خیلی اصرار کردم این پست رو خودش بنویسه اما واقعا نمیرسه. منم حیفم اومد. به شرط اینکه یه سری موارد رو نگم اجازه داد خودم بیام و بنویسم. البته میدونم به خوبی اون نمینویسم و اینکه آقایون ِ دست بهقلمِ زیادی مخاطبِ اصلی شاگردبنّا هستن اعتماد به نفسِ نوشتنم و میگیره، البته این مدتی که من ثابت اینجام خانومای گلگلی هم اومدن و قدمشون روی چشمای من :)
امروز خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت، جای همهتون سبز :)
شاگردبنّا بعد از برگشتن از سفر راهیان نور بچهها رو ول نکرد. به جز کادر، کل زائرا رو که دخترای دبیرستانی هستن توی یه گروه مجازی نگه داشته و براشون برنامه ریخته. امروزم از یه هفته قبل آمادهشون کرده بود و بردیمشون کوه :) (میدونم راهیان نورها هنوز مجوز نگرفتن و به راه نیست، اما نمیتونم بگم ما چجوری رفتیم :) شاید خودش گفت، قراره براتون سفرنامه بنویسه :)
کلی روی گروه به زبون چرب و نرم که تخصص خودشه به اینا گفته بود با تیپ شهداپسندتون بیاین که راهیان نور بودین :) بعد اول اینا نمیدونستن قراره برن چه کوهی، یعنی بهشون گفته بود، چون باید به پدرا و مادرا خبر میدادن، ولی هیچکدوم کوه و نمیشناختن. شاگردبنّا کوهنورده واقعا و میشناسه کوها رو. بعد قرار و گذاشت شش صبح حرکت از کوهپایه. البته تا هفت و نیم برای دخترا صبر کرد، اما قرار و کلۀ صبح گذاشت. یه عده پیام دادن ما رو پدرا و مادرا نمیارن چیکار کنیم؟ ماشین دوستش و گرفت و رفت دنبالشون. خلاصه!
دخترا که اومدن پای کوه و کوه و دیدن حسابی جا خوردن و داشتن جا میزدن :) باز با زبون چرب و نرم اینا رو کشوندیم و راه افتادیم.
حدود پنج نفرشون خدا رو شکر فرز بودن و جلو رفتن. اما بقیهشون نهههههه! دو تاشون نشسته بودن وسط کوه و میگفتن دیگه نمیکشیم :) بعد همهشون با چادر بودن دیگه، حسابی سختشون بود و بلد نبودن با چادر چطور برن روی کوه :) خب دو تاشون نتونستن تحمل کنن و چادرا رو درآوردن ولی واقعا بقیهشون سفت و سخت تا خود قله با چادر رفتن :)
اونایی که میموندن بین راه و شاگردبنّا به صبر و محبت راهی میکرد. من جلو رفته بودم مراقب جلوییا باشم و وقتی نگاش میکردم از دور، میدیدم دو تا چفیۀ عراقی خودم و خودش و که آورده درآورده و یه سرش و با دو تا دستاش خودش گرفته و دو سر دو تا چفیه رو دو تا دختری که از همه سختتر میومدن گرفتن و داره میکششون و میارشون :) بعد طفلی کولۀ دو نفرم گرفته بود به علاوۀ کولۀ خودش که کولۀ مخصوص کوهنوردیه و توش فلاسک و صبحانه و ابزار کوهنوردی بود، ینی کولۀ یکی از دخترا رو از جلو انداخته بود روی شونههاش، کولۀ یکی دیگهشون و انداخته بود گردنش :)
دخترا هم آه و ناله و نق :) ولی بهشونم خوش میگذشت و من خودم بارها شنیدم یکی به اون یکی میگه به خدا اگه آقای شاگردبنّا نبود نمیومدم :) ینی محبت و صبر اون و دیده بودن و از خجالت انگیزه گرفته بودن :)
خلاصه ما قلهای رو که کوهنوردا تو یک ساعت فتح میکنن، بعد از سه ساعت فتح کردیم و وقتی رسیدیم بالا، بچهها سختی بالا اومدن یادشون رفته بود و خوش و خرم بودن. بابای یکی از بچهها هم اومد و اونم بندهخدا کمک کرد و فلاسکِ سنگینِ یکی از دخترا رو آورد تا بالا.
بالا بساط صبونه به راه شد و باز دخترا معلوم شد تو کولههاشون هیچی نیست و خشک و خالی اومدن کوه :( با اینکه شاگرد بنّا روی گروه یک هفته هر روز لوازم ضروری و صبحانه رو گوشزد کرده بود :( خدا رو شکر صبونه زیاد گذاشته بودم و به همه رسید :) اما جهادی و مختصر :)
بعدم بردشون یکم دورتر از جمعیت کوهنوردای روی قله، یه جای خلوت نشستن دور هم و بهشون گفت شما که دخترای خوب انقلابی هستین نباید از نظر جسمی از اون خانومای بدحجاب که به بهانۀ ورزش خودشون و برهنه کردن، کم بیارین. غیر از چلههای خودسازی روحی که برای خودتون میگیرین باید به جسمتون هم برسید، کم بخورید، کم بخوابید، زیاد پیادهروی کنید، کوه زیاد بیاید، شبا تا دیروقت بیدار نباشید، عمرتون و توی این فجازی هدر ندید. چون بلده چجور با این سن و جنس حرف بزنه، دوسش دارن و براش درد و دل میکردن که آقا ما خیلی تنبلیم، زیاد میخوابیم و از این حرفا :)
قرار_مدار گذاشتن هر هفته بیان کوه :) به قول شاگردبنّا اگه جا نزنن :)
بعدم یه نیم ساعتی موندیم برن هرچقدر دوست دارن عکس بگیرن و استوری بذارن و باز راه افتادیم بردیمشون پایین :)
خب! همۀ این دردسرا برای چی بود؟!
هم بحث نسلسازی و هم فرهنگسازی.
کوهی که رفتیم خب محل کوهنوردای واقعیه که متأسفانه شرایط پوشش و هنجارهای اجتماعی درستی ندارن. اینقدر این سی تا دختر تو چشم بودن که خدا میدونه! اینقدر تیکه انداختن، اینقدر مسخره کردن، اینقدر هوووو کردن، اینقدر بیاحترامی کردن که خدا میدونه... قبل از حرکت بهم گفته بود و پیشبینی کرده بود. با اینکه خودش حسابی حاضرجوابه و وقتی خودمونیم و کسی به چادر من تیکه میندازه طرف و میشوره، خشک میکنه، تا میکنه و میذاره تو کمد :)، اما امروز گفته بود اولویت سلامت روح و جسم بچههاست و همینکه این سی تا برسن قله به اندازۀ سه ماه، این جماعت و عصبی و پرخاشگر کردیم :)
اون پنج تایی هم که جلو میرفتن مداحی گذاشته بودن با گوشیشون، طفلیا بیشتر تیکه خوردن ولی اونا قرص و محکم بودن و تا اومدیم پایین مداحی داشتن :)
بچهها بالا که درد و دل میکردن میگفتن آقا! باباهامون... داداشامون... عموهامون... داییهامون... ما رو کوه نمیارن... اگرم بیارن همهش میگن دیدی خسته شدی؟! دیدی گفتم نمیتونی؟! چرا چادر؟! چرا چادرت و درنمیاری؟! چادرت و دربیار اینجا ایرادی نداره! یا حتی میگن اصلا شما دخترا و چه به کوه! و چیزای اسفناکتری که مرورشون و دوست ندارم...
میگفتن ولی شما به ما اینا رو نگفتین...
راست میگن... صبور صبر میکرد خستگی در کنن هرجا مینشستن... از تو کولهش گردو درمیاورد و با سنگ میشکست و میداد بخورن تقویت شن... میگفت تشنه شدین ترجیحا آب نخورین... زیاد نشینید پاهاتون سرد شه... به نقهاشون سرکوفت نمیزد... براشون به حالت شعر لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم میخوند جون بگیرن راه بیان... بارشون و میاورد... با اتصال چفیه میکشیدشون... و بدون کلمهای نق و سرکوفت و مسخره رسوندشون قله... آخ که کاش میشد عکساشون و وقتی رسیدن قله براتون بذارم :) ایییییییینقدر شاد و سرحال و پرغرور بودن که نگو :)
واقعا اون لحظه اون جماعت جاهلین، حسابی عصبی شده بودن و به دختربچههای دبیرستانی هم فحش و تیکه مینداختن.... همین جماعت مدعی انسانیت و آزادی (!)
متأسفم که باباها... حتی باباهای مذهبی... این نیستن... و دل دختراشون اینقدر پره... دخترای به این پاکی... تو زمانۀ به این ناپاکی...
یه چند خط هم اختصاصی برای شاگردبنّا نوشتم ادامه مطلب :)