بعد از آن بحرانِ تشکیلاتی بین من و مسؤولِ خواهران، وقتی از منطقه برگشتیم و خواستیم سوارِ اتوبوس شویم، پنهان از چشمِ تو رفتم آخرین صندلیِ آخرینِ ردیفِ اتوبوس و آن گوشۀ تنگ و تاریک، خودم را قایم کردم... که مبادا مرا با آن حالِ بدِ روحی ببینی... که مبادا سنگینیِ غصه را روی دلم احساس کنی... که مبادا فکرت به هم بریزد... که مبادا در خدمتت خللی ایجاد شود... که گرچه با نامِ مسؤولیت، دیگرانی که حتی یک ساعت زحمتی به دوش نکشیدهاند مشغولِ ریا و جلبِ رضای خلق هستند(!) اما تو بارِ تمامِ این کاروان را به دوش داری و بیآنکه کسی تو را مسؤولِ کلِ اتوبوس بداند، نشستهای روی پلههای درِ میانیِ اتوبوس و مثلِ یک سربازِ دونپایه که درجهدارها تمامِ کارها و رتقوفتقها را به گردنِ او انداختهاند، مشغولِ خدمتی... بیسروصدا... بیهیاهو... بی حتی آنکه هی سر کج کنی و به زائرین بگویی من خادمِ شمام(!) نه! غرقِ خدمتی برای رضای خدا و با تفکّرِ انجامِ وظیفه... وَ همین تفکّر همیشه تو را از این بحرانهای تشکیلاتی دور نگه داشته...
اما من سعۀ صدرِ تو را ندارم... این همه غِنای نفسِ تو را ندارم... ظرفِ من کوچک است... از ادا و اصولِ آدمهای توخالیِ پرسروصدا منزجر میشوم... دوست دارم دستشان را برای خلقالله رو کنم... دوست دارم بدانند همه نافهم نیستند... من زود برمیآشوبم... زود طاقتم طاق میشود... زود به هم میریزم... از اینکه خدّامِ حقیقی منزوی شوند حالم بد میشود... از هر بیعدالتیای عصبی میشوم... حرف میزنم... بعد آدمهای ریاکار برنمیتابند... شعارهایشان را باد میبرد... روی حقیقیِ خودشان را نشان میدهند... وَ چون علمِ دین دارند، تمامِ ریا و تکبرشان را با آیه و حدیث توجیه میکنند(!)
چه خوب شد که بحران را ندیدی... چه خوب شد که همان موقع رفته بودی پی آبِ خوردن برای زائرینِ تشنه وسطِ بیابان... همان موقعی که زائرینِ لبتشنه به مسؤولینِ کاروان ندای العطش میدادند و آنها مشغولِ استوری گذاشتن بودند(!) همان عالمانِ دینِ پر از آیه و حدیثِ چادری و ریشو و چفیه به گردن(!) همان موقعی که یادشان رفته بود نامحرمِ همدیگرند و داشتند توی استوریهای هم کرکر و هرهر میکردند(!) دو سال است سفرهای زیارتی نرفتهایم... اما انگار دو قرن گذشته و ما اصحابِ کهفیم... بس که همهچیز تغییر کرده... بس که روابطِ مذهبیها لابلای نفعبردن از احادیثِ خوشاخلاقی و برچسبِ جهادی... رنگوروی تشیعِ انگلیسی گرفته(!) وَ طفلک جهادی... که هروقت آدمها دنبالِ توجیهِ کمکاریها و کمگذاشتنها و پَلَشتکاریهایشان هستند، از جهادی مایه میگذارند... وَ چه تصویرِ زننده و نحسی از مفهومِ والای جهادی منعکس میکنند... وَ چه نسلسازیِ ضدجهادیای با همین برچسبِ جهادی به راه دارند... داعش از کجا نطفه زد مگر؟!
رفته بودم گوشۀ آخرِ اتوبوس... میانِ چهل و دو نفر زائر خودم را پنهان کرده بودم و مطمئن بودم آنقدر سرت شلوغِ خدمت است که تا به همه آب برسانی و جوابِ سؤالهای دخترهای جوانتر را که از تو مشاورۀ ازدواج میگیرند(!) بدهی، التهابِ دلم رفع شده و سرخیِ صورتم رنگ باخته و سنگینیِ غضب از چشمهایم محو شده...
تو آمدی... اتوبوس حرکت کرد... صدای مداحی بلند شد... شیطنتِ دخترهای جوانِ کاروان شروع شد... تو مشغولِ آبرسانی شدی... همهچیز شلوغ و پلوغ بود و من با خیالِ راحت گوشهترین صندلیِ انتهای اتوبوس، خودم را از نگاهِ تو پنهان دیدم... چشمهایم را بستم و در حالِ هضمِ این بحران بودم... چقدر گذشته بود یادم نمیآید... اما با صدای دخترهای جوان که هروقت من و تو را کنارِ هم میبینند ذوق میکنند و روی ما زوم میشوند و ما مجبوریم سنگینتر و غریبهتر با هم برخورد کنیم که یک وقت دلشان نسوزد، میفهمم داری میآیی انتهای اتوبوس... چشمهایم را باز میکنم... با لبخند داری از بین آن همه تعارفِ خوراکیهای جورواجور که دخترهای جوان فقط به تو میکنند(!) رد میشوی و تو سرِ تمامِ تفکراتِ فرهنگی و عقیدتیِ درست و صحیحت که من تمامقد همهشان را قبول دارم و برای همین با حسادتهای زنانهام میجنگم، بلکه در جذبِ همان یک نفرِ تو به چترِ امن و امانِ اسلام و انقلاب شریک باشم، هیچ تعارفی را رد نمیکنی و از چیپس و پفک و تخمه و تنقلات و ساندویچ و میوه و هرچه به تو تعارف میکنند برمیداری و همینجور میآیی انتهای اتوبوس...
من سریع خودم را جمعوجور میکنم... تهِ دلم دعا میکنم صورتم از غضب سرخ نباشد... لبخندِ مصنوعی میچسبانم روی لبهام... وَ زور میزنم که چشمهایم را بخندانم... تو بین آن همه نگاهی که روی هر دوی ماست... میایستی بین دو صندلیِ آخر... دست میکنی توی جیبت... وَ تسبیحِ سبزِ شاهمقصودی که متبرّکِ مقدسترین مکانهایی است که هزار هزار آدم حسرتِ یک ثانیه زیارتشان را دارند، در میآوری و میگیری سمتِ من... بعد مقابلِ همۀ آن دخترها که روی تو زوم شدهاند... با همان لبخند میگویی: خانوم! این تسبیح و یک دور استغفار بگو و بعد دستبه دست بچرخه و هرکس یک دور استغفار بگه و همه که گفتن برگردونین به من...
دخترها که منتظرِ لحظۀ عاشقانهای بودند که دست بگیرند، باز هم کِنِف میشوند و نگاههای کنجکاوشان را از ما برمیدارند و مشغولِ خودشان میشوند... غافل از اینکه عاشقانهترین صحنهای که میشد در این سفر ببینند و بدانند شوهرِ مسلمانِ شیعۀ مؤمنِ انقلابیِ ولاییِ امام حسینی چه شکلی است؛ همین لحظه بود... همین لحظه که تو نمیدانم از کجا بحران به گوشت رسیده... چطور بین آن همه کار یادت مانده... وَ از کجا بین آن چهل و دو زائرِ جوانِ پرشیطنت که اتوبوس را روی سرشان گذاشتهاند، مرا دیدهای... یا اصلا ندیدهای و حالم را بو بردهای... وَ آمدهای و مثلِ همیشه مراقبتم کردهای...
مثلِ همیشۀ زندگیمان که وقتی عصبانی میشوم... شاهمقصودت را درمیآوری و میگویی یک دور برای همه استغفار بگو... آرام میشوی...
استغفارنگفته آرام شدم... به همین که در شلوغترین زمان و مکان... ندیده مرا فهمیدهای... اما این شاهمقصودِ این بار فرستادنیتر است...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
یک دور تسبیحِ استغفار
به نیتِ تمامِ زائرین و مسؤولینِ این کاروان؛
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
استغفرالله ربّی و اتوب الیه
...