پاسخ‌های یک ارزشیِ فراری :)

سلام علیکم جمیعا و رحمه الله و برکاته

 

زیاد پرسیدید هزینۀ هر نفر در سفر اربعین کاروان ما چقدر شد؟ نفری پنج میلیون تومان بدون اسکان و خوراک (یعنی اسکان و خوراک کامل روی مواکب بسته شده بود، طی راه مشهد تا مرز هم با خود زوّار بود.)

پرسیدید خودمون (یعنی کادر اصلی، خودم و خونواده‌م و ناصر و خونواده‌ش و زوج پزشکمون) هم هزینه دادیم یا هزینه‌مون رو اضافه کردیم به هزینۀ زوّار؟ خیر، تک‌به‌تک خودمون هزینۀ خودمون رو دادیم، ما شغلمون کاروان‌داری نیست، دفتر زیارتی نداریم، یعنی به‌عنوان شغل نیست که از کاروان‌داری درآمد داشته باشیم، فقط ایام اربعین و به‌صورت جهادی و خودجوش این کار رو می‌کنیم که قشری که کمتر بهش پرداخته می‌شه (دختران) هم به زیارت برسن. دقیقا به همین دلیل هم روحانی کاروان و مداح و مترجم و آشپز نداریم! چون اینا هزینه‌شون معمولا با خودِ کاروان‌هاست و ما نمی‌تونستیم تقبل کنیم. اونام قبول نمی‌کردن یا توانش رو نداشتن با هزینۀ خودشون بیان. از خیّرهامون هم ترجیح دادیم برای امور فرهنگی استفاده شه تا حضور روحانی. چون خودمون می‌تونستیم جایگزین‌ بشیم. 

پرسیدید همه‌جا تونستیم بریم؟ کاظمین، سامرا، طفلان مسلم، بی‌بی‌شریفه، مسجد براثا، کوفه و سهله، مسجد حنّانه، نجف، کربلا، قم و جمکران. کل پنج تومن می‌شه هزینۀ اتوبوس‌ها در عراق و ایران. از طریق العلما هم نرفتیم، من برام مهمه با جمعیت باشم. یکی از ارکان فرهنگی کاروانمون باجمعیت همراه بودنه و شاخه نشدن. لذا از جادۀ طریق الحسین که نجف تا کربلاست و پوشش خبری اصلی رو داره و دوربینای همۀ شبکه‌ها اونجاست کاروان رو بردم. 

آقا نگران فهیمه خانم هم بودید که من چرا گفتم ایشون برای هر پسری حیفه و خدایی نکرده مانع ازدواج‌شون نشم با این حرفا :) نه! بد خوندید! لطفا برید و دوباره بخونید. گفتم ایشون برای هر پسری حیفه اما هر موردی هم بوده ما به خودشون معرفی کردیم. اگر تا حالا نشده از سمت خودشون یا پسره بوده. و اگرنه معذرت می‌خوام؛ حتی پسرهای ماست رو هم که خودم بهشون یه لیوان آب نمی‌سپرم هم برای ایشون فرستادم، چون ازدواج کردن ایشون برام مهمه و دوست دارم از ایشون به نسل شیعه اضافه شه، اما رزقشون نبوده. این نه چیزی از ارزش‌های ایشون کم می‌کنه (که زیادن دخترای مجرد سن‌بالایی که شرف دارن به برخی دختران کم‌سن متأهل که مادر هم میشن و تحصیل‌کرده اما خاله‌زنک و سطح فکری پایین دارن، قابلیت ربطی به ازدواج و تجرد و تحصیل و خانواده نداره که! از اینها می‌تونه متأثر باشه اما بند اینها نیست که نبود بگیم طرف قابلیت نداره!) نه به خدا تقصیر منه که فکر کردید من موارد رو واسطه نمیشم :) این‌قدر ازدواج برام مهمه که اومدم این و توضیح بدم. من دستم تو مجازی بسته است و اگر نه مجردای اینجا رو هم متأهل می‌کردم. سجاد و علیرضا رو داماد می‌کردم، دخترای خوب و نجیب بیان رو هم واسطه می‌شدم زودتر پسرا گنج نهانشون رو کشف کنن و با ازدواج با این دخترا عاقبت بخیر کنن خودشون رو :) 

لینک کنار وبلاگ رو هم بله، خبر دادن بهم کار نمی‌کنه. ان‌شاءالله برسیم و فرصت کنم لینک رو هم تعویض می‌کنم. ممنون که حواستون هست و اطلاع‌رسانی می‌کنید بهم. مأجورین ان‌شاءالله.

الآن هم بلیط ونزوئلا گیرم نیومده، تهران فتح شده نظام سقوط کرده ترسیدم دارم با خانواده‌م فرار می‌کنم بلوچستان :))) نشستم کنار جاده لپ‌تاپ روی پام تا بچه‌ها از سرویس بهداشتی رستوران برگردن :)) انقلاب هرزه‌ها حسابی آواره‌مون کرده :)))) 

می‌گم برای یحیی هم باید بلیط ونزوئلا بگیرم یا اون و حساب نمی‌کنن؟! :)))))

    ما بی‌معرفت‌ها

    ساعتِ دوازده رسیدن...

    یک سطل شلۀ نذری آوردن... دو ظرف دیگچۀ نذری... 

    از همون دوازده تا بیست دقیقۀ پیش داشتن دربارۀ این حرف می‌زدن که دیگچۀ دیروزِ فلانی خوشمزه‌تر بود... این یکی شله بهتره... زنِ فلانی رازِ خوشمزگیِ دیگچه‌ش بهمانه... شلۀ شهادتِ پیامبر صلوات الله علیه گوشتِ تازه‌ای داشت... شیربرنجِ مادرِ فلانی به خونۀ ما نرسید... چه خوب که نوشابه فانتا گرفتیم و فانتا تازگی‌ها بهتر از کوکاکولا شده... اصلا شله رو فقط باید با نوشابه خورد... و... و... و...

    پدرم بی‌هوا پرسید: حرم رفتید؟ 

    همه ساکت شدند... خانومش با صدای آهسته گفت: نههههه... نشد! 

    شوهرش با صدای بلند گفت: خیابونا خیلی شلوغ بود! 

    بعد مابقی که حدودِ هجده نفر بزرگسالِ مذهبی و غیرمذهبی و سوپرمذهبی و سوپرغیرمذهبی بودن شروع کردن به صحبت:

    این روزا حرم مالِ زائراست، مالِ ما نیست که! 

    عیبی نداره، از دور هم سلام بدی قبوله! 

    حالا ان‌شاءالله بعدا میری! 

    زائرا که رفتن میری! 

    جای پارک نیست اصلا! ماشین اجازه نمی‌دن اطراف حرم ببری! اتوبوسا شلوووغ! 

    خدا از دور هم قبول می‌کنه! 

    زیارت امام رضا این روز و شبای شلوغ واجب نیست! 

    زیارت نمیشه کرد که! فقط باید بری تو شلوغی فشار بخوری و بو عرق بشنوی! 

    بابا امام رضا به دلت نگاه می‌کنه! 

    و...

    و...

    و...

    دیدم باز هم کسی نیست فریاد بزنه پادشاه، لباسی تنش نیست! 

    انتخاب کردم دُگم و خشکِ مذهبی و سجاده‌آب‌کش و تندرو و بی‌درک و سازِ مخالف و ناامیدکننده و ریاکار و دافعه‌دارِ جمع من باشم(!)

    گفتم: ولی معرفت حکم می‌کرد تا درِ حرم می‌رفتی و به صاحبِ این نذری‌ها هم یه سلام می‌دادی... 

     

    دینِ مدرن(!)

    وارد عراق که شدیم، اولین زیارت کاظمین بود. راننده‌های عراقی به سرعت به سمتِ کاظمین می‌روندن و من باید تا رسیدن به کاظمین اطلاعات شهر و حرم و امامین رو می‌دادم. روحانی کاروان نداشتیم! دلایلش رو بگم می‌شه یه پستِ بلند درد و دل از روحانی‌های منفعل! مداحمون ناصر بود، راوی خودم. آی که ما چی می‌کشیم از روحانیتِ منفعل! پای درد و دلِ مردم که می‌شینی می‌گن هر شبکه‌ای از تلویزیون و روشن می‌کنیم یه شیخ نشسته داره احکام می‌گه و روضه می‌خونه! بعد احکام و روضه رو که از مردم می‌پرسی می‌بینی هیچی بلد نیستن!!! این نشون می‌ده هیچ‌وقت مثلِ آدم ننشستن پای صحبتای شیخ‌های تلویزیون! و این نشون می‌ده پس بی‌دلیل نیست که هر شبکه‌ای از تلویزیون رو می‌زنی یه شیخی داره احکام می‌گه! وقتی هر سال و تو هر پایه قواعد فارسی و عربی و انگلیسی و ریاضی داره تکرار می‌شه، ینی دانش‌آموزه مثل بچۀ آدم دل نداده یک بار که برای همیشه یاد بگیره! آخرشم زبونش درازه که معلم خوب درس نداد! معلمِ پایۀ اول خوب درس نداد، پایۀ دوم هم؟! پایۀ سوم هم؟! نخیر! وقتی تا کنکور میای بالا و هنوز در قواعد ثابت مشکل داری یعنی یا خودت خنگ بودی یا تلاش نکردی و سر کلاس دل به درس ندادی! 

    در مقابل هم خارج از تلویزیون روحانیت کم‌کاره! در دسترس نیست! من کاره‌ای بودم مثل ماه محرم که مبلغ می‌فرستن همه‌جا، ایام اربعین و زیارات خاص هم مبلغ می‌فرستادم تو کاروانا و موکبا! مردم واقعا اطلاعاتِ دینی ندارن ها! واقعا ندارن! فریبِ قیافه‌های من‌بلدم من‌بلدم و نخورین! واقعا بلد نیستن! وَ بدون اطلاعات دارن فتوا صادر می‌کنن! یعنی من سؤالایی تو این سفر ازم پرسیده شد که واقعا تا دو روز روی سرم دنبال شاخ بودم! نه از عوام و مردمِ عادی ها! نه! من دقیق درصد گرفتم؛ 84 درصدِ کاروانِ ما دخترِ دانشجو بود! یعنی قشرِ مثلا تحصیل‌کرده که واقعا از دین اطلاعاتی نداشت... ببینید من یه خانومِ خونه‌دارِ معمولی ازم بپرسه امامینِ مدفون در کاظمین چه کسانی هستن و با امام رضا علیه السلام چه نسبتی دارن، برام قابل هضمه، اما این و یه دانشجوی سال دومِ ارشدِ شیمی آزمایشگاه بپرسه، ببخشید! خیلی ببخشید! اصلا قابل قبول نیست و حتما اون دانشجو رو تحقیر می‌کنم! وَ کردم! ما در زمانۀ غارنشینی نیستیم که! صبح تا شب گوشی دستمونه و کله‌هامون تو فجازی! هرجا رو نگاه می‌کنی یه کتابخونۀ عمومیه با سطح قابل قبولی از کتب و اطلاعات! هر شبکه هم که به گفتۀ خودِ مردم یه روحانی داره احکام می‌گه و روضه می‌خونه! پس قطعا عرضۀ درست استفاده کردن از زمانۀ اطلاعات رو نداشتیم که در بدیهیات لنگ می‌زنیم و تازه منم منم هم داریم! جهل و می‌شه تحمل کرد، اما پزِ فهم دادن و با عقلِ خالی... ابدا! تو این سفر دانشجوی سال آخر ارشدی بود که حسابدارِ یه شرکته... و وقتی تازه فهمیده بود می‌شه نمازهای مستحبی رو در حرکت هم خوند، من تعجب کرده بودم که این کجا و چه‌طوری درس خونده؟! تو عمرش چند تا کتاب خونده؟! وقتی داشته نقد می‌کرده چرا شیوخ این‌قدر منبر می‌رن دقیقا چند دقیقه از سخنرانی‌هاشون رو گوش داده؟! شمایی که صبح تا شب، شب تا صبح اینجا پلاسی و هی افاضات می‌کنی، بیایم ازت دو تا سؤال معمولی دینی بپرسیم عرضه داری جواب بدی یا به مسخره ایمان، تقوا، عمل صالح بلغور می‌کنی و معلم دینی و کتاب دینی رو به نقد می‌کشی؟! 

    به قول همسرم، دقیقا خیلی لی‌لی به لالای خودتون گذاشتین و نوشابه برای هم باز کردین! طرف نمی‌دونست روضۀ مکشوف ینی چی بعد ادعای دانایی می‌کنه و یه مشت چاخان دورش به به‌به و چه‌چه! داناها هم صداشون درنمیاد مبادا ریزش بگیرن و هوووو بشن! ترس از سرزنش... خفه شدن از درستی... تن دادن به نادرستی! عجب! 

    برید دقت کنین! نیمی از اینایی که مشغول فعالیت‌های فرهنگی و دینی و تبیینی و فلان و بهمان‌ان، خودشون ده تا کتابِ درست و حسابی نخوندن! یه بار مروری رساله و استفتائات رو ورق نزدن! اصلا یه سخنرانی کامل از رهبری گوش ندادن بعد اومدن برای ما از فلان همایش و فلان جشنواره و فلان دغدغۀ اساسی ملت کلمات قلمبه سلمبه بلغور می‌کنن! چاخان‌های دورش هم به احسنت و آفرین! 

    به جای بیکاری و علافی و صبح تا شب اینجا پلاس بودن بشین چهار تا کتاب بخون روی خودت کار فرهنگی کن! جاهلی که بخواد مربیِ مردم بشه چی بشه! 

    تو مرزِ عراق یه موردی دیده بودم که حسابی ذهنم و مشغول کرده بود... حسابی ها! با خانومم مطرح کردم که این و چطوری بیان کنیم؟! بکشیمش کناری و به خودش بگیم... یا نه! براش بنویسیم و ناشناس بذاریم تو کوله‌ش؟! خانومم گفت تو همین یکی رو دیدی ولی چند مورد دیگه هم هست... داشتم شاخ درمی‌آوردم! ینی چی چند مورد؟! بعد اینا چطوری پا شدن اومدن زیارت به این سختی؟! این اعتقاد با اون عمل هم‌خوانی نداره ها! برای شما شاید ساده باشه ولی برای من خیلی سهمگینه! این عمل یه نسل رو ناپاک می‌کنه... بعد ما تعجب می‌کنیم این همه لجاجت و عناد در نسل جدید از کجا میاد... خب از نطفه مشکل دارن... این عمل ریشه‌ای خیلی چیزا رو به هم می‌زنه... خیلی عمیق‌تر از یه نماز و روزه است... بعد خانومم برام توضیح داد این خیلی زیاد شده و فتواهای من‌درآوردی هم براش خیلی زیاده و کلاه شرعی‌های خوشگل و گشادی هم براش تولید شده! واسه همین تو کَت خیلی‌ها نمیره! دیدم پس یه امر فراگیره و باید علنی اعلام بشه! اگر قرار باشه دخترا از این سفر یه چراغ براشون روشن بشه، شاید همین مورد باشه و گردنِ منه که این کاروان و آوردم. 

    بسم الله گفتم و از سرزنش‌ها به خدا پناه بردم و زدم به دلِ ماجرا! 

    در ایام اربعین همه‌جا شلوغه. جای توقف گروهی و استفاده بردن از سخنرانی و مداحی نیست. اگر حرف و سخن و روضه‌ای هست باید از فرصتِ اتوبوس‌ها استفاده شه. من هم قبل از رفتن به هر منطقه، اطلاعات رو تو اتوبوس به زوّار می‌دادم و جوری زمان رو تقسیم‌بندی می‌کردم که بتونم به هر چهار اتوبوس سر بزنم و اطلاعات و گاهی اعمالی مثل اعمال مسجد کوفه و سهله رو بهشون بگم. 

    تا رسیدن به کاظمین هم اطلاعات کاظمین رو دادم و به سؤالات پاسخ گفتم و آخرش هم گفتم: خانم‌ها عنایت داشته باشن ضریحِ امام، محدودۀ شرعیه. یعنی معذورِ شرعی نباید به ضریح و قبه نزدیک شه. و این فقط شامل مورد خاص خانم‌ها نیست، مثلا خدایی‌نکرده اگر کسی کاشت ناخن داره هم حواسش باشه که غسل نداره و طهارت لازم برای زیارت رو نداره... حرمت حرم رو نگه داره و نزدیک ضریح و قبه نشه... نماز و روزه‌هاشم که دیگه هیچی! 

    این و گفتم و بلا گفتم! صاحبانِ امر بلند شدن به اعتراض که این غلطه و شروع کردن فتواهای خوشگلی که خانومم ازشون خبر داشت و من نداشتم رو دادن! جالب بود که مرجع هم می‌دادن! مثلا اغلبشون می‌گفتن ما از حرم پرسیدیم! گفتن غسل و وضو درسته! چند خانوم شروع کردن به توضیح دادن و جنجالی به پا شد! من همه‌چیز و مستدل دوست دارم. خیلی اهل توضیح دادن و حرف زدن نیستم! همه رو ساکت کردم و گفتم این‌قدر این مسأله برام مهمه که از همین‌جا زنگ می‌زنم حرم! 

    اربعینی‌ها در جریان‌ان که اونجا شما با هرجا تماس بگیری و یه الو بگی چقدر هزینه برات می‌افته! همه رو به جون خریدم که کسی دین رو دلخواهِ خودش نمایش نده! زنگ زدم 2020 حرم و خدا می‌دونه چقدر قبض تلفن شد برام... ولی گذاشتم روی میکروفون سیاری که باهام بود و صدا رو هم ضبط کردم که سه اتوبوس دیگه مجبور به زنگ زدن نشم. کارشناس حرم که کامل توضیح داد، اینا دیگه ساکت شدن. حسابی زورشون اومده بود! حسابی از من کفری بودن! به خونم تشنه بودن! اما ساکت شدن و دیگه حرفی نداشتن بزنن! رعایت کردن یا نه به خودشون مربوطه، وظیفه‌ای که گردن من بود و من انجام دادم. شما هم انجام بدید. درسته امام زمان ارواحنا فداه تشریف بیارن تموم این بدعت‌ها رو باطل می‌کنن و دین رو احیا می‌فرمایند، ولی ما تا ظهور وظیفه داریم از دین حراست کنیم و در حد وسعمون برای زنده نگه داشتنش تلاش کنیم. چه خوشآیندِ دیگران باشه، چه نباشه! 

     

    آجرکم الله بمصیبت شهادتِ رسول الله صلوات الله علیه و شهادتِ امام حسن مجتبی علیه السلام. 

    خانومِ خونه می‌نویسه :)

    سلام :)

    از صبح مامان اینا رفتن روضه و مراسم. من و بچه‌ها موندیم خونه. پسرم کمی مریضه برای همین من نرفتم. وقت کردم کمی به بیان و وبلاگ‌ها سر بزنم. بعد دلم خواست بنویسم. ناهار شاگردبنّا اومد خونه بهش گفتم دلم می‌خواد یه چیزایی بنویسم که ممکنه کمی ریزش فالوور داشته باشی. دنیا به هیچ‌جاش نبود :) گفت چیزی که می‌خوای بنویسی درسته؟ گفتم با عقل و فهمِ الآنم می‌دونم که درسته. گفت پس بنویس. در بند فالوور نباش. گفتم شاید اونایی هم که دوسشون داریم برن آخه. باز دنیا به هیچ‌جاش نبود :) گفت تو همیشه به فالوورا نگاه می‌کنی، من به آمارگیر. صفحۀ فالوورا نشون می‌ده تعداد کم و خاصی ما رو دنبال می‌کنن، اما آمارگیر نشون می‌ده خیلیا پیگیر اینجان! حتی اونی که راست و چپ پیغام می‌ده اصلا اینجا رو نمی‌خونه :) امروز اول رفتم آمارگیر و دیدم، دیدم راست می‌گه! چه تفاوت فاحشیه بین صفحۀ دنبال‌کننده‌ها با آمارگیر :)) فکر کنم ارادۀ تعداد زیادی خیلی سسته :) 

    شاگردبنّا گفت تا زمانی که حتی یک نفر تو آمارگیر ثبت می‌شه، چیزی که درسته رو بنویس و به همون یک نفر برسون. خوش‌آمد دیگران برات مهم نباشه، حتی اونی که دوسش داری. 

    منم نشستم پای سیستم :) البته نمی‌دونم بشه امروز حرف اصلیم و بنویسم یا نه، چون این‌قدر از این فضا دور بودم دلم می‌خواد الآن کلی حرف بزنم. حرفم هم دربارۀ نوشابه‌هاییه که برای خودتون یا دیگران باز می‌کنین :) بابا امون بدین به هم! قشنگ صبح یه سری وبلاگا رو می‌خوندم حس می‌کردم یه مشت دروغگوی چاخان دور هم جمع شدن که کمک کنن قبح اشتباهات و رذایلشون برای هم بشکنه :) یه عده هم که خودشون برای خودشون پذیرایی سهمگین دارن :) یادمه بخشی از روایات و احادیثی که می‌خوندم اشاره داشت به این‌که خودِ حسرتِ انجام ندادن واجبات و شرمندگی از عدم ترک محرمات، کلی نجات‌دهنده است، حالا می‌بینم که برای ترک واجبات و انجام محرمات تو وبلاگا دارن برای خودشون و دیگران چه توجیهات قشنگ و رنگی‌رنگی‌ای میارن و چه قربونت برم، فدای سرتی بار هم می‌کنن :)) خوب بودن و جذب کردن رو با چی اشتباه گرفتین؟! :))

    برادر مجردم گیر داده با ما بیاد بلوچستان. ترمش دیرتر شروع میشه و خیالش از دانشگاه راحته. شاگردبنّا استقبال کرده ولی من نه، دلم خونه‌م و می‌خواد با مدتی بی‌مهمونی. نه این‌که این طفلی برام زحمتی داشته باشه، نه، ما مشهد یا خونه پدرِ من بودیم یا خونه پدرِ شاگردبنّا و همیشه دورمون شلوغ، نیاز دارم به یه خلوت با خونوادۀ خودم. با شوهرم و بچه‌هام. خونه مشهدمون رو همون سالی که اومدیم بلوچستان با قیمتی پایین دادیم به یه تازه‌عروس و دوماد حزب‌اللهی. گفتیم تا دو سال دستشون باشه تا راه بیفتن و بعد بدیم به زوج دیگه. شرط کردیم اگر بچه بیارید، به‌ازای هر یک بچه، یک سال دیگه تمدید می‌کنیم. شکر خدا بچه آوردن و یک سال دیگه هم تمدید کردیم قرارداد رو. الحمدالله کار و بار آقاشون هم راه افتاده و خودشون به مبلغ اجاره اضافه کردن. نمی‌دونین چقدر خوشحالم... کلی بار از روی دوش همسرم برداشته شد... سر مزدای آقای ناصر کلی خودش رو می‌خورد تا قسطا رو بده... آقا ناصر که عین خیالش نیست و انگار نه انگار باید از ما پول بگیره، جهادیه و دنیا به هیچ‌جاش نیست، اما همسرم هروقت مقروضه قشنگ فکرش درگیر می‌شه و من سفید شدن موهاش و می‌بینم... وقتی دیدم آقاهه با اصرار مبلغی اضافه روی اجاره گذاشته خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم... روابط با حزب‌اللهی‌ها درست مثلِ زمان ظهوره. ما قیمت پایین دادیم و اونا خودشون وقتی کاروبارشون راه افتاد مبلغ و اضافه کردن. حسابی مراقب خونه بودن و وقتی شام دعوتمون کردن، دیدم چقدر خونه‌م سالمه، باغچه‌م تر و تازه است و چه خونوادۀ خوب و خدایی‌ای هستن و به در و دیوارِ خونه‌م نورِ ایمان پاشیده. وقتی می‌خواستیم خونه رو بدیم به اینا، شاگردبنّا کلی رفت تحقیقات که راستی‌آزمایی کنه واقعا حزب‌اللهی باشن و به خاطر اجارۀ کم ظاهرسازی نکرده باشن. قشنگ سه روز کامل رفت تحقیقات اساسی. شکر خدا آخر راهِ زندگیِ یه حزب‌اللهی به واسطۀ ما هموار شد و ان‌شاءالله ما رو هم در ظهور مؤثر بنویسن. اما جالبه من بیش از پیش دلم برای خونۀ بلوچستانم تنگ شده. راستش اونجا رو خونه‌تر می‌دونم. هرچی در هجرت اول اذیت شدم و اون شهر و آدم‌هاش رو اصلا دوست ندارم، برای بلوچستان و روستامون و خونه‌مون و اهالی‌مون دلم پر می‌زنه و لحظه‌شماری می‌کنم یکشنبه شه و راه بیفتیم. گرچه تا برسیم باید درگیر مدرسۀ بچه‌ها باشیم. تو کربلا رسیدیم به یه لوازم‌التحریری و همه‌مون ذوق کردیم و رفتیم داخل. برای مدرسۀ بچه‌ها از اونجا خرید کردیم. این‌قدر براشون جالب بود که هنوز دارن ذوق می‌زنن و با اشتیاق برای همه تعریف می‌کنن جامدادیم از کربلاست :) مدادم از کربلاست :) دفترم از کربلاست :) سرکنم از کربلاست :) بچه‌های فامیل که پدر و مادرشون همیشه برندهای آمریکایی و انگلیسی با خداتومن پول براشون می‌گیرن، حالا به پدر و مادراشون گیر دادن ما هم جامدادی کربلایی می‌خوایم :) مداد کربلایی می‌خوایم :) فلان کربلایی می‌خوایم :) حالا نه این‌که ساخت کربلا باشه، اما همین‌که از کربلا خریدیم خیلی اتفاق خفنیه و قشنگ کربلا رو انداختیم تو دهنا و دهه هشتادی و نودی‌ها رو جذب کردیم. شاگردبنّا اونجا گفت خرید لوازم‌التحریر از کربلا خودش یه کار فرهنگیه و صداش تو ایران درمیاد، اونجا راستش خیلی نفهمیدم، اما الآن دارم اثراتش رو می‌بینم. ینی من شوهرم نبود به‌خدا درسمم ادامه نمی‌دادم :))

    یه چیز دیگه‌م دوست دارم بنویسم که نمی‌دونم شوهرم ناراحت شه یا نه... حذفش کنه یا نه... ولی می‌نویسم :) ما سر هزینۀ اربعین کم آوردیم. راستش دقیقا هشت میلیون و سیصد هزار تومن کم آوردیم. شاگردبنّا همۀ زورش و زد و به هرکی که براش کار کرده بود تماس گرفت ببینه اگر دستشون بازه حقوقش رو بدن و می‌دید بنده‌خدا هم خودش راهیه و دستش تنگ، چیزی نمی‌گفت. گفت برسیم مشهد رو می‌زنه به رفقای جهادیش و قرض می‌کنه. اما حسابی از این بابت ناراحت بود. خیلی غصه‌ش و می‌خوردم. یه النگو دستم دارم و یه و ان‌یکاد که سر یحیی خودش بهم هدیه داد. درآوردم ببرم بفروشم که حسابی ناراحت شد و تا سه ساعت باهام قهر کرد و حرف نزد... منم داشتم از غصۀ شوهرم دق می‌کردم که تا رسیدیم مشهد و رفتیم گوهرشاد به امام رضاجان گفتم آقا شوهرم مقروض نشه... به خدا پیر می‌شه... من طاقت غصه‌ش و ندارم... ما هشت میلیون و سیصد هزار تومن کم داریم... ولی من از شما ده میلیون تومن می‌خوام... اون‌ورم یه چیزی تو جیبش باشه... بیشترم کرامت کنید که هزار الحمدالله... اما من ازتون ده میلیون تومن خیلی زود می‌خوام... 

    فردا صبحش از یه ارگانِ دولتیه خیلی خفن زنگ زدن به شاگردبنّا... گفتن مدرس می‌خوان برای یه کارگاهِ سه‌روزۀ نویسندگی... حق‌الزحمۀ این سه روز؛ دقیق ده میلیون تومن... واریزشون هم دقیق بعد از اتمامِ کارگاهه... بدونِ تأخیر... 

    شوهرم با سرِ بلند... بدونِ یک ریال قرض... راهیِ عراق شد... 

