صبح ساعت هشت و نیم کار و شروع کردیم؛ من و دو تا از جوونای منطقه و سه تا از بزرگسالاشون و تقریبا پونزده نفر از خانومایی که کلاسِ خانومم شرکت می‌کنن. 

کنارِ هوتک (فرورفتگی‌های زمین که با آب بارون پر می‌شه، اینجا می‌گن هوتَک) رو چند تا زیرانداز که اهالی آوردن پهن کردیم. بالش‌های استوانه‌ای گذاشتن برای زیرِ دست، پشتِ سرِ این جایگاه که برای آقایون تعبیه کردیم، ایوونِ یکی از اهالی می‌شد که اون و برای خانوم‌ها مهیا کردیم. 

روبرو روی دیوارِ خونۀ یکی از اهالی یه ملافۀ بزرگِ سفید نصب کردیم. دیتاپروژکتوری که من داشتم و روبروش روی یه تخته‌چوب گذاشتیم. دیدیم به خاطرِ روشنیِ هوا نشون نمی‌ده روی پرده، با شاخه‌های بزرگِ خشکیدۀ نخل، دورِ دیدِ پرده رو سایه‌بون بستیم. دید خیلی بهتر شد ولی هنوز شفاف نبود، پسربچه‌ها دست‌به‌کار شدن و با چند تا ملافۀ دیگه دورتادورِ پردۀ نمایش رو سایه‌بون زدن. یه نیمچه سالنِ تاریکی درآوردن که صحنۀ روی پرده رو شفاف نشون بده. 

توی خونۀ ما خانوم و بچه‌ها با خانومای دیگه بادکنک‌هایی که روزِ قبل خریده بودم برای بچه‌ها باد می‌کردن و روشون جملاتی می‌نوشتن. مثلا ما طرفدارتیم ایران... تیمِ ملی؛ دوسِت داریم... شما بچه‌های ایرانِ قوی هستید... تا پای جان برای ایران... 

چند تا از خانومای دیگه شیرچای درست کرده بودن و چندین فلاسک آماده کرده بودن برای وقتِ بازی... سعید؛ همسایه‌مون که جوانِ تازه‌دامادی محسوب می‌شه و به شدت به کارای من علاقه‌مند شده و همیشه داوطلبِ شماره یکه، تَرکِ موتورش می‌شینه و می‌ره بازار و با یه کیسه تخمه برمی‌گرده :) غیرِ اون، بقیه هم هرکی هرچی داشته در توان میاره (بدونِ این‌که فراخوانِ خوراکی آوردن داده باشیم و کاملا خودجوش :) کلا مردمانِ به شدت پایه‌ای هستن و به شددددددت دست‌ودل‌باز... اگه وضعِ اقتصادی و زندگی‌شون و بدونین می‌فهمین چقدر این چیزا ارزشمنده... اینا در حدی ندارن که بچه‌هاشون مجبورن از یه جایی ترک تحصیل کنن... اما در دورهمی و مهمان‌نوازی و غریب‌نوازی راستش خیلی خاصن... خیلی دل‌گنده‌ان...) یکی یه پیش‌دستی لیموترشی که تو حیاطش بار اومده رو میاره، یکی دو تا انبه گذاشته ظرف و آورده، یکی یه کاسه آجیلِ مخصوصِ منطقه رو آورده، یکی خوراکیِ تفریحی نداشته اما از ناهارِ ظهرش یه ظرف تزیین کرده و آورده، وَ اغلب خرما که محصولِ معمولِ اینجاست...

دخترم و پسرم و مأمور کردم بچه‌ها رو دورِ خودشون جمع کنن و با کاغذباطله شرشره درست کنن... همه‌شون سخت مشغولِ شرشره ساختنن... 

این بین هستن افرادی که خنثی باشن یا حتی به چشمِ بیکار و علاف به ما نگاه کنن و کارمون به چشم‌شون بی‌ارزشه... بذارید بشمارم... یکی... دو تا... سه تا... چهارتا... پنج‌تا... شش... نه! ششمی اومد وسط! دید دنبالِ یخ هستم برای کلمن که گفت من می‌رم از خونه میارم، شما به کارا دیگه برس... همون پنج نفر. پنج نفر بزرگسال که هنوز واردِ مشارکت نشدن... اما واردِ صفِ تماشاگرها شدن! این خوبه. قبلا حتی برای تماشا نمی‌یومدن... حالا ولی کنجکاوی‌شون تحریک شده و میان ببینن ما چیکار می‌کنیم... 

خانوم‌ها ولی مشارکتِ صد در صد دارن. می‌تونم بگم امروز هیچ زنی نبود که توی کار دخیل نباشه. کلِ خانومای منطقه هم‌پا شدن. 

همه‌چیز به ساده‌ترین و بدیهی‌ترین شکلِ خودش آماده شد برای دورِ هم فوتبال دیدن! تو فضای باز! با یه دیتاپروژکتور و یه ملافه و تلویزیونِ یکی از اهالی! 

اینجا تو کل منطقه فقط دو نفر تلویزیون دارن که اهالی شب ساعتِ ده می‌رن خونه‌شون و دورِ هم سریالِ ماهواره رو می‌بینن و برمی‌گردن خونه‌شون! جالبه نه؟! حالا تلویزیونِ یکی‌شون و که بزرگتره آوردیم برای وصل کردن به دیتا که روی پرده برای آقایون نمایش بده، و خانوما که عقب‌ترن از تلویزیون ببینن. خب کارِ باکیفیت و همایش‌پسندی نشد، صدا ضعیف بود، نور زیاد شفافیتِ تصویر و گرفته بود، اما هدف فقط تماشای فوتبال نبود وَ برای همین اتفاقِ خیلی خوبی رقم خورد و به خنده‌ها و شادی‌هایی که متولد شد می‌ارزید...

چرا بازیِ قبلی این کار و نکردیم؟! چون اولین نقطۀ کارِ فرهنگی شناساییه. باید می‌دیدیم اینجا اقبال به بازی فوتبال، جامِ جهانی و بازیِ ملی چیه. اگر می‌دیدیم کلا این مسائل براشون جذابیت نداره، نمی‌شد کار کرد، ولی دیدیم نه! فوتبال همه‌جای دنیا برای همه جذابه و کشش داره :) بعد از بازی انگلیس، اینجا واقعا از باخت ناراحت بودن. خب اینها همه نشونۀ خوبی بود برای شروعِ این کار. 

نیم ساعت قبل از بازی همه جمع شدیم کنار هوتک. بادکنکا رو به بچه‌ها دادیم و نمی‌دونین چقد خوشحال شدن. شرشره‌های بچه‌ها نصب شده بود روی شاخۀ درختا و دورِ سایه‌بونِ پردۀ نمایش و بالای ایوونِ خانوما و خیلی شاد و جذاب شده بود. بچه‌ها کلی تشخّص گرفته بودن که تو کارِ آدم بزرگا دخیل بودن و بخشی از کارِ اونها، کارِ ما رو راه انداخته. 

گفته بودم برای بچه‌ها خانومم تقسیمِ کار کنه و به هرکسی یه مسؤولیت بده؛ سه تا شده بودن مسؤول جفت کردن کفشا، دو تا شده بودن مسؤول کلمن و آب‌رسانی و سقّایی، چند تا از پسربچه‌ها رو مسؤول پذیرایی کرده بودیم که تخمه‌ها و خوراکی‌های دیگه رو بین اهالی تقسیم کنن، خلاصه هرکی درگیر یه کار بود. 

چندین بار براشون توضیح دادم با گوشی‌هاتون از این فضا و دورهمی عکس و فیلم بگیرین و بفرستید برای این پویش تا پای جان برای ایران، هم تو قرعه‌کشی مسابقه شرکت کنین شاید برنده شدین، هم عشق و انرژی بفرستید برای بچه‌های تیم ملی‌مون... وَ حسابی مشغول عکس و فیلم گرفتن شدن :)

خودم هیچ‌وقت اینجا عکس و فیلم نمی‌گیرم چون اولا روی این‌که غریبه ازشون عکس بگیره، خصوصا از دخترها و خانوم‌هاشون، خیلی حساسن... ثانیا دوست ندارم حتی یک هزارم فکر کنن من از جایی اومدم برای عکس گرفتن از اونا و استفاده ازشون... ما دیگه تقریبا یکی از اینها شدیم، دخترم داره به زبونِ بلوچی مسلط می‌شه و بلا به حدی راحت بلوچی صحبت می‌کنه که من تو کف می‌مونم! خیلی دوست دارم از لحظاتِ خوشمون کنارشون عکس داشته باشم برای یادگاری... برای نشون دادنِ این محبت و همدلی... ولی من صبورم... صبر می‌کنم تا اولین عکس و خودشون از من بگیرن و اجازۀ عکس گرفتنِ من و خودشون صادر کنن... این کمترین کاریه که می‌تونم برابرِ محبت و همدلی‌شون انجام بدم؛ احترام گذاشتن به حساسیت‌هاشون! 

خانومم قبل از رفتن ازم پرسید اگه بازی رو باختیم چی؟ بد نمی‌شه؟ اگه سرود و بازم نخوندن؟ 

بهش لبخند زدم و گفتم فوتبال و بازی بچه‌ها و سرود خوندنشون برامون مهمه، اما مهمه چون اسمِ ایرانِ قوی‌مون وسطه! این چیزی که از صبح داریم می‌بینیم فقط بُرده و فقط یه معنی می‌ده: ایرانِ قوی! نیت کن نذرِ سلامتی و ظهورِ آقا امام زمان ارواحنا فداه و چادرمشکیت و سر بکش و بیا :)