کدخدا وارد می‌شود!

ازون‌جایی که کدبانو تا هفتم آذر باید یه پروژۀ سنگین دانشگاهی رو برسونه و ایضا پروژۀ کاریش هم هست و دیگه طفلی وقت نفس کشیدن نداره :( کدخدای منزل قراره کدبانو شه :) برید کنار که من وارد شدم :))) 

(پخشِ آهنگِ حماسی ملی‌پوشااااان پیرووووز باشیییید...)

 

گلِ نازِ من! تا هفتم آذر همه‌چیز و بسپار به من و با خیااااااااال آسوده به درس و کارت برس :)

برنامۀ غذایی مفصل و مغذی و متنوعی چیدم که مطمئنم بچه‌ها ضمن استقبال، قدردان‌تر و قدرشناس‌ترِ وجودِ مقدسِ مادرشون می‌شن :)

نیمرو... سوسیس‌نیمرو... خاگینه... اُملت... تخم‌مرغ آب‌پز... تخم‌مرغ کنجدی... خرما تف‌داده... یه شبم نودلیت می‌خرم... کنسرو ماهی گرونه فعلا نمی‌تونم بخرم... وَ نون و پنیر :)))) در برنامۀ غذایی اقتدا کردم به حسن روحانی که بعد از این هشت روز، نعمتِ آقای رئیسی بیشتر به چشم بیاد :)) سعی می‌کنم با مذاکره به بچه‌ها بفهمونم چه خاکی به سرشون شده (دور از جونشون) این هشت روز :))

در برنامۀ تربیتی اقتدا کردم به مَمّد خاتمی و قشششششنگ می‌خوام کل آرزوها و رؤیاهای دخترمون و تا حدّ شال برداشتن و استادیوم رفتن پایین بیارم و خلاصه یادش بدم به جای کار و خانواده و جایگاه علمی و تخصصی و شأن واقعی و ارزش حقیقی‌ش، بدوه بره تظاهرات کنه بذارن دوچرخه سوار شه بلکه عقده‌های دیده نشدش درمون شه :))) با پسرمونم یه کاری می‌کنم یا اِکس بخوره همه‌ش یا بره سراغ موسیقی زیرزمینی و تهشم فرار کنه از خونه :)))

در باب تدبیر امور و منزل نیز به اکبر رفسنجانی اقتدا می‌کنم و ... نیگا خانوم! پشتِ مرده حرف نمی‌زنن! اون الآن دستش از دنیا کوتاهه و داره مو به مو بابت هر بلایی سر این مملکت آورده به خدا جواب پس می‌ده و تا قیامتم فکر کنم کارش طول بکشه... فقط خواستم بدونی حواسم هست، خیااااااالت راحت :)))))

اتاقِ کار و که شما این هشت روز اونجایی و رسیدگی به خودت رو در حدّ اعلای احمدی‌نژادِ چهار سالِ اول انجام می‌دم و اگه هشت روزت بشه ده روز دیگه مطمئن نیستم گولِ ابلیسِ مشّایی رو نخورم و گند بالا نیارم!

پس بذار خاطرۀ خوبی از من در اذهان بمونه و زودتر کارات و بکن و بیا ولیّ فقیهِ خونه :) که بی امر و اشاره و هدایتِ تو، هیچیِ این خونه سرِ جاش نیست :)))

.

.

.

ای مقتدایم چشمانِ تو ؛)

چشمِ من و فرمانِ تو ؛)

 

 

 

 

|| کاش رجایی‌ت بودم heart ||

    مردِ گنده ای که گریست!

