همان وقتی که اذانِ مغرب شد و رفتی از کمد، لباسِ سیاهِ عزایت را درآوردی و به تن کردی... همان وقتی که نمِ برّاقی را دورِ سفیدیِ چشمانت دیدم... فهمیدم دلت کجا رفته! وقتی ایستادی روبروی آینه و دکمههای پیراهنت را بستی و یک قطره اشک، از گوشۀ چشمِ راستت چکید... فهمیدم دلت کجا رفته! وقتی رفتی توی اتاقِ عبادت و... چپیۀ سبزِ عراقیات را که از سوق الکبیرِ نجف خریده بودی، روی دوشت انداختی و نشستی به زیارت عاشورا خواندن... فهمیدم دلت کجا رفته!
دخترمان دوید آشپزخانه و بازوی مرا کشید و خم کرد تا قدِ خودش، که با تعجب درِ گوشم بگوید: بابا امروز دو بار زیارت عاشورا خواند!
اهلِ خانه را به صدای زیارتِ عاشورا عادت دادی بعد از هر نمازِ صبح... وقتی بی هیچ اجباری که بچهها یا من بیاییم و بنشینیم و حتما گوش کنیم، میآیی وسطِ هال مینشینی و با صدای بلند شروع به قرائت میکنی... بچهها اگر خوابشان نیاید با من و تو مینشینند وسطِ هال و زیارتِ عاشورا خط میبرند... من صدای دستهجمعیمان را دوست دارم وقتی به فرازِ إنّی سلمٌ لِمَن سالمکم و حربٌ لِمن حاربکم میرسیم... بچهها خوابشان بیاید هم میروند و در جایشان، با نوای زیارتِ عاشورای تو به خواب میروند... در مستحبات هیچ اجباری نکردهای... اما واجبات را از همان کودکی... از همان سنِ توصیهشدۀ امام صادق(ع)... هیچرقمه کوتاه نیامدی و به هزار ترفند و پدرانگی صوم و صلاه را همگانی کردی... حتی به هرکه سن تکلیف را نچشیده... اما این زیارتِ عاشورای بینالطلوعینها قصه دارد!
از همان اوّل، عهدمان بود... از همان اوّل؛ یعنی همان اوّلین جلسهای که بعد از دیدنِ هم در مسجدِ گوهرشاد، برای آشنایی برگزار شد... از همان اوّل که با اجازۀ بزرگترها برای اوّلین بار نشستیم که با هم حرف بزنیم... من سرم پایین بود و داشتم از خجالت آب میشدم... دستهایم میلرزید و همزمان عرق کرده بود... کنجِ چادررنگهام را آنقدر سفت در مشتم گرفته بودم که از عرق و حرارتِ دستم چروک شده بود... تو اما به قولِ خودت پررو... وَ به قولِ من با اعتمادِ به نفس بودی... بی هیچ مکثی گفتی اجازه میفرمایید من شروع کنم؟ من به چه جانکندنی، با صدای لرزان گفته بودم بفرمایید! وَ چقدر از خدایم بود که تو اوّل شروع کردی!
هنوز یادم مانده! بعد از آن شروع، پای صحبتهای بعدی، بارها صدایت از خجالت لرزید... بارها برای شروع استرس داشتی... بارها تُپُق زده بودی... گیج و منگ شده بودی... اما همان اوّلین بار... اوّلین جمله... همان اوّلین کلام را چنان باصلابت و قاطع و فصلالخطاب گفتی که من فهمیدم دلِ مردی که روبروی من نشسته... کجاست!
یک صلوات فرستادی و گفتی: بسم الله الرّحمن الرّحیم. لازم است همین اولِ کاری بگویم شما در طولِ زندگیِ مشترک با من، اگر انشاءالله رزقِ من باشید، یا زیاد تنها میشوید، یا زیاد همسفر! یعنی من سالی چند بار باید عراق بروم... اربعینها باید کربلا باشم... نیمهشعبانها باید کربلا باشم... عرفهها دوست دارم کربلا باشم... پساندازی ندارم چون هرچه داشتم هزینۀ کربلا رفتن کردم... مسؤولیتپذیرم و رفاهِ خانوادهام اولویتِ من است، مگر خدا برایم نخواهد، اما از کربلایم نمیزنم مگر ارباب مرا نطلبد! اگر با این مسأله مشکلی ندارید، صحبت را ادامه دهیم...
