از موبایل، مناجات الشاکرین رو پلی میکنم و صداش و تا آخر زیاد میکنم. وضو میگیرم و نذرِ حضرتِ سکینه سلام الله علیها شروع میکنم به آماده کردنِ ناهار. چند خیار برمیدارم و سرِ صبر و حوصله شروع میکنم به پوست کردن. پسرم با پدرش رفتن سرِ کار. امتحانا تمام شده و وقتی مثلِ هر سال داشتیم برای تابستونِ بچهها برنامهریزی میکردیم، دوستداشتنیِ پسرم این بود که با پدرش بیرون بره. هر سال برای تابستونِ بچهها اینطور برنامهریزی میکنیم که باید برای سه ماه، سه برنامه داشته باشن؛ یکی که دلخواهِ خودشونه اما باید در چارچوبهای شرع و عرف بگنجه، یکی که توصیۀ خانواده است که معمولا با مشورت همهمونه، و یکی هم مطالعۀ اساسی و بنیانیه که بابا انتخاب میکنه. حالا پسرک هم با ذوق و شوقِ وافری هرچند روز با پدرش همراه میشه و شبها که میاد، پسرکِ ساکت و آرومِ ما با هیجان و پشتِ سر هم شروع میکنه به تعریف کردن که محلِ کارِ بابا چطوریه و بابا چه کارایی میکنه و کجاها رفتوآمد دارن و کلی حرفِ دیگه که من از شنیدنش لذت میبرم.
خیارهای پوستشده رو به قطعاتِ ریز و یکدستی خرد میکنم. دخترم یحیی رو برده خونۀ نور. نور چون بچه نداره با بچهها خیلی اُنس داره. به بچههای من هم خیلی بیشتر انس گرفته. من حینِ خرد کردنِ خیارها به آقاناصر فکر میکنم و سارا. دیشب تماس گرفتن و ما رو با خبرشون که میخوان یه سر بیان پیشِ ما شاد کردن. من گرچه از دیدنِ سارا قند توی دلم آب میشه اما بیش از همه برای همسرم خوشحالم... شاگردبنّا، آقا ناصر رو خیلی دوست داره... حرفهای مگوی تمدّنیش رو که نمیتونه گاهی حتی به من هم بگه، فقط به آقاناصر میتونه بگه... آقاناصر یارِ جهادی و کربلایی و سوریهای و راهیان نوری و حرمی و هیئتی و تشکیلاتی و برادریِ همسرمه... مطمئنم بیان، همسرم یه کوهِ اساسی با ایشون میره و این مریخیهای صعبالعبورِ بلوچستانِ رو فتح میکنه... وَ بعد از کوه، لبریزِ ایدهها و فکرهای جدید میشه که به رگهای حیاتش خونِ تازه میده...
خودم با سارا چقدر حرفها داریم... چقدر خلوتها... سارای نازنینم... دختری از یک خانوادۀ ضعیفتر از متوسط... با پدر و مادری بیسواد... که بدونِ هیچ امکاناتی تونست دکترای دانشگاهِ تهران رو بگیره... رتبۀ تکرقمیِ یه رشتۀ شلوغ رو بیاره... به قولِ شاگردبنّا یه باسوادِ واقعی... نه متوهمِ سواد! یکی که بدونِ هیچ پشتوانهای تونسته در بهترین دانشگاهِ کشور تمامِ مدارکش رو بگیره و ترقی کنه... یکی که رتبۀ تکرقمیِ یه رشتۀ پرطرفدار رو آورده، نه یه رشتۀ بیطرفدار که توش رتبه آوردن کارِ شاخی نیست! یه حقوقدانِ حقیقی که "من" نداره! یه 26 سالۀ تشکیلاتی با چهار تا بچۀ قد و نیمقد که در سفرهای مکرر و هجرتهای کاریِ همسرش، دستتنها و بدونِ کمک، هم بچه بزرگ کرد و هم درس خوند و افتخارش خونهداریه... من و همسرم اینقدر برای این دخترِ متواضع که من تا حالا ندیدم جایی خودش از خودش حرف بزنه، احترام قائلیم که فکر نمیکنم برای خانمِ دیگهای اینطوری باشیم... حتی دیدم همسرم هر بار سارا از درِ خونه میاد تو، حتی اگر برای ده دقیقه رفته باشه توی حیاط تا با تلفن حرف بزنه، پیشِ پاش بلند میشه... زنی که یه جهادگرِ حقیقیه... دیدارِ آقا با نخبگان هم هر سال دعوتش میکنن و گرچه میتونه بهترین جاها با بیشترین حقوق کار کنه، اما به خاطرِ تربیتِ اصولیِ بچههاش خونهداری رو انتخاب کرده و سر کردن با حقوقِ کاریِ آقاناصر رو که مثلِ همسرِ من جهادگرن... دختری که هرجای این کشور رفت، مدرسۀ مجانی به پا کرد و کلی بیسوادِ محروم رو باسواد کرد... آخرین باری که سارا رو دیدم قبل از هجرت به بلوچستان بود... ازش خواستم قبول کنه مسؤولِ گروهِ خواهرانِ جهادیِ همسرم بشه... در نبودِ ما خیالمون اینطوری راحتتر بود... اما تو پروسۀ سنگینِ دفاع از رساله بود و نتونست قبول کنه... حالا دفاع کرده و تو پروسۀ سنگینِ دیگهایه... گفته بدونِ بچهها میان که دو روزه برگردن، اما من صبح بهش پیام دادم خواهش میکنم بچهها رو بیار... من دلم برای سهیلا و سیمین تنگ شده... این دو تا رو خودم بزرگشون کردم... اون وقتا خداخدا میکردم سارا امتحان داشته باشه و من برم این دو تا رو بیارم پیشِ خودم... یه بار هر دو با هم امتحان داشتیم، شاگردبنّا این و فهمید... حدودِ سه کتابِ چهارصد صفحهای منابعِ آزمونِ من بود و چیزی همین حدود، منابعِ آزمونِ سارا. شاگردبنّا با آقا ناصر هماهنگ کردن و سه روز اونا و بچهها رفتن خونۀ سارا و ناصر، سارا اومد پیشِ من. این سه روز ما دو تا کنارِ هم فقط درس خوندیم. حتی غذا رو وعده به وعده آقا ناصر و شاگردبنّا برامون میآوردن. من اون امتحانم و هجده و بیست و پنج شدم و سارا امتحانش و نوزده و نیم با یه خاطرۀ خیلی خیلی خوش که هنوز توی ذهنمون مونده و بارها و بارها برای خودمون و دیگران تعریفش کردیم... دوست دارم سارا رو به نور نشون بدم... نور رو به سارا... من چقدر این دو تا رو دوست دارم... اما چقدر چقدر چقدر برای همسرم خوشحالم... که با آقاناصر حرفها خواهد زد... چقدر سبک بشه...
خیارهای خردشده رو میریزم توی یه کاسۀ بزرگِ بلوری. از فریزر قالبِ یخِ قلبیشکلم و بیرون میارم و چند تا دونه قلبِ یخی میریزم روی خیارها... قوطیِ گلمحمدیم و برمیدارم و صافی. یه مشت گلِ محمدی میریزم تو صافی و میگیرم روی ظرف. شروع میکنم به سابیدنِ گلمحمدی. این بار به مادرشوهرم فکر میکنم. که دیروز تماس گرفته بودن. بدونِ اینکه از من بپرسن گفتن برام بلیطِ هواپیما میگیرن که با بچهها برم مشهد. گفتن تیر و مرداد که هوا خیلی گرمه رو مشهد باشم. گفتن یحیی از گرما اذیت میشه. با شوخی و خنده سعی کردم حرفای جدیم و بزنم. گفتم مامان! سریالِ مختار رو یادتونه؟ عمره میگفت آفتابِ عراق برای غریبهها داغه و سوزان، برای اهلِ عراق مثلِ آغوش مادر گرمه و حیاتبخش... پارسال این موقعها پوستِ صورتم از داغیِ آفتابِ اینجا سوخته بود و سیاه شده بودم. اما عید خودتون گفتین پوستم از قبل هم سفیدتر شده و خیال کردید من داروی خاصی مصرف میکنم یا کرمِ خاصی میزنم. این برای اینه که من دیگه اینجا غریبه نیستم... اهلِ این آفتابم... اهلِ این داغی... اهلِ این خورشید و گرما... این گرما دیگه ما رو اذیت نمیکنه، مثلِ همون آغوشِ مادر، گرمه و حیاتبخش... یحیی هم که دیگه بچۀ همین آفتابه... متولدِ همین سرزمین... یحیی یه بلوچستانیه مادر، زادۀ خورشیده و گرما... من اینجا خونهمه... آشیانهمه... من اینجا دوست دارم... خواهر دارم... نگران و چشم به راه دارم... من و یه روز روی ایوان نبینن، میان درِ خونه احوالپرسی... من دیگه اینجا غریب و غریبه نیستم... نگرانم نباشین...
بعد از مادرِ همسرم، مادرِ خودم تماس گرفتن. گفتن مادرشوهرم باهاشون حرف زدن که زنگ بزنن و راضیم کنن... اولش ناراحت شدم... بهم برخورد که مادرم من و نشناخته... مادرم هم خیلی طبیعی اول همون حرفای مادرِ شاگردبنّا رو زدن... وقتی سفت و سخت گفتم بدونِ همسرم مشهد نمیام، مادرم یه نفسِ راحت کشید... گفت این دخترِ منه! دخترِ من هر جایی هست که شوهرش هست. من دلم سبک شد که مادرم من و شناخته. لبخند روی لبم اومد. مادرم گفتن یادت نره شوهرت و زنگ زدن بره سوریه... یادت نره شوهرت چقدر دلش برای سوریه تنگ شده بود... یادت نره چقدر روی کارِ گروهش وسواس داره... اما به خاطرِ من نرفت... مادرم گفت یادت نره از راهیان نور بهش زنگ زدن... میتونست یا من و بفرسته مشهد، یا کسی و بخواد بیاد پیشِ من... اما به خاطرِ من نرفت... خیلی چیزهای دیگه رو یادم انداخت که نیازی نبود چون یادمه... همیشه یادمه... تازهترینش همین دو هفتۀ پیش... که تو بیتابیهای دلتنگیش برای کربلا ازش خواستم عرفه بره کربلا... گفت برای همهمون پول نداره الآن... گفتم همهمون اربعین با هم میریم که هزینهها کمتره. بگو برادرِ مجردم بیاد پیشم و خودت برو یه نفسی تازه کن و بیا. وسوسه شد... دلش رفت بینالحرمین... گریههای روضۀ بعدیش شدیدتر شد... اما قبول نکرد... حالا من تنهاش بذارم و برم مشهد که هوای خنک بهم بخوره؟! بچههام سرما رو به پدرشون ترجیح بدن؟! پناه بر خدا از این بیانصافیها و خودخواهیها...
قوطیِ گلمحمدی رو برمیگردونم سرِ جاش و قوطیِ نعنا رو برمیدارم. حالا نوبتِ سابیدنِ نعناهاست. دیروز ظهر بدونِ تعریف کردنِ تماسها، سرِ ناهار از بچهها پرسیدم تیر و مرداد و بریم مشهد بچهها؟ بچهها خوشحال شدن که بریم ولی فقط تیر و. زودی برگردیم خونه. منم لبخند زدم و زیرکانه گفتم باشه. پس به بابا میگم برای تیرِ ما بلیط بگیره. تا اون موقع کارا رو بکنیم که بعد از رفتنِ ما بابا کاری نداشته باشه و بتونه در نبودمون به کارای خودش برسه. یهو پسرم دست از غذا کشید و با عصبانیت پرسید مگه بابا با ما نمیاد؟! من جواب دادم نه! بابا کار داره! پروژۀ جدید گرفته و تا آخر مرداد باید تحویل بده، میدونین که! دخترم یهو جواب داد پس ما هم نمیریم. من فکر کردم همه با هم میریم مشهد. پسرم هنوز عصبانی بود! خیال میکرد رفتنمون حتمیه، بهم گفت من نمیام! برای من بلیط بگیرین هم من نمیام! من پیشِ بابا میمونم. قاشقش و گذاشت رو ظرفش و اخم کرد و دیگه دست به غذا نزد. کلی طول کشید تا بهش اطمینان بدم این فقط یه سؤال بوده و قرار نیست بدونِ رضایتِ هم کاری کنیم. قرار نیست بابا رو تنها بذاریم. بعد هم کلی قربونصدقهشون رفتم که اینقدر خونواده براشون مهمه و بامحبتن.
نعناها هم سابیده شد. چند حبه سیر برمیدارم و بعد از پوست کردن، با ریزترین دندونههای رنده، روی خیارها و پودرِ گلمحمدی و نعنا و یخ، رنده میکنم. تیر آخرین برادرِ شاگردبنّا داماد میشه. خیلی وقته به ما گفتن که برنامه بریزیم برای رفتن به مشهد که در مراسم باشیم. شاگردبنّا آبِ پاکی رو ریخته روی دستشون که برادرِ من! وقتی ما تو مراسمِ گناه شرکت نمیکنیم، چرا باید از کار و زندگیم بگذرم و بیدلیل بیام مشهد؟! سرِ اون یکی برادرش، به ما گفتن محضر و بیاین. تو محضر که بزن و بکوب و گناهی نیست. ما قبول کردیم. خیلی هم شاد بودیم. همهمون هم رفتیم لباس و چادرهای نو خریدیم. شاگردبنّا که تو عقد و عروسیِ خودمون هم کت و شلوار نپوشید، به عشقِ برادرش کت و شلوار خرید و جنتلمنی شده بود که دلِ من و برده... وقتی به محضر رسیدیم، سطلِ آب بود که ریختن روی ما! محضره شبیهِ کلیسا بود... شاگردبنّا گفت یعنی چه؟! مگه ما مسیحی هستیم که عقدِ ازدواجمون رو توی شبهِ کلیسا برگزار کنیم؟! این چه ضدّفرهنگیه؟! این چه ضدّدینیه؟! این انتخابها عامدانه نیست و از سرِ چشم و همچشمیه، اما من که خیرِ سرم فعالِ فرهنگیام و دغدغۀ جهاد دارم چرا باید این بیفکریها رو با حضورم تأیید کنم؟! به بچهها گفت شما عموتونه. دوست داره باشین و شمام احترامِ عموتون واجبه. برید اما من و مادرتون نمیایم. دلیل رو هم کامل تبیین کرد. دخترم خب سطحِ فهمِ بالایی داره. مسایلِ فرهنگی و دینی رو به خوبی متوجه میشه. گفت منم نمیرم. بعدا میرم دیدنِ عمو و بهشون تبریک میگم. اما عقد و نمیرم. پسرم کوچیکتر بود. متوجهِ مسائل نمیشد گرچه ما تبیین رو علنی پیشِ اون انجام میدادیم که ناخودآگاهش آگاه بشه. اما اونم نرفت چون بدونِ ما جایی نمیره. با اون تیپِ جنتلمنمون یهسره از محضر رفتیم حرم. تو حرم نشستیم برای برادرشوهرم دعای خیر و خوشبختی کردیم و آگاهی. شب هم رفتیم خونۀ پدرشوهرم برای دیدنِ عروس و داماد و تبریک گفتن و هدیه دادن. از ما ناراحت شده بودن و مادرِ شاگردبنّا حتی باهاش سلام هم نکرد، اما از اصولِ دینی و اسلامی و ملیمون کوتاه نیومدیم. این یکی رو هم که میدونیم نمیتونیم بریم چون اسبابِ گناهانِ زیادی در مجالس فراهمه... پس چرا هزینه کنیم و بریم؟!
چند تا گردو برمیدارم. وقتی مغزشون و از پوست خارج میکنم، نوبتِ آسیا کردنشونه. از اولِ تیر شاگردبنّا خونه است. باید کتابی رو تألیف کنه و کارش دورکاریه. از اولِ تیر دخترم باید کتابِ عدلِ الهیِ شهید مطهری رو شروع کنه. دلبخواهش برای تابستون؛ یاد گرفتنِ پختِ نان بود از ماسی که قرار شد اول از ماسی اجازه بگیره چون پیرزن یه وقت فکر نکنه دخترم داره یاد میگیره که برای کل اهالی نون بپزه و محل درآمدِ بندهخدا رو ازش بگیره، باید بدونه دوست داره فقط برای خودمون پخت کنه. توصیۀ خانواده هم براش تمرینِ صبر بود چون واقعا عجوله :) پدرش گفت هفتهای سه بار با خودش میبرش پیشِ ملّا صیاد که صیادی یاد بگیره، چون صیادی صبرِ ایوب میخواد. برای مطالعه هم قرار شد تیرماه عدل الهیِ استاد مطهری رو بخونه و یادداشتبرداری کنه، مرداد با توجه به یادداشتهاش عمل کنه و شهریور محاسبه شه. چون برای پاسخ دادن به سؤالهاش، همراهی در عملکرد و بسترسازی و محسابۀ دقیقش باید به کتاب اشراف داشته باشیم، خودمون هم دوباره قراره کتاب رو پابهپاش بخونیم. تابستون قراره خیلی عالی شروع شه. من خیلی خیلی خوشحالم. همه دورِ همیم. دورِ هم کار میکنیم. دورِ هم تلاش میکنیم. نمازظهر و مغربمون هم با همه. ناهارمون هم با هم میخوریم. من کار و درسم روی ریلتره. نگهداری از یحیی راحتتره. رسالهم هم زودتر به فرجام میرسه انشاءالله. گفتم رساله...
چند قطره گلاب روی موادِ ناهار میریزم و نمک و کمی فلفل. بعد هم دوغِ خونگیِ مادرِ جرجیس رو خالی میکنم روشون و آبدوغخیارِ هوسیِ دخترکم آماده میشه. میذارمش طبقۀ بالای یخچال تا سبزیها رو از آب بکشم و ظرف کنم. فصلِ سومِ رسالهم و تمام کردم. دو هفتۀ پیش. گذاشتم روی دسکتاپِ لپتاپِ شاگردبنّا تا برام ویرایش کنه و تحویلِ استادم بدم. سه روز بعد وقتی بعد از رفتنش سرِ کار، رفتم که روی میزِ کارش و گردگیری کنم، دیدم برام یادداشت گذاشته که ویرایشِ فصلم و تمام کرده و آماده روی صفحه است. یحیی و کارا رو سپردم به دخترم و نشستم پشتِ لپتاپش. خوشحال و آسوده که آخجون! تا ظهر میفرستم برای استادم و از این فصل هم راحت میشم، فایل و باز کردم. دیدم کل متن صورتی شده... یعنی خط به خط... نه! جمله به جمله رو برام کامنت گذاشته... بدونِ اغراق میگم؛ جمله به جمله! کامنتها رو تا صفحۀ سوم میخونم و از این همه ایرادای اساسی که ازم گرفته خستگی به تنم میمونه... ناراحتیم ناحق بود اما طرفم استادم نیست که بتونم حق و ادب رو زورکی هم شده مراعات کنم... ناجوانمردانه تلفن و برمیدارم و زنگ میزنم بهش... تا میگه الو جانم اشکام میریزه و یهبند شروع میکنم نق زدن! تو مگه ندیدی من با بچه به چه سختیای این فصل رو نوشتم؟! مگه ندیدی شببیداریام و؟! مگه ندیدی خستگیام و؟! ندیدی یحیی رو شیر میدادم و مقاله میخوندم؟! شمارۀ عینکم و نمیبینی نیم نمره بهش اضافه شده؟! چرا اینقدر ایراد گرفتی بهم؟! خوندنِ خودِ کامنتات یه هفته طول میکشه، اصلاحش حتما یه ماه وقت میخواد! تو نمیدونی من خسته شدم میخوام زودتر تموم کنم و مدرکم و بگیرم؟! چرا جمله به جملهم و ایراد گرفتی؟!
هیچی نمیگفت. هیچی! در سکوت فقط اجازه داد خشمم و تخلیه کنم. با اینکه حتی یک درصد حق با من نبود! حرفا و گریههام که تموم شد... وقتی دخترم با ترس و لرز درِ اتاق و باز کرده بود و صورتِ غرقِ اشکم و دیده بود... وقتی یحیی انداخته بود روی گریه و ولکن هم نبود... شاگردبنّا گفت حق با شماست. من اشتباه کردم. معذرت میخوام. شب میام برات درست میکنم فایل رو. الآن عصبانی نباش. به خودت برس و بچهها. راضیم کرد و تلفن و قطع کردم. اما دیگه آروم شده بودم... عقلم سرِ جاش بود... جایی برای انکار نبود... ماجرا رو برای دخترم توضیح میدم و بعد از آروم کردنِ یحیی و سپردنش به دخترم، این بار عاقل و منطقی نشستم پای فایل. دیدم وای! چقدر این فصل رو سرسرکی نوشتم... چقدر خواستم آب ببندم و تموم کنم و بدم بره... چقدر بیدقت و بیعلاقه این فصل رو تموم کردم... دیدم کامنت به کامنتش درسته... اگه این فصل رو اینجوری به استادم میدادم قطعا برمیگردوند... با این تفاوت که اون همسرم نیست که دلسوزم باشه و شاید فقط از هر صفحه سه ایرادم و حوصله میکرد کامنت کنه... اما این شاگردبنّاست که با روزی چهار ساعت خواب و کلی کار، سهروزه فایلم و دیده و باحوصله و دقت خط به خط برام کامنت گذاشته... باز گریه میکنم... این بار از خجالتِ شاگردبنّا... حتی رو ندارم بهش تلفن کنم... میدونم وقتی ناراحت شه حرف نمیزنه... میدونم الآن تلفنم بکنم چیزی بهم نمیگه... باید بیاد خونه... باید تو خلوت باهاش حرف بزنم و از دلش در بیارم...
شب که باهاش حرف میزنم و اشتباهم و اقرار میکنم و ازش معذرتخواهی؛ خیرخواهانه و دلسوزانه و حتی عاشقانه بهم میگه، من و تو شیعهایم... رسما هم نه، اسمی شیعهایم... با یک دنیا شرمندگی ما رو به علی بن ابیطالب علیه السلام میشناسن... تو توی اون دانشگاه به خاطر چادر و عقایدت، اقلیتی... چه ناحقیها در حقت کردن استادای مقیدت به آزادیِ فکر و اندیشه و پوشش و بیان(!) میدونی که روی تو ذرهبین گذاشتن... خطای تو رو به پای توی انسان نمینویسن، به پای مکتبت مینویسن... استادها و همکلاسیهای سکولار و لیبرال و آتئیستت، با همۀ خنگیِ خودشون، دندون تیز کردن برای یه نمرۀ پایینِ تو که بگن اینان طرفدارای علی و سیدعلی! اگه موافقت کردن مجازی درس بخونی دکتری رو به خاطرِ دانشجومحور بودنشون نیست که اگر بود اینقدر در حقِ تو و من و امثالِ ما ظلم نمیکردن... به خاطرِ اینه که شاگرد اولشونی... چارهای ندارن... رسالۀ تو اعتبارِ گروهِ آموزشیِ اوناست... دارن تحملت میکنن که فقط دفاع کنی و رسالهت و بذارن رزومۀ خودشون... و اگرنه اینا هموناییان که وقتی پسرمون و باردار بودی بهت توپیدن که کی الآن بچه میاره که تو آوردی؟! و اتفاقا هرچه سختگیری بود تو همون ایامِ زایمانت به تو گرفتن و ارشدت اینقدر سخت گذشت... تا حالا هم به فضلِ خدا از رسالهت جز خوبی ندیدن و برای همین باز هم دارن تحملت میکنن... اما تو این فصل و تو اوجِ سختی نوشتی... میفهمم... درک میکنم چون پابهپات بودم... همۀ چیزایی که صبح گفتی هم یادمه... اما چیزی به سرِ مار نمونده... تحمل کن... وقت بذار... کارِ تمیز بده... متأسفانه به جای خوندن و دیدنِ خودِ مکتبمون، مکتبمون رو دارن از روی ما میبینن... این رساله، اینطوری دستِ استادت برسه، نمیگه اینم یه دانشجویه مثلِ بقیه... نه! میگه اینه رسالۀ یه مذهبی... یه انقلابی... یه ولایی... یه چادری که رفته بلوچستان زندگی میکنه و بچه میاره... من و تو خسته میشیم اما متأسفانه یا خوشبختانه حق نداریم نشونش بدیم! ما باید سرِ پا باشیم... آبروی یه مکتب به من و تو وصل شده... کم بذاریم من و تو رو فحش نمیدن... نامردای بدتر از بنیاسرائیل مکتبمون رو فحش میدن... ما کاری به نتیجه نداریم، اما باید بهترینِ خودمون و عرضه کنیم... این فصل، بهترینِ تو نبود امیحیی... با تخصص و با تعهد نبود امیحیی... این فصل، فصلِ آدمی بود که صاحبی نداره... انگیزۀ تلاشی نداره... اومده زندگی رو زندگی کنه و هر وقت هم شد بمیره... تو اینی؟! تویی که داری بسترِ بارداریِ بعدیت و برای بچههات تبیین میکنی و میخوای شیر به شیر بچۀ بعدی رو برای نسلِ شیعه بیاری، اینی؟! بیصاحبی؟! بیهدف و انگیزهای؟!
نمیدونم چطور این پست رو تموم کنم... از شدتِ شرمندگی برابرِ امیرالمؤمنین علیه السلام اشکام بند نمیاد... پست و گذاشتم شاگردبنّا ویرایش کنه و پایانبندی... اما گفت این یکی برعکسِ فصلت، نیازی به ویرایش نداره... هم تخصص داره، هم تعهد... فقط براش اسم گذاشت و گفت به عشقِ علی علیه السلام پستش کن.
یا مظهرالعجایب! یا مرتضی علی!... از شما مدد...