    تازه رسیدم... خوابی... جلوی خودم و گرفتم که بیدارت نکنم که بهت نگم سرد بود... خیلی سرد بود... ازون سردای خشک و بی برف و بارونی که فقط مه‌آلوده... ازون سردای استخوون‌سوزی که تو طاقتش و نداری... بعد می‌دونی دقیقا مثل کی؟ مثل کجا؟ مثل اون سحر ِ قبل ِ نمازی که از هتل راه افتادیم بریم حرم... حرم ِ امیرالمومنین... که نجف همین‌جور سرد بود... سرد خشک و بی برف و بارونی که فقط مه‌آلوده... سرد استخوون‌سوزی که تو طاقتش و نداری... طاقتش و نداشتی... سرما خوردی... حالت بد بود... خیلی بد بود... راضی نشدی بمونی هتل نماز و بخونی... گفتی مگه آدم چند بار تو عمرش نماز صبح و تو حرم امیرالمومنین می‌خونه؟!... وسط راه دیگه گرمای مونده از هتل از تنامون رفته بود... دیگه اون همه لباس کفاف نمی‌داد... حاج آقای کاروان شدت سرما رو فهمیده بود... مسیر ِ مونده تا حرم و سنجیده بود... قدّ بضاعت خودش کاری کرد... عباش و درآورد و گفت بدید همین چند خواهری که با ما اومدن... عبای حاجی رو که گرفتم... گرم بود... گرم ها! از داخل انگار پشم بود... نمیدونم یه جنسی بود که تو بلدی (فوتر بود عزیزم، نوعی نمده)... بیدار شدی بیا هم جنس عبای حاجی رو تو پرانتز بنویس، هم این پست و ویرایش کن و نیم فاصله‌هاش و بذار (چشم، انجام شد) که من نتونستم جلوی خودم و بگیرم که بیدارت نکنم که این و نگم بهت... چی و؟! وایسا داشتم می گفتم! من دوس داشتم عبای گرم حاجی رو بیارم و فقط بندازم رو دوش تو... ولی می‌دونستم ناراحت میشی و بعدش دعوام میکنی که چرا جلوی چند تا دختر مجرد نگرانت شدم که دلشون بسوزه... راستش اونجا و خیلی از جاهای دیگه اصلا دل دخترای مجرد برام مهم نبوده و نیست... اگر مراعات کردم فقط به خاطر اینه که تو ناراحت نشی... با اکراه عبا رو دادم دست یکی از خواهرا و گفتم حاجی گفتن هرکی سردشه این و بندازه رو تنش... هنوز از سمت خواهرا فاصله نگرفته بودم که دیدم همه‌شون اسم تو رو صدا زدن... عبا رو دست به دست رسوندن به تو و بی اونکه ازت بپرسن، انداختن رو تنت و پیچیدن دورت... آخ که چقدر حالت بد بود اون سفر... جقدر سرماخوردگیت شدید بود که حتی همسفرات نگرانت بودن... من چقدر خوشحال شدم... چقدر خیالم راحت شد... ببین مسخره‌اس ولی داشتم الان تو این سرمای مه‌آلود می‌یومدم یکی بهم چای تعارف کرد... من زدم زیر گریه... مرد گنده!!! یارو وا رفت... حتی وانستادم ازش عذر بخوام... یا توضیح بدم چرا... چی شد... فقط با سرعت ازکنارش عبور کردم... گریه کردم چون یاد شای عراقی افتادم... همین دم دمای صبح... وقتی از نماز برمی‌گشتیم... وقتی حال تو به خاطر سرما بدتر و بدتر و بدتر شده بود... وقتی انقد سرماخوردگیت شدت گرفته بود که برگشتنا دو نفر زیر بغلت و گرفته بودن... چرا نذاشتی تا هتل بغلت کنم؟! خودت که چهره‌ت و اون موقع ندیده بودی ببینی چی به روز دل من اومد... اون وقتِ صبح درمونگاهی باز نبود... چادر هلال احمر تو مسیر نبود... مستشفی نبود... فقط باید می‌رسوندمت هتل و پیش پزشک کاروان خودمون... می‌گشتم دنبال مغازه‌ای که یه چیز داغ داشته باشه... حلیم... فرنی... شوربا... نمی‌دونم! فقط داغ باشه... که تو یکم سرپا شی... ولی تو اون سرما هیچ کس نبود... کارد می‌زدی خونم در نمی‌یومد! به بهانه‌ی این که کسی مزاحمتون نشه تو کوچه‌های خلوت، اومده بودم آخر سر همه‌تون راه می‌رفتم که حواسم به تو باشه... سرفه که می‌کردی چرک بود که تو گلوت بالا و پایین می‌رفت و همه خون به جگر می‌شدیم که تو بدنت چه خبره... حاجی صدام زد جلو و بهم گفت کاش خانومت پیاده‌روی و کوتاه بیاد و با ماشین بفرستیش کربلا تا سه روز که ما برسیم استراحت کنه... حه! چه حرفا! به حاجی نگفتم تو دیوانه‌تر از خودمی! نگفتم تا حالا جز با سه روز پیاده‌روی کربلا نرفتی! نگفتم بلیط هواپیمای کربلای یهویی و رو رد کردی فقط چون طریق الحسین نداره! به حاجی گفتم قبول نمی‌کنه... فقط همین! ببین! بهم که چای تعارف کرد زدم زیر گریه چون کنار یه خیابون خلوت و سرمازده... یه موکب قدّ یه دکّه... صاحب دشداشه‌پوش چپیه‌بسته به سر و صورتش... تازه آتیش چاییش و گذاشته بود و کنار خیابون آتیش روشن کرده بود... همه خوشحال شدن... برای تو... من که دیگه جای خود دارم... نشوندیمت کنار آتیش... مرده عراقی زودتر جنبید و چاییش و زودتر دم کرد... فی الفور یه سینی چای ایرانی ریخت و آورد برای ما... چقدر همه براش دعا کردن و ازش تشکر... چقدر خوشحال شد پیکر یخ‌زده‌ی ما رو گرم کرد... سینی که به تو رسید برنداشتی... با همون صدای گرفته... با همون خس‌خس بالا و پایین رفتن چرکا تو گلوت... غلیظ و عراقی گفتی: عفوا اخی! رجائا شای عِراقی!

    واااااای همه اول با تعجب نگات کردن... بعد زدن زیر خنده... مرد عراقی که ذوق کرده بود چای خودشون و می‌خوای، زودتر چای همه رو داد و به من رسید و منم با خنده گفتم؛ عِراقی:)

    رفته بود دو تا شای عِراقی برامون آماده کنه... صدای خواهرا می‌یومد که داشتن می‌خندیدن که این حتی رو به موتم باشه (دور از جونت) چای عراقی می‌خواد :)

    یادته؟! تو کل اون کاروان و اغلب کاروانای دیگه‌مون، تنها عِراقی‌خورهای اصیل من و تو بودیم... تو استکانای باریک و کوچیک... تا کمر شکر... چای غلیظ و قیرمانند... زدم زیر گریه چون دو ساله شای عراقی نخوردیم... آخرین بار کی بود؟! من یادم نیست! تو یادته؟! (آره) می دونم تا هفتم آذر شلوغی ولی هروقت شد... هر وقت خالی شدی... هر وقت تونستی... بیا برام بنویس آخرین بار کی اون معجون بهشتی رو خوردیم (با کمال میل)... اون شرابا طهورای قیررنگ ِ قیرحجم ِ آسمونی‌طعم... زدم زیر گریه چون... دلم عراق می‌خواد... لهجه عِراقی... دشداشه... صبح ِ یخ‌بندون ِ نجف... شای... شای عِراقی... حارّ جدّاََ... کاش پولدار بودم... چهار تا بلیط هواپیما تا نجف... یا کاش یکی می‌فهمید اربعین امید ِ فقرا بود و کاری می‌کرد.......

    کِرم از درخته!

    ناامیدی 

    احساس بی‌آینده بودن 

    بی‌همّتی 

    بی‌حوصلگی 

    راحت‌طلبی 

    سرگرمی‌های مضرّ 

    احساس ناتوانی 

    خطرپذیر نبودن

     

     

     

    اگه یکی از بلاگرهایی هستیم که

    با داعیۀ فرهنگی

    وَ کمک به فرهنگ

    داریم تو مجازی تولید محتوا می‌کنیم

    و یکی از این ویژگی‌ها رو هم

    در خودمون

    وَ زندگی‌مون پیدا می‌کنیم

    بیا مرد و مردونه

    یا تخته کنیم درِ وبلاگامون رو...

    یا دیگه مدعیِ جهادِ فرهنگی نباشیم و 

    به همون فالوورها و لایک‌ها و کامنت‌ها دل خوش کنیم! 

    چون فرماندۀ کلّ قوا

    امروز فرمودن

    این خصلت‌ها

    موانعِ فرهنگی هستن!

     

    خیلی آویزونِ ارگان‌های فرهنگی و 

    اتفاقِ شاخ‌تری نباشیم که فقرِ فرهنگی رو بندازیم گردنش! 

    عیب از ماست اگر دوست ز ما مستور است...

    عصای موسی

    فرعون عُرضۀ براندازی نداشت،

    فقط لشکرش و ریخته تو مجازی به عوعو کردن :)

    تازه نصف بیشتر این لشکر فیکه و وجود خارجی نداره :)))

    ولی موسی

    با یه عصا

    بابای فرعون و درآورد :)

     

     

     

     

     

     

    || با چهار تا قایق کوچولو، ناو آمریکا رو خِفت کردیم :)) ... با عصای موسی، موساد اسرائیل رو بی‌آبرو کردیم :)) ||

    || برعندازان چلمن! تسلیت می‌گم :)) الهی غمِ آخرتون باشه و زودتر از غصه و عصبانیت سَقَط شین :)) ||

    || ولی سَقَط نشین! دوست دارم عوعوهاتون و بشنوم وقتی 22 بهمن تولد 43 سالگی انقلابمون رو جششششششن می‌گیریم :)) ||

    || خیییییلی دوست دارم یادآوری کنم طالبانِ غارنشین! تو هشت روز! براندازی کرد... ولی شماها انگشتِ پاتونم از مجازی بیرون نذاشتید :)) برید جشنِ روزِ کورورش و بگیرید کوچولوهای من :)) ||

    || بانو از صبح نشسته داره ماجرای گروه عصای موسی رو در قالب داستان طراحی می‌کنه که بعد از اذان مغرب جشن بگیریم و برای بچه‌ها تعریف کنه :)) بچه‌ها باااااااااید در جریان قدرتِ انقلاب و اسلام قرار بگیرن و باااااااید در جریان چلمنی دشمن همیشه باشن :)) تزریقِ و ولیٌ لمن والاکم و عدوٌ لمن عاداکم :)) بچه‌ها بااااااااید شجاع بار بیان :)) آگاه و مطمئن :)) دست رو دست بذارید تا دیگران فرهنگ و درست کنن، آرزوتون و به گور می‌برین! حضرت آقا یه دست سالم دارن! همون یه دست‌شون صدا داده و صداش کل دنیا رو برداشته! از سردار سلیمانی یه دست موند و همون یه دست کل دنیا را ترکوند! یه دست صدا می‌ده! صدا می‌ده! این و بچه‌ها باااااااید بدونن! مذهبی_ولاییِ بی‌عرضۀ نمازشب‌خونِ خنگول نباید بار بیان که فقط کلاهِ خودشون و سفت بچسبن! باااااااااید به دردبخور بار بیان! ||

     

    || وَه به این تصویر: لینک ||

    در هوای دلتنگی

    همان وقتی که اذانِ مغرب شد و رفتی از کمد، لباسِ سیاهِ عزایت را درآوردی و به تن کردی... همان وقتی که نمِ برّاقی را دورِ سفیدیِ چشمانت دیدم... فهمیدم دلت کجا رفته! وقتی ایستادی روبروی آینه و دکمه‌های پیراهنت را بستی و یک قطره اشک، از گوشۀ چشمِ راستت چکید... فهمیدم دلت کجا رفته! وقتی رفتی توی اتاقِ عبادت و... چپیۀ سبزِ عراقی‌ات را که از سوق الکبیرِ نجف خریده بودی، روی دوشت انداختی و نشستی به زیارت عاشورا خواندن... فهمیدم دلت کجا رفته! 

    دخترمان دوید آشپزخانه و بازوی مرا کشید و خم کرد تا قدِ خودش، که با تعجب درِ گوش‌م بگوید: بابا امروز دو بار زیارت عاشورا خواند!

    اهلِ خانه را به صدای زیارتِ عاشورا عادت دادی بعد از هر نمازِ صبح... وقتی بی هیچ اجباری که بچه‌ها یا من بیاییم و بنشینیم و حتما گوش کنیم، می‌آیی وسطِ هال می‌نشینی و با صدای بلند شروع به قرائت می‌کنی... بچه‌ها اگر خواب‌شان نیاید با من و تو می‌نشینند وسطِ هال و زیارتِ عاشورا خط می‌برند... من صدای دسته‌جمعی‌مان را دوست دارم وقتی به فرازِ إنّی سلمٌ لِمَن سالمکم و حربٌ لِمن حاربکم می‌رسیم... بچه‌ها خواب‌شان بیاید هم می‌روند و در جای‌شان، با نوای زیارتِ عاشورای تو به خواب می‌روند... در مستحبات هیچ اجباری نکرده‌ای... اما واجبات را از همان کودکی... از همان سنِ توصیه‌شدۀ امام صادق(ع)... هیچ‌رقمه کوتاه نیامدی و به هزار ترفند و پدرانگی صوم و صلاه را همگانی کردی... حتی به هرکه سن تکلیف را نچشیده... اما این زیارتِ عاشورای بین‌الطلوعین‌ها قصه دارد! 

    از همان اوّل، عهدمان بود... از همان اوّل؛ یعنی همان اوّلین جلسه‌ای که بعد از دیدنِ هم در مسجدِ گوهرشاد، برای آشنایی برگزار شد... از همان اوّل که با اجازۀ بزرگترها برای اوّلین بار نشستیم که با هم حرف بزنیم... من سرم پایین بود و داشتم از خجالت آب می‌شدم... دست‌هایم می‌لرزید و هم‌زمان عرق کرده بود... کنجِ چادررنگه‌ام را آن‌قدر سفت در مشتم گرفته بودم که از عرق و حرارتِ دست‌م چروک شده بود... تو اما به قولِ خودت پررو... وَ به قولِ من با اعتمادِ به نفس بودی... بی هیچ مکثی گفتی اجازه می‌فرمایید من شروع کنم؟ من به چه جان‌کندنی، با صدای لرزان گفته بودم بفرمایید! وَ چقدر از خدایم بود که تو اوّل شروع کردی! 

    هنوز یادم مانده! بعد از آن شروع، پای صحبت‌های بعدی، بارها صدایت از خجالت لرزید... بارها برای شروع استرس داشتی... بارها تُپُق زده بودی... گیج و منگ شده بودی... اما همان اوّلین بار... اوّلین جمله... همان اوّلین کلام را چنان باصلابت و قاطع و فصل‌الخطاب گفتی که من فهمیدم دلِ مردی که روبروی من نشسته... کجاست! 

    یک صلوات فرستادی و گفتی: بسم الله الرّحمن الرّحیم. لازم است همین اولِ کاری بگویم شما در طولِ زندگیِ مشترک با من، اگر ان‌شاءالله رزقِ من باشید، یا زیاد تنها می‌شوید، یا زیاد همسفر! یعنی من سالی چند بار باید عراق بروم... اربعین‌ها باید کربلا باشم... نیمه‌شعبان‌ها باید کربلا باشم... عرفه‌ها دوست دارم کربلا باشم... پس‌اندازی ندارم چون هرچه داشتم هزینۀ کربلا رفتن کردم... مسؤولیت‌پذیرم و رفاهِ خانواده‌ام اولویتِ من است، مگر خدا برایم نخواهد، اما از کربلایم نمی‌زنم مگر ارباب مرا نطلبد! اگر با این مسأله مشکلی ندارید، صحبت را ادامه دهیم...

    مردِ مجنونِ من! کدام عاقلی‌ست که چنین مسأله‌ای را اصلا مشکل بداند؟! سرم را بالا آوردم و با ذوق پرسیدم: مرا هم می‌برید؟ تو با همان قاطعیت پاسخ دادی: از من باشد همسرم... فرزندانم... تمامِ خانواده‌ام باید در مسیرِ کربلا باشد... به من باشد همسرم را اگر باردار هم باشد به پیاده‌روی اربعین می‌برم... من تمامِ اصل و نسبم را در آن جاده دوست دارم... اما اجباری نیست! تنها باید بدانید که هیچ راهی برای منعِ خودم وجود ندارد! هیچ راهی جز نطلبیدنِ خودِ ارباب! 

    از همان اوّل عهدمان بود... از همان اوّل وقتی خانواده‌ها قرار و مدارِ خرید را گذاشتند... وقتی دو روز قبل از موعدِ اوّلین خریدِ ازدواج... تو آمده بودی محل کارم دنبالِ من... دو ساعت منتظر نشسته بودی تا ساعتِ کاری‌ام تمام شود... وقتی تو را دیدم هول کرده بودم... فکر کردم اتفاقی افتاده... وقتی گفتی آمدی دو تایی با هم اوّلین خریدِ ازدواج را داشته باشیم... راستش به تو گمانِ بد بردم... آدمِ پولکی نیستم... اهلِ این مادیات و دنیایی‌جات نیستم... می‌دانی! اما آدمم! جایزالخطا! گمانِ بد کردم که نکند خسیس باشی! که نکند آمده‌ای دو تایی خرید برویم و بتوانی هر جنسی و هر قیمتی بخری و سر و تهِ قضیه را با کمترین هزینه جمع کنی... حلال کن! وقتی تاکسی گرفتی... وقتی به من گفتی دوست دارم اولین خریدِ ازدواج‌مان... اولین خریدِ خانه‌مان... رنگ و بوی امام حسین(ع) داشته باشد... وقتی کلی مغازه‌ها را زیر و رو کردیم... وقتی بالاخره یک پرچمِ کِرِم‌رنگِ کَنَفی چشمت را گرفت که دورش به سبکِ پارچه‌های اصفهانی و خاتونی، بُتّه جِقّه‌کاری بود و در قلبِ این طرح، خطّاطِ استادی به زیباییِ هرچه تمام‌تر با سبز و قرمز، نوشته بود: امیری حسین و نعم الأمیر... وقتی رضایتم را پرسیدی و لبخندِ ذوقم را دیدی... وقتی زیرِ لب سلامِ زیارتِ عاشورا تکرار کردی و پرچم را خریدی... وقتی از مغازه بیرون آمدیم و گفتی اولین خریدِ زندگیِ مشترک‌مان شد بیرقِ امام حسین(ع)... وقتی بعد از آن مرا سوار تاکسی کردی و به خانه‌مان رساندی و بی‌هیچ خریدِ دیگری، تمامِ خریدهای مانده را طبق قرار و مدارِ بزرگترها، به خانواده و خودم سپردی... وقتی دمِ خانه‌مان پرچم را بوسیدی و به چشمانت کشیدی و به من دادی... فهمیدم دلت کجاست! 

    از همان اوّل عهدمان بود... از همان اوّل که زیر سقفِ مشترک‌مان صبح‌ها بلااستثنا روز را با زیارتِ عاشورا شروع می‌کردی... چای صبحانه را، چای روضه می‌کردی... وَ از همان وقتی که بچه‌دار شدیم و عهد کردیم نوای زیارتِ عاشورا در خانه بپیچد...

    اولین باری که به جای سجاده‌ات، در اتاقِ عبادت... آمدی و وسطِ هال نشستی و با صدای بلند زیارتِ عاشورا خواندی یادت مانده؟ من ذوق‌زده بودم... توفیقِ اجباری ِ من بود... می‌دانستم دلیل داری که تو را هرگز مردِ بی‌دلیل حرف زدن و حرف پذیرفتن ندیدم... اما دلیل را نمی‌دانستم... وقتی پرسیدم... بگویم از جوابت چند روز روی ابرها بودم خوب است؟!

