خلوتِ سحرگاه بود و پناه برده بودم به قرآن که تو از خواب پریدی و بیهوا گفتی: دوباره کِی ما را میبری حرّا؟ من خندیده بودم. قرآن را بسته و بوسیده بودم. یک لیوان آب ریخته بودم. برای تو آورده بودم که بپرسم: خوابنما شدی؟! حرّا؟! گفتی خواب دیدی. خواب دیدی باز رفتهایم حرّا. بینِ درختانش ما را گم کردهای و سر از دریاچهای درآوردی. پایت سُر خورده و افتادی توی آب. کشانکشان خودت را بالا کشیدهای و دیدی از روی چادرت یک ماهی گُلی افتاده روی شنها. من گفتم خیر است. خوابهای بد و خوب را هرچه باشند سراغِ تعبیرشان نمیرویم. بدها را تعبیرِ به خیر میکنیم و صدقه میدهیم، خوبها را هم تعبیرِ به خیر میکنیم و شکرانه میدهیم. این بار هم خیر است. بلند میشوم و دو هزار تومنی که تهِ جیبم مانده را سُر میدهم توی صندوقِ صدقات. تو آب مینوشی و بلند میشوی که مهیّای نماز شوی. من به سرزمینِ گستردۀ سجادهام برمیگردم. پناه میبرم به قرآن، اما نه به ادامۀ صفحهای که چشم به راهم نشسته... این بار قرآنِ بسته را روی چشمهایم میگذارم... بعد میبوسم و بیهواتر از پریدنِ تو از خواب، میگشایم:
إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ یَحْیَىٰ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا...
وَ یحیی از دستهای خدا سُر خورد روی کاشیهای حوضِ دلت...
کاشیهای حوضِ دلت هزار بار بوسیدنیتر شد... هزار بار دورت بگردمیتر... سجدههای ما هزار بار طولانیتر که یار پسندید ما را... خم شد و بوسید ما را... بُرد به خورشید ما را... وَ من و تو سه باره اذنِ ولی شدن یافتیم...
پدر و مادرها که باخبر شدند، تماس پشتِ تماس که مبارک است اما در این شرایط؟! من و تو با تعجب میپرسیدیم کدام شرایط؟! وَ سیلِ خروشانِ حرفهای دنیایی که برای من و تو نسیمِ گذراییست که به لبخند، سهلتر میوزد...
گفتند دارید برای رهبرتان فرزند میآورید و ما میخندیدیم... چه خوب که دوستداشتنیهای ما در مسیرِ گوهرِ فرمایشِ رهبر و مرجعِ تقلید و فرماندۀ ماست، اما فرزندِ زیاد بیش از همه برای خودِ من و تو خوشایند است... برای خودِ خودِ خودِ من و تو وقتی من دلم پر میکشد که نفسهای تو در عالَم تکثیر شود و تو دعا میکنی چشمهای من روی زمین بماند... من و تو از هیچ شرایطی باکی نداریم که مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُها دیدهایم!
فردای خوابت را سخت کار میکنم که پسفردای خوابت را مرخصی بگیرم و تو را به حرّا برسانم که یحیی مبعوث شود...
یحیی... یحیی... سومین فرزندی که فاش شدنِ نامش را در وبلاگمان پرهیز نمیکنم... سومین فرزندی که با علمِ سونوگرافی ندانستهایم پسر است که ما اصلا تا مجبور نشویم سراغِ سونوگرافی نخواهیم رفت...
یحیی خواهد بود؛ چون خدا بشارت داده. وَ صَدَقَ اللَّهُ الْعَلِیُّ الْعَظِیم.
به ملّاعبدالله زنگ میزنم. قایق و خودش را برای حرّا طلب میکنم. حرفم هنوز نیمهتمام است که به روی چشم گفتنهایش شنیده میشود... طبعِ بلندش رفاقتمان را خواستنیتر کرده... میدانم پول قبول نمیکند، شبِ حرکت با هم برایش یک جعبه ارزاقِ خشک آماده میکنیم و یک کیسه برنج. همینها را هم به هزار خواهش و تمنّا پذیرفت... رفاقتش بیقیمت و هزینه است... خصلتِ بارزِ اهالیِ جنوبِ شرقیِ ایرانمان... ما را به قایقش مینشاند که به شهرِ پشتِ دریاها برسیم...
از بارِ قبل یادش مانده دخترمان عاشقِ سرعت است، طنابِ موتورش را تا انتها میکشد و موج میشکافد و عمّان میدَرَد و به سینۀ دریا میتازد... بچهها از شوق بلندبلند میخندند... تو بازوی مرا تنگ گرفتهای و چادرت باد را مجنون کرده... دور شدهایم... از ساحلِ چابهار دور شدهایم... لبۀ محوِ خاکستریرنگی شده از دور... از خیلی دور... که ملّا موتور را خاموش میکند و میگذارد از سکوت و آبیِ پهناورِ قلبِ دریا لذت ببریم...
دخترمان شوقِ شنا دارد... تو نگرانی که قلبِ دریاییم و عمق، بیش از تمامِ استخرهای کلاسهای شنا... دلت اما به نه گفتن و شوقِ دختر را رد زدن رضا نمیدهد... حواله میدهی به من که مشغولِ خربزه قاچ کردن و همصحبتی با ملّا هستم... من به پریدنش همیشه راضیام... وَ پشتِ سرش همیشه مراقب... با اذنِ من خندۀ روشنی به صورتش میتابد و دست میبرد به کِشِ چادرش... لبۀ چادرش را از روی لبۀ روسری برمیدارد و کامل میکشد روی صورتش... میخواهد سفت و محکم روی سرش بماند و عقب نرود... ساقِ دستهایش را میکشد روی آستینِ چادرهایش و دستهایش را هم متقّی از هر موج و خروشی میپوشاند... وَ چنان میپرد و شیرجه میزند که تو از جا میپری و قایق تلوتلوخوران پسرمان را ترسانده... قاچِ خربزهای به دستش میدهم و در آغوشش میکشم... کنارِ گوشش میگویم: نترس! ما همه کنارِ همیم... خواهرت شناگرِ باتقواییست... وَ تقوا یک مهارت است که هر شناگری آن را ندارد... تو هم پسرِ باتقوای منی که خیلی زود مثلِ خواهرت پریدن میآموزی... وَ یک روز تو هم میخوانی: من ماهیام... نهنگم... عمّانم آرزوست!
دستِ کوچکِ خربزهایش را میبوسم و چشم در چشمش میگویم: تو نهنگِ باتقوای منی بابا!
خربزۀ نیمخوردهاش را رها میکند کفِ قایق و بلند میشود و دستهای نحیفش را دورِ گردنم میاندازد و با ذوق... با ذوق... با ذوق میپرسد: وای! من نهنگم بابا؟! من تکرار میکنم: نهنگِ باتقوای من :) شروع میکند به بوسیدنِ صورتم... بعد دستهایش را باز میکند و لُپهایش را باد... آنوقت با صدایی که کلفت کرده میگوید: من نهنگم، عمّانم آرزوست! من نهنگِ باتقوای بابام، مامان! رو میکند به ملّا و به او هم میگوید: سلااااام! من یک نهنگم! یک نهنگ ِ باتقوا که همیشه مراقب است از خدا جدا نشود...
این را تو برایشان معنا کردی؛ اینکه تقوا یعنی مراقب بودن که از خدا جدا نشوی... وَ من دلم آب شده که یحیی بیاید و درسِ تقوای تو در خانه باز رونق بگیرد که من دلم عجیب استادیات را لک زده...
فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ وُ میپرم توی آب... با دخترمان حسابی شنابازی میکنیم و خسته که میشود سوار میشویم و ملّا بندِ موتورش را میکشد و دماغۀ قایق پرواز میکند و باز پرِ چادرت باد و عمّان و حرّا و مرا مجنون کرده...
به حرّا میرسیم... به آن تکهای که دستِ هیچ بنیبشری به آن نرسیده... به حرّایی که مسافرانِ بازاریِ چابهار که به شوقِ مغازهها آمدهاند نمیدانند چه چیز را از دست داده و ندیدهاند... به حرّایی که فقط محلیهایی مثلِ ملّا آن را بلدند و اولین بار هم خودِ او مرا اینجا آورد...
با ملّا قرار و مدارِ دو ساعتِ دیگر را میگذارم و او برمیگردد ساحل و ما میمانیم و جزیرۀ کوچکی که برای ماست... آخ که چقدر دوست داشتم همینجا کلبه بسازم... صبح به صبح صیادی کنم و تو لباسِ بلندِ جنوبی پوشیده و نقابزده از پای نخلها خرما جمع کنی و ملموسترین زندگیِ خواستنی را داشته باشیم... چقدر با هم خندیده بودیم که حواسم باشد این را جایی نگویم که حتما به عقبماندگی و ضدّ تکنولوژی بودن محکوم میشوم :) آخر هم دیدی؟ آمدم اینجا جارش زدم بانو :)
روی نرمیِ ماسهها زیرانداز انداختیم و تو بساطِ خوشمزههایی که برایمان آورده بودی را به راه کردی... دخترمان سرِ پرسودایش را برده بینِ درختهای نازک و نحیفِ حرّایی که کشفِ جزیره کند... پسرمان لبِ ساحل، غرقِ زیباییِ آن همه گوشماهیِ ناب و خواستنیست... مینشینم کنارِ اُمّ یحییِ خودم... قابِ خنده روی چهرهات ماندگار شده از اینکه تو را اُمِ یحیی صدا کردم... ذوق کردهایم هر دو... به بشارتِ یحیی که میدانیم دکترنرفته جایش قرص و محکم است...
برایت میخوانم: رضاخان هم اگر میدید که با چادر چه زیبایی... جهان پر میشد از قانونِ چادرهای اجباری :) وَ چادرت را از سرت برمیدارم که اینجا... در این جزیرۀ حرّاییِ کوچک... هیچ بنیبشری جز ما نیست و نخواهد آمد...
آبیِ روسریات، آبیِ دریا را شرمزده میکند و موجها عقبنشینی میکنند... باد، دل از تو جدا نمیکند بس که دلربایی؛ تا چادرت بود، به طوافِ چادرت... حالا هم افتاده به غارتِ گیسوانِ کمندت که از پشتِ روسری ریخته روی کمرت... بلندت میکنم و میبرم میانۀ جزیره... بچهها را صدا میکنم و شروع میکنم به پرتاب کردنِ گلولههای شنی روی سر و صورتتان... صدای خندههامان حرّا را برداشته... چشمِ بد دور که بیمطرب و می مدهوشیم... یحیی توی حوضِ دلت غرقِ خنده است... این را من و تو میدانیم که قبل از هر پزشک و آزمایشی، خبرش را از خدا گرفتیم... که اولین ویارش، ویارِ حرّا بود که مادرش دوست دارد... چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی...