بسم الله الرحمن الرحیم

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم

 

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته

دلتنگتانیم؛ من و بانو و پسرم و دخترم و آن پنجمین عضو خانواده :)

مختصر و مفید این که کوچ کرده‌ایم به شهری که حرم ندارد... امامزاده هم ندارد... حسینیه هم ندارد... مسجد دارد، اما مسجدش مجلس ندارد... هیئت و عزا ندارد... 

به رسمِ مشهد که هر شب ساعت ده دقیقه به 9، یا علی‌گویان بلند می‌شدیم و مسواک و تجدید وضو می‌کردیم و رخت عزا به تن، عازم هیئت محله می‌شدیم، 

حالا هم هر شب ساعت ده دقیقه به 9، یا علی‌گویان بلند می‌شویم و مسواک و تجدید وضو می‌کنیم و رخت عزا به تن، سوار وانتی که با اقساط دو ساله خریدیم به روستاهای سیل‌زده می‌رویم و به نیتِ عزای اباعبدالله _جان و عزیز و ایل و تبارم به فدایش_ به جای جفت کردنِ کفش‌های عزاداران، جفت‌جفت کیسه شنی آماده می‌کنیم که معابر آب را ببندیم... به جای چای روضه دادن به عزاداران ارباب، بطری‌های آب و شربت به سیل‌زده‌ها می‌دهیم... به جای...

نه! نه که آمده باشیم اردو جهادی! نه! 

ما خیلی وقت است ساکن این استان شده‌ایم... 

یک کوچِ موقتِ ان‌شاءالله خیرِ کثیر...

تصمیمِ سختی بود که گرفتیمش...

برای اربعین هم برنامه داریم؛ موکب‌هایی در مرز ایران و پاکستان قرار است زوّار پاکستانی را خدمت کنند... خدا بخواهد ما هم همان‌جاییم... ما که می‌گویم؛ من... بانویم... بهشتِ بابا... مردِ خانه... وَ...

خامس آل شاگردبنّا... :)

می‌نویسم... می‌نویسم... صبور باشید! بگذارید چشمش به جمالِ فریبندۀ این دنیا باز شود... رفیقِ نیمه‌راه نبود، می‌نویسم.

فی‌الحال همه‌مان سیه‌چهره شدیم... بانوی سپیدصورتِ قمرچهره‌ام بیشتر... چندین بار گفتم کاش نمی‌آمدی... کاش این هجرتِ تنهایی من بود... سپیدیِ رخشانِ چهره‌ات برنگردد چه کنم؟! 

جواب داد: مرد! دل‌مان سیاه نباشد! این‌که آفتاب‌سوختگی صورت است و صورت هم امانتی که دیر یا زود چروک برمی‌دارد و می‌خشکد و زیرِ خاک می‌رود! اما دل را آن دنیا هم نیاز است... دل سیاه باشد، آن دنیا روسیاهِ تا قیامتیم...

اینجا کلی دوست پیدا کردیم... که وقتِ جماعت خواندنِ نمازها... گرچه دست‌بسته هستند و بدونِ تربت... اما شانه به شانۀ همیم... پسرم با کلی عثمان و عمر و ابوبکر دوست شده و دخترم با دو تا حفصه و چهار عایشه عصرها خط‌بازی می‌کنند... 

خانه‌مان دو اتاقکِ کوچک است که خودم نوساز و تمیزش کرده‌ام... برایش پنجره گذاشتم که دل بانویم بدونِ نور نگیرد، آشپزخانۀ تمیزی برایش ساختم که مجبور نباشد بیرونِ خانه آشپزی کند... اما تا دلتان بخواهد اینجا حیاط داریم... وسیع و بزرگ... می‌خواهم باغش کنم... بانویم امید ندارد از این خاکِ تف‌دیدۀ داغ‌زده گیاهی بروید اما...

من به چشم‌های بی‌قرار او قول داده‌ام؛

ریشه‌های ما به آب

شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد

ما دوباره سبز می‌شویم...

 

این قول را شبِ قبل از اثاث‌کشی از مشهد به او داده‌ام...

در حرمِ امام الرئوف...

در مسجدِ گوهرشاد...

با تمامِ عقبه‌ای که می‌دانم و می‌داند و چراییِ این کوچ که رازِ من و اوست...

برایم حدیث کساء خواند...

برایش روضۀ غربتِ امیرالمؤمنین خواندم...

با هق‌هق و چشم‌های خیس نذر کردیم و عهد بستیم و آمدیم تا ناکجای تقدیر...

اینجا سرمان شلوغ است...

خیلی شلوغ...

دیگر نمی‌رسیم فجازی را زود به زود سر بزنیم... گرچه زود به زود دلتنگِ تک‌تکِ قدم‌هایی هستیم که حتی در نبودنِ طولانی‌مان هم اینجا را مزّین کرده... 

بختِ وقت‌مان باز شود، ما به شما مشتاق‌تریم... خیال‌تان آسوده :)

 

برای ما دعا کنید! 

برای ما خیلی دعا کنید! 

برای ما در مجالسِ ارباب... (آه آه که چه سفیدبختید که جایی برای بلند بلند حسین گفتن دارید...) خیلی دعا کنید! 

 

یا علی علیه السلام

 

 

 

 

| بانونوشت: برای ما خیلی خیلی خیلی دعا کنید! |