تو جادۀ شاهرود_سبزواریم. با ماشین دوستش. بچه‌ها عقب، منم جلو کنارش. از دیروز یکی از همکاراش بابت کار مشترکی که اجبارا دست‌شونه، مدام تماس می‌گیره و ویس می‌فرسته. شاگردبنّا یه مطلبی رو که من و بچه‌ها حتی فهمیدیم، چندین بار از دیروز داره براش توضیح می‌ده، ولی طرف یا نمی‌فهمه، یا نمی‌خواد بفهمه! 

کارشون بالا گرفته و به مشاجره رسیده... پشت فرمون داره رانندگی می‌کنه و هندزفری گذاشته و داره ویس می‌فرسته. عصبیه و صداش کمی بلند شده... بچه‌ها متوجهن باباشون عصبیه و سکوت کردن... منم که قبلا گفتم، اصلا همین‌جوری جذبه داره، وای به این‌که عصبی شه... همه سکوت کردیم و چیزی نمی‌گیم که زمان عصبانیتش بگذره... 

ولی همکارش هی ویس می‌فرسته! هی عصبی‌ترش می‌کنه! 

هرچی بیشتر عصبی می‌شه، سرعتِ رانندگیشم بیشتر می‌شه... 

دینگ‌دینگِ ماشین وقتی سرعت بالای 120 تاست، درومده...

نگاه می‌کنم می‌بینم داره 140 تا میره...

ماشینم جلوش میاد، ردش می‌کنه و لایی می‌کشه...

اولش برای ماشینِ دوستش ترسیدم، تصادفی بشه امانته بالاخره!

ولی حالا برای جون همه‌مون ترسیدم... 

چند بار آروم می‌گم شاگردبنّا! عزیزم! آروم برو... بذار رسیدیم ویس بفرست... ولش کن... نمی‌خواد بفهمه... 

اما طرف هی ویس می‌فرسته و اوضاع رو بدتر می‌کنه... متمرکز شده روی بحث و صدام و حتی نمی‌شنوه... چیزی نمی‌گه...

برمی‌گردم عقب بچه‌ها رو چک کنم، می‌بینم جفت‌شون ترسیدن...

برمی‌گردم و با نگرانی شروع به صلوات فرستادن برای امام زمان (عج) می‌کنم که یا چاره‌ای به ذهنم برسه، یا طرف ساکت شه و دیگه ویس نفرسته...

صلوات سومم که یهو یادم میاد چیکار کنم! 

با همون صدای آروم و مملو از خواهش زنانه می‌گم:

عزیزم! به خاطر امام حسین (ع) آروم برو... بذار وقتی جایی توقف کردیم جواب این مرد و بده...

 

مکث کوتاهی می‌کنه و بعد...

هندزفری و درمیاره...

موبایل و سایلنت می‌کنه و میذاره کنار...

سرعت و میاره پایین...

از لاین چپ، می‌کشه وسط جاده... 

وَ تا توقف نکردیم، سراغ موبایلش نمی‌ره...

 

 

 

 

 

مطمئنم عشقش به امام حسین (ع)؛ آخرت نجاتش میده...