    آقای امام حسین... آقای امام رضا... کنیزتون چی بگه... این جار زدنِ علنی رو بذارید رو حسابِ تشکرِ عملی... که این خانواده کریمه... کریم بن کریم بن کریم... 

    از مشهد هم دوست دارم بنویسم که تو بحث حجاب چقدر فرق کرده و این چقدر رشد رو نشون می‌ده. قبلا مشهد پر بود از خاکستری. آدم‌هایی که وسط بودن و تکلیفشون مشخص نبود. اما الآن هم در بحث ظاهر و هم تا قسمتی در بحث باطن تقریبا صف حق و باطل مشخصه. باز نوشابه‌هاتون رو نیارین بگین کی می‌دونه حق چیه و باطل چیه(!) اتفاقا دستورات دین رو خونده باشین هم حق مشخصه، هم باطل! خدا قاضیه، اما من و شما هم موظفیم! بی‌خود لی‌لی به لالای خودتون و بقیه نذارین! من بین راست و دروغ، انتخابم راسته، به مذاق شما خوش نمیاد، می‌تونین در آمارگیر اینجا ثبت نشید! 

    بحث پرهیز از دوقطبی‌سازی هم به خط و مشی‌های سیاسی اشاره داره که واقعا جای لشکرکشی نیست، اما بحث دین و عقیده دوقطبی و یه‌قطبی برنمی‌داره، تکلیف باید روشن باشه، شما یا حزب‌اللهی یا حزب‌الشیطان! 

    قبلا مشهد حجاب معمولی زیاد داشت، بدحجاب کم، محجبۀ اصولی هم کم. اما بعد از یک سال و نیم واااااااقعا متفاوت شده! وسط‌بازی کم شده و لشکر حق و باطل مشخص‌تر. بی‌حجابامون واقعا بی‌حجاب و بی‌حیا هستن و خودِ جریان هرزگی زن زندگی آزادی تقبلشون نمی‌کنه :) از اون‌طرف محجبه‌های اصولی‌مون قششششششنگ زیاد شدن که برداشتم اینه زیاد بودن اما بیرون نمیومدن، حالا قشنگ وسط معرکه اومدن و تو راستۀ پارک ملت که راه میری هم لختِ دریده می‌بینی، هم حجابِ درستِ حضرت زهرایی. پوشیه‌زن‌هامون هم زیاد شدن و تقریبا تو مشهد دیگه پوشیه چیز عجیب و ضدعرفی نیست. ینی عدو قشنگ شده سبب خیر :) بعد تااااااازه! ما تو مشهد تا دلتون بخواد آمر به معروف و ناهی از منکر داریم! وای چقدر رشد تو یک سال و نیم! باور کن قبلا این‌قدر مؤمنامون شجاع نبودن، اما حالا تو مترو، تو پارک، تو بازار، تو خیابون، اتوبوس، هرجا رفتیم کسانی رو دیدیم که تذکر می‌دادن و شجاعانه و بابصیرت هم تذکر می‌دادن. ینی طرف برمی‌گشت به فحاشی، این‌قدر تمیز و مؤدب و منطقی و مستدل پاسخ می‌دادن که من فکر می‌کردم طرف تحصیل‌کرده است، بعد نگاه می‌کردم می‌دیدم نه! یا یه دختر دبیرستانیه... یا یه دختر دانشجو... یا یه خانوم خونه‌دار... یه پیرزن معمولی... آفرین! واقعا آفرین به این رشد و ترقی! خیلی خوشحال‌کننده بود. به قول حضرت آقا واقعا تا قله راهی نمونده، چون اساس جمهوری اسلامی و حکومت اسلامی همینه؛ رشد مردم. دولتِ مردمی. حرکت مردمی. هزار آفرین! 

    چیه؟ منتظر بودین فقط بیایم و از اربعین بنویسیم؟ به خیالتون موضوع امر به معروف و نهی از منکر و حجاب دیگه قدیمی شده؟! چشماتون به گناه عادت کرده؟! اگر آره به قول فهیمه جان اون چشمایی که به گناه عادت کرده رو تف کنین سطل آشغال :) اون چشما به دردتون نمی‌خوره... با اون چشما امام زمان رو نخواهید دید... 

    نخیر! ما تو خودِ عراق هم امر به معروف و نهی از منکر کردیم! منتظر بودیم امسال صورتی‌مذهبی‌ها تشریف بیارن... حجاب‌استایل‌ها... دلت پاک باشه‌ها و ظاهر مهم نیست‌ها! برای همین خودمون رو آماده کرده بودیم! من شمردم، تو کل سفر هشت مورد بدحجاب دیدم. که یا موهاشون ولو بود، یا بلوز و شلوار اومده بودن. به هر هشت تا هم تذکر دادم، اونم نه بگو و برویی! نه! قشنگ وایسادم تبیین! یکیش درست دمِ حرمِ امیرالمؤمنین علیه السلام بود... درست دمِ ورودی حرم... در ازدحامِ مردها... 

    یه دختر جوانی شالش پسِ کله‌ش بود و صورتش غرقِ آرایش! رفتم گفتم عزیزم زیارت قبول! همسر و دخترِ آقای این حرم رو می‌شناسی؟! با تعجب نگاهم کرد! گفتم همسر و دخترِ این آقا محجبه بودن... حتی برابرِ نابینا! با بی‌ادبی جواب داد گفت تو سرت به کار خودت باشه! گفتم نمی‌تونم! همین آقا به من یاد داده حق ندارم سرم به کار خودم باشه! عجیبه شما اینا رو نمی‌دونی و اینجایی! شروع کرد به دادوبیداد که عقب‌موندۀ متهجر یکم کتاب بخون! منم یه لیست کتاب براش اسم بردم و گفتم تو همینا خوندم نباید سرم به کار خودم باشه! تو همینا از همسر و دخترِ این آقا خوندم! رأسش هم نهج‌البلاغه که صحبت‌های همین آقاست! دادوبیداد کرد که تو الآن بدون گناهی که اینجایی؟! منم گفتم آفرین که فهمیدی بی‌حجابی گناهه! منم نه! سر تا پا گناهم! با حرص بیشتر داد زد پس خفه شو و برو! منم دوباره لیست کتاب براش اسم بردم که تو هیچ‌کدومِ اینا ننوشته برای امر به معروف و نهی از منکر نیازه معصوم باشی و مُبرّا از گناه! حسابی کفرش درومد و شروع کرد به فحاشی! مردها و زن‌ها همه ایستاده بودن نگاه می‌کردن! زنی که کنارش داشت نماز می‌خوند، نمازش تموم شد و برگشت رو به من. یه پیرزن کاااااااملا محجبه بود و خوش‌اخلاق. تا من و دید گفت من معذرت می‌خوام... دخترم و به زور آوردم بلکه امام علی آدمش کنه... من از شما معذرت می‌خوام... 

    دخترش مشغول فحاشی بود و با حرف مادرش بیشتر آتیش گرفت و بیشتر من و فحش داد... یکی از آقایون که داشت از صفِ پشتِ سر من رد می‌شد بهم گفت برو خواهرم، این خدازده است... بسپارش به امام علی و برو... وقتی مادرش این و می‌گه ینی خیلی خدازده‌س... نسپردمش به امام علی علیه السلام. در حقش دعا کردم و راهم و کشیدم رفتم. از دور می‌دیدم که داشت بقیۀ فحشا رو نثار مادرش می‌کرد و سرش داد می‌زد... بنده‌خدا مادرش... 

    طبقۀ بالای حرم امام حسین علیه السلام هم با دخترم و چند نفر دیگه از کاروان مشغول زیارت خوندن بودیم که دیدم یه خانوم ایرانی صداش و انداخته سرش و معرکه گرفته اینجا مال ماست(!) کل اینجا رو ایرانی‌ها ساختن(!) کل نجف مال ماست(!) کل حرم امام علی رو ما ایرانی‌ها ساختیم(!) شما حیوانات عراقی رو تو جنگ خوب سوزوندیم (معذرت می‌خوام که عبارت کامل رو آوردم... می‌خواستم عمق خدازدگی طرف رو بدونید و تازه این بهترین حرفش بود که تونستم بنویسم...) و کلی چرت‌وپرت دیگه... 

    خب برخی عراقی‌ها ایرانی بلدن و فهمیدن... پچ‌پچه‌ها بالا گرفت و داشتن به هم منتقل می‌کردن... دو_سه تا از عراقیا شروع کردن به عربی جواب دادن و اونا هم چیزای خوبی نمی‌گفتن که خادمین حرم سریع خودشون رو رسوندن و عراقیا رو دعوت به صبر و سکوت کردن و گفتن این خانم حتما مریض‌احوال یا خسته است... این عین چیزی بود که به عراقی به هم گفتن. یعنی خیلی محترم و مؤدب فضا رو مدیریت کردن. عراقیا ساکت شدن و زنه هم راه می‌رفت و معرکه‌ش ادامه داشت تا خدام حرم بهش رسیدن و محترم و مؤدب بردنش بیرون. فضای سنگینی ایجاد شده بود و عراقیا با ناراحتی به ما ایرانیا نگاه می‌کردن. دوست داشتم پاشم حرفی بزنم اما راستش خجالت می‌کشیدم... تا من مشغول دودوتا چهارتا بودم، فهمیه جان مثل همیشه بصیر و شجاع، تن به عافیت‌طلبیِ عقلِ من نداد و بلند شد و با صدای بلند، با عربی خیلی خیلی دست و پا شکسته شروع کرد به صحبت. 

    ایتها الزوّار الحسینی! روحی لک الفداء! آنی ایرانی! مِن مشهد الرضا علیه السلام! ایران و العراق؛ لایمکن الفراق! نحن جیوش قاسم سلیمانی! نحن جیوش ابومهدی المهندس! نحن قادمون! نحن متحدون! ایتها الزوّار العراقی! انتم الکرما! آی زائرای ایرانی! شما بصیرید! شما انتخاب‌شده‌اید! نحن متحدون! مأجورین ان‌شاءالله! 

    هنوز داشت حرف می‌زد که یه خانومِ سنگین‌وزنِ عراقی بلند شد اومد بغلش کرد و با گریه پیشونیش رو بوسید... خادمینِ لطیفِ حرم هم اشک‌هاشون جاری شده بود و چند ایرانی هم بلند صلوات گرفتن و دوباره فضا حسینی و علوی شد. 

    من چقدر به فهیمه جان و سرعت عملش در انجام وظیفه غبطه خوردم. وقتی نشست منم با چشمای گریون بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم. بهش گفتم مصداق السابقون السابقون اولئک المقربونی... من تا دو دو تا چهار تا کنم ببینم باید چه کار کنم، فرصت از کفم رفت و تو با کمترین امکانات بیانی (زبان عربی) بلند شدی و اتحاد رو فریاد زدی... 

    واقعا این دختر مجهز به زبان عربی و انگلیسی نبود. دختر باهوشیه و شاگرد اول دانشگاه فردوسیه. اما به قول خودش در یادگیری زبان مغزش یاری نمی‌کنه. اما به قدری تو این سفر با عراقی و خارجی دوست شد و حرف زد که من از تعجب مونده بودم! قشنگ بحثای سیاسی و اتحادی هم می‌کرد ها! یه بار ازش پرسیدم چطوری با دو تا ال با اینا حرف می‌زنی؟ برگشت جواب داد به زبان عشق حرف می‌زنم! این زبان و همه بلدن! 

    حق گفت! 

    ببخشید یحیی بیدار شده. باید همینجا نوشتن رو تمام کنم. 

     

    اِلَی الغابرین

    1.

    رفته بودم حرم امام رضاجان که با مددِ ایشون، شعارِ کاروان رو تعیین کنم. هر سال هستۀ مرکزی داشتیم و با مشورت شعار تعیین می‌شد، امسال ولی همه‌چیز یهویی اتفاق افتاد و با پیامکِ فهیمه‌خانم به‌راه شدیم، فرصتی نبود هستۀ مرکزیِ بچه‌های جهادی رو جمع کنیم. هر کدوم یه منطقه مشغول بودن و جمع کردن‌شون باعث می‌شد از کارشون عقب بمونن. پس چاره‌ای نداشتم جز تنهایی تصمیم گرفتن. 

    تو راهِ حرم به شعارهای سال‌های قبل فکر می‌کردم؛ شروعِ تشکیلات با همسفری... صابروا و رابطوا... بهترینِ خویش... شبیهِ شمر... به احترامِ حبیب... 

    داشتم به مبنای شعارها، تحقیقات، آیات و روایات، جزواتِ تهیه‌شده، سخنرانی بر مبنای شعارها، پوسترها و بنرهای مبنایی و هر چیزی که براساسِ شعار تهیه و تدوین می‌شد فکر می‌کردم. به این‌که امسال ممکنه به هیچ‌کدوم نرسیم و فقط به تئوری و گفتار منتهی شه... نگران بودم که دو هفتۀ دخترا تباه بشه... گرچه این سفر خودبه‌خود محتوا داره و تربیتیه، اما اتفاقا وقتی یه فرصتِ طلایی پیش میاد، آدمِ زبل اونه که بیشترین بهره رو از این فرصت ببره... مثلِ اینه که تو حرم باشی... شبِ جمعه باشه... وقتِ اذان باشه... بارون هم بباره... بعد تو در دعا کردن تنبلی کنی و بگی خب! خودِ امام که می‌دونن تو دلم چه خبره! برام دعا می‌کنن! بله دعا می‌کنن، اما زبل اونیه که از همۀ این شرایطِ طلایی بهترین بهره رو ببره و سنگین‌ترین دعا رو بیاره وسط! 

    صحن گوهرشاد بعد از نماز واجبم، نیت می‌کنم دو رکعت نماز استغاثه بخونم به امام زمان ارواحنا فداه که کمک کنن شعارِ کاروان رو انتخاب کنم و فضا برای پیاده‌سازیش هم مهیا شه و فراتر از تئوری بتونیم در عمل کار کنیم و یادگاریِ عملی بعد از سفر برای دخترا بمونه. سلامِ نماز و دادم و به سجده رفتم برای ذکر گفتن که یکی می‌زنه به شونه‌م و قبل از این‌که سر از سجده بلند کنم، می‌گه "برای جامانده‌ها زیاد دعا کن"! 

    درست عینِ همین جمله رو گفت! به شتاب سر بلند می‌کنم از سجده و شیخِ پیرمردِ موسپیدی رو از پشت می‌بینم که داره ازم دور می‌شه. ازش می‌پرسم جامونده به بهانه یا به ضرورت؟ 

    حتی برنمی‌گرده که صورتش رو ببینم، فقط دستی بلند می‌کنه و جواب می‌ده؛ جامونده، جا، مونده دیگه! 

    بلند می‌شم که برم برسم بهش، اما تو جمعیت گم می‌شه... 

    تردید نمی‌کنم. به فهمیه‌خانم که مسؤولیتِ فرهنگیِ کاروان رو زحمت کشیدن و تقبل کردن درجا پیام می‌زنم.

    شعار امسالِ کاروان: جامانده‌ها. 

     

    2. 

    فرصت خیلی کوتاه بود اما گروهِ فرهنگی سنگِ تموم گذاشتن. قبلا خودم یا ام‌یحیی نوشته بودیم این فهیمه‌خانم دخترِ قَدَریه. درست نیست بگم مثلِ یه مرد از پسِ خیلی کارا برمیاد، چون مرد بودن امتیاز نیست، اما برای رسوندنِ معنا اجازه بدید همین اصطلاح رو به کار ببرم که واقعا مثلِ یه مرد از پسِ کارها برمیاد. اصلا ویژگی‌های خاصی دارن که سایر خانم‌ها و دخترها ندارن. من و ام‌یحیی بارها شده تلاش کردیم برای ایشون موردِ مناسبی پیدا کنیم و زودتر ازدواج کنن، چون واقعا چنین قدرت تفکر و مدیریتی حیفه ازش بچه‌ای برای نسلِ شیعه متولد نشه، اما تا حالا مردی که کفوِ ایشون باشه پیدا نکردیم، حقیقتا همه برابرِ ایشون پسربچه‌ای محسوب می‌شن که خب حیفِ این دختر با این قابلیت‌هاست! منظورم از قابلیت مدرکِ دانشگاهی و پول و خانوادۀ خاص نیست ها! کلی آدم اینا رو دارن و عرضۀ جمع کردنِ یه زندگی رو ندارن(!) نه! منظورم دقیقا قابلیت داشتنه، به معنای مدیریتِ زندگی با همۀ پیچیدگی‌ها و بحران‌هاش! برای همین واقعا تو فرصتِ کمی که داشتیم سنگِ تموم گذاشتن و مدیریتِ عالی کردن و از آیات و روایات و احادیث و سخنانِ بزرگان، جزوۀ مختصر و مفیدی در بابِ جاماندگان تهیه کردن و مسیرِ عملی برای پانزده روزِ کاروان چیدن. 

    برنامه‌ریزی‌شون خیلی جالب و پخته بود؛ از دعا و نیابت گرفتن برای جامانده‌ها شروع می‌شد، بعد بررسی وضعیت و چراییِ جاموندنِ جامونده‌ها رو داشتن، بعد می‌رسیدن به بررسی وجودِ این دلایل در خودِ زوّاری که اومدن و الحمدلله جانموندن اما ممکن بود یا هست روزی زبونم لال از تجمعِ مؤمنین جا بمونن، بعد با یه تیمِ ریاضی درصدگیری کرده بودن از میزان درصدِ وجودِ رگه‌های جاموندن در زوّار، بعد وارد مرحلۀ پیشگیری و درمان شده بودن که ریشه‌ای بهانه‌ها و شبه‌بهانه‌ها و ضرورت‌های قابل جایگزینی و چاره رو درمان کنن، و مرحلۀ آخر هم بیمه شدن از جاموندن رو اجرا کرده بودن که از پرداختن به جزئیاتش معذورم اما واقعا جذاب کار کرده بودن. کارشون تیمی بود اما خلاقیت و این ایده از خودِ فهیمه‌خانم بود که واقعا هر بار با ایشون کار کردم من و شگفت‌زده کردن! خدا حفظ و زیادشون کنه. 

    خلاصه کل سفر به یاد جامونده‌ها گذشت و حتی زیر قبه هم برای جامونده‌ها دعا کردیم... 

     

    3. 

    دمِ سفر بابای فهیمه‌خانم زنگ زده بود که من هم می‌خوام با شما بیام! هزینۀ کم و کاروانِ آماده و بی‌زحمت، وسوسه‌ش کرده بود! من مرد با خودم نمی‌برم مگر مَحرمِ یکی از دخترای کاروان باشه که به‌عنوانِ مراقبِ گروه‌ها و برای امورِ خدمتی ازش استفاده کنم. به ایشون هم گفتم مشکلی نیست و به‌عنوانِ خادمِ دخترا می‌تونین تشریف بیارین. بنده‌خدا خیال نمی‌کرد جدی باشه یا تصورش این بود در حد دو تا داد زدنه که چرا دیر رسیدن پای قرارِ گروه(!)، با خوشحالی قبول کرد. من هم درجا قرارمدار گذاشتم فردا بیان دفترِ جهادی‌مون تا جلسۀ هماهنگیِ امور رو با هم داشته باشیم. فرداش که اومد و جلسه رو با هم داشتیم، آخرِ جلسه گفت حالا من و حتمی نبندید، من خانومم مریض‌احواله شاید نتونم بیام :) و نتونست بیاد! به خودم اجازه نمی‌دم ساحتِ یه پدر رو پیشِ دخترش بشکنم، و اگرنه دوست دارم از فهیمه‌خانم بپرسم این همه عرضه و توان و قوّتِ فکری و کششِ روحی رو با اون جثۀ نحیف که کسی باورش نمی‌شه بتونه پابه‌پای یه مرد فعالیت کنه، از کجا آورده وقتی باباش این‌قدر عافیت‌طلبه؟! 

     

    4. 

    لیستِ نهاییِ ثبت‌نام 286 نفر بود که اعلام کرده بودیم از این تعداد فقط بخشِ محدودی رو می‌بریم. جلسۀ معارفه که گذاشتیم و شرایطِ کاروان رو گفتیم، تعدادی خودشون انصراف دادن که ما معرفی‌شون کردیم به کاروان‌های زیارتی معمولی. 

    به محضِ رسیدن به مشهد با چند تا از کاروان‌دارها جلسه گذاشتیم و قرار شد جا برای زواری که من می‌فرستم نگه دارن. می‌دونستم رویکردِ فرهنگیِ کاروانِ ما رو همه نمی‌تونن طاقت بیارن و انصراف می‌دن، از اون‌طرف کاروانی برای خانم‌ها نیست، برام مهم بود حتی یک نفر به واسطۀ من از اربعین جا نمونه. برام مهم بود حتی یک نفر رو هم که شده از جاموندن حفظ کنم. شده بود از برنامۀ فرهنگیم کوتاه بیام، میومدم اما حتی یک نفر رو نمی‌ذاشتم به واسطۀ من از قرارِ تجمعِ جهانیِ مؤمنینِ امام صادق علیه السلام جا بمونه. 

    شکرِ خدا حضرت اباعبدالله علیه السلام به نیتم برکت دادن و کار به کوتاه اومدنِ من از امورِ فرهنگیم نرسید و اونایی که از کاروانِ خودمون انصراف دادن و تونستم تو کاروانای دیگه پخش کنم و برای خودم 170 نفر موندن که تعهدنامۀ فرهنگیِ کاروان رو امضا کردن و الحق و الانصاف هم زورشون رو زدن و بسیار زائرینِ خوب و بابرکتی روزیم شد. هزار الحمدالله... هزار الحمدالله... البته تغییرِ ذائقه مشهود و استحالۀ فرهنگی قابلِ رؤیت بود، اما باز هم قابل قبول بودن و دشواریِ خارج از مدیریتی پیش نیومد. 

    با چهارتا اتوبوس راهیِ عراق شدیم و تو پیاده‌روی هم پنج گروه شدیم. تا برسیم به پیاده‌روی فرصت بود که روحیاتِ زوّار رو بشناسیم که براساسِ شناخت گروه‌بندی کنیم. 

    محارمِ خودم و چند خانمِ بچه‌دار به مسؤولیتِ ام‌یحیی 26 نفر، جلوتر از همه فرستادم چون گروهی که بچه‌داره کندتر راه میره و توقفِ بیشتری داره، پس باید جلوتر از همه راه بیفته که در بدترین حالت به‌مرور بشه آخرین گروه و خیلی فاصله نداشته باشه با بقیه. 

    حدودِ 40 نفر از زائرهای چالشی و نق‌نقوی گروه رو به مدیریتِ ناصر و خانومش راهی کردم، چون ناصر آدمِ پخته و صبوریه و بلده با هر اخلاقی چطور کنار بیاد.

    حدودِ 50 نفر از دخترای جوان و دانشجو و دانش‌آموزِ کاروان رو با دخترِ خودم سپردم به فهیمه‌خانم و رفقاش. با این‌که هر کدوم از رفقاشون هم توانمندیِ ادارۀ یه گروه رو داشتن و عراق رو هم می‌شناختن و خیلی به دردم می‌خوردن اگر گروه‌ها رو با افرادِ کمتر می‌بستم، اما رفیقن دیگه، رفیقا دوست دارن با هم باشن، دیدم روا نیست برای راحتیِ خودم خوشیِ اینا رو ازشون بگیرم. هرچی شروشور و بلا بود و انداختم با فهیمه‌خانم. دخترِ خودم رو هم فرستادم که براش فرصتِ یادگیری باشه و از هم‌نشینی با فهیمه‌خانم استفاده کنه و هزار الحمدالله که چقدر بهش خوش گذشته و هنوز که هنوزه اسم فهیمه‌خانم و رفقاش از دهنش نیفتاده :) هی داره خاطراتِ خوششون از اون سه روز و نیم پیاده‌روی رو تعریف می‌کنه برای همه :)

    40 نفر زوّارِ تقریبا بیمار رو که در فرم‌هاشون زده بودن نیاز به مراقبت و یه‌سری احتیاط دارن، سپردم به محمدرضا، رفیقِ جهادیِ خودمون و خانومش که هر دو پزشک هستن و سال‌هاست قبولِ زحمت می‌کنه و همراهمه در کاروان‌های زیارتی و طبیبٌ بدوّارۀ زوّار حضرت اربابه... خدا اجرشون بده... 

    مابقی رو هم که حدودِ 14 نفر زائرِ بی‌چالشِ صبور بودن سپردم به یکی از دخترای کاروان که با برادرش ثبت‌نام کردن و قرار شد برادرش خادمیِ کاروان رو بکنه که خدا خیرش بده، در حد توانش کمک کرد و با وجودِ سن کم، از پسِ مسؤولیتاش براومد و باری از دوشِ ما برداشت. 

    خودم هم که آخرین نفر راه افتادم و سیّار بودم که بتونم به همه سر بزنم و کاری یا موردی بود پیگیری کنم و جای خواب و استراحت پیدا کنم. 

     

    5. 

    معمول اینه که همه میان و از شیرینی‌ها و لذاتِ سفر اربعین می‌نویسن، دم‌شون گرم، خیلی هم کارشون درسته. باید شیرینی رو فریاد زد و کرد تو چشمِ اونایی که زور می‌زنن بگن این سفر فلان است و بیسار است! اما من اگر بخوام از اربعین بنویسم، میام و از سختیاش می‌نویسم! غلیظ و بی‌روتوش هم می‌نویسم! چرا؟! چون اربعینی‌ها مفت و مجانی که این‌قدر ارج و قرب ندارن! زیارتِ کربلا رو همه می‌رن! همه کربلایی می‌شن! اما فقط اربعینی‌ها هستن که صاحبِ احادیث و روایاتِ عجیب و غریبن! خب این همه ارج و قرب و منزلت از کجا میاد؟! کربلا که همون کربلاست! زیارتم که همون زیارته! پس چرا طبقِ احادیث و روایات بین اونی که یک هفته قبل از اربعین رفته زیارت، با اونی که اربعین رفته زمین تا آسمون فرقه؟! چرا اربعینیه صراحتاً در حدیثِ امام صادق علیه السلام "مؤمن" صدا می‌شه اما کربلایی‌ها نه؟! 

    یکیش شاید سختی‌هاست! تحملِ سختی‌های واقعا سختِ اربعین! یعنی... جهاد! 

    معنیِ جهاد رو یادتونه؟ 

    تلاشِ همراه با سختی! 

    اربعینی‌ها می‌تونستن فقط تلاش کنن برن زیارت و قبل یا بعد از اربعین عازم شن، اما انتخاب کردن تلاش کنن برن یه سفرِ سخت! انتخاب کردن برابرِ وسوسه‌های شیطانی و نفسانی بایستن و خودشون رو برسونن به میعاد و موعدِ مؤمنین! انتخاب کردن از حرف و حدیث‌ها و سرزنش‌ها و طعنه و تیکه‌ها و روشن‌فکری‌ها نترسن و استوار بمونن!

    اینه که متمایزشون می‌کنه! 

    خب! چطور می‌شه فهمید اربعینی‌ها چرا متمایزن؟ 

    وقتی بدونیم سختی‌های اربعین چیه و اونا چیا رو تحمل کردن! به استقبال و پذیرشِ چیا رفتن! زیارت با چه شرایطی رو انتخاب کردن! 

    بنابراین منتظرِ پست‌های خیلی تلخِ من از شیرین‌ترین زیارتِ تمومِ عمرِ اربعینی‌ها باشید ؛)

     

    6. 

    شنیدم قراره 25م فتحمون کنن :) کلی خندیدم چون دو هفتۀ کامل نیمی از ایران خالی بود و انقلابی_ولایی_مذهبیا عراق بودن و هیچ شکری نتونستن بخورن :))) حالا که ما برگشتیم و با جان‌های شارژشده هم برگشتیم! بیاین فتحمون کنین ببینم :)))

     

    7.

    سلام علیکم جمیعا و رحمه الله و برکاته.

    زیارات و عزاداری‌ها قبول ان‌شاءالله. 

    به یادتون بودم. خدا قبول کنه براتون هم مشّایه قدم برداشتم. ان‌شاءالله کسی جانمونده باشه... 

    هنوز مشهدیم. ان‌شاءالله بعد از شهادت آقا برمی‌گردیم بلوچستان و بیشتر می‌نویسیم. 

    علی‌علی.

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس