امروز به جای کوه، دخترا رو بردیم پارک ملت. بیشتر به این تنبلا خوش گذشت و بیشترم به چشم اومدن، چون فضای پارک ملت خیلی فاجعه است... اما از این نیومدم بنویسم :) من ازون خانومایی هستم که بدون اغراق روزی پنجاه بار وبلاگ و باز میکردم و اگه همسرم چیزی نوشته بود ذوق میزدم :) ینی این مدلی که میرفتم سر کلاس، کلاس تموم میشد اول وبلاگ و چک میکردم بعد میرفتم کلاس بعدی :) بعد اگه پست گذاشته بود طاقت نمیاوردم! ینی تا کلاس تموم میشد بدوبدو میرفتم نمازخونهای، جایی که بشینم بخونم :) ینی اگه روزانه نبودم و کلاسا بیتالمال محسوب نمیشد و شرعی مشکل نداشت، به جای درس گوش دادن، همون سر کلاس میخوندم :))
بعد حالا که طفلی وقتِ سرخاروندن نداره و واقعا و واقعا صبح تا شب تو اتاق کار و پشت لپتاپشه، دلم خیلی برای اینجا تنگ میشه :( بعد میام خودم بنویسم و خودم هی باز کنم وبلاگ و بگم آخ جان! شاگردبنّا به روز شد :)))))) بهم نخندین خب :))) البته به قول شاگردبنّا چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی؟! :) پس بخندید :)
حالام فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم که بیام یه چیزی بنویسم. میخوام در مورد مسألهای بنویسم که اگه آقایون انجام بدن، من فکر میکنم ما خانوما خوشحال میشیم. چه کاری؟ هر وقت مهمون میاد یا مهمونی میرید یا کلا وقتی پیش دیگرانید، میوۀ خانمتون و شما پوست بگیرید و براش قاچ کنید و محترمانه ظرف و بدید دستش :)
من تموم عمرم دیده بودم تو خونه وقتی خودمونیم، مادرم برای پدرم میوه پوست میکنند، همیشه! چه وقتی دور هم نشسته بودیم، چه وقتی آقاجان فیلم میدیدند، چه وقتی قبل خواب میخواستند یه سیب بخورن، همیشه مادرم قبلِ اینکه بگن، براشون پوست میکندن و قاچ میکردن و تو ظرف میبردن براشون. بعد آقاجانم هم همیشه هر وقت مهمان داشتیم و مهمانی بودیم، تا مادرم حواسش گرم صحبت بود و داشت چای میخورد، همون میوههایی که مادرم برداشته بودن، یا آقاجان میدونستن مثلا مامان کیوی دوست دارن اما برنداشتن، برمیداشتن براشون پوست و قاچ میکردن، بعد جلوی همه صداشون میکردن و محترم پیشدستی رو میدادن دستشون. اینقدر این کارا رو دوست داشتم و دارم که خدا میدونه:)
وقتی ازدواج کردیم من هم شروع کردم همین کار و کردن. البته به خاطر تفاوت نسلم و وجود شبکههای مجازی و کمی هم ذوق و علاقه، من میوهآرایی میکردم و فراتر از یه قاچ ساده برای همسرم میوه آماده میکردم. وقتی از سر کار میومد، وقتی میخواست بخوابه، وقتی فیلم میدید، بعد کلا شاگردبنّا عاشق میوه است، ینی شده پول نداشتیم گوشت و مرغ و برنج بخریم، باور کنین راست میگم، مثلا نداشتیم بعد همهش ماکارانی و مواد غذایی ارزون میخریدیم، اما میوه باید باشه :) ینی شده نداشتیم بریم میوه بخریم، اما رفته مغازه و دو تا دونه سیب خریده اومده :) حتی رفته بودیم عراق سال 98 که همهچی گرون بود، میخواست موز بخوره، رفت بخره دیده بود به پول ما میشده 35 تومن یک دونهش! یک دونه خریده بود بعد سیصد تا عمود و دویده بود برسه به گروهی که من بردم، که من و بکشه کنار همون و نصفه کنه با من بخوره :) ینی هم دیوانۀ میوه است، هم بدون من دلش نمیاد بخوره :) خلاصه چون میوه هم دوست داره من خیلی با ذوق و وقت گذاشتن براش میوه پوست میکنم.
اما هروقت میرفتیم مهمانی، من منتظر میشستم اون میوهم و پوست کنه، این کار و نمیکرد :( نه اینکه نخواد و غرورش نذاره ها نه! اصلا نمیدونست و تو این باغا نبود به قول خودش :) بعد منم تازه عرووووس :) روم نمیشد مثل الآن که هرچی از هم میخوایم و هر توقعی داریم به هم میگیم یا برای هم مینویسیم، بهش بگم دوست دارم جلوی بقیه برام میوه پوست بکنی. سر همین مسأله داشتم خودم و میخوردم ینی :) آقا نخندین بهم :) چرا... بخندین :)
نمیدونم چندمین مهمانی پاگشای ما بود که رفتیم. یه فکری زد به سرم. ولی اینقدر برام مهم بود که قبلش دو رکعت نماز خوندم هدیه به مادر امام زمان و ازشون کمک خواستم همهچی همونجور بشه که من دوست دارم :)))))
تو مهمونی میوه که پذیرایی کردن و یه پرتقال و یه سیب برداشتم، پیشدستیم و گذاشتم کنار پیشدستی همسرم. گرم صحبت بودیم همه و یه پنج دقیقه که گذشت و همسرم چاییش و خورد، آروم در گوشش گفتم میشه میوههای من و شما پوست کنین برام؟
همسرمم خیلی طبیعی گفت چشم و همونجور که گرمِ صحبت بود، برداشت میوههای من و پوست کرد و قاچ کرد و خیلی محترم رو کرد بهم و گفت: بفرمایید عزیزم :)))
من با ذوووووووووق پیشدستی رو گرفتم و تشکر کردم و شاگردبنّا هم که اصلا تو باغ نبود گرمِ صحبتش شد. بعد من سرخ و سفید نگاه کردم دور و برم و دیدم هممممممۀ خانوما دارن با ذوق و پچپچه ما رو نگاه میکنن و اونا که از همهچی بیخبر بودن و فکر میکردن شاگردبنّا خودش این کار و کرده، خلاصه خیلی تو هیجان و این ذوقا بودن :))) مادر شاگردبنّا پا شد رفت برامون درجا صدقه انداخت :)))))) درجا اسپندم دود کرد :)))))
فکر میکنم سه_چهارتا مهمانی دیگه هم همین کار و کردم و بدون اینکه به شاگردبنّا بگم، خودم مسیر و پیش بردم و بعد دیگه این کار عادت طبیعی شد و بدون اینکه بگم، هرجا میرفتیم تا پیشدستی و میذاشتم زمین یا رو میز، برمیداشت و حین صحبت کردن یا شنیدنش، میوههای من و پوست میکرد، قاچ میکرد، میداد دستم :)
بعد کمکم خود به خود پیشرفتهتر شد و چای هم برام برمیداشت و خودش محترمانه میذاشت جلوم. یا موقع غذا، برا من اول غذا میکشید، چون ما هیچوقت جلوی دیگران تو یه ظرف غذا نخوردیم، با اینکه تو خونه الآن و بعد از گذشت این همه سال هنوز تو یه ظرف غذا میخوریم :)
بعد میدونین کی راستش و بهش گفتم؟ وقتی دخترمون و باردار بودم :) با هم رفته بودیم اربعین، بعد هوس سیب سرخ کرده بودم :) اینم رفته بود بخره دیده بود یه عراقی داره سیب سرخ میده :) بدو بدو آورده بود، من و برد کنار جاده نشوند، دیدم شروع کرده از تو کولهش چاقو درآوردن و دم و دستگاه که برام پوست کنه :) ازش گرفتم نَشُسته کشیدم به چادرم گفتم میخورم همینجوری. از دستم گرفت با اصرار گفت نههههه! عادت داری برات پوست بکنم، بده یه دقه پوست میکنم خانوم! بعد من مرده بودم از خنده :) اینقدر خندیدم و خندیدم که خدا میدونه! با تعجب میگفت به چی میخندی؟! گفتم میگم بهت! بده سیب و گاز بزنم!
بعد که بهش گفتم من دوست دارم شما بیرون و مهمونی و اینا برام این کار و بکنی و خودم این مسیر و پیش بردم، اولش داشت شاخ درمیآورد و هی میگفت از دست شما زنا :) از دست شما زنا :) بعدش نزدیک صد و پنجاه عمود هی میخندید و میگفت به خدا که زن بلاست :) من و باش که فکر میکردم خجالت میکشی... فکر میکردم دستت به پوست میوه حساسه... فکر میکردم اذیت میشی... به خدا که زن بلاست :))))
البته خودش بلاتره :) از اون به بعد دیگه هم پوست میکنه... هم قاچ میکنه... هم تزیین :))) بعد هر وقت میاد ظرف و بده دستم یه چشمکم میزنه و میگه نوش جان بلاخانوم :))) بعد شما فکر کنین من سنگین و رنگین نشستم تو مهمونی، چادرم و سفت و محکم گرفتم، بعد خندهم میگیره :))
حالا همینجوری که دارین میخندین و پشت سرم غیبت میکنین، اینم بگم که به خانوماتون جلوی دیگران دو برابر احترام بذارید، دو برابر هواشون و داشته باشید، دو برابر متوجهشون باشید، باور کنین یه جوری دلشون گرم میشه بهتون که خدا میدونه... باور کنین این احترام به خودتون برمیگرده و دو سر سوده...
بذارید همۀ دنیا بدونه شما چقدر خانمتون و دوست دارید... همۀ دنیا... چه وقتی خانمتون حضور داره، چه وقتی نیست...
شاگردبنّا سر کارش بهش یه کاسه قدّ کف دست فرنی داده بودن، اوّلِ صبح! بعد اون نخورده بود و گذاشته بود گوشۀ میزش و روش یه برگه گذاشته بود که توش چیزی نیفته، که ساعت سه که تعطیل شد بیاره با من بخوره. خودش برام نگفت. وقتی رفته بودم دنبالش، همکار خانم اتاق بغلیشون گفت پس اون خانوم خوشبخت شمایید؟! گفتم جان؟! تعریف کرد این کار و کرده و هرکی ازش میپرسیده چرا فرنی نخوردی میگفته خانومم فرنی دوست داره، میبرم باهاش بخورم. بعد کلی بهش تیکه انداختن زنذلیل و از این حرفا، اونم هی میخندیده میگفته خدا رو شکر که اینم :) خدا رو شکر که پسفردای قیامت سر دلِ خانومم خدا ازم راضیه :)
من یه زنم، این و یه مرد براتون تعریف نمیکنه که بگید حدس و گمانه، نه! مستند یه زن داره براتون مینویسه که اون فرنی دیگه فرنی نبود! بهترین و شاهانهترین و لذیذترین خوراکی که بود که خوردم... یه فرنی ساده نبود... عشق بود... گرمای محبت بود... اعتماد بود... غرور بود... بالیدن بود... و خدا میدونه تا چند هفته اون گرمای فرنی به من انرژی داد... و سعی کردم هزار برابرش و به همسرم برگردونم...
مراقب دل خانوماتون باشید :)