    گفتی حالا که خدا ما را لایقِ مادر و پدری دانسته... دوست دارم فرزندانم تا مرگ‌شان حتی نوای زیارتِ عاشورا در پوست و گوشت و خون‌شان دمیده باشد... گفتی باید همه‌چیز را به کشتیِ نجاتِ اباعبدالله(ع) سپرد... گفتی در و دیوارِ خانه با زیارت عاشورا نور می‌گیرد... حبوبات نور می‌گیرد... آبِ توی لوله‌ها نور می‌گیرد... ظرف و ظروف... گلدان‌ها... رختخواب... قلم و کاغذ... روح و روان‌های اهلِ خانه... نان و سفره و نمک... نور می‌گیرد... نور را به خودِ ما برمی‌گرداند... نور در خانه‌مان به چرخه می‌افتد... اسمِ ارباب برکت دارد... نجات دارد... امن و امان دارد... تا زنده‌ام بی آنکه تو و فرزندانم را مجبور کنم کنار من بنشینید و زیارتِ عاشورا بخوانید، می‌آیم وسطِ هال و بین‌الطلوعین را زیارتِ عاشورا می‌خوانم و همه‌مان را می‌سپارم به امن و امانِ دنیا و آخرت... من از همان‌جا فهمیدم دلت کجاست! 

    بچه‌ها صبح‌هایی که نبودی... صبح‌هایی که سفر بودی... جهادی بودی... صبح‌هایی که خانه نبودی... بهانۀ زیارتِ عاشورایت را می‌گرفتند... می‌نشستم وسطِ هال... اَدای تو را در می‌آوردم... برای‌شان می‌خواندم... گوش می‌کردند... اما اعتراض هم می‌کردند که بابا! بابا کی می‌آید؟... من به این پرسشِ درست بعد از قرائتِ عاشورایم می‌فهمیدم نوای عاشورای تو کارِ خودش را کرده! ذوق می‌زدم... می‌گفتم می‌آید! می‌آید! بعد یاد گرفتیم صدای ضبط‌شده‌ات را وقتی خانه نیستی پخش کنیم... بعد هم ابتکار به خرج دادیم و دخترمان که خواندن آموخت، برای خودت نایب گذاشتی... قبلِ سفر می‌سپردی‌اش که چراغِ زیارتِ عاشورای این خانه خاموش نشود بابا! جانِ تو و جانِ چراغِ نجاتِ این خانه! هر وقت خانه نبودی، دخترکمان بین‌الطلوعین وسطِ هال بود... در حال قرائتِ زیارتِ عاشورا... با صدای بلند... 

    حالا کنارِ گوشش، جوابِ تعجبش را که بابا امروز دو بار زیارتِ عاشورا خواند، می‌دهم: دلش تنگِ کربلاست... 

    او می‌رود اما من برای خودم ادامه می‌دهم؛ امروز بعد از اذانِ مغرب که رو به حرم تسلیت گفتی به امام رضاجان و لباسِ مشکیِ عزایت را از کمد درآوردی و به تن کردی... همان پیراهنِ مشکیِ محرمی که چندین بار به تن کردی و طریق الحسین را قدم زدی... دلت تنگِ کربلا شد... من دیدم وقتی پسرمان هم تا لباسِ مشکیِ تو را دید، دوید و بی‌آنکه بداند فردا وفاتِ چه بانویی‌ست، از من لباسِ محرم‌ش را خواست، تو چقدر طاقتت برای کربلا سر آمد... من دیدم از کشوی کتابخانه‌مان پاسپورت‌های خاک‌خورده را درآوردی و نگاه کردی... دیدم برگشتی و اتاقِ عبادت‌مان رفتی و دومین زیارتِ عاشورای امروز را در خلوت‌ت زمزمه کردی... برایت چای آوردم... اما چپیۀ عراقی‌ات را روی صورتت انداخته بودی و شانه‌هایت می‌لرزید... دخترمان انگار تو را بیش از من می‌فهمد... اصلا رابطۀ تو و او خیلی عجیب و غریب است... درکِ من به ساحتِ آنچه بین تو و او در جریان است نمی‌رسد... پشتِ سرم آمده بود اتاق و شانه‌های لرزانِ تو را دیده بود... رفته بود مشکیِ محرمش را پوشیده بود و اسپیکرش را آورد... بعد از چند دقیقه پویانفر در خانه‌مان می‌خواند... 

    من ایرانم و تو عراقی...

    چه فراقی...

    چه فراقی...

    .

    .

    .

    می‌روم لباسِ عزای حضرتِ معصومه(س) را تن کنم... 

    چای روضه بگذارم...

    و بیایم شانه به شانۀ هم

    در دلتنگیِ امن و امانِ خانه‌مان زار بزنیم...

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس