و برنامههای خودش. الان خیلی بهترم تازه! خیلی! سرِ دخترمون حتی نمیتونستم از جام بلند شم! بچۀ اول بود و من لوس و نازنازی! خیال میکردم قراره بمیرم! میترسیدم! الآن نه! الآن آستانۀ دردم بالا رفته... صبورم... طاقت دارم... الآن تا شاگردبنّا از خونه میره بیرون، زودی از جام بلند میشم و خودم کارام و میکنم و شب که برمیگرده زودی میرم تو جام دراز میکشم که دعوام نکنه :)
حوصلهم از بیکاری سر میره، درس و بحث دانشگاهم یا سبکه یا زود بهش میرسم... کاری برام نذاشته شاگردبنّا. میام توی وبلاگاتون روزی چند بار میچرخم. جز وبلاگایی که اینجا رو فالو دارید هم نمیرم چون کمتر پیش میاد تو بهروزشدهها کسی همفکر پیدا شه یا حداقل یه ضدّ ِ بافکر باشه... از خوندنِ وبلاگای بیفکر پرهیز دارم.
هفتۀ پیش حالندار بودم... گلاب بهروتون اسهال و استفراغ... گرمازدگی... کمخونی... چند بار رفتیم دکتر، اما یه شب خیلی حالم بد شد... بچهها رو سپردم به مادرِ جرجیس و رفتیم چابهار بیمارستان. دکتره جوان بود. با اخم معاینهم کرد و بعد با کنایه ازم پرسید: اسهالت سیاهه؟ مثلِ رنگِ چادرت؟!
وا رفته بودم... متأسفانه من زود بغضم میگیره و دلم میشکنه... الآن که باردارم که دیگه هیچی! بغض گلوم و گرفت و اومدم به سختی دهن باز کنم بگم نه... که شاگردبنّای حاضرجوابِ شجاعم سریع و محکم جواب داد: نه اونقدر تیره، کمرنگتره، به تیرگیِ چشمای خودتونه، میخواید لیوانِ آزمایش بدید همینجا بیاریم ببینید.
جذبهش اینقدر بالاست که کمتر کسی جرأت میکنه تو جدّیت جوابش و بده. دکتره فقط نگاهش میکنه و بعد سرش و میندازه پایین و نسخه مینویسه.
از اتاقِ دکتر که بیرون میایم، نمیره داروخونه. دستم و میگیره و میبره سوار ماشین میکنه. راه میافتیم میریم یه بیمارستان دیگه. میدونم دستش این روزا تنگه... دلم آتیش میگیره... ولی به حرفم نمیکنه، دوباره کلی پول ویزیت و آزمایش میده، چون از نسخۀ دکتر قبلی مطمئن نیست و میترسه با غرض دارو داده باشه.
تا سِرم میزنم و آمپولام و ساعت شده یازدهِ شب. سوار میشیم و من و میبره کنارِ دریا. دریای شب طوفانی و موّاجه... جایی که همیشه ما رو میبره کسی نیست، آدمی عبور نمیکنه، ماییم و دریا... دریا و ما... وَ خدا...
اون عاشقِ کوهه... من عاشقِ دریا.
فقط دریای جنوب... فقط خلیج فارس و عمّان... بس که آبیترن و عاشقانهتر و مهماننوازتر...
سمبوسههایی که گرفته و هنوز گرمه رو با هم میخوریم... برام سعدی میخونه... کمی با هم حرف میزنیم... بعد داریم به صدای موجها گوش میدیم که بهش میگم: ترسیدم دکتره بلند شه بزنهت...
گفت منم میزدمش. نگرانِ چی بودی؟ گفتم نه! میترسیدم بقیه هم بیان و طرفِ اون شن...
یه جوری نگام میکنه که ینی نگران نباش. میگم میشه چند وقتی شبیهِ چمران نپوشی؟!
چمران... چمران... شهید مصطفی چمران... محبوب و معشوقِ شاگردبنّا! تنها پوسترِ اتاقِ کارش در خونهمون بعد از پوسترِ بزرگِ گنبدِ امام حسین علیه السلام...
تیپِ غالبی که به یادِ چمران و به خاطرِ نهایتِ علاقهاش به چمران دارد؛ پیراهنِ خاکیرنگ... کلاهِ لبهدارِ خاکیرنگ... ساعتی شبیهِ چمران... و کیفِ خاکیرنگی که همیشه ضربدری روی شانهاش میاندازد...
همانقدر چریک... همانقدر چمران...
به جز عینکی که ندارد و چشمهایی که مثلِ عقاب تیز و دقیق مانده بعد از این همه خواندن و نوشتن و نوشتن و خواندن.
میگم میشه چند وقتی شبیهِ چمران نپوشی؟!
نگاهش را از طوفانِ موجها که تنها نکتۀ دریاست که عمیق دوستش دارد، میگیرد و با علامتِ سؤال به من تحویل میدهد. میپرسد: چرا؟! چطور؟! ویار گرفتی؟ به این مدل حساس شدی؟
میدانم حجمِ تعجبش از چیست. میداند چقدر این تیپِ او را دوست دارم و هر بار برایم چقدر تازه و جلبِ توجهکنندهست. اصلا باید اعتراف کنم با دخترهای جوان راهیان نور رفته بودیم... خودم شنیده بودم دخترها داشتند از این تیپ و قیافۀ چریکش چقدر تعریف میکردند و لذت میبردند... من چقدر چقدر چقدر حسودیام شده بود... همان شب به هزار بهانه مجبورش کردم لباسش را عوض کند و تا خواندنِ این پُست هم این را نمیدانسته :)))
حالا برایش جای تعجب دارد چیزی را که اینقدر دوست دارم چرا میگویم نپوش.
میگم...
( ببخشید! تلفنم زنگ خورد. شاگردبنّا بود. میگه داری پُست مینویسی؟ میگم آره. میگه بگو برن چند پسُت آخرِ آقای خطخطی رو بخونن، خیلی خفن بود و بهتر از اون نمیتونم خودم بنویسم فعلا. برید پستای اخیر ایشون و حتما بخونید :)))) )
داشتم میگفتم.
میگم تو نمیدونی مردم چه جوری نگات میکنن تو این لباس. من دقت کردم. تو این لباسِ چریکطور انگاری بسیجیای... انگاری مأمور مخفیای... اطلاعاتیای... امنیتیای... انگاری سپاهیِ بازنشستهای... میترسم بریزن سرت بلایی سرت بیارن... میترسم غریب گیرت بیارن...
آخآخ! تازه میفهمم چی گفتم... روی این جمله حساسه... روی این جمله تعصب داره... روی این جمله غیرت داره... روی این جمله بغض میکنه... ساکت میشه... خیره میشه به یه دوردست و به فکر میره و بعد یهو به هقهق اشک میریزه...
میدونم...
میدونم...
بعد از شنیدنِ این جمله هرجا و تو هر شرایطی باشه یادِ یه بیت میافته...
غریب گیر آوردنش
با هرچی که بود زدنش...
حالام بغض کرده... ساکت شده... خیره شده به دوردستِ دریا که تاریکه... به فکر رفته... ولی من میپرم وسطِ فکراش... من طاقتِ بغضش و ندارم... بزنه زیرِ گریه ویران میشم... من همیشه تو روضههای چهارنفرهمون به گریه کردنش که میرسه پا میشم به بهانۀ چای آوردن میرم... دخترم هم طاقت نداره... به گریه کردنش که میرسه پا میشه به بهانۀ کمک کردن به من میاد پیشِ من... اصلا ما ظهرِ عاشورا کنارش نمیمونیم... اصلا شبِ عاشورا باهاش حرف نمیزنیم... نمیذارم پیشِ من روضه و مداحی بذاره... اصلا من ظهرِ اربعین باهاش نرفتم حرم... باهاش نرفتم عزاداری... داغِ عزا رو دلم... دیگه طاقتِ دیدنِ شونههای لرزونِ مَردِ خودم رو هم ندارم...
میپرم وسطِ فکراش... با دو تا دستام صورتش و میگیرم و میچرخونم سمتِ خودم... میبوسمش و بهش میگم ویار کردم! بستنی میخوام! همین حالام میخوام! زووووووووود باش! زووووووود! بچهت داره من و میکُشه از ویار! بدووووووو!
چشمهاش خیس بود ولی من بُردم. خندید. بلند شد. دستم و گرفت و بعد از دو تا خیابون به سرعت روندنِ ماشین، برام بستنیای گرفت که خیلی خوشمزه بود، اما من هوسش نکرده بودم!
عزیزم! ما هرگز به هم دروغ نگفتیم. ببخشید که اون شب دروغ گفتم... بستنیای که هوس نکرده بودم و خیلی دوست داشتم... وَ از اون شب دنبالِ فرصتیام که بهت بگم مجبور شدم دروغ بگم... چون این روزها هر روز صبح که از خونه میری، تا شب که برمیگردی نگرانِ چریکمم که سالم برسه خونه... نگرانتم وقتی به دخترمون که ازت پرسیده بابا دوقطبی شدنِ جامعه ینی چی که همه میگن بده؟ جواب میدی: بد یا خوب ازش نترس بابا! تا ظهورِ امام زمان ارواحنا فداه کل دنیا دوقطبی بوده و هست و خواهد بود! ژستِ روشنفکرا رو باور نکن! دنیا همیشه دو قطب داشته و داره و خواهد داشت تا حکومتِ یکپارچه عدلِ موعود ایجاد شه و در سایۀ عدل دیگه ظلمی نیست که سپاه و لشکری داشته باشه و دو قطب شه! از زمانِ هابیل و قابیل دو قطبِ خیر و شر و حق و باطل بوده تاااااااااا تکتکِ پیغمبرا و ائمه و تا حکومتِ مهدوی هم هست. یا حسینی... یا یزیدی... نگرانتم چون میدونم هرجا و هر شرایطی باشی عقیدهت و میگی و راستش و میگی و رک و صریحش و میگی... نگرانتم چون...
ببینم! اصلا عاشقونۀ عاقبت بخیری نوشتم؟! میدونم متنم یکدست نیست و معیار و محاورهش قاطیه... میدونم بیتمرکز نوشتم... تمرکزم تویی که تا وقتی برگردی نگرانتم چون چریک پوشیدی و رفتی... چون میدونم کجا رفتی و چرا رفتی... چون میدونم چی میگی و چه جوری میگی... چون دوستت دارم... وَ دوست داشتنِ با عقیده؛ جهادِ سختِ ما زنهای عاشقه...
فالله حافظا و هو خیر الحافظین.