دارم خیارا رو پوست می‌کنم که سالاد شیرازی برای شام درست کنم. بچه‌ها امتحاناشون و دادن و اجازه دارن تلویزیون روشن کنن. شکرِ خدا ولی چون الگوی عملی دیدن و من و پدرشون هیچ‌وقت پای تلویزیون نبودیم، علاقه‌ای ندارن و بعد از ده دقیقه می‌رن تو حیاط بالای درختِ زمستون‌زدۀ لختِ گردومون و از اون بالا دخترِ همسایه‌مون و صدا می‌زنن و اون‌که سرش و از پنجرۀ آشپزخونه‌شون بیرون میاره، شروع می‌کنن با هم صحبت کردن و وقت گذروندن. منم شبکۀ پویا رو عوض می‌کنم و می‌زنم اعجوبه‌ها. خیلی این برنامه رو دوست دارم. خیلی کارشده و بافکره. خیلی حساب‌شده‌ست. برعکسِ اون اعجوبه‌های قبلی که مهران غفوریان مجریش بود و فاجعه بود و مسیرِ بدی رو در پیش داشت... اون‌قدر بد که اگه این اعجوبه‌های جدید، قوی کار نمی‌کرد و این‌قدر حساب‌شده نبود نمی‌تونست اثرات سوء اون و از بین ببره! خدا به فکر و ذهن و قلم و زاویه‌دید و پول و زندگی ِ تموم دست اندر کاراش خیر و برکت بده.

کارشناس برنامه داره می‌گه بچه‌هاتون و بااحترام صدا کنین و به‌شون احترام بذارین تا این احترام به شما برگرده و شخصیت و عزت نفس بچه‌ها حفظ بشه. یادم میاد وقتی دخترم به دنیا اومد نهایتا به ذهنم می‌رسید اسم‌ش و با خانم و عزیزم و جان صدا کنم. اما شاگردبنّا از همون اول یه مدل دیگه صدا می‌کرد. نمی‌شه گفت لقب ثابتی داده که بگم همیشه به همون صدا می‌کنه بچه‌ها رو، نه! ثابت نیست، چون دایرۀ مطالعات‌ش زیاده و اهل قلم، خب خوش‌ذوقه و بنا به حال، هر بار یه چیزی صدا می‌کنه. اما این نکته‌ش مهمه که واقعا خیلی کم پیش اومده که اسم بچه‌ها رو خالی صدا کنه. کم در حد انگشت‌شمار. منم البته ازش یاد گرفتم و دیگه‌ همون‌جوری بچه‌ها رو صدا می‌کنم. و خصوصا در بین افراد دیگه این خیلی به چشم بچه‌ها میاد و خیلی دوست دارن و خیلی هم دیگران بازخورد دارن. و جالبیش اینه که بچه‌ها هم ما رو اون مدلی صدا می‌کنن :) البته پسرم کمتر ولی دخترم تقریبا به ندرت شده من و مامانِ خالی صدا کنه. باباش و که اصلا! اصلا نشده یه بابای خالی تا حالا به شاگردبنّا بگه. ینی واقعا من این احترام گذاشتن به بچه‌ها رو که به خودمون برمی‌گرده دیدم. 

مثلا شاگردبنّا وقتی می‌خواد دخترمون و صدا کنه یکی از اینا رو می‌گه:

برکتِ خونه :) نورِ خونه :) فرشتۀ مهربونِ بابا :) گلِ خوشبوی بابا :) دخترِ زیبای من :) ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا :) شهد و شیرینیِ زندگی :) 

یه بارم خونه عمۀ بچه‌ها بودیم، دخترمون قرار بود از مدرسه بیاد اونجا. به خاطر مسیر، کمی دیر رسید. وقتی رسید دخترعمه‌ش سریع دست‌ش و گرفت ببره اتاق با هم بازی کنن که شاگردبنّا خیلی ادبی و قشنگ شروع کرد به خوندن:

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

بعد آغوش باز کرد براش و دخترمونم بدوبدو اومد بغلش و شاگردبنّا هم شروع کرد به بوسیدنش، بوییدنش، تو بغلش محکم فشارش داد. قشنگ یه یه ربعی قربون‌صدقه‌ش رفت و بعد گذاشت بره. 

اون اوایل دوست نداشتم این کار و جلوی دیگران بکنه. چون بچه‌ها حساس‌تر از بزرگان. مثلا همون روز خیلی دلم برای دخترعمه‌ش سوخت. یه جور خاصی نگاه می‌کرد... بچه دلش خواست... و البته که شاگردبنّا اون و هم گرفت بغلش اما می‌دونین دیگه... خلأ اصلی برای اون دختر می‌مونه که چرا پدرش این نیست... اما سر بچه‌ها ابدا و اصلا کوتاه نمیاد. معتقده بااااااااااااااید بچه لبریزِ محبت و امنیت و احترام باشه از سمتِ والدین، جلوی دیگران و غیر اونم نداره، و از طرفی معتقده وقتی منِ بابا غرورم و می‌شکنم و جلوی دیگران این‌قدر قربون‌صدقۀ بچه‌هام، خصوصا دخترم، می‌رم، اون بابای دیگه‌ای هم که اونجا هست یاد می‌گیره. 

پسرمونم معمولا یکی از اینا صدا می‌زنه:

کوهِ خونه :) مردِ خونه :) تکیه‌گاهِ خواهر :) پشتیبانِ مادر :) سربازِ امام زمان :) سربازِ امام خامنه‌ای :) فاتحِ قدس :) ستونِ خونه :) عصای بابا :) مردِ باتدبیرِ خونه :) دل‌نگرانِ خواهر :) سربازِ ثابت‌قدمِ انقلاب :) شهیدِ اسلام :)

البته پسرمون و زیاد بوس و بغل نمی‌کنه، خیلی مراقبه لوس بار نیاد و احساسات من رو هم خیلی کنترل می‌کنه :( خب برای من خیلی سخته پسرمون و بوس و بغل نکنم، ولی مطیعِ امرِ همسرمم و می‌دونم داره با تدبر و برنامه پیش می‌ره و به سختی خودم و کنترل می‌کنم. فقط در محبت کردن به دخترمون آزادم گذاشته و من به جای پسرمون، دخترمون و هم بوس و بغل می‌کنم و ناز و نوازش بلکه دل‌م آروم بگیره :)

پسرمون خیلی کمتر به ما لقب می‌ده و در حد مامانِ خوشگلم، بابای مهربونم، که مطالعه و پرس‌وجو کردیم گفتند اقتضای سنه و هنوز القاب تو ذهن‌ش تصویری ندارن و چون مفاهیم انتزاعی براش سخته نمی‌گه. 

اما دخترم... دخترم... وای از شیرین‌زبونی دخترم! ینی یه چیزایی ما رو صدا می‌زنه که به خدا قند تو دلم آب می‌شه... ینی دست و دلم ضعف می‌کنه :) خصوصا که شبا قبلِ خواب با باباش غزلیات سعدی می‌خونه و به شعرای سعدی مسلطه و یه وقتا با غزل صدامون می‌کنه و با اون صدای ظریفِ دخترونه و بچگونه... ای خداااااا ای خداااااا... 

همین دیروز می‌خواستیم بریم خونه مادرجان‌شون داشتم روسری سرم می‌کردم، به شاگردبنّا گفتم این روسری و بپوشم خوبه؟ به‌م میاد؟ برگشته برام می‌خونه تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی :))) ای خدا به ما بازم بچه بده... خواهش می‌کنم... 4 تا دختر دیگه... 4 تا پسر دیگه... خواهش می‌کنم ؛(

 

 

یه چیز یواشکی هم بگم :) ما برای تربیت دخترمون مهاجرت کردیم. رفتیم یه شهر دیگه که هیییییچ‌کس نباشه از خانواده‌هامون. که دخالتی تو تربیت پیش نیاد و نه مجبور بشیم برای حفظ احترام بزرگترها قیدِ تربیت بچه‌مون و بزنیم و نه برای تربیت اصولی بچه، دل بزرگترا رو بشکنیم. به بهانۀ تغییر شغلِ شاگردبنّا پاشدیم رفتیم دوووووووور :) و دقیقا هفت سال اولِ بچه‌مون و اصولی و سفت و سخت خودمون برنامه ریختیم و برای همین دخترم در اصول و عقاید محکم‌تره و با وجود بچه بودن ولی به قولِ شاگردبنّا فندانسیونِ محکمی داره. اما پسرم که مجبور شدیم برگردیم شهرمون و خب رفت‌وآمدِ خونواده‌ها و مهر و محبتِ مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها و عمه و عمو و دایی و خاله شروع شد... متأسفانه به اون استواری که دوست داشتیم نشد...

بعد شاگردبنّا وقتی با هم و در خلوتیم و صحبتِ بچه‌هاست، همیشه می‌گه من خمینی نشدم، ولی دخترمون مصطفای منه :) ینی یکی از القابی که به دخرمون می‌گه اینه، البته ابدا جلوی خودش نگفته چون هنوز وارد هفت سال سوم نشده که بتونه با مفاهیم توضیح بده، و این‌که دختر و به اسمِ پسر بخونی اصولی نیست، ولی نامه‌هایی که برای بزرگیِ دخترمون نوشته رو معمولا این‌جوری شروع کرده: 

مصطفای من! جانشینِ من! تمامِ من! 

:))) امیدوارم این پستای من به درد بخوره و دوست داشته باشین و از این‌که من می‌نویسم حرص نخورین :( شاگردبنّا بهمن خلوت می‌شه و برمی‌گرده پیش‌تون :)

مراقبِ خودتون و میوه‌های زندگی‌تون باشید :)