مردِ مجنونِ من! کدام عاقلیست که چنین مسألهای را اصلا مشکل بداند؟! سرم را بالا آوردم و با ذوق پرسیدم: مرا هم میبرید؟ تو با همان قاطعیت پاسخ دادی: از من باشد همسرم... فرزندانم... تمامِ خانوادهام باید در مسیرِ کربلا باشد... به من باشد همسرم را اگر باردار هم باشد به پیادهروی اربعین میبرم... من تمامِ اصل و نسبم را در آن جاده دوست دارم... اما اجباری نیست! تنها باید بدانید که هیچ راهی برای منعِ خودم وجود ندارد! هیچ راهی جز نطلبیدنِ خودِ ارباب!
از همان اوّل عهدمان بود... از همان اوّل وقتی خانوادهها قرار و مدارِ خرید را گذاشتند... وقتی دو روز قبل از موعدِ اوّلین خریدِ ازدواج... تو آمده بودی محل کارم دنبالِ من... دو ساعت منتظر نشسته بودی تا ساعتِ کاریام تمام شود... وقتی تو را دیدم هول کرده بودم... فکر کردم اتفاقی افتاده... وقتی گفتی آمدی دو تایی با هم اوّلین خریدِ ازدواج را داشته باشیم... راستش به تو گمانِ بد بردم... آدمِ پولکی نیستم... اهلِ این مادیات و دنیاییجات نیستم... میدانی! اما آدمم! جایزالخطا! گمانِ بد کردم که نکند خسیس باشی! که نکند آمدهای دو تایی خرید برویم و بتوانی هر جنسی و هر قیمتی بخری و سر و تهِ قضیه را با کمترین هزینه جمع کنی... حلال کن! وقتی تاکسی گرفتی... وقتی به من گفتی دوست دارم اولین خریدِ ازدواجمان... اولین خریدِ خانهمان... رنگ و بوی امام حسین(ع) داشته باشد... وقتی کلی مغازهها را زیر و رو کردیم... وقتی بالاخره یک پرچمِ کِرِمرنگِ کَنَفی چشمت را گرفت که دورش به سبکِ پارچههای اصفهانی و خاتونی، بُتّه جِقّهکاری بود و در قلبِ این طرح، خطّاطِ استادی به زیباییِ هرچه تمامتر با سبز و قرمز، نوشته بود: امیری حسین و نعم الأمیر... وقتی رضایتم را پرسیدی و لبخندِ ذوقم را دیدی... وقتی زیرِ لب سلامِ زیارتِ عاشورا تکرار کردی و پرچم را خریدی... وقتی از مغازه بیرون آمدیم و گفتی اولین خریدِ زندگیِ مشترکمان شد بیرقِ امام حسین(ع)... وقتی بعد از آن مرا سوار تاکسی کردی و به خانهمان رساندی و بیهیچ خریدِ دیگری، تمامِ خریدهای مانده را طبق قرار و مدارِ بزرگترها، به خانواده و خودم سپردی... وقتی دمِ خانهمان پرچم را بوسیدی و به چشمانت کشیدی و به من دادی... فهمیدم دلت کجاست!
از همان اوّل عهدمان بود... از همان اوّل که زیر سقفِ مشترکمان صبحها بلااستثنا روز را با زیارتِ عاشورا شروع میکردی... چای صبحانه را، چای روضه میکردی... وَ از همان وقتی که بچهدار شدیم و عهد کردیم نوای زیارتِ عاشورا در خانه بپیچد...
اولین باری که به جای سجادهات، در اتاقِ عبادت... آمدی و وسطِ هال نشستی و با صدای بلند زیارتِ عاشورا خواندی یادت مانده؟ من ذوقزده بودم... توفیقِ اجباری ِ من بود... میدانستم دلیل داری که تو را هرگز مردِ بیدلیل حرف زدن و حرف پذیرفتن ندیدم... اما دلیل را نمیدانستم... وقتی پرسیدم... بگویم از جوابت چند روز روی ابرها بودم خوب است؟!
گفتی حالا که خدا ما را لایقِ مادر و پدری دانسته... دوست دارم فرزندانم تا مرگشان حتی نوای زیارتِ عاشورا در پوست و گوشت و خونشان دمیده باشد... گفتی باید همهچیز را به کشتیِ نجاتِ اباعبدالله(ع) سپرد... گفتی در و دیوارِ خانه با زیارت عاشورا نور میگیرد... حبوبات نور میگیرد... آبِ توی لولهها نور میگیرد... ظرف و ظروف... گلدانها... رختخواب... قلم و کاغذ... روح و روانهای اهلِ خانه... نان و سفره و نمک... نور میگیرد... نور را به خودِ ما برمیگرداند... نور در خانهمان به چرخه میافتد... اسمِ ارباب برکت دارد... نجات دارد... امن و امان دارد... تا زندهام بی آنکه تو و فرزندانم را مجبور کنم کنار من بنشینید و زیارتِ عاشورا بخوانید، میآیم وسطِ هال و بینالطلوعین را زیارتِ عاشورا میخوانم و همهمان را میسپارم به امن و امانِ دنیا و آخرت... من از همانجا فهمیدم دلت کجاست!
بچهها صبحهایی که نبودی... صبحهایی که سفر بودی... جهادی بودی... صبحهایی که خانه نبودی... بهانۀ زیارتِ عاشورایت را میگرفتند... مینشستم وسطِ هال... اَدای تو را در میآوردم... برایشان میخواندم... گوش میکردند... اما اعتراض هم میکردند که بابا! بابا کی میآید؟... من به این پرسشِ درست بعد از قرائتِ عاشورایم میفهمیدم نوای عاشورای تو کارِ خودش را کرده! ذوق میزدم... میگفتم میآید! میآید! بعد یاد گرفتیم صدای ضبطشدهات را وقتی خانه نیستی پخش کنیم... بعد هم ابتکار به خرج دادیم و دخترمان که خواندن آموخت، برای خودت نایب گذاشتی... قبلِ سفر میسپردیاش که چراغِ زیارتِ عاشورای این خانه خاموش نشود بابا! جانِ تو و جانِ چراغِ نجاتِ این خانه! هر وقت خانه نبودی، دخترکمان بینالطلوعین وسطِ هال بود... در حال قرائتِ زیارتِ عاشورا... با صدای بلند...
حالا کنارِ گوشش، جوابِ تعجبش را که بابا امروز دو بار زیارتِ عاشورا خواند، میدهم: دلش تنگِ کربلاست...
او میرود اما من برای خودم ادامه میدهم؛ امروز بعد از اذانِ مغرب که رو به حرم تسلیت گفتی به امام رضاجان و لباسِ مشکیِ عزایت را از کمد درآوردی و به تن کردی... همان پیراهنِ مشکیِ محرمی که چندین بار به تن کردی و طریق الحسین را قدم زدی... دلت تنگِ کربلا شد... من دیدم وقتی پسرمان هم تا لباسِ مشکیِ تو را دید، دوید و بیآنکه بداند فردا وفاتِ چه بانوییست، از من لباسِ محرمش را خواست، تو چقدر طاقتت برای کربلا سر آمد... من دیدم از کشوی کتابخانهمان پاسپورتهای خاکخورده را درآوردی و نگاه کردی... دیدم برگشتی و اتاقِ عبادتمان رفتی و دومین زیارتِ عاشورای امروز را در خلوتت زمزمه کردی... برایت چای آوردم... اما چپیۀ عراقیات را روی صورتت انداخته بودی و شانههایت میلرزید... دخترمان انگار تو را بیش از من میفهمد... اصلا رابطۀ تو و او خیلی عجیب و غریب است... درکِ من به ساحتِ آنچه بین تو و او در جریان است نمیرسد... پشتِ سرم آمده بود اتاق و شانههای لرزانِ تو را دیده بود... رفته بود مشکیِ محرمش را پوشیده بود و اسپیکرش را آورد... بعد از چند دقیقه پویانفر در خانهمان میخواند...
من ایرانم و تو عراقی...
چه فراقی...
چه فراقی...
.
.
.
میروم لباسِ عزای حضرتِ معصومه(س) را تن کنم...
چای روضه بگذارم...
و بیایم شانه به شانۀ هم
در دلتنگیِ امن و امانِ خانهمان زار بزنیم...