1. کلاس داره خوب پیش میره. روز اول با نیم ساعت_45 دقیقه تأخیر اومدن. دیدم روز دوم هم همینطوره و از اون طرف دیرتر میرن و کلا ساعت براشون ملاک نیست، به پیشنهاد شاگردبنّا امروز ساعت کوک کردم. ینی دقیق از همون ساعتی که گفتم کلاسمونه گرفتم و چه اونا دیر اومدن، چه سر وقت، تا صدای زنگ درومد گفتم خب! برای امروز کافیه. این کار و که کردم گفتن عههههه! ما تازه اومدیم که! منم خیلی محترمانه گفتم من برای همین دو ساعت، وقت برای کلاس گذاشتم، و ساعاتِ دیگۀ روزم و باید به امور مربوط به خودشون بگذرونم. باید ببینم با این روش چه بازخوردی خواهند داشت و چی میشه.
تو این چند ماه نشده بود بیان خونهمون، البته میومدن ولی چون هوای اینجا گرمه، کلا مرسومه زیر سایۀ درخت یا روی ایوون میشینن. هروقت خونه ما هم میومدن روی ایوون مینشستن و این اولین باریه که داخل خونه اومدن. خب در درجۀ اول از کمیِ وسایل و باز بودنِ خونه جا خوردن! توی تصورشون زنِ شهری خونهش باید پر از لوازم باشه و مالِ ما اینجور نیست! در عین حال که از سلیقۀ چینشم تعریف کردن و کلی ذوق از خودشون نشون دادن، از اینکه مبل و تلویزیون و تخت نداریم خیلی جا خوردن و قشنگ سؤال کردن! بعد به جای اینها اون حجم از کتاب و کتابخونه رو دیدن و بیشتر متحیر شدن! کتابخونه به سلیقۀ شاگردبنّا چیده شده و خیلی نوستالژی و پر از اِلِمان و سنتیطوره. کلا مشهد هم بودیم هرکس میومد خونهمون محوِ کتابخونه میشد و شاگردبنّا به هدفش میرسید. آخه کتابخونه رو به عمد در هال تعبیه کرده بود و واقعا براش وقت گذاشته بود که چینشش همهپسند باشه و همه رو به سمتِ خودش جذب کنه. یه دفترِ امانت هم روی طاقچۀ جلویی هست که کسی کتاب خواست برداره، یادداشت کنه و ما بدونیم دستِ کیه. همیشه همه با کتاب از خونۀ ما بیرون میرفتن. اینجا هم با اینکه خونهمون به بزرگی مشهد نیست، اما نزدیکِ یک ماه فقط روی کتابخونه وقت گذاشت و چینشش.
بعد از کتابخونه، مسألۀ جلبِ توجهکنندۀ دیگۀ خونهمون؛ عکسِ حضرتِ آقا و امام خمینی و سردار سلیمانیه که ورودیِ پذیرایی زدیم و از اولِ زندگیمون خاری بوده در چشمِ معاندین و قوتِ قلبی بوده برای دوستان! بارها شده بود اوایل ازدواجمون مهمان تا پاش و گذاشته بود خونهمون و عکسِ بزرگِ آقا رو روی دیوار دیده بود، برگشته بود و رفته بود :) ولی طی سالها دیدن ما عکس و برنمیداریم و مانعِ برگشتِ کسی هم از خونهمون نمیشیم، خودشون کوتاه اومدن و رفتوآمد رو از سر گرفتن :) ایامِ دهه فجر که پادریِ دستشویی رو پرچمِ آمریکا و اسرائیل میندازیم که بماند چه خاطراتی داریم :)
محتوای دورهمی خوب پیش رفته و الحمدلله بهتر از تصورم بوده، اما خردهجزئیاتی داره که نیاز دارم مدام با شاگردبنّا مطرح کنم و ازش مشورت بگیرم. متأسفانه سطح، خیلی بالا نیست و حجمِ مطالعاتیِ من سنگین نمیشه، اما حواشی و جزئیات به قدری زیاده که بیش از اطلاعات، هوشِ مربیگری نیاز داره. انشاءالله یک روز روشنتر از این موارد مینویسم. اما اینم بگم که خانمها و دخترای اینجا به شدت باهوشن و بااستعداد :)
2. پروژۀ کاری شاگردبنّا تموم شده و حقوق گرفته و تا پروژۀ بعدی ده روز بیکاره. البته کلمۀ بیکاری برای شاگردبنّا معنا نداره! منظورم اینه که پروژه دستش نیست، وگرنه به محض اتمامِ پروژه زنگ زده من امشب دیرتر میام چون رفتم فلان روستا برای فلان کار! یک دقیقه آروم و قرار نداره پسرِ بزرگم :)
رفته با حقوقش برام یه پلاکِ طلای وَ ان یکاد خریده، میگه برای یحیی بهت کادو ندادم، دستم خالی بوده، ببخشید دیر شد... من فقط داشتم از شوق اشک میریختم... برای بچهها هم هدیه گرفته بود، حتی برای یحیی یه بلوزِ سفیدِ کوچولو خریده... دیروز هم دلتون نخواد ما رو برد چابهار دریا و شب هم رستوران.
3. وارد رستوران که شدیم همه یه جورِ خاصی ما رو نگاه میکردن! کسی سربرهنه نبود، اما بدحجاب بودن و با خشم و نفرت ما رو نگاه میکردن و نگاهشون اینطور بود که اینا چرا اومدن رستوران؟! وَ گویا رستوران ملکِ شخصیِ اونا بود و ما به خطا اومده بودیم :)
غذا رو سفارش داده بودیم و وقتی آوردن دخترم نیاز داشت بره دستاش و بشوره. میزی که ما نشسته بودیم وسطِ رستوران بود و سرویس بهداشتی انتهای رستوران. یه حالتِ L مانند داشت. وقتی من و دخترم با چادرهامون اون مسیر و طی میکردیم، طفلی اینا خودشون و میجویدن! ینی به حدی اعصابشون خورد شده بود که نمیتونستن جلوی واکنشهاشون و بگیرن. دلم خیلی براشون سوخت... گناه دارن طفلیا ضعف اعصاب گرفتن... ندونستن واقعا دردیه که هم جامعه رو زجر میده، هم خودِ طرف رو... خدا انشاءالله از دردِ غفلت همهمون و نجات بده و عاقبتبخیر کنه...
ما هم نیاز بود تقریبا چهار بار اون مسیر و بریم و بیایم و فکر کنم نفهمیدن چی خوردن بس که از دستِ ما حرص خوردن :)
4. آخرِ شب رفتیم همون ساحلی از عمان که شاگردبنّا بلده و همیشه خلوته و فقط ماییم. شبا اینجا سرد شده و دریا طوفانی و مواجه. نشسته بودیم به صدای موجا گوش میدادیم که شاگردبنّا گوشۀ چادرِ من و دخترم و گرفت و خم شد و بوسید. من میدونستم چرا داره این کار و میکنه... با لبخند نگاهش میکردم... ولی دخترم یهو دستِ باباش و گرفت و بوسید و با خجالت گفت بابااااااااا! چیکار میکنی؟ این چه کاریه؟ شاگردبنّا بهش گفت بابا! شما نمیدونی امشب چقدر سرافرازم کردین... شما و مادرت امشب من و سربلند کردین... با افتخار از پشتِ میزِ رستوران بلند شدم... با افتخار رفتم صندوق و حساب کردم... با افتخار از اون رستوران اومدم بیرون... با افتخار کنارتون توی پاساژها و بازار راه میرفتم... سربلند و مغرور... از نگاههای مردم به شما لذت میبردم... از این همه استحکام روحیِ شما... از این همه قدرتِ شما که عدهای ضعیفالنفس رو به خشم آورده... از این همه اقتدارتون...
دیگه تو صداش یه بغضِ مردونه داره زنگ میخوره و ادامه میده؛
خدا میدونه امروز چقدر من و یادِ حضرتِ زینب سلام الله علیها انداختین... چقدر یادِ مادرمون حضرتِ زهرا سلام الله علیها... خدا میدونه با دیدنت دخترم چقدر برای حضرتِ معصومه سلام الله علیها صلوات فرستادم... چقدر خدا رو شکر کردم برای داشتنِ شما... اقتدار و استحکامِ شما تو زمانهای که زنها و دختراش مثِ ماهی سُر میخورن و نمیدونن چی به سرشون میاد، من و شرمندۀ خودم کرد که چقدر قدرشناستون بودم؟ و چقدر خدا به من لطف کرده که از فضلش شما دو تا رو به من هدیه داده... همسری عفیف و دانا... دختری پاکدامن و آگاه... خدا برام حفظتون کنه...
دخترم اشکاش روی صورتشه و با خنده به من نگاه میکنه و من میبینم چشمای خیسش چه برقی میزنه از حرفای باباش... منم خم میشم و پرِ چادرِ دخترم و میبوسم... پسرم که کنارِ من بود هم میاد و چادرِ خواهرش و میبوسه... بعد از محبتِ هوشمندانۀ پدرانه، حالا نوبتِ تربیتِ نکتهسنجانۀ مادرانهست؛ با دستام اشکای شوقش و پاک میکنم و صورتش و میبوسم و بهش میگم مامان! رفتیم خونه هرچقدر هم خسته بودی، دو رکعت نماز، شده نشسته، بخون و هدیه کن به امامِ زمان ارواحنا فداه... ازشون تشکر کن که اجازه دادن شبیهِ عمهشون باشی... شبیهِ مادرشون... ازشون تشکر کن که دعات کردن... که به دعای ایشون من و شما لایقِ این چادر شدیم... ازشون بخواه لحظهای ما رو به خودمون وا نذارن که بدبختِ عالمیم... بهشون بگو دعا کنن با همین چادر از دنیا بریم... با همین چادر اون دنیا محشور بشیم... با همین چادر روی ماهشون و زیارت کنیم...
5. وقتی لبِ عمّان بودیم، از دخترم یه عکس گرفتم که اصلا جاذبۀ هنری نداره ولی نمیدونم چرا به من حس خوبی میده... از وقتی گرفتم گذاشتمش صفحۀ گوشیم و هی گوشی و باز میکنم و نگاش میکنم :) ایناهاش :)