از بایدها و نبایدها

وقتی با شاگردبنّا آشنا شدم، دو سال بود که کارای استخدامیم درست شده بود، ینی قرارداد پیمانی داشتم و تا هفت سال استخدام بودم با حقوق و مزایای استخدامی. طبیعتا یکی از اضطراب‌هام برای ازدواج این بود که همسرم یا من و از کار ِ بیرون از خونه منع کنه، یا من و به خاطرِ حقوق‌م بخواد. شاگردبنّا که اومد خب یه مردِ سرشلوغ بود که تخصص و کارِ اصلیش خیلی باکلاس و فرهنگیه که یادمه به هرکی از خونواده و فامیل می‌گفتم چه کاره‌اس، می‌گفتن اوووووو چه باکلاس! و کلی پرستیژِ اجتماعی داره، اما از نظر درآمد خب خیلی کم بود (قاعدتا می‌تونین حدس بزنین چه کارهایی به شدت جایگاهِ اجتماعی و نسل‌ساز داره اما حقوق و مزایا نداره... متأسفانه و به خاطر جابجایی ارزش‌ها...) 

در کنارش از هر انگشت‌ش یه کار می‌چکید که خب به من نشون داد مردِ کاریه و این ویژگی اول از همه دلِ بابام و برد. بابام وقتی به‌ش از شاگرد بنّا گفتم و قرار بود اجازه بده که بیاد و ببینش، اولین سؤالی که ازم پرسید این بود که اهلِ کاره؟! دقت کنین! نپرسید شغل‌ش چیه! پرسید اهلِ کاره؟! و وقتی دیده بودش و باهاش حرف زده بود، به من که خواست نتیجه رو بگه اولین چیزی که گفت این بود که: اهلِ کاره! از سختی و نداری نمی‌ترسه و جنمِ کار داره! کار و عار نمی‌دونه! واقعا هم کار و عار نمی‌دونه! کنارِ اون شغلِ باکلاسِ باپرستیژ، بنّایی و کارگری هم می‌کنه :) به قولِ خودش آبِ حوض هم خالی می‌کنه :) وَ باز به قولِ خودش دست به هرررررر کاری که بشه ازش یه لقمه نونِ حلال درآورد می‌زنه! 

وقتی بحث‌های شغلی و سؤالاتِ شغلی‌مون در جلسات شروع شد، گفت زندگیِ من سخته، چون هیچ‌چیزی همیشگی نیست، ممکنه یه ماه این‌قدر داشته باشم که بتونم هر شب شیشلیک و کوبیده و پیتزا شام بدم، کلی این‌ور و اون‌ور ببرمت، کلی برات خرید کنم و کارت بانکی و بدونِ محدودیت بدم بگم برو فقط بخر و کارت بکش، ممکنه دو ماه آه در بساط نداشته باشم! بخش زیادی از حقوق‌شم صرف زیارتِ کربلای اربعین و نیمه‌شعبان می‌شد (هنوزم می‌شه :) ) وَ اگه ان‌شاءالله این پست رو نخونه، بخشی از درآمدشم می‌رفت واسه کارای جهادی‌شون که تمومِ گروهش دیدم طفلیا از جیبِ خودشون می‌ذارن و می‌رن مناطق محروم. همه‌شون ها! نه فقط شاگردبنّا! این‌قدر بودجۀ کارای جهادی کمه که مجبور می‌شن از جیبِ خودشون بذارن و همیشۀ سال و دنبالِ خیّر باشن. 

خلاصه! به من که رسید و شرایط شغلی‌م و گفتم، گفت می‌تونید شرایط شغل‌تون و تغییر بدید؟ 

من تعجب کردم! و البته اول سریع گارد گرفتم! یادمه با تندی به‌ش گفتم نکنه شما ازونایی هستین که معتقدین زن فقط باید تو پستوی آشپزخونه باشه و بزاد؟! 

یه لبخندِ محجوبی زد و گفت من چنین حرفی زدم؟! 

بعد هم شروع کرد به توضیح دادن! متأسفانه اوایل این‌قدر نسبت به این مسأله گارد داشتم که اصلا حرف‌ش و نمی‌فهمیدم و همه‌ش فکر می‌کردم می‌خواد فعالیت و آزادی شغلیِ من و بگیره. تنها از یه چیز خیالم راحت شده بود که من و برای حقوقم نمی‌خواد. 

