وَ تمامِ احترامی که به ما برخواهد گشت :)

دارم خیارا رو پوست می‌کنم که سالاد شیرازی برای شام درست کنم. بچه‌ها امتحاناشون و دادن و اجازه دارن تلویزیون روشن کنن. شکرِ خدا ولی چون الگوی عملی دیدن و من و پدرشون هیچ‌وقت پای تلویزیون نبودیم، علاقه‌ای ندارن و بعد از ده دقیقه می‌رن تو حیاط بالای درختِ زمستون‌زدۀ لختِ گردومون و از اون بالا دخترِ همسایه‌مون و صدا می‌زنن و اون‌که سرش و از پنجرۀ آشپزخونه‌شون بیرون میاره، شروع می‌کنن با هم صحبت کردن و وقت گذروندن. منم شبکۀ پویا رو عوض می‌کنم و می‌زنم اعجوبه‌ها. خیلی این برنامه رو دوست دارم. خیلی کارشده و بافکره. خیلی حساب‌شده‌ست. برعکسِ اون اعجوبه‌های قبلی که مهران غفوریان مجریش بود و فاجعه بود و مسیرِ بدی رو در پیش داشت... اون‌قدر بد که اگه این اعجوبه‌های جدید، قوی کار نمی‌کرد و این‌قدر حساب‌شده نبود نمی‌تونست اثرات سوء اون و از بین ببره! خدا به فکر و ذهن و قلم و زاویه‌دید و پول و زندگی ِ تموم دست اندر کاراش خیر و برکت بده.

کارشناس برنامه داره می‌گه بچه‌هاتون و بااحترام صدا کنین و به‌شون احترام بذارین تا این احترام به شما برگرده و شخصیت و عزت نفس بچه‌ها حفظ بشه. یادم میاد وقتی دخترم به دنیا اومد نهایتا به ذهنم می‌رسید اسم‌ش و با خانم و عزیزم و جان صدا کنم. اما شاگردبنّا از همون اول یه مدل دیگه صدا می‌کرد. نمی‌شه گفت لقب ثابتی داده که بگم همیشه به همون صدا می‌کنه بچه‌ها رو، نه! ثابت نیست، چون دایرۀ مطالعات‌ش زیاده و اهل قلم، خب خوش‌ذوقه و بنا به حال، هر بار یه چیزی صدا می‌کنه. اما این نکته‌ش مهمه که واقعا خیلی کم پیش اومده که اسم بچه‌ها رو خالی صدا کنه. کم در حد انگشت‌شمار. منم البته ازش یاد گرفتم و دیگه‌ همون‌جوری بچه‌ها رو صدا می‌کنم. و خصوصا در بین افراد دیگه این خیلی به چشم بچه‌ها میاد و خیلی دوست دارن و خیلی هم دیگران بازخورد دارن. و جالبیش اینه که بچه‌ها هم ما رو اون مدلی صدا می‌کنن :) البته پسرم کمتر ولی دخترم تقریبا به ندرت شده من و مامانِ خالی صدا کنه. باباش و که اصلا! اصلا نشده یه بابای خالی تا حالا به شاگردبنّا بگه. ینی واقعا من این احترام گذاشتن به بچه‌ها رو که به خودمون برمی‌گرده دیدم. 

مثلا شاگردبنّا وقتی می‌خواد دخترمون و صدا کنه یکی از اینا رو می‌گه:

برکتِ خونه :) نورِ خونه :) فرشتۀ مهربونِ بابا :) گلِ خوشبوی بابا :) دخترِ زیبای من :) ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا :) شهد و شیرینیِ زندگی :) 

یه بارم خونه عمۀ بچه‌ها بودیم، دخترمون قرار بود از مدرسه بیاد اونجا. به خاطر مسیر، کمی دیر رسید. وقتی رسید دخترعمه‌ش سریع دست‌ش و گرفت ببره اتاق با هم بازی کنن که شاگردبنّا خیلی ادبی و قشنگ شروع کرد به خوندن:

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

بعد آغوش باز کرد براش و دخترمونم بدوبدو اومد بغلش و شاگردبنّا هم شروع کرد به بوسیدنش، بوییدنش، تو بغلش محکم فشارش داد. قشنگ یه یه ربعی قربون‌صدقه‌ش رفت و بعد گذاشت بره. 

اون اوایل دوست نداشتم این کار و جلوی دیگران بکنه. چون بچه‌ها حساس‌تر از بزرگان. مثلا همون روز خیلی دلم برای دخترعمه‌ش سوخت. یه جور خاصی نگاه می‌کرد... بچه دلش خواست... و البته که شاگردبنّا اون و هم گرفت بغلش اما می‌دونین دیگه... خلأ اصلی برای اون دختر می‌مونه که چرا پدرش این نیست... اما سر بچه‌ها ابدا و اصلا کوتاه نمیاد. معتقده بااااااااااااااید بچه لبریزِ محبت و امنیت و احترام باشه از سمتِ والدین، جلوی دیگران و غیر اونم نداره، و از طرفی معتقده وقتی منِ بابا غرورم و می‌شکنم و جلوی دیگران این‌قدر قربون‌صدقۀ بچه‌هام، خصوصا دخترم، می‌رم، اون بابای دیگه‌ای هم که اونجا هست یاد می‌گیره. 

پسرمونم معمولا یکی از اینا صدا می‌زنه:

کوهِ خونه :) مردِ خونه :) تکیه‌گاهِ خواهر :) پشتیبانِ مادر :) سربازِ امام زمان :) سربازِ امام خامنه‌ای :) فاتحِ قدس :) ستونِ خونه :) عصای بابا :) مردِ باتدبیرِ خونه :) دل‌نگرانِ خواهر :) سربازِ ثابت‌قدمِ انقلاب :) شهیدِ اسلام :)

البته پسرمون و زیاد بوس و بغل نمی‌کنه، خیلی مراقبه لوس بار نیاد و احساسات من رو هم خیلی کنترل می‌کنه :( خب برای من خیلی سخته پسرمون و بوس و بغل نکنم، ولی مطیعِ امرِ همسرمم و می‌دونم داره با تدبر و برنامه پیش می‌ره و به سختی خودم و کنترل می‌کنم. فقط در محبت کردن به دخترمون آزادم گذاشته و من به جای پسرمون، دخترمون و هم بوس و بغل می‌کنم و ناز و نوازش بلکه دل‌م آروم بگیره :)

پسرمون خیلی کمتر به ما لقب می‌ده و در حد مامانِ خوشگلم، بابای مهربونم، که مطالعه و پرس‌وجو کردیم گفتند اقتضای سنه و هنوز القاب تو ذهن‌ش تصویری ندارن و چون مفاهیم انتزاعی براش سخته نمی‌گه. 

اما دخترم... دخترم... وای از شیرین‌زبونی دخترم! ینی یه چیزایی ما رو صدا می‌زنه که به خدا قند تو دلم آب می‌شه... ینی دست و دلم ضعف می‌کنه :) خصوصا که شبا قبلِ خواب با باباش غزلیات سعدی می‌خونه و به شعرای سعدی مسلطه و یه وقتا با غزل صدامون می‌کنه و با اون صدای ظریفِ دخترونه و بچگونه... ای خداااااا ای خداااااا... 

همین دیروز می‌خواستیم بریم خونه مادرجان‌شون داشتم روسری سرم می‌کردم، به شاگردبنّا گفتم این روسری و بپوشم خوبه؟ به‌م میاد؟ برگشته برام می‌خونه تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی :))) ای خدا به ما بازم بچه بده... خواهش می‌کنم... 4 تا دختر دیگه... 4 تا پسر دیگه... خواهش می‌کنم ؛(

 

 

یه چیز یواشکی هم بگم :) ما برای تربیت دخترمون مهاجرت کردیم. رفتیم یه شهر دیگه که هیییییچ‌کس نباشه از خانواده‌هامون. که دخالتی تو تربیت پیش نیاد و نه مجبور بشیم برای حفظ احترام بزرگترها قیدِ تربیت بچه‌مون و بزنیم و نه برای تربیت اصولی بچه، دل بزرگترا رو بشکنیم. به بهانۀ تغییر شغلِ شاگردبنّا پاشدیم رفتیم دوووووووور :) و دقیقا هفت سال اولِ بچه‌مون و اصولی و سفت و سخت خودمون برنامه ریختیم و برای همین دخترم در اصول و عقاید محکم‌تره و با وجود بچه بودن ولی به قولِ شاگردبنّا فندانسیونِ محکمی داره. اما پسرم که مجبور شدیم برگردیم شهرمون و خب رفت‌وآمدِ خونواده‌ها و مهر و محبتِ مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها و عمه و عمو و دایی و خاله شروع شد... متأسفانه به اون استواری که دوست داشتیم نشد...

بعد شاگردبنّا وقتی با هم و در خلوتیم و صحبتِ بچه‌هاست، همیشه می‌گه من خمینی نشدم، ولی دخترمون مصطفای منه :) ینی یکی از القابی که به دخرمون می‌گه اینه، البته ابدا جلوی خودش نگفته چون هنوز وارد هفت سال سوم نشده که بتونه با مفاهیم توضیح بده، و این‌که دختر و به اسمِ پسر بخونی اصولی نیست، ولی نامه‌هایی که برای بزرگیِ دخترمون نوشته رو معمولا این‌جوری شروع کرده: 

مصطفای من! جانشینِ من! تمامِ من! 

:))) امیدوارم این پستای من به درد بخوره و دوست داشته باشین و از این‌که من می‌نویسم حرص نخورین :( شاگردبنّا بهمن خلوت می‌شه و برمی‌گرده پیش‌تون :)

مراقبِ خودتون و میوه‌های زندگی‌تون باشید :)

    یک ظرف میوۀ پوست‌کنده

    امروز به جای کوه، دخترا رو بردیم پارک ملت. بیشتر به این تنبلا خوش گذشت و بیشترم به چشم اومدن، چون فضای پارک ملت خیلی فاجعه است... اما از این نیومدم بنویسم :) من ازون خانومایی هستم که بدون اغراق روزی پنجاه بار وبلاگ و باز می‌کردم و اگه همسرم چیزی نوشته بود ذوق می‌زدم :) ینی این مدلی که می‌رفتم سر کلاس، کلاس تموم می‌شد اول وبلاگ و چک می‌کردم بعد می‌رفتم کلاس بعدی :) بعد اگه پست گذاشته بود طاقت نمیاوردم! ینی تا کلاس تموم می‌شد بدوبدو می‌رفتم نمازخونه‌ای، جایی که بشینم بخونم :) ینی اگه روزانه نبودم و کلاسا بیت‌المال محسوب نمی‌شد و شرعی مشکل نداشت، به جای درس گوش دادن، همون سر کلاس می‌خوندم :)) 

    بعد حالا که طفلی وقتِ سرخاروندن نداره و واقعا و واقعا صبح تا شب تو اتاق کار و پشت لپ‌تاپشه، دلم خیلی برای اینجا تنگ می‌شه :( بعد میام خودم بنویسم و خودم هی باز کنم وبلاگ و بگم آخ جان! شاگردبنّا به روز شد :)))))) بهم نخندین خب :))) البته به قول شاگردبنّا چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی؟! :) پس بخندید :)

    حالام فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم که بیام یه چیزی بنویسم. می‌خوام در مورد مسأله‌ای بنویسم که اگه آقایون انجام بدن، من فکر می‌کنم ما خانوما خوشحال میشیم. چه کاری؟ هر وقت مهمون میاد یا مهمونی می‌رید یا کلا وقتی پیش دیگرانید، میوۀ خانمتون و شما پوست بگیرید و براش قاچ کنید و محترمانه ظرف و بدید دستش :)

    من تموم عمرم دیده بودم تو خونه وقتی خودمونیم، مادرم برای پدرم میوه پوست می‌کنند، همیشه! چه وقتی دور هم نشسته بودیم، چه وقتی آقاجان فیلم می‌دیدند، چه وقتی قبل خواب می‌خواستند یه سیب بخورن، همیشه مادرم قبلِ این‌که بگن، براشون پوست می‌کندن و قاچ می‌کردن و تو ظرف می‌بردن براشون. بعد آقاجانم هم همیشه هر وقت مهمان داشتیم و مهمانی بودیم، تا مادرم حواسش گرم صحبت بود و داشت چای می‌خورد، همون میوه‌هایی که مادرم برداشته بودن، یا آقاجان می‌دونستن مثلا مامان کیوی دوست دارن اما برنداشتن، برمی‌داشتن براشون پوست و قاچ می‌کردن، بعد جلوی همه صداشون می‌کردن و محترم پیش‌دستی رو می‌دادن دستشون. این‌قدر این کارا رو دوست داشتم و دارم که خدا می‌دونه:)

    وقتی ازدواج کردیم من هم شروع کردم همین کار و کردن. البته به خاطر تفاوت نسلم و وجود شبکه‌های مجازی و کمی هم ذوق و علاقه، من میوه‌آرایی می‌کردم و فراتر از یه قاچ ساده برای همسرم میوه آماده می‌کردم. وقتی از سر کار میومد، وقتی می‌خواست بخوابه، وقتی فیلم می‌دید، بعد کلا شاگردبنّا عاشق میوه است، ینی شده پول نداشتیم گوشت و مرغ و برنج بخریم، باور کنین راست می‌گم، مثلا نداشتیم بعد همه‌ش ماکارانی و مواد غذایی ارزون می‌خریدیم، اما میوه باید باشه :) ینی شده نداشتیم بریم میوه بخریم، اما رفته مغازه و دو تا دونه سیب خریده اومده :) حتی رفته بودیم عراق سال 98 که همه‌چی گرون بود، می‌خواست موز بخوره، رفت بخره دیده بود به پول ما می‌شده 35 تومن یک دونه‌ش! یک دونه خریده بود بعد سیصد تا عمود و دویده بود برسه به گروهی که من بردم، که من و بکشه کنار همون و نصفه کنه با من بخوره :) ینی هم دیوانۀ میوه است، هم بدون من دلش نمیاد بخوره :) خلاصه چون میوه هم دوست داره من خیلی با ذوق و وقت گذاشتن براش میوه پوست می‌کنم.

    اما هروقت می‌رفتیم مهمانی، من منتظر می‌شستم اون میوه‌م و پوست کنه، این کار و نمی‌کرد :( نه این‌که نخواد و غرورش نذاره ها نه! اصلا نمی‌دونست و تو این باغا نبود به قول خودش :) بعد منم تازه عرووووس :) روم نمی‌شد مثل الآن که هرچی از هم می‌خوایم و هر توقعی داریم به هم می‌گیم یا برای هم می‌نویسیم، به‌ش بگم دوست دارم جلوی بقیه برام میوه پوست بکنی. سر همین مسأله داشتم خودم و می‌خوردم ینی :) آقا نخندین بهم :) چرا... بخندین :)

    نمی‌دونم چندمین مهمانی پاگشای ما بود که رفتیم. یه فکری زد به سرم. ولی این‌قدر برام مهم بود که قبلش دو رکعت نماز خوندم هدیه به مادر امام زمان و ازشون کمک خواستم همه‌چی همون‌جور بشه که من دوست دارم :)))))

    تو مهمونی میوه که پذیرایی کردن و یه پرتقال و یه سیب برداشتم، پیش‌دستیم و گذاشتم کنار پیش‌دستی همسرم. گرم صحبت بودیم همه و یه پنج دقیقه که گذشت و همسرم چاییش و خورد، آروم در گوشش گفتم میشه میوه‌های من و شما پوست کنین برام؟ 

    همسرمم خیلی طبیعی گفت چشم و همون‌جور که گرمِ صحبت بود، برداشت میوه‌های من و پوست کرد و قاچ کرد و خیلی محترم رو کرد بهم و گفت: بفرمایید عزیزم :)))

    من با ذوووووووووق پیش‌دستی رو گرفتم و تشکر کردم و شاگردبنّا هم که اصلا تو باغ نبود گرمِ صحبتش شد. بعد من سرخ و سفید نگاه کردم دور و برم و دیدم هممممممۀ خانوما دارن با ذوق و پچ‌پچه ما رو نگاه می‌کنن و اونا که از همه‌چی بی‌خبر بودن و فکر می‌کردن شاگردبنّا خودش این کار و کرده، خلاصه خیلی تو هیجان و این ذوقا بودن :))) مادر شاگردبنّا پا شد رفت برامون درجا صدقه انداخت :)))))) درجا اسپندم دود کرد :)))))

    فکر می‌کنم سه_چهارتا مهمانی دیگه هم همین کار و کردم و بدون این‌که به شاگردبنّا بگم، خودم مسیر و پیش بردم و بعد دیگه این کار عادت طبیعی شد و بدون این‌که بگم، هرجا می‌رفتیم تا پیش‌دستی و می‌ذاشتم زمین یا رو میز، برمی‌داشت و حین صحبت کردن یا شنیدنش، میوه‌های من و پوست می‌کرد، قاچ می‌کرد، می‌داد دستم :)

    بعد کم‌کم خود به خود پیشرفته‌تر شد و چای هم برام برمی‌داشت و خودش محترمانه می‌ذاشت جلوم. یا موقع غذا، برا من اول غذا می‌کشید، چون ما هیچ‌وقت جلوی دیگران تو یه ظرف غذا نخوردیم، با این‌که تو خونه الآن و بعد از گذشت این همه سال هنوز تو یه ظرف غذا می‌خوریم :)

    بعد می‌دونین کی راست‌ش و بهش گفتم؟ وقتی دخترمون و باردار بودم :) با هم رفته بودیم اربعین، بعد هوس سیب سرخ کرده بودم :) اینم رفته بود بخره دیده بود یه عراقی داره سیب سرخ می‌ده :) بدو بدو آورده بود، من و برد کنار جاده نشوند، دیدم شروع کرده از تو کوله‌ش چاقو درآوردن و دم و دستگاه که برام پوست کنه :) ازش گرفتم نَشُسته کشیدم به چادرم گفتم می‌خورم همین‌جوری. از دستم گرفت با اصرار گفت نههههه! عادت داری برات پوست بکنم، بده یه دقه پوست می‌کنم خانوم! بعد من مرده بودم از خنده :) این‌قدر خندیدم و خندیدم که خدا می‌دونه! با تعجب می‌گفت به چی می‌خندی؟! گفتم می‌گم بهت! بده سیب و گاز بزنم! 

    بعد که بهش گفتم من دوست دارم شما بیرون و مهمونی و اینا برام این کار و بکنی و خودم این مسیر و پیش بردم، اولش داشت شاخ درمی‌آورد و هی می‌گفت از دست شما زنا :) از دست شما زنا :) بعدش نزدیک صد و پنجاه عمود هی می‌خندید و می‌گفت به خدا که زن بلاست :) من و باش که فکر می‌کردم خجالت می‌کشی... فکر می‌کردم دستت به پوست میوه حساسه... فکر می‌کردم اذیت می‌شی... به خدا که زن بلاست :))))

    البته خودش بلاتره :) از اون به بعد دیگه هم پوست می‌کنه... هم قاچ می‌کنه... هم تزیین :))) بعد هر وقت میاد ظرف و بده دستم یه چشمکم می‌زنه و می‌گه نوش جان بلاخانوم :))) بعد شما فکر کنین من سنگین و رنگین نشستم تو مهمونی، چادرم و سفت و محکم گرفتم، بعد خنده‌م می‌گیره :)) 

    حالا همین‌جوری که دارین می‌خندین و پشت سرم غیبت می‌کنین، اینم بگم که به خانوماتون جلوی دیگران دو برابر احترام بذارید، دو برابر هواشون و داشته باشید، دو برابر متوجه‌شون باشید، باور کنین یه جوری دلشون گرم میشه بهتون که خدا می‌دونه... باور کنین این احترام به خودتون برمی‌گرده و دو سر سوده... 

    بذارید همۀ دنیا بدونه شما چقدر خانمتون و دوست دارید... همۀ دنیا... چه وقتی خانمتون حضور داره، چه وقتی نیست... 

    شاگردبنّا سر کارش به‌ش یه کاسه قدّ کف دست فرنی داده بودن، اوّلِ صبح! بعد اون نخورده بود و گذاشته بود گوشۀ میزش و روش یه برگه گذاشته بود که توش چیزی نیفته، که ساعت سه که تعطیل شد بیاره با من بخوره. خودش برام نگفت. وقتی رفته بودم دنبالش، همکار خانم اتاق بغلی‌شون گفت پس اون خانوم خوشبخت شمایید؟! گفتم جان؟! تعریف کرد این کار و کرده و هرکی ازش می‌پرسیده چرا فرنی نخوردی می‌گفته خانومم فرنی دوست داره، می‌برم باهاش بخورم. بعد کلی به‌ش تیکه انداختن زن‌ذلیل و از این حرفا، اونم هی می‌خندیده می‌گفته خدا رو شکر که اینم :) خدا رو شکر که پس‌فردای قیامت سر دلِ خانومم خدا ازم راضیه :) 

    من یه زنم، این و یه مرد براتون تعریف نمی‌کنه که بگید حدس و گمانه، نه! مستند یه زن داره براتون می‌نویسه که اون فرنی دیگه فرنی نبود! بهترین و شاهانه‌ترین و لذیذترین خوراکی که بود که خوردم... یه فرنی ساده نبود... عشق بود... گرمای محبت بود... اعتماد بود... غرور بود... بالیدن بود... و خدا می‌دونه تا چند هفته اون گرمای فرنی به من انرژی داد... و سعی کردم هزار برابرش و به همسرم برگردونم... 

    مراقب دل خانوماتون باشید :) 

    شیک و مذهبی(!)

    حالم از این همه تظاهر و تناقض به هم می‌خوره!

    یه بار وصیت‌نامۀ سردار و نخونده

    کُشت ما رو با استوری‌هاش این چند روز(!)

    حالام دردِ حضرتِ زهرا سلام الله رو نمی‌دونه

    استوری میخ و پهلو گذاشته(!)

     

     

     

     

     

    دردِ هر دوشون ولایت بود! 

    ولایتِ تنها...

    ولایتِ غریب...

    ولایتِ درک‌نشده...

    حالا تو برادرِ ریشو و خواهرِ چادر به‌سر خودت و هلاک کن تو استوری‌هات و

    تهش نه واکسن بزن(!)

    نه درس بخون(!)

    نه پیگیر سیاست باش(!)

    عزاداری‌هاتونم قبولِ درگاهِ حق(!)

    همون کوهی که آهو ناز داره، آی بله :)

    خیلی اصرار کردم این پست رو خودش بنویسه اما واقعا نمی‌رسه. منم حیفم اومد. به شرط این‌که یه سری موارد رو نگم اجازه داد خودم بیام و بنویسم. البته می‌دونم به خوبی اون نمی‌نویسم و این‌که آقایون ِ دست به‌قلمِ زیادی مخاطبِ اصلی شاگردبنّا هستن اعتماد به نفسِ نوشتنم و می‌گیره، البته این مدتی که من ثابت اینجام خانومای گل‌گلی هم اومدن و قدمشون روی چشمای من :)

    امروز خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت، جای همه‌تون سبز :)

    شاگردبنّا بعد از برگشتن از سفر راهیان نور بچه‌ها رو ول نکرد. به جز کادر، کل زائرا رو که دخترای دبیرستانی هستن توی یه گروه مجازی نگه داشته و براشون برنامه ریخته. امروزم از یه هفته قبل آماده‌شون کرده بود و بردیمشون کوه :) (می‌دونم راهیان نورها هنوز مجوز نگرفتن و به راه نیست، اما نمی‌تونم بگم ما چجوری رفتیم :) شاید خودش گفت، قراره براتون سفرنامه بنویسه :)

    کلی روی گروه به زبون چرب و نرم که تخصص خودشه به اینا گفته بود با تیپ شهداپسندتون بیاین که راهیان نور بودین :) بعد اول اینا نمی‌دونستن قراره برن چه کوهی، یعنی بهشون گفته بود، چون باید به پدرا و مادرا خبر می‌دادن، ولی هیچ‌کدوم کوه و نمی‌شناختن. شاگردبنّا کوه‌نورده واقعا و می‌شناسه کوها رو. بعد قرار و گذاشت شش صبح حرکت از کوهپایه. البته تا هفت و نیم برای دخترا صبر کرد، اما قرار و کلۀ صبح گذاشت. یه عده پیام دادن ما رو پدرا و مادرا نمیارن چیکار کنیم؟ ماشین دوست‌ش و گرفت و رفت دنبالشون. خلاصه! 

    دخترا که اومدن پای کوه و کوه و دیدن حسابی جا خوردن و داشتن جا می‌زدن :) باز با زبون چرب و نرم اینا رو کشوندیم و راه افتادیم. 

    حدود پنج نفرشون خدا رو شکر فرز بودن و جلو رفتن. اما بقیه‌شون نهههههه! دو تاشون نشسته بودن وسط کوه و می‌گفتن دیگه نمی‌کشیم :) بعد همه‌شون با چادر بودن دیگه، حسابی سخت‌شون بود و بلد نبودن با چادر چطور برن روی کوه :) خب دو تاشون نتونستن تحمل کنن و چادرا رو درآوردن ولی واقعا بقیه‌شون سفت و سخت تا خود قله با چادر رفتن :)

    اونایی که می‌موندن بین راه و شاگردبنّا به صبر و محبت راهی می‌کرد. من جلو رفته بودم مراقب جلوییا باشم و وقتی نگاش می‌کردم از دور، می‌دیدم دو تا چفیۀ عراقی‌ خودم و خودش و که آورده درآورده و یه سرش و با دو تا دستاش خودش گرفته و دو سر دو تا چفیه رو دو تا دختری که از همه سخت‌تر میومدن گرفتن و داره می‌کششون و میارشون :) بعد طفلی کولۀ دو نفرم گرفته بود به علاوۀ کولۀ خودش که کولۀ مخصوص کوه‌نوردیه و توش فلاسک و صبحانه و ابزار کوه‌نوردی بود، ینی کولۀ یکی از دخترا رو از جلو انداخته بود روی شونه‌هاش، کولۀ یکی دیگه‌شون و انداخته بود گردنش :)

    دخترا هم آه و ناله و نق :) ولی بهشونم خوش می‌گذشت و من خودم بارها شنیدم یکی به اون یکی می‌گه به خدا اگه آقای شاگردبنّا نبود نمیومدم :) ینی محبت و صبر اون و دیده بودن و از خجالت انگیزه گرفته بودن :)

    خلاصه ما قله‌ای رو که کوه‌نوردا تو یک ساعت فتح می‌کنن، بعد از سه ساعت فتح کردیم و وقتی رسیدیم بالا، بچه‌ها سختی بالا اومدن یادشون رفته بود و خوش و خرم بودن. بابای یکی از بچه‌ها هم اومد و اونم بنده‌خدا کمک کرد و فلاسکِ سنگینِ یکی از دخترا رو آورد تا بالا. 

    بالا بساط صبونه به راه شد و باز دخترا معلوم شد تو کوله‌هاشون هیچی نیست و خشک و خالی اومدن کوه :( با این‌که شاگرد بنّا روی گروه یک هفته هر روز لوازم ضروری و صبحانه رو گوشزد کرده بود :( خدا رو شکر صبونه زیاد گذاشته بودم و به همه رسید :) اما جهادی و مختصر :)

    بعدم بردشون یکم دورتر از جمعیت کوهنوردای روی قله، یه جای خلوت نشستن دور هم و بهشون گفت شما که دخترای خوب انقلابی هستین نباید از نظر جسمی از اون خانومای بدحجاب که به بهانۀ ورزش خودشون و برهنه کردن، کم بیارین. غیر از چله‌های خودسازی روحی که برای خودتون می‌گیرین باید به جسمتون هم برسید، کم بخورید، کم بخوابید، زیاد پیاده‌روی کنید، کوه زیاد بیاید، شبا تا دیروقت بیدار نباشید، عمرتون و توی این فجازی هدر ندید. چون بلده چجور با این سن و جنس حرف بزنه، دوسش دارن و براش درد و دل می‌کردن که آقا ما خیلی تنبلیم، زیاد می‌خوابیم و از این حرفا :)

    قرار_مدار گذاشتن هر هفته بیان کوه :) به قول شاگردبنّا اگه جا نزنن :)

    بعدم یه نیم ساعتی موندیم برن هرچقدر دوست دارن عکس بگیرن و استوری بذارن و باز راه افتادیم بردیمشون پایین :)

    خب! همۀ این دردسرا برای چی بود؟! 

    هم بحث نسل‌سازی و هم فرهنگ‌سازی. 

    کوهی که رفتیم خب محل کوهنوردای واقعیه که متأسفانه شرایط پوشش و هنجارهای اجتماعی درستی ندارن. این‌قدر این سی تا دختر تو چشم بودن که خدا می‌دونه! این‌قدر تیکه انداختن، این‌قدر مسخره کردن، این‌قدر هوووو کردن، این‌قدر بی‌احترامی کردن که خدا می‌دونه... قبل از حرکت بهم گفته بود و پیش‌بینی کرده بود. با این‌که خودش حسابی حاضرجوابه و وقتی خودمونیم و کسی به چادر من تیکه میندازه طرف و می‌شوره، خشک می‌کنه، تا می‌کنه و میذاره تو کمد :)، اما امروز گفته بود اولویت سلامت روح و جسم بچه‌هاست و همین‌که این سی تا برسن قله به اندازۀ سه ماه، این جماعت و عصبی و پرخاشگر کردیم :)

    اون پنج تایی هم که جلو می‌رفتن مداحی گذاشته بودن با گوشی‌شون، طفلیا بیشتر تیکه خوردن ولی اونا قرص و محکم بودن و تا اومدیم پایین مداحی داشتن :)

    بچه‌ها بالا که درد و دل می‌کردن می‌گفتن آقا! باباهامون... داداشامون... عموهامون... دایی‌هامون... ما رو کوه نمیارن... اگرم بیارن همه‌ش می‌گن دیدی خسته شدی؟! دیدی گفتم نمی‌تونی؟! چرا چادر؟! چرا چادرت و درنمیاری؟! چادرت و دربیار اینجا ایرادی نداره! یا حتی می‌گن اصلا شما دخترا و چه به کوه! و چیزای اسفناک‌تری که مرورشون و دوست ندارم... 

    می‌گفتن ولی شما به ما اینا رو نگفتین... 

    راست می‌گن... صبور صبر می‌کرد خستگی در کنن هرجا می‌نشستن... از تو کوله‌ش گردو درمیاورد و با سنگ می‌شکست و می‌داد بخورن تقویت شن... می‌گفت تشنه شدین ترجیحا آب نخورین... زیاد نشینید پاهاتون سرد شه... به نق‌هاشون سرکوفت نمی‌زد... براشون به حالت شعر لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم می‌خوند جون بگیرن راه بیان... بارشون و میاورد... با اتصال چفیه می‌کشیدشون... و بدون کلمه‌ای نق و سرکوفت و مسخره رسوندشون قله... آخ که کاش می‌شد عکساشون و وقتی رسیدن قله براتون بذارم :) ایییییییین‌قدر شاد و سرحال و پرغرور بودن که نگو :) 

    واقعا اون لحظه اون جماعت جاهلین، حسابی عصبی شده بودن و به دختربچه‌های دبیرستانی هم فحش و تیکه مینداختن.... همین جماعت مدعی انسانیت و آزادی (!) 

    متأسفم که باباها... حتی باباهای مذهبی... این نیستن... و دل دختراشون این‌قدر پره... دخترای به این پاکی... تو زمانۀ به این ناپاکی...

     

     

    یه چند خط هم اختصاصی برای شاگردبنّا نوشتم ادامه مطلب :)

    وَالْعَادِیَاتِ ضَبْحًا

    جوری شلوغم که خدا می‌دونه

    ولی نتونستم نیام و ننویسم که از جذابیت‌های نهمِ دی؛ 

    اینه که حزب الله

    تو یه نصفِ روز

    با یه تظاهراتِ بدون خشونت

    تونست 

    هفففففففت مااااااااااه

    زدن و کشتن و خوردن و بُردن ِ 

    حزب ابلیس رو

    با اون پشتوانۀ اَبَرقدرتا و رسانه و سرمایه و سلاح و تسلطِ خشونت

    جوری بنشونه سر جاش

    که دیگه جرأتِ تکون خوردن نداشته باشه :))))))

     

     

    تَکرار کنین:

    تو یه نصفِ روز

    هففففففففت مااااااه

    شُسته و جمع شد :)))

     

     

     

    || برعندازی عُرضه می‌خواد که ندارن :))))))))))))))))))))) ||

    || بشمارین از سال 88 تا الآن که 1400، چند بار تهدید کردن می‌زنیم! می‌زنیم؟! :)))))) بشمارین چند بار گفتن جمهوری اسلامی نفسای آخرشه؟! :)))) با خانواده و جلوی بچه‌ها بشمارین که هم فضای مهیج و مفرح برای خانواده بسازید، هم دورِ همی و خصوصا برای نسلِ آینده جا بندازین دشمن انقلاب چه خارجی باشه، چه داخلی، هیییییییییییییییییییییییییچ غلطی نمی‌تونه بکنه :)))) ||

    || این انقلاب صحیح و سالم، وَ جهانی و بین‌المللی‌شده، می‌رسه دستِ صاحب العصر و الزمان (عج) heart ||

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس