جامِ جهانی در کنارِ هوتَک!

صبح ساعت هشت و نیم کار و شروع کردیم؛ من و دو تا از جوونای منطقه و سه تا از بزرگسالاشون و تقریبا پونزده نفر از خانومایی که کلاسِ خانومم شرکت می‌کنن. 

کنارِ هوتک (فرورفتگی‌های زمین که با آب بارون پر می‌شه، اینجا می‌گن هوتَک) رو چند تا زیرانداز که اهالی آوردن پهن کردیم. بالش‌های استوانه‌ای گذاشتن برای زیرِ دست، پشتِ سرِ این جایگاه که برای آقایون تعبیه کردیم، ایوونِ یکی از اهالی می‌شد که اون و برای خانوم‌ها مهیا کردیم. 

روبرو روی دیوارِ خونۀ یکی از اهالی یه ملافۀ بزرگِ سفید نصب کردیم. دیتاپروژکتوری که من داشتم و روبروش روی یه تخته‌چوب گذاشتیم. دیدیم به خاطرِ روشنیِ هوا نشون نمی‌ده روی پرده، با شاخه‌های بزرگِ خشکیدۀ نخل، دورِ دیدِ پرده رو سایه‌بون بستیم. دید خیلی بهتر شد ولی هنوز شفاف نبود، پسربچه‌ها دست‌به‌کار شدن و با چند تا ملافۀ دیگه دورتادورِ پردۀ نمایش رو سایه‌بون زدن. یه نیمچه سالنِ تاریکی درآوردن که صحنۀ روی پرده رو شفاف نشون بده. 

توی خونۀ ما خانوم و بچه‌ها با خانومای دیگه بادکنک‌هایی که روزِ قبل خریده بودم برای بچه‌ها باد می‌کردن و روشون جملاتی می‌نوشتن. مثلا ما طرفدارتیم ایران... تیمِ ملی؛ دوسِت داریم... شما بچه‌های ایرانِ قوی هستید... تا پای جان برای ایران... 

چند تا از خانومای دیگه شیرچای درست کرده بودن و چندین فلاسک آماده کرده بودن برای وقتِ بازی... سعید؛ همسایه‌مون که جوانِ تازه‌دامادی محسوب می‌شه و به شدت به کارای من علاقه‌مند شده و همیشه داوطلبِ شماره یکه، تَرکِ موتورش می‌شینه و می‌ره بازار و با یه کیسه تخمه برمی‌گرده :) غیرِ اون، بقیه هم هرکی هرچی داشته در توان میاره (بدونِ این‌که فراخوانِ خوراکی آوردن داده باشیم و کاملا خودجوش :) کلا مردمانِ به شدت پایه‌ای هستن و به شددددددت دست‌ودل‌باز... اگه وضعِ اقتصادی و زندگی‌شون و بدونین می‌فهمین چقدر این چیزا ارزشمنده... اینا در حدی ندارن که بچه‌هاشون مجبورن از یه جایی ترک تحصیل کنن... اما در دورهمی و مهمان‌نوازی و غریب‌نوازی راستش خیلی خاصن... خیلی دل‌گنده‌ان...) یکی یه پیش‌دستی لیموترشی که تو حیاطش بار اومده رو میاره، یکی دو تا انبه گذاشته ظرف و آورده، یکی یه کاسه آجیلِ مخصوصِ منطقه رو آورده، یکی خوراکیِ تفریحی نداشته اما از ناهارِ ظهرش یه ظرف تزیین کرده و آورده، وَ اغلب خرما که محصولِ معمولِ اینجاست...

دخترم و پسرم و مأمور کردم بچه‌ها رو دورِ خودشون جمع کنن و با کاغذباطله شرشره درست کنن... همه‌شون سخت مشغولِ شرشره ساختنن... 

این بین هستن افرادی که خنثی باشن یا حتی به چشمِ بیکار و علاف به ما نگاه کنن و کارمون به چشم‌شون بی‌ارزشه... بذارید بشمارم... یکی... دو تا... سه تا... چهارتا... پنج‌تا... شش... نه! ششمی اومد وسط! دید دنبالِ یخ هستم برای کلمن که گفت من می‌رم از خونه میارم، شما به کارا دیگه برس... همون پنج نفر. پنج نفر بزرگسال که هنوز واردِ مشارکت نشدن... اما واردِ صفِ تماشاگرها شدن! این خوبه. قبلا حتی برای تماشا نمی‌یومدن... حالا ولی کنجکاوی‌شون تحریک شده و میان ببینن ما چیکار می‌کنیم... 

خانوم‌ها ولی مشارکتِ صد در صد دارن. می‌تونم بگم امروز هیچ زنی نبود که توی کار دخیل نباشه. کلِ خانومای منطقه هم‌پا شدن. 

همه‌چیز به ساده‌ترین و بدیهی‌ترین شکلِ خودش آماده شد برای دورِ هم فوتبال دیدن! تو فضای باز! با یه دیتاپروژکتور و یه ملافه و تلویزیونِ یکی از اهالی! 

اینجا تو کل منطقه فقط دو نفر تلویزیون دارن که اهالی شب ساعتِ ده می‌رن خونه‌شون و دورِ هم سریالِ ماهواره رو می‌بینن و برمی‌گردن خونه‌شون! جالبه نه؟! حالا تلویزیونِ یکی‌شون و که بزرگتره آوردیم برای وصل کردن به دیتا که روی پرده برای آقایون نمایش بده، و خانوما که عقب‌ترن از تلویزیون ببینن. خب کارِ باکیفیت و همایش‌پسندی نشد، صدا ضعیف بود، نور زیاد شفافیتِ تصویر و گرفته بود، اما هدف فقط تماشای فوتبال نبود وَ برای همین اتفاقِ خیلی خوبی رقم خورد و به خنده‌ها و شادی‌هایی که متولد شد می‌ارزید...

چرا بازیِ قبلی این کار و نکردیم؟! چون اولین نقطۀ کارِ فرهنگی شناساییه. باید می‌دیدیم اینجا اقبال به بازی فوتبال، جامِ جهانی و بازیِ ملی چیه. اگر می‌دیدیم کلا این مسائل براشون جذابیت نداره، نمی‌شد کار کرد، ولی دیدیم نه! فوتبال همه‌جای دنیا برای همه جذابه و کشش داره :) بعد از بازی انگلیس، اینجا واقعا از باخت ناراحت بودن. خب اینها همه نشونۀ خوبی بود برای شروعِ این کار. 

نیم ساعت قبل از بازی همه جمع شدیم کنار هوتک. بادکنکا رو به بچه‌ها دادیم و نمی‌دونین چقد خوشحال شدن. شرشره‌های بچه‌ها نصب شده بود روی شاخۀ درختا و دورِ سایه‌بونِ پردۀ نمایش و بالای ایوونِ خانوما و خیلی شاد و جذاب شده بود. بچه‌ها کلی تشخّص گرفته بودن که تو کارِ آدم بزرگا دخیل بودن و بخشی از کارِ اونها، کارِ ما رو راه انداخته. 

گفته بودم برای بچه‌ها خانومم تقسیمِ کار کنه و به هرکسی یه مسؤولیت بده؛ سه تا شده بودن مسؤول جفت کردن کفشا، دو تا شده بودن مسؤول کلمن و آب‌رسانی و سقّایی، چند تا از پسربچه‌ها رو مسؤول پذیرایی کرده بودیم که تخمه‌ها و خوراکی‌های دیگه رو بین اهالی تقسیم کنن، خلاصه هرکی درگیر یه کار بود. 

چندین بار براشون توضیح دادم با گوشی‌هاتون از این فضا و دورهمی عکس و فیلم بگیرین و بفرستید برای این پویش تا پای جان برای ایران، هم تو قرعه‌کشی مسابقه شرکت کنین شاید برنده شدین، هم عشق و انرژی بفرستید برای بچه‌های تیم ملی‌مون... وَ حسابی مشغول عکس و فیلم گرفتن شدن :)

خودم هیچ‌وقت اینجا عکس و فیلم نمی‌گیرم چون اولا روی این‌که غریبه ازشون عکس بگیره، خصوصا از دخترها و خانوم‌هاشون، خیلی حساسن... ثانیا دوست ندارم حتی یک هزارم فکر کنن من از جایی اومدم برای عکس گرفتن از اونا و استفاده ازشون... ما دیگه تقریبا یکی از اینها شدیم، دخترم داره به زبونِ بلوچی مسلط می‌شه و بلا به حدی راحت بلوچی صحبت می‌کنه که من تو کف می‌مونم! خیلی دوست دارم از لحظاتِ خوشمون کنارشون عکس داشته باشم برای یادگاری... برای نشون دادنِ این محبت و همدلی... ولی من صبورم... صبر می‌کنم تا اولین عکس و خودشون از من بگیرن و اجازۀ عکس گرفتنِ من و خودشون صادر کنن... این کمترین کاریه که می‌تونم برابرِ محبت و همدلی‌شون انجام بدم؛ احترام گذاشتن به حساسیت‌هاشون! 

خانومم قبل از رفتن ازم پرسید اگه بازی رو باختیم چی؟ بد نمی‌شه؟ اگه سرود و بازم نخوندن؟ 

بهش لبخند زدم و گفتم فوتبال و بازی بچه‌ها و سرود خوندنشون برامون مهمه، اما مهمه چون اسمِ ایرانِ قوی‌مون وسطه! این چیزی که از صبح داریم می‌بینیم فقط بُرده و فقط یه معنی می‌ده: ایرانِ قوی! نیت کن نذرِ سلامتی و ظهورِ آقا امام زمان ارواحنا فداه و چادرمشکیت و سر بکش و بیا :)

    رهبرانِ تمامِ سقوط‌ها و صعودها

    بازیِ بسیار بسیار خوبی بود اگه به ابزارِ کمک‌آموزشی اعتقاد داشته باشید؛

    تهش دعای یک زنِ محجبه 

    فتنه رو دبل کرد؛

     

    یه مادر!

     

    شعارهای توخالی

    زن

    کلاس به بهترین شکلِ خودش در جریانه... رفیق شدیم... با هم حرف می‌زنیم... با هم از چیزهایی می‌گیم که تا حالا نمی‌دونستیم... حالا من می‌دونم تو خونۀ مادرِ حفصه روزهای دوشنبه چه بلواییه... می‌دونم چرا... وَ سعی می‌کنم کمک کنم حل شه... می‌دونم بزرگترین غصۀ خونۀ نور چیه... کاری ازم برنمیاد جز دعا... مادرِ جرجیس رازِ دلش و بهم گفته... من خوشحال نیستم... من احساسِ مسؤولیت می‌کنم... حالا که من و از خودشون می‌دونن و چیزهای به این مهمی رو به من گفتن... فقط به من... احساس مسؤولیت می‌کنم... و می‌ترسم از وظایفی که اندازۀ توان من نباشه... از این همه خلوصِ محبت می‌ترسم که قدرناشناس باشم... که یه ثانیه فکر کنم اینها به خاطرِ منه(!)... از زحمتِ کارِ خودمه(!) وَ یادم بره همه‌ش لطفِ خداست... مالِ خداست... از فضلِ خداست... تُعِزُّ مَن تشاء...

    می‌دیدن یک ساعت از کلاس گذشته بلند می‌شدم براشون چای می‌آوردم و خرما، چون باردارم حالا دو تاشون با فلاسک میان که من دیگه از جام بلند نشم... شیرچای درست می‌کنن که من بعد از این همه ماه اینجا بودن، هنوز یاد نگرفتم چطور به اون خوشمزگی درست می‌شه... هر بار درست به دستوراتشون عمل کردم و باز اونی نشده که باید... وَ من هنوز دوست دارم شیرچای درست کردن و یاد بگیرم چون شاگردبنّا عاشق شیرچای هست و هر وقت براش میارن گل از گلش می‌شکفه... دیدن دو روز یه فنجون شیرچای بردم گذاشتم تو آشپزخونه... پرسیدن و فهمیدن برای شاگردبنّاست... حالا از محبتِ محض وَ برای این‌که من از جام بلند نشم، خودشون موقع رفتن یه فنجون شیرچای می‌ریزن می‌ذارن تو آشپزخونه برای شاگردبنّا... 

    دیدن وقتی نشستن می‌رم و کفشاشون و تو حیاط جفت می‌کنم، حالا خودشون همون اول که میان، کفشاشون و باوسواس جفت می‌کنن و قشنگ می‌چینن کنار هم که من نرم... حالا سرِ ساعت میان و قبل از زنگ زدنِ کوکِ ساعت، خودشون اعلام می‌کنن پنج دقیقۀ دیگه باید بریم و هر بار موقعِ رفتن کلی هم و می‌بوسیم و بغل می‌کنیم... حالا با این‌که تو یه منطقه‌ایم و با هم... با این‌که داریم هر روز هم و می‌بینیم... اما مدام دلمون برای هم تنگ می‌شه... همسرِ سعیدآقا موقعِ شام خوردن‌شون، از غذاش برای من کنار می‌ذاره چون من اون غذای بلوچیِ خاص رو تا حالا نخوردم و اون دوست داره من بچشم... وَ این‌قدر این مسأله براش مهم بوده که اون غذا رو با کمترین حدِ ادویه درست کرده... 

    اولین کتاب و دست گرفتیم... داریم با هم و دور هم کتاب می‌خونیم... داره اتفاقای خوبی می‌افته... وَ الحمد لله ربّ العالمین...

     

    زندگی

    حدودِ ساعتای 9 شبه که گروهِ کاری‌م دیلینگ صدا می‌ده... دارم با بچه‌ها حرف می‌زنم و می‌ذارم که بعدا چک کنم، ولی بعد از چند دقیقه می‌بینم دیلینگ‌دیلینگِ گوشی زیاد شده و پیام پشتِ پیامه که میاد... چون عضوِ گروه‌های خبری نیستم و کلا ورودی‌های مغزم و کنترل می‌کنم و فقط عضوِ دو گروهم، کل خانواده نگران می‌شن که نکنه اتفاقی افتاده و خبری شده که مجاب می‌شم گوشی و چک کنم.

    یکی از همکارا یه عکس فرستاده تو گروه که روش نوشته داریم از کمبود دارو می‌میریم و استامینوفنِ بچه تو داروخونه‌ها پیدا نمی‌شه و بچه‌م داره از دست می‌ره و این حکومت چرا نمی‌خواد بفهمه ناتوانه و چرا دست از سرِ ما برنمی‌داره و از این حرفا! 

    بعدِ اون هم همکارای انقلابی و ولایی پاسخگویی و جهاد تبیین و شروع کردن و در مقابل، همکارای ضدانقلابی و ضدولایت هم مشغولن و خلاصه گروه بلبشوییه! 

    برخلافِ همیشه هم که مدیر گروه میومد می‌گفت بحثی جز کار ممنوع، این بار هیچ‌کس مانعی ایجاد نکرده و همین‌جور پیامه که داره بین این 45 نفر رد و بدل می‌شه و نهایتا 5-6 نفر ساکتن که از دیدِ من منافق‌ترین و خطرناک‌ترین و داعش‌ترین همین ساکتان! همین آب زیرِ کاه‌هایی که دلایل سکوت‌شون حتی از اعمالِ این کودک‌کُش‌های اغتشاشگرِ دیکتاتور هم خطرناک‌تره! 

    من دارم پیاما رو می‌خونم و از ادب و متانتِ هم‌عقیده‌های خودم لذت می‌برم و از فحاشی‌ها و کلماتِ زیرِ نافیِ گروهِ مقابل شات می‌گیرم که برای تحلیل‌ها داشته باشم، چون این‌قدر ترسو هستن که معمولی‌ترین پیام‌هاشون رو هم آخر شب می‌شینن پاک می‌کنن(!)

    یکی از همکارا میاد پی‌وی پیام می‌ده، آنلاینی که! نمی‌خوای چیزی بگی؟! می‌گم فردا جواب می‌دم، حضوری و سرِ کار. می‌گه نه تو رو خدا! تو محیطِ کار نه! اون‌جوری هم باید از ساعتِ کاری‌مون بزنیم... هم رومون به روی هم باز می‌شه... می‌گم از این بازتر دیگه رویی نمونده، نترس :) 

    تا ساعتِ یک شب که رفتم بخوابم، هنوز گوشیم دیلینگ‌دیلینگ می‌کرد(!)

    صبح قبل از دفتر رفتن، با این‌که می‌دونم اون همکارم بچه کوچیک نداره و صرفا یه عکس و از یه جای دیگه نشر داده، رفتم اولین داروخونۀ سرِ راهم. پرسیدم استامینوفن بچه دارین؟ گفت قرص می‌خوای یا قطره؟ گفتم هر دو رو دارین؟ گفت آره، کدوم و بیارم؟ گفتم ممنون. نمی‌خوام :) داشت مثلِ مردم‌آزار نگام می‌کرد که رفتم. داروخونۀ بعدی دو تا خیابون بالاتر از دفتر بود. اونجام دقیقا ازم پرسید قرص می‌خوای یا قطره؟ گفتم قرصش و بدید. قرصش و خریدم و داشتم میومدم بیرون که دیدم نه! کارِ انقلابی باید کامل و تمیز باشه! برگشتم گفتم قطره‌شم بدید. گفت نهههههه! جفتش و به بچه ندی! خطرناکه! :) گفتم چشم. می‌خوام داشته باشم. با کلی توصیۀ پزشکی که مصرفِ دو تاش با هم می‌تونه چه تبعاتی داشته باشه، قطره رو هم بهم داد :)

    رسیدم دفتر و تا وارد شدم، دیدم پشتِ میزش نشسته. بقیه همکارها هم هستن و همه در سکوت مشغولِ کار. سلام کردم و مستقیم رفتم جای میزش و قرص و قطره رو گذاشتم جلوش. بهش گفتم دیدم کشورِ شما نداره، از کشورِ خودم گرفتم :) تازه از محروم‌ترین استانش :) بازم لازم داشتی، به من سفارش بده :) همین دو تا خیابون بالاترِ کشورِ من دارن :) 

    وقتی برمی‌گشتم که برم سرِ میزِ خودم و بشینم، دیدم همکارای هم‌فکرم شروع کردن به دست زدن و ایول گفتن که ببین ما دیشب چقد الکی وقت گذاشتیم و این زبل رفت چیکار کرد و یکی‌شون که بیشتر از این همکارمون فحش خورده بود، پا شد اومد پیشونیم و بوسید و گفت شیرِ مادرت حلالت! 

    همکارمون نتونست تحمل کنه و از پشتِ میز بلند شد به داد و هوار کردن و حرفای دیشبش و تکرار کردن و خونِ کثیفِ خودش و کثیف‌تر کردن و گلو پاره کردن... من در سکوت و لبخند نشستم پشتِ میز و کارم و شروع کردم که فکر کنم بیشتر عصبی شد و اومد سمتِ من بیاد و همین‌جور داد و بیداد می‌کرد و دیکتاتوردیکتاتورگویان داشت شرحه‌شرحه می‌شد که همکارای دیگه بلند شدن و جلوش و گرفتن و باهاش حرف زدن و برخی دعوا و خلاصه بلبشویی حضوری شد... من هم‌چنان در سکوت و لبخند کارم و می‌کردم. وقت و نباید تلف کرد. این اصلیه که من همیشه بهش پایبندم، چه در بحث... چه در کار... چه در تفریح... چه در مهمونی... چه در مطالعه... در همه‌چیز :)

     

    آزادی

    دخترم شب این و گذاشته جلوم و با نهایتِ اندوه می‌گه امروز تو مدرسه‌مون زنگ تفریح، دو تا دخترِ سال‌بالایی تابلوی بالای تخته رو برداشتن شکستن و عکسِ امام رو پاره کردن و آوردن انداختن وسطِ حیاطِ مدرسه... بعد هم با تفاخر و مقنعۀ درآورده از کنارِ ماها رد شدن... چند تا از بچه‌ها بدوبدو رفتن به دفتر خبر بدن... من داشتم با دوستام صحبت می‌کردم و غذام و می‌خوردم که بلند شدم و رفتم جایی که عکس و انداخته بودن... پاره‌های عکس و برداشتم و خرده‌شیشه‌ها رو جدا کردم و به یکی از دوستام گفتم برو برام چسب پیدا کن... زنگ تفریح تموم شده بود اما خیلی‌ها نرفته بودن کلاس و دورِ من جمع شده بودن که می‌خوام چیکار کنم... دوستم جاچسبیِ کتابخونه رو آورده بود و منم همونجا نشستم رو زمین و عکس و درست کردم. گریه‌م گرفته بود ولی چون دورم جمع شده بودن، گریه نکردم. باید حرف می‌زدم و می‌گفتم شما اصلا این آدم و می‌شناسید؟! اصلا می‌دونین نگاهش به زن چی بوده؟! اصلا می‌دونین با زن و دختراش چطور رفتار می‌کرده؟! اصلا تفکراتش و تا حالا خوندین؟! می‌دونین با کی دارین دشمنی می‌کنین؟! اصلا رفتین با شناخت حمله کنین یا نه؟! مثلِ رهبرِ نداشتۀ خودتون که حتی نمی‌دونین کیه، چیه، چی می‌خواد، قراره به کجا برسین، قراره چیکار کنین، همین‌جوری فقط درگیرِ هیجاناتِ توخالی‌ای هستین که بابام می‌گه یه موجه و اینم می‌خوره به صخره و کف می‌شه و ناپدید؟! ولی بابا اگه حرف می‌زدم بغضم می‌ترکید... نمی‌خواستم گریه‌م و ببینن... عکس و محکم بغلم گرفتم که کسی دیگه ازم نگیرش و بلند شدم و رفتم کلاس... بابا من امروز وظیفه‌م بود حرف بزنم و یه کاری کنم، ولی هیچ کار نکردم... من امروز به وظیفه‌م عمل نکردم... من خیلی ضعیف و ترسو شدم... بابا امروز از خودم ناامید شدم... یه کارِ ساده رو که سالهاست مطالعه‌ش و دارم و می‌تونستم ساعت‌ها درباره‌ش حرف بزنم و جوابِ سؤال‌ها رو بدم، انجام ندادم... بابا امام زمان و ناامید کردم... دلش و شکستم... بابا...

    صورتش و گرفت تو دستاش و به هق‌هق گریه کرد... مادر و برادرش که احساسی‌تر هستن و طاقتِ اشکای هیچ‌کس و ندارن، بغض کردن... من اما لبریزِ افتخارم... لبریزِ غرور... لبریزِ هرچه حسِ خوب که در عالم وجود داره... من پدری‌ام که درختش میوه داده... میوه‌ای سالم و شیرین و خوشمزه... میوه‌ای در بلندترین شاخه‌های نزدیک به آسمون... 

    بغلش می‌کنم... می‌چسبونمش به سینه‌م... دست می‌برم تو خرمنِ موهای سیاهش و حینِ نوازشش به صدای بلند... جوری که مادر و برادرش هم بشنون می‌گم بابا تو کاری که باید می‌کردی و کردی! تو کارستون کردی بابا! حرف‌ها بادِ هوان... میان و می‌رن... اما عمل‌ها می‌مونن... ثبت و ضبط می‌شن... اثر میذارن... بابا تو عمل کردی... تو به جای ساعت‌ها حرف زدن، کار کردی... پیشِ کلی چشم... وَ این درسته! این درست‌ترینِ همون لحظه‌ست که قلب و عقلت با هم تشخیصش داده... بهشتِ بابا! بابا عمرش و پای تو گذاشت برای چنین روزی... برای چنین عملکردی... برای چنین بازخوردی... وَ تو بابا رو حاجت‌روا کردی... مستجاب کردی... وَ صورتش و... دست‌های سازنده‌ش و... غرقِ بوسه کردم... غرقِ بوسه...

    با هم عکس و قاب کردیم و زدیم تو اتاقِ کار که بچه‌ها هم اونجا درس می‌خونن که همیشه جلوی چشم‌مون باشه و بهش افتخار کنیم... هم به مردِ مقتدرِ توی عکس که استکبارِ دنیا حتی از عکسش وحشت دارن... هم به دخترم... به مصطفای بابا... 

    مرگ بر دیکتاتور

    فقط اونجایی که با قمه و پنجه‌بوکس مغازه‌دارا رو تهدید می‌کردن تعطیل کنن :))

    مگه نمی‌گفتن مردم باهاشونن... چی شد پس؟! :)))

    بابا یا از پشتِ گوشی‌ها و تو صفحه‌هاتون پاشین بیاین کفِ خیابون، یه خیابون و حداقل پر کنین به زورِ قمه یار جمع نکنین، یا بگین با دلار، براتون یارم بفرستن از اون‌ورِ آب :)))

     

     

     

    + پیشنهاد می‌دم کلیپای مردمیِ امروز رو از دست ندید :)

    خصوصا با خانواده ببینید در اوقات فراغت :)

    با کاهو و سکنجبین :)

    روزمره‌هایی لبریز از کنارِ هم بودن

    1. کلاس داره خوب پیش می‌ره. روز اول با نیم ساعت_45 دقیقه تأخیر اومدن. دیدم روز دوم هم همین‌طوره و از اون طرف دیرتر می‌رن و کلا ساعت براشون ملاک نیست، به پیشنهاد شاگردبنّا امروز ساعت کوک کردم. ینی دقیق از همون ساعتی که گفتم کلاسمونه گرفتم و چه اونا دیر اومدن، چه سر وقت، تا صدای زنگ درومد گفتم خب! برای امروز کافیه. این کار و که کردم گفتن عههههه! ما تازه اومدیم که! منم خیلی محترمانه گفتم من برای همین دو ساعت، وقت برای کلاس گذاشتم، و ساعاتِ دیگۀ روزم و باید به امور مربوط به خودشون بگذرونم. باید ببینم با این روش چه بازخوردی خواهند داشت و چی می‌شه. 

    تو این چند ماه نشده بود بیان خونه‌مون، البته میومدن ولی چون هوای اینجا گرمه، کلا مرسومه زیر سایۀ درخت یا روی ایوون می‌شینن. هروقت خونه ما هم میومدن روی ایوون می‌نشستن و این اولین باریه که داخل خونه اومدن. خب در درجۀ اول از کمیِ وسایل و باز بودنِ خونه جا خوردن! توی تصورشون زنِ شهری خونه‌ش باید پر از لوازم باشه و مالِ ما این‌جور نیست! در عین حال که از سلیقۀ چینشم تعریف کردن و کلی ذوق از خودشون نشون دادن، از این‌که مبل و تلویزیون و تخت نداریم خیلی جا خوردن و قشنگ سؤال کردن! بعد به جای اینها اون حجم از کتاب و کتابخونه رو دیدن و بیشتر متحیر شدن! کتابخونه به سلیقۀ شاگردبنّا چیده شده و خیلی نوستالژی و پر از اِلِمان و سنتی‌طوره. کلا مشهد هم بودیم هرکس میومد خونه‌مون محوِ کتابخونه می‌شد و شاگردبنّا به هدفش می‌رسید. آخه کتابخونه رو به عمد در هال تعبیه کرده بود و واقعا براش وقت گذاشته بود که چینشش همه‌پسند باشه و همه رو به سمتِ خودش جذب کنه. یه دفترِ امانت هم روی طاقچۀ جلویی هست که کسی کتاب خواست برداره، یادداشت کنه و ما بدونیم دستِ کیه. همیشه همه با کتاب از خونۀ ما بیرون می‌رفتن. اینجا هم با این‌که خونه‌مون به بزرگی مشهد نیست، اما نزدیکِ یک ماه فقط روی کتابخونه وقت گذاشت و چینشش. 

    بعد از کتابخونه، مسألۀ جلبِ توجه‌کنندۀ دیگۀ خونه‌مون؛ عکسِ حضرتِ آقا و امام خمینی و سردار سلیمانیه که ورودیِ پذیرایی زدیم و از اولِ زندگی‌مون خاری بوده در چشمِ معاندین و قوتِ قلبی بوده برای دوستان! بارها شده بود اوایل ازدواج‌مون مهمان تا پاش و گذاشته بود خونه‌مون و عکسِ بزرگِ آقا رو روی دیوار دیده بود، برگشته بود و رفته بود :) ولی طی سال‌ها دیدن ما عکس و برنمی‌داریم و مانعِ برگشتِ کسی هم از خونه‌مون نمی‌شیم، خودشون کوتاه اومدن و رفت‌وآمد رو از سر گرفتن :) ایامِ دهه فجر که پادریِ دستشویی رو پرچمِ آمریکا و اسرائیل میندازیم که بماند چه خاطراتی داریم :)

    محتوای دورهمی خوب پیش رفته و الحمدلله بهتر از تصورم بوده، اما خرده‌جزئیاتی داره که نیاز دارم مدام با شاگردبنّا مطرح کنم و ازش مشورت بگیرم. متأسفانه سطح، خیلی بالا نیست و حجمِ مطالعاتیِ من سنگین نمی‌شه، اما حواشی و جزئیات به قدری زیاده که بیش از اطلاعات، هوشِ مربی‌گری نیاز داره. ان‌شاءالله یک روز روشن‌تر از این موارد می‌نویسم. اما اینم بگم که خانم‌ها و دخترای اینجا به شدت باهوشن و بااستعداد :)

     

    2. پروژۀ کاری شاگردبنّا تموم شده و حقوق گرفته و تا پروژۀ بعدی ده روز بیکاره. البته کلمۀ بیکاری برای شاگردبنّا معنا نداره! منظورم اینه که پروژه دستش نیست، وگرنه به محض اتمامِ پروژه زنگ زده من امشب دیرتر میام چون رفتم فلان روستا برای فلان کار! یک دقیقه آروم و قرار نداره پسرِ بزرگم :) 

    رفته با حقوقش برام یه پلاکِ طلای وَ ان یکاد خریده، می‌گه برای یحیی بهت کادو ندادم، دستم خالی بوده، ببخشید دیر شد... من فقط داشتم از شوق اشک می‌ریختم... برای بچه‌ها هم هدیه گرفته بود، حتی برای یحیی یه بلوزِ سفیدِ کوچولو خریده... دیروز هم دلتون نخواد ما رو برد چابهار دریا و شب هم رستوران. 

     

    3. وارد رستوران که شدیم همه یه جورِ خاصی ما رو نگاه می‌کردن! کسی سربرهنه نبود، اما بدحجاب بودن و با خشم و نفرت ما رو نگاه می‌کردن و نگاهشون این‌طور بود که اینا چرا اومدن رستوران؟! وَ گویا رستوران ملکِ شخصیِ اونا بود و ما به خطا اومده بودیم :) 

    غذا رو سفارش داده بودیم و وقتی آوردن دخترم نیاز داشت بره دستاش و بشوره. میزی که ما نشسته بودیم وسطِ رستوران بود و سرویس بهداشتی انتهای رستوران. یه حالتِ L مانند داشت. وقتی من و دخترم با چادرهامون اون مسیر و طی می‌کردیم، طفلی اینا خودشون و می‌جویدن! ینی به حدی اعصاب‌شون خورد شده بود که نمی‌تونستن جلوی واکنش‌هاشون و بگیرن. دلم خیلی براشون سوخت... گناه دارن طفلیا ضعف اعصاب گرفتن... ندونستن واقعا دردیه که هم جامعه رو زجر میده، هم خودِ طرف رو... خدا ان‌شاءالله از دردِ غفلت همه‌مون و نجات بده و عاقبت‌بخیر کنه...

    ما هم نیاز بود تقریبا چهار بار اون مسیر و بریم و بیایم و فکر کنم نفهمیدن چی خوردن بس که از دستِ ما حرص خوردن :)

     

    4. آخرِ شب رفتیم همون ساحلی از عمان که شاگردبنّا بلده و همیشه خلوته و فقط ماییم. شبا اینجا سرد شده و دریا طوفانی و مواجه. نشسته بودیم به صدای موجا گوش می‌دادیم که شاگردبنّا گوشۀ چادرِ من و دخترم و گرفت و خم شد و بوسید. من می‌دونستم چرا داره این کار و می‌کنه... با لبخند نگاهش می‌کردم... ولی دخترم یهو دستِ باباش و گرفت و بوسید و با خجالت گفت بابااااااااا! چیکار می‌کنی؟ این چه کاریه؟ شاگردبنّا بهش گفت بابا! شما نمی‌دونی امشب چقدر سرافرازم کردین... شما و مادرت امشب من و سربلند کردین... با افتخار از پشتِ میزِ رستوران بلند شدم... با افتخار رفتم صندوق و حساب کردم... با افتخار از اون رستوران اومدم بیرون... با افتخار کنارتون توی پاساژها و بازار راه می‌رفتم... سربلند و مغرور... از نگاه‌های مردم به شما لذت می‌بردم... از این همه استحکام روحیِ شما... از این همه قدرتِ شما که عده‌ای ضعیف‌النفس رو به خشم آورده... از این همه اقتدارتون... 

    دیگه تو صداش یه بغضِ مردونه داره زنگ می‌خوره و ادامه می‌ده؛

    خدا می‌دونه امروز چقدر من و یادِ حضرتِ زینب سلام الله علیها انداختین... چقدر یادِ مادرمون حضرتِ زهرا سلام الله علیها... خدا می‌دونه با دیدنت دخترم چقدر برای حضرتِ معصومه سلام الله علیها صلوات فرستادم... چقدر خدا رو شکر کردم برای داشتنِ شما... اقتدار و استحکامِ شما تو زمانه‌ای که زن‌ها و دختراش مثِ ماهی سُر می‌خورن و نمی‌دونن چی به سرشون میاد، من و شرمندۀ خودم کرد که چقدر قدرشناس‌تون بودم؟ و چقدر خدا به من لطف کرده که از فضلش شما دو تا رو به من هدیه داده... همسری عفیف و دانا... دختری پاکدامن و آگاه... خدا برام حفظتون کنه... 

    دخترم اشکاش روی صورتشه و با خنده به من نگاه می‌کنه و من می‌بینم چشمای خیسش چه برقی می‌زنه از حرفای باباش... منم خم می‌شم و پرِ چادرِ دخترم و می‌بوسم... پسرم که کنارِ من بود هم میاد و چادرِ خواهرش و می‌بوسه... بعد از محبتِ هوشمندانۀ پدرانه، حالا نوبتِ تربیتِ نکته‌سنجانۀ مادرانه‌ست؛ با دستام اشکای شوقش و پاک می‌کنم و صورتش و می‌بوسم و بهش می‌گم مامان! رفتیم خونه هرچقدر هم خسته بودی، دو رکعت نماز، شده نشسته، بخون و هدیه کن به امامِ زمان ارواحنا فداه... ازشون تشکر کن که اجازه دادن شبیهِ عمه‌شون باشی... شبیهِ مادرشون... ازشون تشکر کن که دعات کردن... که به دعای ایشون من و شما لایقِ این چادر شدیم... ازشون بخواه لحظه‌ای ما رو به خودمون وا نذارن که بدبختِ عالمیم... بهشون بگو دعا کنن با همین چادر از دنیا بریم... با همین چادر اون دنیا محشور بشیم... با همین چادر روی ماه‌شون و زیارت کنیم... 

     

    5. وقتی لبِ عمّان بودیم، از دخترم یه عکس گرفتم که اصلا جاذبۀ هنری نداره ولی نمی‌دونم چرا به من حس خوبی می‌ده... از وقتی گرفتم گذاشتمش صفحۀ گوشیم و هی گوشی و باز می‌کنم و نگاش می‌کنم :) ایناهاش :)

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس