جعبه ی قلبی ِ کوچیک ِ خلال دندونم و خیلی دوست دارم
از وقتی شما ازش استفاده کردین :)
+ مرد ِ مومن ِ معتقد ِ مقیّد ِ سنگین ِ متواضع ِ مهربان ِ فهیم؛ برادر ِ شهید...
جعبه ی قلبی ِ کوچیک ِ خلال دندونم و خیلی دوست دارم
از وقتی شما ازش استفاده کردین :)
+ مرد ِ مومن ِ معتقد ِ مقیّد ِ سنگین ِ متواضع ِ مهربان ِ فهیم؛ برادر ِ شهید...
بعد از آن بحرانِ تشکیلاتی بین من و مسؤولِ خواهران، وقتی از منطقه برگشتیم و خواستیم سوارِ اتوبوس شویم، پنهان از چشمِ تو رفتم آخرین صندلیِ آخرینِ ردیفِ اتوبوس و آن گوشۀ تنگ و تاریک، خودم را قایم کردم... که مبادا مرا با آن حالِ بدِ روحی ببینی... که مبادا سنگینیِ غصه را روی دلم احساس کنی... که مبادا فکرت به هم بریزد... که مبادا در خدمتت خللی ایجاد شود... که گرچه با نامِ مسؤولیت، دیگرانی که حتی یک ساعت زحمتی به دوش نکشیدهاند مشغولِ ریا و جلبِ رضای خلق هستند(!) اما تو بارِ تمامِ این کاروان را به دوش داری و بیآنکه کسی تو را مسؤولِ کلِ اتوبوس بداند، نشستهای روی پلههای درِ میانیِ اتوبوس و مثلِ یک سربازِ دونپایه که درجهدارها تمامِ کارها و رتقوفتقها را به گردنِ او انداختهاند، مشغولِ خدمتی... بیسروصدا... بیهیاهو... بی حتی آنکه هی سر کج کنی و به زائرین بگویی من خادمِ شمام(!) نه! غرقِ خدمتی برای رضای خدا و با تفکّرِ انجامِ وظیفه... وَ همین تفکّر همیشه تو را از این بحرانهای تشکیلاتی دور نگه داشته...
اما من سعۀ صدرِ تو را ندارم... این همه غِنای نفسِ تو را ندارم... ظرفِ من کوچک است... از ادا و اصولِ آدمهای توخالیِ پرسروصدا منزجر میشوم... دوست دارم دستشان را برای خلقالله رو کنم... دوست دارم بدانند همه نافهم نیستند... من زود برمیآشوبم... زود طاقتم طاق میشود... زود به هم میریزم... از اینکه خدّامِ حقیقی منزوی شوند حالم بد میشود... از هر بیعدالتیای عصبی میشوم... حرف میزنم... بعد آدمهای ریاکار برنمیتابند... شعارهایشان را باد میبرد... روی حقیقیِ خودشان را نشان میدهند... وَ چون علمِ دین دارند، تمامِ ریا و تکبرشان را با آیه و حدیث توجیه میکنند(!)
چه خوب شد که بحران را ندیدی... چه خوب شد که همان موقع رفته بودی پی آبِ خوردن برای زائرینِ تشنه وسطِ بیابان... همان موقعی که زائرینِ لبتشنه به مسؤولینِ کاروان ندای العطش میدادند و آنها مشغولِ استوری گذاشتن بودند(!) همان عالمانِ دینِ پر از آیه و حدیثِ چادری و ریشو و چفیه به گردن(!) همان موقعی که یادشان رفته بود نامحرمِ همدیگرند و داشتند توی استوریهای هم کرکر و هرهر میکردند(!) دو سال است سفرهای زیارتی نرفتهایم... اما انگار دو قرن گذشته و ما اصحابِ کهفیم... بس که همهچیز تغییر کرده... بس که روابطِ مذهبیها لابلای نفعبردن از احادیثِ خوشاخلاقی و برچسبِ جهادی... رنگوروی تشیعِ انگلیسی گرفته(!) وَ طفلک جهادی... که هروقت آدمها دنبالِ توجیهِ کمکاریها و کمگذاشتنها و پَلَشتکاریهایشان هستند، از جهادی مایه میگذارند... وَ چه تصویرِ زننده و نحسی از مفهومِ والای جهادی منعکس میکنند... وَ چه نسلسازیِ ضدجهادیای با همین برچسبِ جهادی به راه دارند... داعش از کجا نطفه زد مگر؟!
رفته بودم گوشۀ آخرِ اتوبوس... میانِ چهل و دو نفر زائر خودم را پنهان کرده بودم و مطمئن بودم آنقدر سرت شلوغِ خدمت است که تا به همه آب برسانی و جوابِ سؤالهای دخترهای جوانتر را که از تو مشاورۀ ازدواج میگیرند(!) بدهی، التهابِ دلم رفع شده و سرخیِ صورتم رنگ باخته و سنگینیِ غضب از چشمهایم محو شده...
تو آمدی... اتوبوس حرکت کرد... صدای مداحی بلند شد... شیطنتِ دخترهای جوانِ کاروان شروع شد... تو مشغولِ آبرسانی شدی... همهچیز شلوغ و پلوغ بود و من با خیالِ راحت گوشهترین صندلیِ انتهای اتوبوس، خودم را از نگاهِ تو پنهان دیدم... چشمهایم را بستم و در حالِ هضمِ این بحران بودم... چقدر گذشته بود یادم نمیآید... اما با صدای دخترهای جوان که هروقت من و تو را کنارِ هم میبینند ذوق میکنند و روی ما زوم میشوند و ما مجبوریم سنگینتر و غریبهتر با هم برخورد کنیم که یک وقت دلشان نسوزد، میفهمم داری میآیی انتهای اتوبوس... چشمهایم را باز میکنم... با لبخند داری از بین آن همه تعارفِ خوراکیهای جورواجور که دخترهای جوان فقط به تو میکنند(!) رد میشوی و تو سرِ تمامِ تفکراتِ فرهنگی و عقیدتیِ درست و صحیحت که من تمامقد همهشان را قبول دارم و برای همین با حسادتهای زنانهام میجنگم، بلکه در جذبِ همان یک نفرِ تو به چترِ امن و امانِ اسلام و انقلاب شریک باشم، هیچ تعارفی را رد نمیکنی و از چیپس و پفک و تخمه و تنقلات و ساندویچ و میوه و هرچه به تو تعارف میکنند برمیداری و همینجور میآیی انتهای اتوبوس...
من سریع خودم را جمعوجور میکنم... تهِ دلم دعا میکنم صورتم از غضب سرخ نباشد... لبخندِ مصنوعی میچسبانم روی لبهام... وَ زور میزنم که چشمهایم را بخندانم... تو بین آن همه نگاهی که روی هر دوی ماست... میایستی بین دو صندلیِ آخر... دست میکنی توی جیبت... وَ تسبیحِ سبزِ شاهمقصودی که متبرّکِ مقدسترین مکانهایی است که هزار هزار آدم حسرتِ یک ثانیه زیارتشان را دارند، در میآوری و میگیری سمتِ من... بعد مقابلِ همۀ آن دخترها که روی تو زوم شدهاند... با همان لبخند میگویی: خانوم! این تسبیح و یک دور استغفار بگو و بعد دستبه دست بچرخه و هرکس یک دور استغفار بگه و همه که گفتن برگردونین به من...
دخترها که منتظرِ لحظۀ عاشقانهای بودند که دست بگیرند، باز هم کِنِف میشوند و نگاههای کنجکاوشان را از ما برمیدارند و مشغولِ خودشان میشوند... غافل از اینکه عاشقانهترین صحنهای که میشد در این سفر ببینند و بدانند شوهرِ مسلمانِ شیعۀ مؤمنِ انقلابیِ ولاییِ امام حسینی چه شکلی است؛ همین لحظه بود... همین لحظه که تو نمیدانم از کجا بحران به گوشت رسیده... چطور بین آن همه کار یادت مانده... وَ از کجا بین آن چهل و دو زائرِ جوانِ پرشیطنت که اتوبوس را روی سرشان گذاشتهاند، مرا دیدهای... یا اصلا ندیدهای و حالم را بو بردهای... وَ آمدهای و مثلِ همیشه مراقبتم کردهای...
مثلِ همیشۀ زندگیمان که وقتی عصبانی میشوم... شاهمقصودت را درمیآوری و میگویی یک دور برای همه استغفار بگو... آرام میشوی...
استغفارنگفته آرام شدم... به همین که در شلوغترین زمان و مکان... ندیده مرا فهمیدهای... اما این شاهمقصودِ این بار فرستادنیتر است...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
یک دور تسبیحِ استغفار
به نیتِ تمامِ زائرین و مسؤولینِ این کاروان؛
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
...
وصیتنامهم و بهروز کردم؛ دو تیکه بهش اضافه شد
اول اینکه اگه تصادفی شد یا اتفاق این مدلی، دقیقا همین هم خطاب شم بعدِ مرگ:
کشتهشده در سانحۀ سفر معنوی... یا زیارتی...
اجازه ندن ارگانی... سازمانی... قشر خاصی... رسانهای... در و همسایهای... فامیل و رفیقی... کنار اسمِ من شهید بیاره!
خیلی این مسأله برام مهمه!
دوم اینکه تمومِ تلاششون و بکنن تو طریق الحسین دفنم کنن...
حوالی عمودِ 888...
اگه نشد و هزینهتراشی داشت و زحمت برای خونوادهم...
خاکِ اون جاده رو بریزن رو کفنم و دفنم کنن...
.
.
.
بعد از دو سال...
بالاخره بابِ سفرهای زیارتی باز شد...
به فضلِ خدا
به فضلِ خدا
به فضلِ خدا...
خانومم بعدِ نمازِ صبحی گریه میکرد میگفت این دو سال
دوری از راهیان نورهای جنوب و غرب و شهدا...
دوری از صفا و خلوصِ آدمهای روستا تو اردوهای جهادی...
دوری از قم و جمکرانهای یهویی...
دوری از اربعین... نیمهشعبان... طریق الحسین...
حسابی سیاهمون کرده...
همرنگِ شهر و آدمهاش شدیم...
و اگه نبود امام رضا جان...
هلاک شده بودیم
هلاک شده بودیم
هلاک شده بودیم...
میگفت شاگردبنّا!
خدا اگه با عدلش با ما رفتار کنه
این سفر روزیِ ما نیست...
به خودش قسم نیست...
از فضلش بخشیده...
به ما رحم کرده...
دیده اورژانسی شدیم...
با فضلش با ما رفتار کرده...
با فضلش...
با فضلش...
با فضلش...
.
.
.
فردا عازمیم انشاءالله...
اگه شد و تونستم آنلاین براتون ازونجا پستی یا تصویری میذارم،
اگه نشد میام و بعدِ سفر براتون شرحِ دلبری مینویسم...
اما در هر صورت
یادتونم قطعا!
برم که کلییییی کار داریم...
دو تا آدمِ گنده
مثِ بچههای کلاساولیِ شبِ اردو
ذوق داریم و خواب از سرمون پریده...
بعدِ دو سال دوباره کولههامون بسته و آماده
دمِ درِ خونهس...
داریم میریم بابِ سفرها رو بازم باز کنیم...
بازم همیشه کولههای آمادهمون دمِ در باشه...
بازم خونهمون برای بچهها جدید باشه بس که نبودن توش و به سفر بودیم...
بعدِ دو ساااااااال
که ما دو تا ولگردِ همیشه به سفر
خونهنشینِ محض بودیم...
و اگه نبود امام رضا جان...
هلاک شده بودیم
هلاک شده بودیم
هلاک شده بودیم...
علی ع علی ع
برنامهای که هفتۀ آینده داریم انشاءالله، وقتِ سر خاروندن برامون نذاشته، اما از صبح که هی استوریها برام آپ میشه نتونستم جلوی خودم و بگیرم. نشستم دونهدونه استوریها رو جوابیه دادم!
طرف دانشجوی پیام نوره که نه رتبۀ درست و حسابی داره، نه درس و معدلِ درست و حسابی... بعد برای من استوری روز دانشجو گذاشته! :/
یا طرف ضد ِانقلاب و ضد نظام و ضد همۀ عقلانیتها و منطقهاست... خودش و برای تبریک گرفتن روز دانشجو شرحهشرحه کرده! :/
از صبح برای تکتکِ این آدما سند و مدرک فرستادم که ثابت کنم این روز مختصِ شما نیست بزرگوار! من و قبول نداری... ویکیپدیا رو که دیگه جمهوری اسلامی ننوشته! ببین روزِ چه کسانی رو به اسمِ روز دانشجو نامگذاری کردن و چرا که بدونی امروز؛ روزِ دانشجوی مؤثر، درسخون و هوشیاریه که معنای حقیقیِ استقلال و آزادی رو به خوبی فهمیده و براش جون داده! نه تو و امثالِ تو :/
این تناقضا بیش از هرچیزی برای من خندهداره :) برا شما نیست؟ خدایی مفتمفت تبریک نگید... مراقبِ مفاهیم و ارزشها باشید... خیلی از اصول با همین دقت نکردنا جابجا شده... به نظرم همۀ اینا دِین به گردن میاره...
یا مثلا نشستیم داریم دیدار آقای رئیسی با دانشجوها رو رصد میکنیم، به قولِ خانومم، یک بار با وجدان و با نگاهِ علمی بشینید و این دیدار رو رصد کنین، اون وقت میبینید دانشجوها بیادبی رو با آزادی بیان اشتباه گرفتن... و از همه مهمتر... عقدهها و کمبودها رو با دغدغه قاطی کردن! ینی در کل از اون همه دانشجو اگه یکی_دو نفر خیلی دغدغهمند، به مسایل حقیقی و ضروریِ قشرِ دانشجو پرداخته بود! بقیه کلا سن بلوغ فکریشون همون دبیرستان و هیجانات ِ خاصِ اون سنه... برید ببینید...
واقعا صبر و متانتِ آقای رئیسی ستودنیه...
ربطی به این پست نداره ولی مذاکرات رو هم نمیدونم چقدر رصد میکنین، ولی من که کییییییف میکنم :) از موضع قدرت... از موضع دیانت... از موضع حقطلبی... و کاااااااملا به چشم فرعیات... ینی شد، چه عالی! نشد؛ به درک! جمهوری اسلامی بلده خودش مشکلاتش و حل کنه :) من خیلی دعاگوی آقای رئیسی هستم... خیلی... خیلی روی ایشون زومم... واقعا هم حیرتم میاره... هم حسرت... حیرت میاره که واقعا وسطِ این همه بخوربخور چطور یکی میتونه تقوای خودش رو حفظ کنه... و هم حسرت که چطور این همه سال از ایشون محروم شدیم... عمری که رفت و فرصتهایی که سوخت... ولی بازم برای بچههامون هزار مرتبه شکرِ خدا...
به مطلب اصلی برگردیم و بگم که صادقانهش به نظر من هیچ جبههای نمیتونه روی این مدل دانشجو سرمایهگذاری کنه؛ نه جبهۀ حق... نه جبهۀ باطل!
دانشجوهایی که من امروز دیدم به جای مطالبه داشتن، طلب داشتن... این ینی دانشجو مستعد، عزتمند و روی پای خودش بار نیومده... ینی قشرِ دانشجوی ما هم شبیه قشرِ کوچه و بازاری کمبودها و نشدنها رو زیرِ سرِ دولتها میبینه و برای رفعِ اونها هم فقط گدای دولتهاست...
از طرفی آزادی بیان همچنان فیکه! و جز شعاری بیش نیست! قبلا تو پستام نوشته بودم هر وقت آدمها تونستن شبیه آنچه تو کتاب شهابی در شبه با هم صحبت کنن، میتونیم سرمون و بالا بگیریم و از آزادی بیان حرف بزنیم! خب در قشر مجازی و عوام کوچه و بازار که آدم به نظرم ابدا نباید توقع فهم آزادی بیان رو داشته باشه، ولی دانشجو و محیط دانشگاه این توقع رو در همه ایجاد میکنه که متأسفانه اونم به فنا رفته...
باور کنین با این مدل دانشجو نه دشمن میتونه حتی یه تپه فتح کنه... چه برسه به ایران(!)
و نه خودی میتونه تمدنسازی کنه(!)
پیشنهاد میکنم دیدارِ دانشجوها با آقای قالیباف و آقای رئیسی رو که امروز بود مرور کنین، اما در قیاس با فقط یک جملۀ دکتر بهشتی که بدونین چی میگم:
دانشجو
مؤذّنِ
جامعه
است؛
اگر
خواب
بماند
نمازِ
امّت
قضا
میشود!
|| امثالِ شهید بهشتی که دست به قلم هم بودن و به ادبیات و استفاده از کلمات واقفن، با آگاهی مینوشتن! لذا نمیشه بگیم اتفاقی نوشتن امّت! نه! بین امّت و ملت فرقه! اگه نوشتن امّت... ینی افقِ دید، جای دیگریه... این افقِ دیدِ گسترده رو من تو دانشجوهای امروز ندیدم........... حتی سطحِ ملتشون هم خیلی سطحی بود.... ||
|| اگه دانشجویی و دین و ایمون سرت میشه... یه تکونِ اساسی به خودت بده! باشه! مسؤولین و شرایط و امکانات و هجمهها رو قبول دارم... ولی توی دانشجوی متدین و معتقد هم یه تکونی به خودت بده... تو مسیرِ گامِ دومِ انقلاب درس بخون... نه تو مسیری که دانشگاه و دانشجو داره میره... از نگاهِ من خیلی دیره... خیلی دیره... خیلی دیره... و دِینِ گردنِ دانشجویِ متدینِ معتقد خیلی بیشتره... خیلی بیشتره... خیلی بیشتره... از ما گفتن بود! ||
|| این روز رو با نهایتِ احترام و مملو از خیرخواهیِ کثیر، تنها و تنها به دانشجویانی تبریک میگم که بدونِ بهانه و در دلِ سختیها و مستقل و روی پای خود، درس میخونن و دغدغۀ خدمت دارن... چه خدمت در پایینترین سطح و فقط به خانواده... چه خدمت در بالاترین سطح و به امّتِ مسلمون... تبریک میگم به دانشجوهایی که استقلال و آزادی رو فهمیدن و براش تلاش میکنن... تبریک میگم به دانشجوهایی که به اوجِ این معنی رسیدن که اولویت و ضرورتِ دانشجوی متدین و معتقد درسشه... اگر دانشجویی همزمان با درسش کار هم میکنه که من تمامقد براش میایستم... تبریکِ ویژه میگم به هر دانشجویی که دانشجوی دانشگاههای خفن و دولتیِ ایرانه... با رتبۀ خوبِ زحمتِ خودش... با معدلِ عالیِ خودش... تبریکِ ویژه به هر دانشجوی متدین و معتقدی که شاگردممتاز دانشگاهه... تبریک به اون دانشجوهایی که با یک دلیل (و نه بهانه) ِ منطقی و ویژه نتونستن دانشگاه دولتی برن و در دانشگاههای آزاد و پیام نور و غیرانتفاعی تحصیل میکنن، اما سطحِ تحصیل و جوییدنِ دانششون برابر با سطحِ دانشگاههای خفنه... و دارن با مطالعاتِ فراتر خودشون رو سطحِ بالا نگه میدارن... تبریکِ ویژه به اونایی که برای تحصیل در دانشگاههای خفن خونِ دل خوردن و چند سالی پشتِ کنکور موندن تا بهترین و قبول بشن و مایۀ آبروی اسلام و انقلاب باشن... آقا مَخلصِ کلام: تبریک به تمومِ دانشجوهای واقعی... واقعی... واقعی... و نه فیک و توخالی! میخوام بگم هرررروقت خسته شدین... هروقت فشارها داشت از پا درتون میاورد یه سرچ ساده کنین احادیث و روایاتی که دربارۀ دانشجوهاست... دربارۀ محصلینه... دربارۀ هرکیه که داره دنبالِ علم و دانش پیر میشه که بتونه خدمت کنه... بگردین و به خودتون یادآوری کنین شماها حتی از هفتاد سال عبادت دارین فراتر عمل میکنین :) ||