زن

کلاس به بهترین شکلِ خودش در جریانه... رفیق شدیم... با هم حرف می‌زنیم... با هم از چیزهایی می‌گیم که تا حالا نمی‌دونستیم... حالا من می‌دونم تو خونۀ مادرِ حفصه روزهای دوشنبه چه بلواییه... می‌دونم چرا... وَ سعی می‌کنم کمک کنم حل شه... می‌دونم بزرگترین غصۀ خونۀ نور چیه... کاری ازم برنمیاد جز دعا... مادرِ جرجیس رازِ دلش و بهم گفته... من خوشحال نیستم... من احساسِ مسؤولیت می‌کنم... حالا که من و از خودشون می‌دونن و چیزهای به این مهمی رو به من گفتن... فقط به من... احساس مسؤولیت می‌کنم... و می‌ترسم از وظایفی که اندازۀ توان من نباشه... از این همه خلوصِ محبت می‌ترسم که قدرناشناس باشم... که یه ثانیه فکر کنم اینها به خاطرِ منه(!)... از زحمتِ کارِ خودمه(!) وَ یادم بره همه‌ش لطفِ خداست... مالِ خداست... از فضلِ خداست... تُعِزُّ مَن تشاء...

می‌دیدن یک ساعت از کلاس گذشته بلند می‌شدم براشون چای می‌آوردم و خرما، چون باردارم حالا دو تاشون با فلاسک میان که من دیگه از جام بلند نشم... شیرچای درست می‌کنن که من بعد از این همه ماه اینجا بودن، هنوز یاد نگرفتم چطور به اون خوشمزگی درست می‌شه... هر بار درست به دستوراتشون عمل کردم و باز اونی نشده که باید... وَ من هنوز دوست دارم شیرچای درست کردن و یاد بگیرم چون شاگردبنّا عاشق شیرچای هست و هر وقت براش میارن گل از گلش می‌شکفه... دیدن دو روز یه فنجون شیرچای بردم گذاشتم تو آشپزخونه... پرسیدن و فهمیدن برای شاگردبنّاست... حالا از محبتِ محض وَ برای این‌که من از جام بلند نشم، خودشون موقع رفتن یه فنجون شیرچای می‌ریزن می‌ذارن تو آشپزخونه برای شاگردبنّا... 

دیدن وقتی نشستن می‌رم و کفشاشون و تو حیاط جفت می‌کنم، حالا خودشون همون اول که میان، کفشاشون و باوسواس جفت می‌کنن و قشنگ می‌چینن کنار هم که من نرم... حالا سرِ ساعت میان و قبل از زنگ زدنِ کوکِ ساعت، خودشون اعلام می‌کنن پنج دقیقۀ دیگه باید بریم و هر بار موقعِ رفتن کلی هم و می‌بوسیم و بغل می‌کنیم... حالا با این‌که تو یه منطقه‌ایم و با هم... با این‌که داریم هر روز هم و می‌بینیم... اما مدام دلمون برای هم تنگ می‌شه... همسرِ سعیدآقا موقعِ شام خوردن‌شون، از غذاش برای من کنار می‌ذاره چون من اون غذای بلوچیِ خاص رو تا حالا نخوردم و اون دوست داره من بچشم... وَ این‌قدر این مسأله براش مهم بوده که اون غذا رو با کمترین حدِ ادویه درست کرده... 

اولین کتاب و دست گرفتیم... داریم با هم و دور هم کتاب می‌خونیم... داره اتفاقای خوبی می‌افته... وَ الحمد لله ربّ العالمین...

 

زندگی

حدودِ ساعتای 9 شبه که گروهِ کاری‌م دیلینگ صدا می‌ده... دارم با بچه‌ها حرف می‌زنم و می‌ذارم که بعدا چک کنم، ولی بعد از چند دقیقه می‌بینم دیلینگ‌دیلینگِ گوشی زیاد شده و پیام پشتِ پیامه که میاد... چون عضوِ گروه‌های خبری نیستم و کلا ورودی‌های مغزم و کنترل می‌کنم و فقط عضوِ دو گروهم، کل خانواده نگران می‌شن که نکنه اتفاقی افتاده و خبری شده که مجاب می‌شم گوشی و چک کنم.

یکی از همکارا یه عکس فرستاده تو گروه که روش نوشته داریم از کمبود دارو می‌میریم و استامینوفنِ بچه تو داروخونه‌ها پیدا نمی‌شه و بچه‌م داره از دست می‌ره و این حکومت چرا نمی‌خواد بفهمه ناتوانه و چرا دست از سرِ ما برنمی‌داره و از این حرفا! 

بعدِ اون هم همکارای انقلابی و ولایی پاسخگویی و جهاد تبیین و شروع کردن و در مقابل، همکارای ضدانقلابی و ضدولایت هم مشغولن و خلاصه گروه بلبشوییه! 

برخلافِ همیشه هم که مدیر گروه میومد می‌گفت بحثی جز کار ممنوع، این بار هیچ‌کس مانعی ایجاد نکرده و همین‌جور پیامه که داره بین این 45 نفر رد و بدل می‌شه و نهایتا 5-6 نفر ساکتن که از دیدِ من منافق‌ترین و خطرناک‌ترین و داعش‌ترین همین ساکتان! همین آب زیرِ کاه‌هایی که دلایل سکوت‌شون حتی از اعمالِ این کودک‌کُش‌های اغتشاشگرِ دیکتاتور هم خطرناک‌تره! 

من دارم پیاما رو می‌خونم و از ادب و متانتِ هم‌عقیده‌های خودم لذت می‌برم و از فحاشی‌ها و کلماتِ زیرِ نافیِ گروهِ مقابل شات می‌گیرم که برای تحلیل‌ها داشته باشم، چون این‌قدر ترسو هستن که معمولی‌ترین پیام‌هاشون رو هم آخر شب می‌شینن پاک می‌کنن(!)

یکی از همکارا میاد پی‌وی پیام می‌ده، آنلاینی که! نمی‌خوای چیزی بگی؟! می‌گم فردا جواب می‌دم، حضوری و سرِ کار. می‌گه نه تو رو خدا! تو محیطِ کار نه! اون‌جوری هم باید از ساعتِ کاری‌مون بزنیم... هم رومون به روی هم باز می‌شه... می‌گم از این بازتر دیگه رویی نمونده، نترس :) 

تا ساعتِ یک شب که رفتم بخوابم، هنوز گوشیم دیلینگ‌دیلینگ می‌کرد(!)

صبح قبل از دفتر رفتن، با این‌که می‌دونم اون همکارم بچه کوچیک نداره و صرفا یه عکس و از یه جای دیگه نشر داده، رفتم اولین داروخونۀ سرِ راهم. پرسیدم استامینوفن بچه دارین؟ گفت قرص می‌خوای یا قطره؟ گفتم هر دو رو دارین؟ گفت آره، کدوم و بیارم؟ گفتم ممنون. نمی‌خوام :) داشت مثلِ مردم‌آزار نگام می‌کرد که رفتم. داروخونۀ بعدی دو تا خیابون بالاتر از دفتر بود. اونجام دقیقا ازم پرسید قرص می‌خوای یا قطره؟ گفتم قرصش و بدید. قرصش و خریدم و داشتم میومدم بیرون که دیدم نه! کارِ انقلابی باید کامل و تمیز باشه! برگشتم گفتم قطره‌شم بدید. گفت نهههههه! جفتش و به بچه ندی! خطرناکه! :) گفتم چشم. می‌خوام داشته باشم. با کلی توصیۀ پزشکی که مصرفِ دو تاش با هم می‌تونه چه تبعاتی داشته باشه، قطره رو هم بهم داد :)

رسیدم دفتر و تا وارد شدم، دیدم پشتِ میزش نشسته. بقیه همکارها هم هستن و همه در سکوت مشغولِ کار. سلام کردم و مستقیم رفتم جای میزش و قرص و قطره رو گذاشتم جلوش. بهش گفتم دیدم کشورِ شما نداره، از کشورِ خودم گرفتم :) تازه از محروم‌ترین استانش :) بازم لازم داشتی، به من سفارش بده :) همین دو تا خیابون بالاترِ کشورِ من دارن :) 

وقتی برمی‌گشتم که برم سرِ میزِ خودم و بشینم، دیدم همکارای هم‌فکرم شروع کردن به دست زدن و ایول گفتن که ببین ما دیشب چقد الکی وقت گذاشتیم و این زبل رفت چیکار کرد و یکی‌شون که بیشتر از این همکارمون فحش خورده بود، پا شد اومد پیشونیم و بوسید و گفت شیرِ مادرت حلالت! 

همکارمون نتونست تحمل کنه و از پشتِ میز بلند شد به داد و هوار کردن و حرفای دیشبش و تکرار کردن و خونِ کثیفِ خودش و کثیف‌تر کردن و گلو پاره کردن... من در سکوت و لبخند نشستم پشتِ میز و کارم و شروع کردم که فکر کنم بیشتر عصبی شد و اومد سمتِ من بیاد و همین‌جور داد و بیداد می‌کرد و دیکتاتوردیکتاتورگویان داشت شرحه‌شرحه می‌شد که همکارای دیگه بلند شدن و جلوش و گرفتن و باهاش حرف زدن و برخی دعوا و خلاصه بلبشویی حضوری شد... من هم‌چنان در سکوت و لبخند کارم و می‌کردم. وقت و نباید تلف کرد. این اصلیه که من همیشه بهش پایبندم، چه در بحث... چه در کار... چه در تفریح... چه در مهمونی... چه در مطالعه... در همه‌چیز :)

 

آزادی

دخترم شب این و گذاشته جلوم و با نهایتِ اندوه می‌گه امروز تو مدرسه‌مون زنگ تفریح، دو تا دخترِ سال‌بالایی تابلوی بالای تخته رو برداشتن شکستن و عکسِ امام رو پاره کردن و آوردن انداختن وسطِ حیاطِ مدرسه... بعد هم با تفاخر و مقنعۀ درآورده از کنارِ ماها رد شدن... چند تا از بچه‌ها بدوبدو رفتن به دفتر خبر بدن... من داشتم با دوستام صحبت می‌کردم و غذام و می‌خوردم که بلند شدم و رفتم جایی که عکس و انداخته بودن... پاره‌های عکس و برداشتم و خرده‌شیشه‌ها رو جدا کردم و به یکی از دوستام گفتم برو برام چسب پیدا کن... زنگ تفریح تموم شده بود اما خیلی‌ها نرفته بودن کلاس و دورِ من جمع شده بودن که می‌خوام چیکار کنم... دوستم جاچسبیِ کتابخونه رو آورده بود و منم همونجا نشستم رو زمین و عکس و درست کردم. گریه‌م گرفته بود ولی چون دورم جمع شده بودن، گریه نکردم. باید حرف می‌زدم و می‌گفتم شما اصلا این آدم و می‌شناسید؟! اصلا می‌دونین نگاهش به زن چی بوده؟! اصلا می‌دونین با زن و دختراش چطور رفتار می‌کرده؟! اصلا تفکراتش و تا حالا خوندین؟! می‌دونین با کی دارین دشمنی می‌کنین؟! اصلا رفتین با شناخت حمله کنین یا نه؟! مثلِ رهبرِ نداشتۀ خودتون که حتی نمی‌دونین کیه، چیه، چی می‌خواد، قراره به کجا برسین، قراره چیکار کنین، همین‌جوری فقط درگیرِ هیجاناتِ توخالی‌ای هستین که بابام می‌گه یه موجه و اینم می‌خوره به صخره و کف می‌شه و ناپدید؟! ولی بابا اگه حرف می‌زدم بغضم می‌ترکید... نمی‌خواستم گریه‌م و ببینن... عکس و محکم بغلم گرفتم که کسی دیگه ازم نگیرش و بلند شدم و رفتم کلاس... بابا من امروز وظیفه‌م بود حرف بزنم و یه کاری کنم، ولی هیچ کار نکردم... من امروز به وظیفه‌م عمل نکردم... من خیلی ضعیف و ترسو شدم... بابا امروز از خودم ناامید شدم... یه کارِ ساده رو که سالهاست مطالعه‌ش و دارم و می‌تونستم ساعت‌ها درباره‌ش حرف بزنم و جوابِ سؤال‌ها رو بدم، انجام ندادم... بابا امام زمان و ناامید کردم... دلش و شکستم... بابا...

صورتش و گرفت تو دستاش و به هق‌هق گریه کرد... مادر و برادرش که احساسی‌تر هستن و طاقتِ اشکای هیچ‌کس و ندارن، بغض کردن... من اما لبریزِ افتخارم... لبریزِ غرور... لبریزِ هرچه حسِ خوب که در عالم وجود داره... من پدری‌ام که درختش میوه داده... میوه‌ای سالم و شیرین و خوشمزه... میوه‌ای در بلندترین شاخه‌های نزدیک به آسمون... 

بغلش می‌کنم... می‌چسبونمش به سینه‌م... دست می‌برم تو خرمنِ موهای سیاهش و حینِ نوازشش به صدای بلند... جوری که مادر و برادرش هم بشنون می‌گم بابا تو کاری که باید می‌کردی و کردی! تو کارستون کردی بابا! حرف‌ها بادِ هوان... میان و می‌رن... اما عمل‌ها می‌مونن... ثبت و ضبط می‌شن... اثر میذارن... بابا تو عمل کردی... تو به جای ساعت‌ها حرف زدن، کار کردی... پیشِ کلی چشم... وَ این درسته! این درست‌ترینِ همون لحظه‌ست که قلب و عقلت با هم تشخیصش داده... بهشتِ بابا! بابا عمرش و پای تو گذاشت برای چنین روزی... برای چنین عملکردی... برای چنین بازخوردی... وَ تو بابا رو حاجت‌روا کردی... مستجاب کردی... وَ صورتش و... دست‌های سازنده‌ش و... غرقِ بوسه کردم... غرقِ بوسه...

با هم عکس و قاب کردیم و زدیم تو اتاقِ کار که بچه‌ها هم اونجا درس می‌خونن که همیشه جلوی چشم‌مون باشه و بهش افتخار کنیم... هم به مردِ مقتدرِ توی عکس که استکبارِ دنیا حتی از عکسش وحشت دارن... هم به دخترم... به مصطفای بابا...