بعد از چندین جلسه و صحبت با پدرم و برادرام و خودم، برام جا افتاد که چی منظورشه و اتفاقا اونجا من خیلی هم خوشم اومد! 

گفت نه دین و نه مذهب و نه انقلاب، زن رو از فعالیت و کار اقتصادی منع نکرده که هیچ! اتفاقا برای فعالیت اجتماعی و کمک به خانواده تشویق هم کرده! بعد کلی از حضرت خدیجه سلام الله علیها و حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت زینب سلام الله علیها مثال زد. از زنان بزرگِ تاریخ‌ساز مثل خانم دباغ که خیلی قبول‌شون داره مثال زد، از شهیده طیبه زمانی و بتول چراغچی و فاطمه امیری و طاهره هاشمی و شیرین روحانی راد و فهیمه سیاری و مجیده نگراوی و نسرین افضل و فوزیه شیردل و کلی شهیده و جهادگر و فعال اقتصادی و نخبه و کارآفرینِ خانوم که از همین مثالاش فهمیدم چقدر روی بحث بانوان متمرکزه و براش مهمه الگوی سوم زن از مفهوم به مصداق برسه. توی این مثالا برای من جا انداخت که وقتی فعالیت و کار اقتصادی این بزرگواران رو بررسی می‌کنیم می‌بینیم فعالیت اجتماعی (در بحث فرهنگی و سیاسی و مجازی و ...) و فعالیت اقتصادی (کاری که بابت‌ش حقوق و مزایا می‌گیرن) این بزرگواران با این دو ویژگی‌ بوده (با قبولِ وجودِ استثنائات): 

 

1- پاره‌وقت و با آزادی زمان برای خانم (یعنی اختیار زمان دستِ خانوم باشه، و هروقت خواست بتونه کار و بذاره کنار و هر وقت خواست بتونه دوباره مشغول شه و به کسی جواب پس نده)

2- عدم ارتباط با آقایان و هر نامحرمی 

 

ازش پرسیدم حقوق و مزایاش چطور؟ گفت اونش به خانوم مربوطه. چیزی که من بگم چقدر حقوق داشته باشه خوبه یا چقدر بده به من ربطی نداره، چون کم باشه یا زیاد مالِ خانومه. راستش از این مورد خیلی خوشم اومد :) ولی دو تا ویژگی برام سخت و دست‌نیافتنی بود که خب وقتی گفتم مثال بزنین برام، فکر کنم حداقل هشت_نه تا مثال زد. بعدم یادمه گفت شما زن‌ها خودتون رو دستِ کم گرفتین و کل انرژی و عمر و توان‌تون و معمولا نابجا هدر می‌دید. وقتی پرسیدم ینی چی؟ گفت: 

 

کارِ زن؛ تربیته

کارِ مرد؛ خرحمالی! (از باب توهین نخونین، محتوا رو بگیرین)

 

من از کارم استعفا دادم و مشغول به کاری شدم که همین دو ویژگی رو داره و اینم در راستای تحصیلاتمه و اتفاقا حقوقم از شاگردبنّا هم بیشتره :) وَ خوبیش می‌دونین بیشتر برای من چی بود؟ که تا مجرد بودم درگیرِ مرخصی بودم و خیلی سفرا و فعالیتای اجتماعی رو نمی‌تونستم انجام بدم، اما حالا هم به اردوهای جهادی می‌رسم، هم فعالیتای فرهنگی حاشیه‌شهرم و دارم، هم به زندگی و بچه‌هام می‌رسم و هم درآمد دارم و درسم و می‌تونم ادامه بدم. 

تنها شرطِ سفت و سختی که برام گذاشت ادامه تحصیل بود تا پایانِ مقطعِ دکتری اونم فقط روزانه و دولتی که با همراهی و همتِ خودش دارم ادامه می‌دم. خب درس خوندن برای روزانه و دولتی خیلی سخته، خیلی واقعا سخته! با بچه خیلی خیلی خیلی سخت‌تره و اگه خودش نبود تا حالا صد بار رها کرده بودم، اما تحصیل رو هیچ‌رقمه کوتاه نمیاد! معتقده زنِ این دوره زمونه بااااااااید در تحصیلات مادی و معنوی برتر باشه و برابرِ زنِ پوچ و بیهوده‌ای که داره در عرف معیار تلقی می‌شه حرفی برای گفتن داشته باشه. کلا اعتقاد داره وقتی زن بهترین باشه اما تحصیلات آکادمیک نداشته باشه، در تقابل با جنس‌گرایی زنانِ عصرِ حاضر جایی برای حرف زدن و اظهار نظر نداره، که به عینه در دانشگاه دیدم و خیلی‌هاتون دیدید که همینه! 

 

 

+ خانومای گل‌گلیِ نازم که تازه اینجا رو فالو کردین، و احتمالا با این تصور که نویسندۀ اینجا خانومه و همیشه گل‌گلی :) فداتون بشم، من همیشگی اینجا نیستم :) اصلِ این وبلاگ مردونه و پره از پستای خشک و زمخته :) الآنا شاگردبنّا پروژه دستشه و حالاحالاها نمی‌رسه بیاد این‌طرفا :) فقط روزی یک بار اینجا و آقای خط‌خطی رو سر می‌زنه و می‌خونه :) اما برگرده بهتر از من می‌نویسه و به خاطر روحیه‌ش کمی طنزنویسه :) 

الهی همه‌تون (همۀ اونایی که اینجا رو می‌خونن) خیر کثیر روزی‌تون شه :)

 

    کنارِ تو درگیرِ آرامشم

    برگشتیم و تو حالاحالاها سرت حسابی شلوغ است. من اما فراغ خاطر دارم و کار و درسم سبک شده... راستش از این سفر کوتاه اما پربار، جانی دوباره هم گرفته‌ام... یادت مانده؟ به آن رفیقِ شفیقت گفته بودی زندگیِ من بین دو مفهوم در جریان است؛ جهادی و اربعین، اما با همسرم حالا نورِ راهیان‌نور هم به زندگی‌ام تابیده... بس که دیوانۀ راهیان نور است :) من هم به رفیقِ شفیقِ خودم گفته بودم فکر می‌کردم راهیان نور اوجِ عاشقی و جنون است، اما همسرم به من نشان داد نه! جهادی پرواز کردن با سیرۀ شهداست و اربعین رسیدن به محبوبِ شهدا :)

    این روزها که تو دل‌دل داری کی بیایی و سفرنامه بنویسی... که هم برای خودت ماندگار شود و هم یک نفر بخواند و با دل‌ش سفر کند... این روزها که کنارِ این همه دل‌دل‌ت، بختِ وقت‌ت باز نمی‌شود و هرچه هم من و بچه‌ها کمک‌حال‌ت باشیم باز کارهای تخصصی‌ات را نمی‌توانیم کم کنیم، چراغِ اینجا را خودم روشن نگه می‌دارم :) خودم ستاره‌های کمِ همان سه_چهار وبلاگی که فالو داری را خاموش می‌کنم و سر می‌زنم و می‌خوانم :) می‌دانم چقدر از وبلاگ‌هایی که دیر به دیر آپ می‌شوند بدت می‌آید... می‌دانم اعتقاد داری وقتی یک نفر هم درگیر وبلاگ‌ِ آدم می‌شود، نویسنده مسؤولِ همان یک نفر است... که بی‌خبر رهایش نکند و برود... برای همین توی کل عمرِ بلاگری‌ات حتی اگر سفرِ دو روزۀ قم هم رفتی توی وبلاگ‌ت خبر دادی... یادم مانده وقتی بلاگفا بودی چقدر غصۀ وبلاگ‌هایی را خوردی که نویسنده‌اش بی‌خبر رفت و تو هی گمانِ نیک بردی که از خوشی سرش شلوغ است و ته دل‌ت نگران بودی نکند اتفاقِ بدی افتاده باشد... شکرِ خدا در بیان وبلاگی دل‌ت را نبرده و درگیرش نشدی و من خوشحالم که اینجا روح‌ت نگران و غصه‌دارِ کسی نیست... خوشحالم که اهالیِ بیان را دوست نداری چون تکبّر ازشان می‌بارد و چون این همه متکبّر، مذهبی‌ها و عالِمانِ دین هستند... همیشه به من و بچه‌ها می‌گویی: از کفار نترسید... اما از عالِمانِ متکبّرِ دین فرار کنید! اینها با آیه و حدیث همه‌چیز را کن فیکون می‌کنند! وَ چقدر راست گفته‌ای که من هر بار با همین چشم‌های خودم این حرفِ تو را به مصداق دیدم! آخرین‌ش هم همین سفر... همین سفر که بهانۀ نوشتنِ من شده... وَ من دوست دارم تو این پست را نخوانی :)

    عزیزم! لطفا ادامۀ این پست را نخوان :) ممنونم :)

    خلال دندون

    جعبه ی قلبی ِ کوچیک ِ خلال دندونم و خیلی دوست دارم

    از وقتی شما ازش استفاده کردین :)

     

     

     

    + مرد ِ مومن ِ معتقد ِ مقیّد ِ سنگین ِ متواضع ِ مهربان ِ فهیم؛ برادر ِ شهید...

    شاه‌مقصود

    بعد از آن بحرانِ تشکیلاتی بین من و مسؤولِ خواهران، وقتی از منطقه برگشتیم و خواستیم سوارِ اتوبوس شویم، پنهان از چشمِ تو رفتم آخرین صندلیِ آخرینِ ردیفِ اتوبوس و آن گوشۀ تنگ و تاریک، خودم را قایم کردم... که مبادا مرا با آن حالِ بدِ روحی ببینی... که مبادا سنگینیِ غصه را روی دلم احساس کنی... که مبادا فکرت به هم بریزد... که مبادا در خدمت‌ت خللی ایجاد شود... که گرچه با نامِ مسؤولیت، دیگرانی که حتی یک ساعت زحمتی به دوش نکشیده‌اند مشغولِ ریا و جلبِ رضای خلق هستند(!) اما تو بارِ تمامِ این کاروان را به دوش داری و بی‌آنکه کسی تو را مسؤولِ کلِ اتوبوس بداند، نشسته‌ای روی پله‌های درِ میانیِ اتوبوس و مثلِ یک سربازِ دون‌پایه که درجه‌دارها تمامِ کارها و رتق‌وفتق‌ها را به گردنِ او انداخته‌اند، مشغولِ خدمتی... بی‌سروصدا... بی‌هیاهو... بی‌ حتی آن‌که هی سر کج کنی و به زائرین بگویی من خادمِ شمام(!) نه! غرقِ خدمتی برای رضای خدا و با تفکّرِ انجامِ وظیفه... وَ همین تفکّر همیشه تو را از این بحران‌های تشکیلاتی دور نگه داشته...

    اما من سعۀ صدرِ تو را ندارم... این همه غِنای نفسِ تو را ندارم... ظرفِ من کوچک است... از ادا و اصولِ آدم‌های توخالیِ پرسروصدا منزجر می‌شوم... دوست دارم دست‌شان را برای خلق‌الله رو کنم... دوست دارم بدانند همه نافهم نیستند... من زود برمی‌آشوبم... زود طاقتم طاق می‌شود... زود به هم می‌ریزم... از این‌که خدّامِ حقیقی منزوی شوند حالم بد می‌شود... از هر بی‌عدالتی‌ای عصبی می‌شوم... حرف می‌زنم... بعد آدم‌های ریاکار برنمی‌تابند... شعارهایشان را باد می‌برد... روی حقیقیِ خودشان را نشان می‌دهند... وَ چون علمِ دین دارند، تمامِ ریا و تکبرشان را با آیه و حدیث توجیه می‌کنند(!) 

    چه خوب شد که بحران را ندیدی... چه خوب شد که همان موقع رفته بودی پی آبِ خوردن برای زائرینِ تشنه وسطِ بیابان... همان موقعی که زائرینِ لب‌تشنه به مسؤولینِ کاروان ندای العطش می‌دادند و آنها مشغولِ استوری گذاشتن بودند(!) همان عالمانِ دینِ پر از آیه و حدیثِ چادری و ریشو و چفیه به گردن(!) همان موقعی که یادشان رفته بود نامحرمِ هم‌دیگرند و داشتند توی استوری‌های هم کرکر و هرهر می‌کردند(!) دو سال است سفرهای زیارتی نرفته‌ایم... اما انگار دو قرن گذشته و ما اصحابِ کهفیم... بس که همه‌چیز تغییر کرده... بس که روابطِ مذهبی‌ها لابلای نفع‌بردن از احادیثِ خوش‌اخلاقی و برچسبِ جهادی... رنگ‌وروی تشیعِ انگلیسی گرفته(!) وَ طفلک جهادی... که هروقت آدم‌ها دنبالِ توجیهِ کم‌کاری‌ها و کم‌گذاشتن‌ها و پَلَشت‌کاری‌هایشان هستند، از جهادی مایه می‌گذارند... وَ چه تصویرِ زننده و نحسی از مفهومِ والای جهادی منعکس می‌کنند... وَ چه نسل‌سازیِ ضدجهادی‌ای با همین برچسبِ جهادی به راه دارند... داعش از کجا نطفه زد مگر؟! 

    رفته بودم گوشۀ آخرِ اتوبوس... میانِ چهل و دو نفر زائر خودم را پنهان کرده بودم و مطمئن بودم آن‌قدر سرت شلوغِ خدمت است که تا به همه آب برسانی و جوابِ سؤال‌های دخترهای جوان‌تر را که از تو مشاورۀ ازدواج می‌گیرند(!) بدهی، التهابِ دل‌م رفع شده و سرخیِ صورتم رنگ باخته و سنگینیِ غضب از چشم‌هایم محو شده... 

    تو آمدی... اتوبوس حرکت کرد... صدای مداحی بلند شد... شیطنتِ دخترهای جوانِ کاروان شروع شد... تو مشغولِ آب‌رسانی شدی... همه‌چیز شلوغ و پلوغ بود و من با خیالِ راحت گوشه‌ترین صندلیِ انتهای اتوبوس، خودم را از نگاهِ تو پنهان دیدم... چشم‌هایم را بستم و در حالِ هضمِ این بحران بودم... چقدر گذشته بود یادم نمی‌آید... اما با صدای دخترهای جوان که هروقت من و تو را کنارِ هم می‌بینند ذوق می‌کنند و روی ما زوم می‌شوند و ما مجبوریم سنگین‌تر و غریبه‌تر با هم برخورد کنیم که یک وقت دل‌شان نسوزد، می‌فهمم داری می‌آیی انتهای اتوبوس... چشم‌هایم را باز می‌کنم... با لبخند داری از بین آن همه تعارفِ خوراکی‌های جورواجور که دخترهای جوان فقط به تو می‌کنند(!) رد می‌شوی و تو سرِ تمامِ تفکراتِ فرهنگی و عقیدتیِ درست و صحیح‌ت که من تمام‌قد همه‌شان را قبول دارم و برای همین با حسادت‌های زنانه‌ام می‌جنگم، بلکه در جذبِ همان یک نفرِ تو به چترِ امن و امانِ اسلام و انقلاب شریک باشم، هیچ تعارفی را رد نمی‌کنی و از چیپس و پفک و تخمه و تنقلات و ساندویچ و میوه و هرچه به تو تعارف می‌کنند برمی‌داری و همین‌جور می‌آیی انتهای اتوبوس... 

    من سریع خودم را جمع‌وجور می‌کنم... تهِ دلم دعا می‌کنم صورتم از غضب سرخ نباشد... لبخندِ مصنوعی می‌چسبانم روی لب‌هام... وَ زور می‌زنم که چشم‌هایم را بخندانم... تو بین آن همه نگاهی که روی هر دوی ماست... می‌ایستی بین دو صندلیِ آخر... دست می‌کنی توی جیبت... وَ تسبیحِ سبزِ شاه‌مقصودی که متبرّکِ مقدس‌ترین مکان‌هایی است که هزار هزار آدم حسرتِ یک ثانیه زیارت‌شان را دارند، در می‌آوری و می‌گیری سمتِ من... بعد مقابلِ همۀ آن دخترها که روی تو زوم شده‌اند... با همان لبخند می‌گویی: خانوم! این تسبیح و یک دور استغفار بگو و بعد دست‌به دست بچرخه و هرکس یک دور استغفار بگه و همه که گفتن برگردونین به من... 

    دخترها که منتظرِ لحظۀ عاشقانه‌ای بودند که دست بگیرند، باز هم کِنِف می‌شوند و نگاه‌های کنجکاوشان را از ما برمی‌دارند و مشغولِ خودشان می‌شوند... غافل از این‌که عاشقانه‌ترین صحنه‌ای که می‌شد در این سفر ببینند و بدانند شوهرِ مسلمانِ شیعۀ مؤمنِ انقلابیِ ولاییِ امام حسینی چه شکلی است؛ همین لحظه بود... همین لحظه که تو نمی‌دانم از کجا بحران به گوش‌ت رسیده... چطور بین آن همه کار یادت مانده... وَ از کجا بین آن چهل و دو زائرِ جوانِ پرشیطنت که اتوبوس را روی سرشان گذاشته‌اند، مرا دیده‌ای... یا اصلا ندیده‌ای و حال‌م را بو برده‌ای... وَ آمده‌ای و مثلِ همیشه مراقبتم کرده‌ای...

    مثلِ همیشۀ زندگی‌مان که وقتی عصبانی می‌شوم... شاه‌مقصودت را درمی‌آوری و می‌گویی یک دور برای همه استغفار بگو... آرام می‌شوی... 

    استغفارنگفته آرام شدم... به همین که در شلوغ‌ترین زمان و مکان... ندیده مرا فهمیده‌ای... اما این شاه‌مقصودِ این بار فرستادنی‌تر است...

     

    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    یک دور تسبیحِ استغفار

    به نیتِ تمامِ زائرین و مسؤولینِ این کاروان؛

    استغفرالله ربّی و اتوب الیه

    استغفرالله ربّی و اتوب الیه

    استغفرالله ربّی و اتوب الیه

    استغفرالله ربّی و اتوب الیه

    استغفرالله ربّی و اتوب الیه

    ...

    رجعت

    وصیت‌نامه‌م و به‌روز کردم؛ دو تیکه به‌ش اضافه شد

    اول این‌که اگه تصادفی شد یا اتفاق این مدلی، دقیقا همین هم خطاب شم بعدِ مرگ:

    کشته‌شده در سانحۀ سفر معنوی... یا زیارتی... 

    اجازه ندن ارگانی... سازمانی... قشر خاصی... رسانه‌ای... در و همسایه‌ای... فامیل و رفیقی... کنار اسمِ من شهید بیاره! 

    خی‌لی این مسأله برام مهمه! 

     

    دوم این‌که تمومِ تلاش‌شون و بکنن تو طریق الحسین دفن‌م کنن...

    حوالی عمودِ 888...

    اگه نشد و هزینه‌تراشی داشت و زحمت برای خونواده‌م...

    خاکِ اون جاده رو بریزن رو کفن‌م و دفن‌م کنن... 

    .

    .

    .

    بعد از دو سال... 

    بالاخره بابِ سفرهای زیارتی باز شد...

    به فضلِ خدا

    به فضلِ خدا

    به فضلِ خدا...

    خانومم بعدِ نمازِ صبحی گریه می‌کرد می‌گفت این دو سال 

    دوری از راهیان نورهای جنوب و غرب و شهدا...

    دوری از صفا و خلوصِ آدم‌های روستا تو اردوهای جهادی...

    دوری از قم و جمکران‌های یهویی...

    دوری از اربعین... نیمه‌شعبان... طریق الحسین... 

    حسابی سیاه‌مون کرده...

    هم‌رنگِ شهر و آدم‌هاش شدیم...

    و اگه نبود امام رضا جان... 

    هلاک شده بودیم

    هلاک شده بودیم

    هلاک شده بودیم...

     

    می‌گفت شاگردبنّا! 

    خدا اگه با عدل‌ش با ما رفتار کنه 

    این سفر روزیِ ما نیست... 

    به خودش قسم نیست... 

    از فضل‌ش بخشیده...

    به ما رحم کرده... 

    دیده اورژانسی شدیم...

    با فضل‌ش با ما رفتار کرده... 

    با فضل‌ش...

    با فضل‌ش...

    با فضل‌ش...

    .

    .

    .

    فردا عازمیم ان‌شاءالله...

    اگه شد و تونستم آنلاین براتون ازونجا پستی یا تصویری می‌ذارم،

    اگه نشد میام و بعدِ سفر براتون شرحِ دلبری می‌نویسم...

    اما در هر صورت

    یادتونم قطعا! 

     

    برم که کلییییی کار داریم... 

    دو تا آدمِ گنده

    مثِ بچه‌های کلاس‌اولیِ شبِ اردو

    ذوق داریم و خواب از سرمون پریده...

    بعدِ دو سال دوباره کوله‌هامون بسته و آماده 

    دمِ درِ خونه‌س...

    داریم می‌ریم بابِ سفرها رو بازم باز کنیم...

    بازم همیشه کوله‌های آماده‌مون دمِ در باشه... 

    بازم خونه‌مون برای بچه‌ها جدید باشه بس که نبودن توش و به سفر بودیم...

    بعدِ دو ساااااااال

    که ما دو تا ولگردِ همیشه به سفر 

    خونه‌نشینِ محض بودیم... 

     

    و اگه نبود امام رضا جان... 

    هلاک شده بودیم

    هلاک شده بودیم

    هلاک شده بودیم...

     

     

    علی ع علی ع

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس