1. صبحِ دیر بیدار شدم؛ حدودِ ساعتِ 10. پیاده نرفتم حرم چون فردا 12 ساعت حرم هستم و کارها همه عقب می‌افتد. دست‌م درد می‌کرد. جای واکسن به شدت سنگین است و درد دارد. علایم دیگری ندارم شکرِ خدا. بلند شدم و بعد از نوشیدنِ مایعات نشستم پشتِ سیستم. با رفیق جان کار اشتراکی دست‌مان بود. سهم‌م را زدم و تا دوازده و نیم برایش فرستادم. حینِ کار از پنجره‌های خانه صدای عزاداری می‌آمد. صدای دسته‌های عزا که راهیِ حرم‌ند و زنجیر می‌زنند... صدای همین هیئت کوچه بغلی که سر کوچه موکب زده... صدای دویدن و شادیِ بچه‌ها که به هم خبر می‌دادند فلان‌جا سرِ آن مسجد شله‌زرد می‌دهند... حینِ کار بو می‌آمد... از کوچه... از خانۀ همسایه‌ها... گاهی هم از دمِ درِ خانۀ خودمان... می‌رفتم می‌دیدم توی یخچال پر از نذری است... شله‌زرد... دیگچه... شله... قیمه... عدس‌پلو... حلوا... حینِ کار دل‌م خواست یک کاسه شله بریزم بخورم... مادرخانم اما سفت و سخت مراقب است و نمی‌گذارد حالاحالاها غذاهایی بخورم که حبوبات دارد و کلی ادویه... این را در بروشوری خوانده که تاریخ و نوع واکسن‌م را بر آن نوشته‌اند و باید برای نوبتِ دوم نگه دارم... دل‌م پیشِ شله است... این شله را از دست بدهم می‌رود تا سالِ بعد... محرم و صفرِ بعد... کی زنده؟... کی مُرده؟... اربعین هم همین سؤال را از خودم پرسیدم: رفت تا 26 شهریورِ سالِ بعد... کی زنده؟... کی مُرده؟...

 

2. جمعه که سرِ پاس هستم... وقتی هم برگردم خسته و له فقط می‌خوابم... از شنبه هم هفتۀ شلوغ و پرکاری دارم... شنبه باید کلی اداره سر بزنم... بعد بروم بنیاد... بعد بروم حرم... یکشنبه باید کار ویرایش کتاب را تحویل بدهم... دوشنبه هیئت دارم و باید برویم رفیق‌مان را هم از عزای پدرش در بیاوریم... شیرین سه/چهارمِ روزم می‌رود... سه‌شنبه کارگاه ادبیات با بازی است... راستی! یک روز را هم باید با رفیق جان برویم خرید... خیلی وقت است به‌ش قول دادم باهاش خرید می‌روم... هی گفته‌ام باشد بعدِ محرم و صفر... کی پایان‌نامه را کار کنم؟ کی تمام می‌شود این سرطان؟ زورم نمی‌رسد به این حجمِ کار... متدهای برنامه‌ریزی از دست‌م در رفته... حساب و کتاب‌ها از دست‌م در رفته... من این روزها انسانِ ناتوانی هستم... با خودم نامهربانم... زیاد به خودم گیر می‌دهم... هی می‌گویم مفید نیستی... به دردبخور نیستی... هی از خودم می‌پرسم اصلا اگر بمیری کجای دنیا لنگ می‌ماند؟!... هیچ‌جا! هیچ‌جای دنیا در نبودِ من لنگ نمی‌ماند! اعتراف می‌کنم دارم شکست می‌خورم... وَ اعتراف می‌کنم نمی‌توانم بپذیرم... وَ اعتراف می‌کنم دارم در برابرِ طوفانِ پیچ‌وخم‌های عجیبِ زندگی‌ام، پشه‌وار مقاومت می‌کنم(!)... از خدا دلگیرم... اما عجیب می‌دانم هوای مرا دارد... عجیب ها! مثلا پولِ قرض‌های مرا نمی‌رساند... اما وقتی دندان‌درد امانم را بریده، از جایی که فکرش را نمی‌کنم به من پول می‌رساند... دقیق به قیمتِ عصب‌کشی و پر کردنِ دندانم!... کارِ ثابت و حقوقِ ثابت برایم جور نمی‌کند... اما گوش‌هایم هر دو می‌گیرد و شستشوی گوش هشتاد هزار تومان است و من که صفرِ صفرم، ناگهان در یکی از کارت‌های بانکی‌ام هشتاد هزار تومان از غیب پیدا می‌شود!... کارم را مدیریت نمی‌کند غدۀ سرطانیِ پایان‌نامه را از ریشه بکّنم و راحت شوم... اما فرمِ پاسم را که ششصد تومان بود و نداشتم بخرم... برایم نصفِ قیمت از غیب می‌رساند و وقتی همۀ همکارانم فرم‌های ششصد تومانی خریده‌اند، من همان فرم و همان جنس و همان کیفیت را به سیصد تومان می‌خرم! عجیب نیست؟!... مثلِ پدری که می‌داند از او پول می‌خواهی... اما به تو پول نمی‌دهد... ولی همیشه مثلِ سایه دنبالِ گرفتاری‌های توست... وَ همیشه درست همان جایی که منتظرش نبودی و فکرش را هم نمی‌کردی... سر می‌رسد و گره را باز می‌کند!... رفیق جان به هم‌هیئتی‌مان که پشتِ سرم گفته نگران‌م هست و نمی‌داند این عدمِ ثباتِ کاریِ من چه آینده‌ای را برایم رقم می‌زند... گفته نگرانش نباش! من با چشم‌های خودم دیدم که خدا در زندگیِ او چه معجزه‌ها کرده و می‌کند... گفته نگرانش نباش! خدایش حسابی مراقبِ اوست... راست گفته... مراقبِ من است... اما من کودکِ ناصبوری هستم که هرچه سن‌م بالاتر می‌رود... صبرم کودک‌تر می‌شود... هی از خودم... از خدا می‌پرسم: پس کی؟! کی مرا از این همه گره... از این همه نشدن... از این همه شکست... از این همه درِ بسته... از این همه نتوانستن نجات می‌دهی؟!... کی مرا برمی‌گردانی به همان دوندۀ جنگندۀ رو زیادِ همیشه موفق و پیروز؟!... من گهی پشت بر زین... گهی زین به پشت سرم نمی‌شود... تمامِ سالِ 98 را قدّ دو سال سفر رفتن و رزق و روزی‌های عجیب داشتن و بعد، دو سال خانه‌نشینیِ محض سرم نمی‌شود... من تمامِ زندگی را از اوج دیده‌ام... فرود سرم نمی‌شود... تا فردایی که قرار است فرج شود کی زنده؟!... کی مرده؟!... 

 

3. از دوازده و نیم بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به تمیزکاری... شهادت است اما هفتۀ پیش رو دیگر وقتی ندارم... از موبایلم مداحی پلی می‌کنم و به جانِ در و دیوار و اشیا می‌افتم... خاک همه‌جای زندگی‌ام را برداشته... یکی_دو تا شب‌پرۀ هندی در اتاق‌م لانه کرده اما مرده... از قلم‌سوسک‌هایی که برای سوسک‌های تابستان به تمامِ درزها و کناره‌های دیوارها کشیده بودم... بهتر! از جک‌وجانور در خانه خوش‌م نمی‌آید! تو بگو حتی یک مرغِ عشقِ دلبر! وسواس می‌کُشد مرا اگر کسی در خانه‌اش حیوانی نگه دارد... نه! نه این‌که فکر کنی حامی حقوقِ حیوانات هستم و دلم برای‌شان به رحم است! خب البته جای حیوانِ بی‌زبانِ حیاتِ وحشِ خودش است... اما نه! بحث‌م سرِ حیوانِ در خانه... بحثِ وسواس است... چندش‌م می‌شود... اصلا حتی بوی‌شان اذیت‌م می‌کند... همه‌جا را سابیدم... چهار ساعتِ تمام... مادرخانم مدام تذکر داد نکن! دیشب واکسن زدی! دست‌ت درد می‌گیرد... بدنت ضعیف می‌شود... خب راست هم می‌گفت! واقعا دست‌م درد دارد... اما چاره‌ای نیست... امروز این کارها را نکنم دیگر نمی‌رسم... بعد باید وسطِ کثافت و گرد و خاک مثلِ پلشت‌ها زندگی کنم... جارو کردنم یک ساعت و نیم طول کشید... تمامِ لباس‌هایم را شستم... حتی پتو و روبالشی... تا حتی سجاده و جانماز... اسپند هم دود کردم... می‌دانی؟ راست‌ش از فردا می‌ترسم... کی زنده؟!... کی مرده؟!...

 

4. رفتم حمام. خودم را هم سابیدم. با اجازۀ امام رضا جان و حضرتِ زهرا سلام الله علیها، سیاه از تن در کردم و لباسِ رنگی پوشیدم. بسم الله گفتم و شالِ عزایی که محرم و صفر به دیوارِ خانه نصب می‌کنم هم برداشتم... دمِ اذانِ مغرب است... در می‌زنند... نذری آورده‌اند... آخرین نذری... آخرین نذریِ محرم و صفرِ امسال... شله است... مادرخانم همان اول می‌گوید نمی‌خوری ها! ادویه دارد! این بار چشم نمی‌گویم! برایش اعتراف می‌کنم دیروز وقتی واکسن زدیم و گفتند 30 دقیقه در سالن انتظار بنشینید تا مبادا علایمی داشته باشید، رفتیم و چیپس و پفک خریدیم و با رفیق جان خوردیم! مادرخانم با چشم‌های گرد مرا نگاه می‌کند! ظرفِ شله را از دست‌ش می‌گیرم! این آخرین نذری است... آخرین رزقِ عزای اهلِ بیت... از دست‌ش نمی‌دهم... کمتر می‌خورم ولی از دست‌ش نمی‌دهم... تا نذریِ سال بعد... تا شلۀ سالِ بعد... تا صفرِ سالِ بعد... تا محرمِ سال بعد... تا پیرهن مشکیِ سالِ بعد... تا شالِ عزای سالِ بعد... کی زنده؟!... کی مرده؟!... 

 

5. من می‌خواهم زنده بمانم! لطفا مرا نمیران! مهربان‌تر از پدری که روی خوش به من نشان نمی‌دهی اما مراقب‌م هستی! من از مردن وقتی کارهای نیمه روی زمین دارم بدم می‌آید... از پایان‌نامۀ بر زمین‌مانده... از بدهی‌های بر دوش‌مانده... از آرزوهای در نوبت‌مانده... از واکسنِ دوزِ دوم‌مانده... از اربعینِ بر دل‌مانده... بدم می‌آید! لطفا مرا نمیران! لطفا مرا تا قبل از چشیدنِ یک بارِ دیگرِ طریق الحسین نمیران! بگذار برای یک بارِ دیگر نفس کشیدنِ شب‌های جاده زنده بمانم! مرا به خاطرِ حسرتِ تاول‌های روزِ دوم نمیران! یَا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ! من این ترس‌ها را به تو می‌سپارم... یَا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ! به دست‌های مراقبِ تو... یَا حَیُّ الَّذِی لَیسَ کَمِثْلِهِ حَیٌّ! من تمامِ نیمه‌کاره‌های ورم‌کردۀ زندگی‌ام را به تو می‌سپارم... یَا حَیُّ الَّذِی لا یشَارِکُهُ حَیٌّ! تا فردا که نه... حتی تا همین یک دمِ بعد... کی زنده؟!... کی مرده؟!... یَا حَیُّ الَّذِی لا یَحْتَاجُ إِلَی حَیٍّ! تا محرمِ بعد... کی زنده؟!... کی مرده؟!... یَا حَیُّ الَّذِی یُمِیتُ کُلَّ حَیٍّ! تا اربعینِ بعد... یَا حَیُّ الَّذِی یَرْزُقُ کُلَّ حَیٍّ! کی زنده؟!... یَا حَیّاً لَمْ یَرِثِ الْحَیَاهَ مِنْ حَیٍّ! کی مُرده؟!... یَا حَیُّ الَّذِی یُحْیِی الْمَوْتَی! تا پر کردنِ این دست‌های خالی و تا خالی کردنِ این انبارِ روسیاهی... یَا حَیُّ یَا قَیومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ! مرا نمیران... به توبۀ نصوح و به جبرانِ فوت‌شده‌ها... به بیست و ششِ شهریورِ هزار و چهارصد و یک...

به اربعین! 

به اربعین! 

به اربعین! 

خدایا به یک بارِ دیگر اربعین... مرا نمیران! 

 

 

 

|| بَر... دل‌م... ترسم... بماند... آرزوی... کربلا... ||