شیک و مذهبی(!)

حالم از این همه تظاهر و تناقض به هم می‌خوره!

یه بار وصیت‌نامۀ سردار و نخونده

کُشت ما رو با استوری‌هاش این چند روز(!)

حالام دردِ حضرتِ زهرا سلام الله رو نمی‌دونه

استوری میخ و پهلو گذاشته(!)

 

 

 

 

 

دردِ هر دوشون ولایت بود! 

ولایتِ تنها...

ولایتِ غریب...

ولایتِ درک‌نشده...

حالا تو برادرِ ریشو و خواهرِ چادر به‌سر خودت و هلاک کن تو استوری‌هات و

تهش نه واکسن بزن(!)

نه درس بخون(!)

نه پیگیر سیاست باش(!)

عزاداری‌هاتونم قبولِ درگاهِ حق(!)

    همون کوهی که آهو ناز داره، آی بله :)

    خیلی اصرار کردم این پست رو خودش بنویسه اما واقعا نمی‌رسه. منم حیفم اومد. به شرط این‌که یه سری موارد رو نگم اجازه داد خودم بیام و بنویسم. البته می‌دونم به خوبی اون نمی‌نویسم و این‌که آقایون ِ دست به‌قلمِ زیادی مخاطبِ اصلی شاگردبنّا هستن اعتماد به نفسِ نوشتنم و می‌گیره، البته این مدتی که من ثابت اینجام خانومای گل‌گلی هم اومدن و قدمشون روی چشمای من :)

    امروز خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت، جای همه‌تون سبز :)

    شاگردبنّا بعد از برگشتن از سفر راهیان نور بچه‌ها رو ول نکرد. به جز کادر، کل زائرا رو که دخترای دبیرستانی هستن توی یه گروه مجازی نگه داشته و براشون برنامه ریخته. امروزم از یه هفته قبل آماده‌شون کرده بود و بردیمشون کوه :) (می‌دونم راهیان نورها هنوز مجوز نگرفتن و به راه نیست، اما نمی‌تونم بگم ما چجوری رفتیم :) شاید خودش گفت، قراره براتون سفرنامه بنویسه :)

    کلی روی گروه به زبون چرب و نرم که تخصص خودشه به اینا گفته بود با تیپ شهداپسندتون بیاین که راهیان نور بودین :) بعد اول اینا نمی‌دونستن قراره برن چه کوهی، یعنی بهشون گفته بود، چون باید به پدرا و مادرا خبر می‌دادن، ولی هیچ‌کدوم کوه و نمی‌شناختن. شاگردبنّا کوه‌نورده واقعا و می‌شناسه کوها رو. بعد قرار و گذاشت شش صبح حرکت از کوهپایه. البته تا هفت و نیم برای دخترا صبر کرد، اما قرار و کلۀ صبح گذاشت. یه عده پیام دادن ما رو پدرا و مادرا نمیارن چیکار کنیم؟ ماشین دوست‌ش و گرفت و رفت دنبالشون. خلاصه! 

    دخترا که اومدن پای کوه و کوه و دیدن حسابی جا خوردن و داشتن جا می‌زدن :) باز با زبون چرب و نرم اینا رو کشوندیم و راه افتادیم. 

    حدود پنج نفرشون خدا رو شکر فرز بودن و جلو رفتن. اما بقیه‌شون نهههههه! دو تاشون نشسته بودن وسط کوه و می‌گفتن دیگه نمی‌کشیم :) بعد همه‌شون با چادر بودن دیگه، حسابی سخت‌شون بود و بلد نبودن با چادر چطور برن روی کوه :) خب دو تاشون نتونستن تحمل کنن و چادرا رو درآوردن ولی واقعا بقیه‌شون سفت و سخت تا خود قله با چادر رفتن :)

    اونایی که می‌موندن بین راه و شاگردبنّا به صبر و محبت راهی می‌کرد. من جلو رفته بودم مراقب جلوییا باشم و وقتی نگاش می‌کردم از دور، می‌دیدم دو تا چفیۀ عراقی‌ خودم و خودش و که آورده درآورده و یه سرش و با دو تا دستاش خودش گرفته و دو سر دو تا چفیه رو دو تا دختری که از همه سخت‌تر میومدن گرفتن و داره می‌کششون و میارشون :) بعد طفلی کولۀ دو نفرم گرفته بود به علاوۀ کولۀ خودش که کولۀ مخصوص کوه‌نوردیه و توش فلاسک و صبحانه و ابزار کوه‌نوردی بود، ینی کولۀ یکی از دخترا رو از جلو انداخته بود روی شونه‌هاش، کولۀ یکی دیگه‌شون و انداخته بود گردنش :)

    دخترا هم آه و ناله و نق :) ولی بهشونم خوش می‌گذشت و من خودم بارها شنیدم یکی به اون یکی می‌گه به خدا اگه آقای شاگردبنّا نبود نمیومدم :) ینی محبت و صبر اون و دیده بودن و از خجالت انگیزه گرفته بودن :)

    خلاصه ما قله‌ای رو که کوه‌نوردا تو یک ساعت فتح می‌کنن، بعد از سه ساعت فتح کردیم و وقتی رسیدیم بالا، بچه‌ها سختی بالا اومدن یادشون رفته بود و خوش و خرم بودن. بابای یکی از بچه‌ها هم اومد و اونم بنده‌خدا کمک کرد و فلاسکِ سنگینِ یکی از دخترا رو آورد تا بالا. 

    بالا بساط صبونه به راه شد و باز دخترا معلوم شد تو کوله‌هاشون هیچی نیست و خشک و خالی اومدن کوه :( با این‌که شاگرد بنّا روی گروه یک هفته هر روز لوازم ضروری و صبحانه رو گوشزد کرده بود :( خدا رو شکر صبونه زیاد گذاشته بودم و به همه رسید :) اما جهادی و مختصر :)

    بعدم بردشون یکم دورتر از جمعیت کوهنوردای روی قله، یه جای خلوت نشستن دور هم و بهشون گفت شما که دخترای خوب انقلابی هستین نباید از نظر جسمی از اون خانومای بدحجاب که به بهانۀ ورزش خودشون و برهنه کردن، کم بیارین. غیر از چله‌های خودسازی روحی که برای خودتون می‌گیرین باید به جسمتون هم برسید، کم بخورید، کم بخوابید، زیاد پیاده‌روی کنید، کوه زیاد بیاید، شبا تا دیروقت بیدار نباشید، عمرتون و توی این فجازی هدر ندید. چون بلده چجور با این سن و جنس حرف بزنه، دوسش دارن و براش درد و دل می‌کردن که آقا ما خیلی تنبلیم، زیاد می‌خوابیم و از این حرفا :)

    قرار_مدار گذاشتن هر هفته بیان کوه :) به قول شاگردبنّا اگه جا نزنن :)

    بعدم یه نیم ساعتی موندیم برن هرچقدر دوست دارن عکس بگیرن و استوری بذارن و باز راه افتادیم بردیمشون پایین :)

    خب! همۀ این دردسرا برای چی بود؟! 

    هم بحث نسل‌سازی و هم فرهنگ‌سازی. 

    کوهی که رفتیم خب محل کوهنوردای واقعیه که متأسفانه شرایط پوشش و هنجارهای اجتماعی درستی ندارن. این‌قدر این سی تا دختر تو چشم بودن که خدا می‌دونه! این‌قدر تیکه انداختن، این‌قدر مسخره کردن، این‌قدر هوووو کردن، این‌قدر بی‌احترامی کردن که خدا می‌دونه... قبل از حرکت بهم گفته بود و پیش‌بینی کرده بود. با این‌که خودش حسابی حاضرجوابه و وقتی خودمونیم و کسی به چادر من تیکه میندازه طرف و می‌شوره، خشک می‌کنه، تا می‌کنه و میذاره تو کمد :)، اما امروز گفته بود اولویت سلامت روح و جسم بچه‌هاست و همین‌که این سی تا برسن قله به اندازۀ سه ماه، این جماعت و عصبی و پرخاشگر کردیم :)

    اون پنج تایی هم که جلو می‌رفتن مداحی گذاشته بودن با گوشی‌شون، طفلیا بیشتر تیکه خوردن ولی اونا قرص و محکم بودن و تا اومدیم پایین مداحی داشتن :)

    بچه‌ها بالا که درد و دل می‌کردن می‌گفتن آقا! باباهامون... داداشامون... عموهامون... دایی‌هامون... ما رو کوه نمیارن... اگرم بیارن همه‌ش می‌گن دیدی خسته شدی؟! دیدی گفتم نمی‌تونی؟! چرا چادر؟! چرا چادرت و درنمیاری؟! چادرت و دربیار اینجا ایرادی نداره! یا حتی می‌گن اصلا شما دخترا و چه به کوه! و چیزای اسفناک‌تری که مرورشون و دوست ندارم... 

    می‌گفتن ولی شما به ما اینا رو نگفتین... 

    راست می‌گن... صبور صبر می‌کرد خستگی در کنن هرجا می‌نشستن... از تو کوله‌ش گردو درمیاورد و با سنگ می‌شکست و می‌داد بخورن تقویت شن... می‌گفت تشنه شدین ترجیحا آب نخورین... زیاد نشینید پاهاتون سرد شه... به نق‌هاشون سرکوفت نمی‌زد... براشون به حالت شعر لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم می‌خوند جون بگیرن راه بیان... بارشون و میاورد... با اتصال چفیه می‌کشیدشون... و بدون کلمه‌ای نق و سرکوفت و مسخره رسوندشون قله... آخ که کاش می‌شد عکساشون و وقتی رسیدن قله براتون بذارم :) ایییییییین‌قدر شاد و سرحال و پرغرور بودن که نگو :) 

    واقعا اون لحظه اون جماعت جاهلین، حسابی عصبی شده بودن و به دختربچه‌های دبیرستانی هم فحش و تیکه مینداختن.... همین جماعت مدعی انسانیت و آزادی (!) 

    متأسفم که باباها... حتی باباهای مذهبی... این نیستن... و دل دختراشون این‌قدر پره... دخترای به این پاکی... تو زمانۀ به این ناپاکی...

     

     

    یه چند خط هم اختصاصی برای شاگردبنّا نوشتم ادامه مطلب :)

    وَالْعَادِیَاتِ ضَبْحًا

    جوری شلوغم که خدا می‌دونه

    ولی نتونستم نیام و ننویسم که از جذابیت‌های نهمِ دی؛ 

    اینه که حزب الله

    تو یه نصفِ روز

    با یه تظاهراتِ بدون خشونت

    تونست 

    هفففففففت مااااااااااه

    زدن و کشتن و خوردن و بُردن ِ 

    حزب ابلیس رو

    با اون پشتوانۀ اَبَرقدرتا و رسانه و سرمایه و سلاح و تسلطِ خشونت

    جوری بنشونه سر جاش

    که دیگه جرأتِ تکون خوردن نداشته باشه :))))))

     

     

    تَکرار کنین:

    تو یه نصفِ روز

    هففففففففت مااااااه

    شُسته و جمع شد :)))

     

     

     

    || برعندازی عُرضه می‌خواد که ندارن :))))))))))))))))))))) ||

    || بشمارین از سال 88 تا الآن که 1400، چند بار تهدید کردن می‌زنیم! می‌زنیم؟! :)))))) بشمارین چند بار گفتن جمهوری اسلامی نفسای آخرشه؟! :)))) با خانواده و جلوی بچه‌ها بشمارین که هم فضای مهیج و مفرح برای خانواده بسازید، هم دورِ همی و خصوصا برای نسلِ آینده جا بندازین دشمن انقلاب چه خارجی باشه، چه داخلی، هیییییییییییییییییییییییییچ غلطی نمی‌تونه بکنه :)))) ||

    || این انقلاب صحیح و سالم، وَ جهانی و بین‌المللی‌شده، می‌رسه دستِ صاحب العصر و الزمان (عج) heart ||

    از بایدها و نبایدها

    وقتی با شاگردبنّا آشنا شدم، دو سال بود که کارای استخدامیم درست شده بود، ینی قرارداد پیمانی داشتم و تا هفت سال استخدام بودم با حقوق و مزایای استخدامی. طبیعتا یکی از اضطراب‌هام برای ازدواج این بود که همسرم یا من و از کار ِ بیرون از خونه منع کنه، یا من و به خاطرِ حقوق‌م بخواد. شاگردبنّا که اومد خب یه مردِ سرشلوغ بود که تخصص و کارِ اصلیش خیلی باکلاس و فرهنگیه که یادمه به هرکی از خونواده و فامیل می‌گفتم چه کاره‌اس، می‌گفتن اوووووو چه باکلاس! و کلی پرستیژِ اجتماعی داره، اما از نظر درآمد خب خیلی کم بود (قاعدتا می‌تونین حدس بزنین چه کارهایی به شدت جایگاهِ اجتماعی و نسل‌ساز داره اما حقوق و مزایا نداره... متأسفانه و به خاطر جابجایی ارزش‌ها...) 

    در کنارش از هر انگشت‌ش یه کار می‌چکید که خب به من نشون داد مردِ کاریه و این ویژگی اول از همه دلِ بابام و برد. بابام وقتی به‌ش از شاگرد بنّا گفتم و قرار بود اجازه بده که بیاد و ببینش، اولین سؤالی که ازم پرسید این بود که اهلِ کاره؟! دقت کنین! نپرسید شغل‌ش چیه! پرسید اهلِ کاره؟! و وقتی دیده بودش و باهاش حرف زده بود، به من که خواست نتیجه رو بگه اولین چیزی که گفت این بود که: اهلِ کاره! از سختی و نداری نمی‌ترسه و جنمِ کار داره! کار و عار نمی‌دونه! واقعا هم کار و عار نمی‌دونه! کنارِ اون شغلِ باکلاسِ باپرستیژ، بنّایی و کارگری هم می‌کنه :) به قولِ خودش آبِ حوض هم خالی می‌کنه :) وَ باز به قولِ خودش دست به هرررررر کاری که بشه ازش یه لقمه نونِ حلال درآورد می‌زنه! 

    وقتی بحث‌های شغلی و سؤالاتِ شغلی‌مون در جلسات شروع شد، گفت زندگیِ من سخته، چون هیچ‌چیزی همیشگی نیست، ممکنه یه ماه این‌قدر داشته باشم که بتونم هر شب شیشلیک و کوبیده و پیتزا شام بدم، کلی این‌ور و اون‌ور ببرمت، کلی برات خرید کنم و کارت بانکی و بدونِ محدودیت بدم بگم برو فقط بخر و کارت بکش، ممکنه دو ماه آه در بساط نداشته باشم! بخش زیادی از حقوق‌شم صرف زیارتِ کربلای اربعین و نیمه‌شعبان می‌شد (هنوزم می‌شه :) ) وَ اگه ان‌شاءالله این پست رو نخونه، بخشی از درآمدشم می‌رفت واسه کارای جهادی‌شون که تمومِ گروهش دیدم طفلیا از جیبِ خودشون می‌ذارن و می‌رن مناطق محروم. همه‌شون ها! نه فقط شاگردبنّا! این‌قدر بودجۀ کارای جهادی کمه که مجبور می‌شن از جیبِ خودشون بذارن و همیشۀ سال و دنبالِ خیّر باشن. 

    خلاصه! به من که رسید و شرایط شغلی‌م و گفتم، گفت می‌تونید شرایط شغل‌تون و تغییر بدید؟ 

    من تعجب کردم! و البته اول سریع گارد گرفتم! یادمه با تندی به‌ش گفتم نکنه شما ازونایی هستین که معتقدین زن فقط باید تو پستوی آشپزخونه باشه و بزاد؟! 

    یه لبخندِ محجوبی زد و گفت من چنین حرفی زدم؟! 

    بعد هم شروع کرد به توضیح دادن! متأسفانه اوایل این‌قدر نسبت به این مسأله گارد داشتم که اصلا حرف‌ش و نمی‌فهمیدم و همه‌ش فکر می‌کردم می‌خواد فعالیت و آزادی شغلیِ من و بگیره. تنها از یه چیز خیالم راحت شده بود که من و برای حقوقم نمی‌خواد. 

    بعد از چندین جلسه و صحبت با پدرم و برادرام و خودم، برام جا افتاد که چی منظورشه و اتفاقا اونجا من خیلی هم خوشم اومد! 

    گفت نه دین و نه مذهب و نه انقلاب، زن رو از فعالیت و کار اقتصادی منع نکرده که هیچ! اتفاقا برای فعالیت اجتماعی و کمک به خانواده تشویق هم کرده! بعد کلی از حضرت خدیجه سلام الله علیها و حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت زینب سلام الله علیها مثال زد. از زنان بزرگِ تاریخ‌ساز مثل خانم دباغ که خیلی قبول‌شون داره مثال زد، از شهیده طیبه زمانی و بتول چراغچی و فاطمه امیری و طاهره هاشمی و شیرین روحانی راد و فهیمه سیاری و مجیده نگراوی و نسرین افضل و فوزیه شیردل و کلی شهیده و جهادگر و فعال اقتصادی و نخبه و کارآفرینِ خانوم که از همین مثالاش فهمیدم چقدر روی بحث بانوان متمرکزه و براش مهمه الگوی سوم زن از مفهوم به مصداق برسه. توی این مثالا برای من جا انداخت که وقتی فعالیت و کار اقتصادی این بزرگواران رو بررسی می‌کنیم می‌بینیم فعالیت اجتماعی (در بحث فرهنگی و سیاسی و مجازی و ...) و فعالیت اقتصادی (کاری که بابت‌ش حقوق و مزایا می‌گیرن) این بزرگواران با این دو ویژگی‌ بوده (با قبولِ وجودِ استثنائات): 

     

    1- پاره‌وقت و با آزادی زمان برای خانم (یعنی اختیار زمان دستِ خانوم باشه، و هروقت خواست بتونه کار و بذاره کنار و هر وقت خواست بتونه دوباره مشغول شه و به کسی جواب پس نده)

    2- عدم ارتباط با آقایان و هر نامحرمی 

     

    ازش پرسیدم حقوق و مزایاش چطور؟ گفت اونش به خانوم مربوطه. چیزی که من بگم چقدر حقوق داشته باشه خوبه یا چقدر بده به من ربطی نداره، چون کم باشه یا زیاد مالِ خانومه. راستش از این مورد خیلی خوشم اومد :) ولی دو تا ویژگی برام سخت و دست‌نیافتنی بود که خب وقتی گفتم مثال بزنین برام، فکر کنم حداقل هشت_نه تا مثال زد. بعدم یادمه گفت شما زن‌ها خودتون رو دستِ کم گرفتین و کل انرژی و عمر و توان‌تون و معمولا نابجا هدر می‌دید. وقتی پرسیدم ینی چی؟ گفت: 

     

    کارِ زن؛ تربیته

    کارِ مرد؛ خرحمالی! (از باب توهین نخونین، محتوا رو بگیرین)

     

    من از کارم استعفا دادم و مشغول به کاری شدم که همین دو ویژگی رو داره و اینم در راستای تحصیلاتمه و اتفاقا حقوقم از شاگردبنّا هم بیشتره :) وَ خوبیش می‌دونین بیشتر برای من چی بود؟ که تا مجرد بودم درگیرِ مرخصی بودم و خیلی سفرا و فعالیتای اجتماعی رو نمی‌تونستم انجام بدم، اما حالا هم به اردوهای جهادی می‌رسم، هم فعالیتای فرهنگی حاشیه‌شهرم و دارم، هم به زندگی و بچه‌هام می‌رسم و هم درآمد دارم و درسم و می‌تونم ادامه بدم. 

    تنها شرطِ سفت و سختی که برام گذاشت ادامه تحصیل بود تا پایانِ مقطعِ دکتری اونم فقط روزانه و دولتی که با همراهی و همتِ خودش دارم ادامه می‌دم. خب درس خوندن برای روزانه و دولتی خیلی سخته، خیلی واقعا سخته! با بچه خیلی خیلی خیلی سخت‌تره و اگه خودش نبود تا حالا صد بار رها کرده بودم، اما تحصیل رو هیچ‌رقمه کوتاه نمیاد! معتقده زنِ این دوره زمونه بااااااااید در تحصیلات مادی و معنوی برتر باشه و برابرِ زنِ پوچ و بیهوده‌ای که داره در عرف معیار تلقی می‌شه حرفی برای گفتن داشته باشه. کلا اعتقاد داره وقتی زن بهترین باشه اما تحصیلات آکادمیک نداشته باشه، در تقابل با جنس‌گرایی زنانِ عصرِ حاضر جایی برای حرف زدن و اظهار نظر نداره، که به عینه در دانشگاه دیدم و خیلی‌هاتون دیدید که همینه! 

     

     

    + خانومای گل‌گلیِ نازم که تازه اینجا رو فالو کردین، و احتمالا با این تصور که نویسندۀ اینجا خانومه و همیشه گل‌گلی :) فداتون بشم، من همیشگی اینجا نیستم :) اصلِ این وبلاگ مردونه و پره از پستای خشک و زمخته :) الآنا شاگردبنّا پروژه دستشه و حالاحالاها نمی‌رسه بیاد این‌طرفا :) فقط روزی یک بار اینجا و آقای خط‌خطی رو سر می‌زنه و می‌خونه :) اما برگرده بهتر از من می‌نویسه و به خاطر روحیه‌ش کمی طنزنویسه :) 

    الهی همه‌تون (همۀ اونایی که اینجا رو می‌خونن) خیر کثیر روزی‌تون شه :)

     

    کنارِ تو درگیرِ آرامشم

    برگشتیم و تو حالاحالاها سرت حسابی شلوغ است. من اما فراغ خاطر دارم و کار و درسم سبک شده... راستش از این سفر کوتاه اما پربار، جانی دوباره هم گرفته‌ام... یادت مانده؟ به آن رفیقِ شفیقت گفته بودی زندگیِ من بین دو مفهوم در جریان است؛ جهادی و اربعین، اما با همسرم حالا نورِ راهیان‌نور هم به زندگی‌ام تابیده... بس که دیوانۀ راهیان نور است :) من هم به رفیقِ شفیقِ خودم گفته بودم فکر می‌کردم راهیان نور اوجِ عاشقی و جنون است، اما همسرم به من نشان داد نه! جهادی پرواز کردن با سیرۀ شهداست و اربعین رسیدن به محبوبِ شهدا :)

    این روزها که تو دل‌دل داری کی بیایی و سفرنامه بنویسی... که هم برای خودت ماندگار شود و هم یک نفر بخواند و با دل‌ش سفر کند... این روزها که کنارِ این همه دل‌دل‌ت، بختِ وقت‌ت باز نمی‌شود و هرچه هم من و بچه‌ها کمک‌حال‌ت باشیم باز کارهای تخصصی‌ات را نمی‌توانیم کم کنیم، چراغِ اینجا را خودم روشن نگه می‌دارم :) خودم ستاره‌های کمِ همان سه_چهار وبلاگی که فالو داری را خاموش می‌کنم و سر می‌زنم و می‌خوانم :) می‌دانم چقدر از وبلاگ‌هایی که دیر به دیر آپ می‌شوند بدت می‌آید... می‌دانم اعتقاد داری وقتی یک نفر هم درگیر وبلاگ‌ِ آدم می‌شود، نویسنده مسؤولِ همان یک نفر است... که بی‌خبر رهایش نکند و برود... برای همین توی کل عمرِ بلاگری‌ات حتی اگر سفرِ دو روزۀ قم هم رفتی توی وبلاگ‌ت خبر دادی... یادم مانده وقتی بلاگفا بودی چقدر غصۀ وبلاگ‌هایی را خوردی که نویسنده‌اش بی‌خبر رفت و تو هی گمانِ نیک بردی که از خوشی سرش شلوغ است و ته دل‌ت نگران بودی نکند اتفاقِ بدی افتاده باشد... شکرِ خدا در بیان وبلاگی دل‌ت را نبرده و درگیرش نشدی و من خوشحالم که اینجا روح‌ت نگران و غصه‌دارِ کسی نیست... خوشحالم که اهالیِ بیان را دوست نداری چون تکبّر ازشان می‌بارد و چون این همه متکبّر، مذهبی‌ها و عالِمانِ دین هستند... همیشه به من و بچه‌ها می‌گویی: از کفار نترسید... اما از عالِمانِ متکبّرِ دین فرار کنید! اینها با آیه و حدیث همه‌چیز را کن فیکون می‌کنند! وَ چقدر راست گفته‌ای که من هر بار با همین چشم‌های خودم این حرفِ تو را به مصداق دیدم! آخرین‌ش هم همین سفر... همین سفر که بهانۀ نوشتنِ من شده... وَ من دوست دارم تو این پست را نخوانی :)

    عزیزم! لطفا ادامۀ این پست را نخوان :) ممنونم :)

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس