1.
رفته بودم حرم امام رضاجان که با مددِ ایشون، شعارِ کاروان رو تعیین کنم. هر سال هستۀ مرکزی داشتیم و با مشورت شعار تعیین میشد، امسال ولی همهچیز یهویی اتفاق افتاد و با پیامکِ فهیمهخانم بهراه شدیم، فرصتی نبود هستۀ مرکزیِ بچههای جهادی رو جمع کنیم. هر کدوم یه منطقه مشغول بودن و جمع کردنشون باعث میشد از کارشون عقب بمونن. پس چارهای نداشتم جز تنهایی تصمیم گرفتن.
تو راهِ حرم به شعارهای سالهای قبل فکر میکردم؛ شروعِ تشکیلات با همسفری... صابروا و رابطوا... بهترینِ خویش... شبیهِ شمر... به احترامِ حبیب...
داشتم به مبنای شعارها، تحقیقات، آیات و روایات، جزواتِ تهیهشده، سخنرانی بر مبنای شعارها، پوسترها و بنرهای مبنایی و هر چیزی که براساسِ شعار تهیه و تدوین میشد فکر میکردم. به اینکه امسال ممکنه به هیچکدوم نرسیم و فقط به تئوری و گفتار منتهی شه... نگران بودم که دو هفتۀ دخترا تباه بشه... گرچه این سفر خودبهخود محتوا داره و تربیتیه، اما اتفاقا وقتی یه فرصتِ طلایی پیش میاد، آدمِ زبل اونه که بیشترین بهره رو از این فرصت ببره... مثلِ اینه که تو حرم باشی... شبِ جمعه باشه... وقتِ اذان باشه... بارون هم بباره... بعد تو در دعا کردن تنبلی کنی و بگی خب! خودِ امام که میدونن تو دلم چه خبره! برام دعا میکنن! بله دعا میکنن، اما زبل اونیه که از همۀ این شرایطِ طلایی بهترین بهره رو ببره و سنگینترین دعا رو بیاره وسط!
صحن گوهرشاد بعد از نماز واجبم، نیت میکنم دو رکعت نماز استغاثه بخونم به امام زمان ارواحنا فداه که کمک کنن شعارِ کاروان رو انتخاب کنم و فضا برای پیادهسازیش هم مهیا شه و فراتر از تئوری بتونیم در عمل کار کنیم و یادگاریِ عملی بعد از سفر برای دخترا بمونه. سلامِ نماز و دادم و به سجده رفتم برای ذکر گفتن که یکی میزنه به شونهم و قبل از اینکه سر از سجده بلند کنم، میگه "برای جاماندهها زیاد دعا کن"!
درست عینِ همین جمله رو گفت! به شتاب سر بلند میکنم از سجده و شیخِ پیرمردِ موسپیدی رو از پشت میبینم که داره ازم دور میشه. ازش میپرسم جامونده به بهانه یا به ضرورت؟
حتی برنمیگرده که صورتش رو ببینم، فقط دستی بلند میکنه و جواب میده؛ جامونده، جا، مونده دیگه!
بلند میشم که برم برسم بهش، اما تو جمعیت گم میشه...
تردید نمیکنم. به فهمیهخانم که مسؤولیتِ فرهنگیِ کاروان رو زحمت کشیدن و تقبل کردن درجا پیام میزنم.
شعار امسالِ کاروان: جاماندهها.
2.
فرصت خیلی کوتاه بود اما گروهِ فرهنگی سنگِ تموم گذاشتن. قبلا خودم یا امیحیی نوشته بودیم این فهیمهخانم دخترِ قَدَریه. درست نیست بگم مثلِ یه مرد از پسِ خیلی کارا برمیاد، چون مرد بودن امتیاز نیست، اما برای رسوندنِ معنا اجازه بدید همین اصطلاح رو به کار ببرم که واقعا مثلِ یه مرد از پسِ کارها برمیاد. اصلا ویژگیهای خاصی دارن که سایر خانمها و دخترها ندارن. من و امیحیی بارها شده تلاش کردیم برای ایشون موردِ مناسبی پیدا کنیم و زودتر ازدواج کنن، چون واقعا چنین قدرت تفکر و مدیریتی حیفه ازش بچهای برای نسلِ شیعه متولد نشه، اما تا حالا مردی که کفوِ ایشون باشه پیدا نکردیم، حقیقتا همه برابرِ ایشون پسربچهای محسوب میشن که خب حیفِ این دختر با این قابلیتهاست! منظورم از قابلیت مدرکِ دانشگاهی و پول و خانوادۀ خاص نیست ها! کلی آدم اینا رو دارن و عرضۀ جمع کردنِ یه زندگی رو ندارن(!) نه! منظورم دقیقا قابلیت داشتنه، به معنای مدیریتِ زندگی با همۀ پیچیدگیها و بحرانهاش! برای همین واقعا تو فرصتِ کمی که داشتیم سنگِ تموم گذاشتن و مدیریتِ عالی کردن و از آیات و روایات و احادیث و سخنانِ بزرگان، جزوۀ مختصر و مفیدی در بابِ جاماندگان تهیه کردن و مسیرِ عملی برای پانزده روزِ کاروان چیدن.
برنامهریزیشون خیلی جالب و پخته بود؛ از دعا و نیابت گرفتن برای جاماندهها شروع میشد، بعد بررسی وضعیت و چراییِ جاموندنِ جاموندهها رو داشتن، بعد میرسیدن به بررسی وجودِ این دلایل در خودِ زوّاری که اومدن و الحمدلله جانموندن اما ممکن بود یا هست روزی زبونم لال از تجمعِ مؤمنین جا بمونن، بعد با یه تیمِ ریاضی درصدگیری کرده بودن از میزان درصدِ وجودِ رگههای جاموندن در زوّار، بعد وارد مرحلۀ پیشگیری و درمان شده بودن که ریشهای بهانهها و شبهبهانهها و ضرورتهای قابل جایگزینی و چاره رو درمان کنن، و مرحلۀ آخر هم بیمه شدن از جاموندن رو اجرا کرده بودن که از پرداختن به جزئیاتش معذورم اما واقعا جذاب کار کرده بودن. کارشون تیمی بود اما خلاقیت و این ایده از خودِ فهیمهخانم بود که واقعا هر بار با ایشون کار کردم من و شگفتزده کردن! خدا حفظ و زیادشون کنه.
خلاصه کل سفر به یاد جاموندهها گذشت و حتی زیر قبه هم برای جاموندهها دعا کردیم...
3.
دمِ سفر بابای فهیمهخانم زنگ زده بود که من هم میخوام با شما بیام! هزینۀ کم و کاروانِ آماده و بیزحمت، وسوسهش کرده بود! من مرد با خودم نمیبرم مگر مَحرمِ یکی از دخترای کاروان باشه که بهعنوانِ مراقبِ گروهها و برای امورِ خدمتی ازش استفاده کنم. به ایشون هم گفتم مشکلی نیست و بهعنوانِ خادمِ دخترا میتونین تشریف بیارین. بندهخدا خیال نمیکرد جدی باشه یا تصورش این بود در حد دو تا داد زدنه که چرا دیر رسیدن پای قرارِ گروه(!)، با خوشحالی قبول کرد. من هم درجا قرارمدار گذاشتم فردا بیان دفترِ جهادیمون تا جلسۀ هماهنگیِ امور رو با هم داشته باشیم. فرداش که اومد و جلسه رو با هم داشتیم، آخرِ جلسه گفت حالا من و حتمی نبندید، من خانومم مریضاحواله شاید نتونم بیام :) و نتونست بیاد! به خودم اجازه نمیدم ساحتِ یه پدر رو پیشِ دخترش بشکنم، و اگرنه دوست دارم از فهیمهخانم بپرسم این همه عرضه و توان و قوّتِ فکری و کششِ روحی رو با اون جثۀ نحیف که کسی باورش نمیشه بتونه پابهپای یه مرد فعالیت کنه، از کجا آورده وقتی باباش اینقدر عافیتطلبه؟!
4.
لیستِ نهاییِ ثبتنام 286 نفر بود که اعلام کرده بودیم از این تعداد فقط بخشِ محدودی رو میبریم. جلسۀ معارفه که گذاشتیم و شرایطِ کاروان رو گفتیم، تعدادی خودشون انصراف دادن که ما معرفیشون کردیم به کاروانهای زیارتی معمولی.
به محضِ رسیدن به مشهد با چند تا از کارواندارها جلسه گذاشتیم و قرار شد جا برای زواری که من میفرستم نگه دارن. میدونستم رویکردِ فرهنگیِ کاروانِ ما رو همه نمیتونن طاقت بیارن و انصراف میدن، از اونطرف کاروانی برای خانمها نیست، برام مهم بود حتی یک نفر به واسطۀ من از اربعین جا نمونه. برام مهم بود حتی یک نفر رو هم که شده از جاموندن حفظ کنم. شده بود از برنامۀ فرهنگیم کوتاه بیام، میومدم اما حتی یک نفر رو نمیذاشتم به واسطۀ من از قرارِ تجمعِ جهانیِ مؤمنینِ امام صادق علیه السلام جا بمونه.
شکرِ خدا حضرت اباعبدالله علیه السلام به نیتم برکت دادن و کار به کوتاه اومدنِ من از امورِ فرهنگیم نرسید و اونایی که از کاروانِ خودمون انصراف دادن و تونستم تو کاروانای دیگه پخش کنم و برای خودم 170 نفر موندن که تعهدنامۀ فرهنگیِ کاروان رو امضا کردن و الحق و الانصاف هم زورشون رو زدن و بسیار زائرینِ خوب و بابرکتی روزیم شد. هزار الحمدالله... هزار الحمدالله... البته تغییرِ ذائقه مشهود و استحالۀ فرهنگی قابلِ رؤیت بود، اما باز هم قابل قبول بودن و دشواریِ خارج از مدیریتی پیش نیومد.
با چهارتا اتوبوس راهیِ عراق شدیم و تو پیادهروی هم پنج گروه شدیم. تا برسیم به پیادهروی فرصت بود که روحیاتِ زوّار رو بشناسیم که براساسِ شناخت گروهبندی کنیم.
محارمِ خودم و چند خانمِ بچهدار به مسؤولیتِ امیحیی 26 نفر، جلوتر از همه فرستادم چون گروهی که بچهداره کندتر راه میره و توقفِ بیشتری داره، پس باید جلوتر از همه راه بیفته که در بدترین حالت بهمرور بشه آخرین گروه و خیلی فاصله نداشته باشه با بقیه.
حدودِ 40 نفر از زائرهای چالشی و نقنقوی گروه رو به مدیریتِ ناصر و خانومش راهی کردم، چون ناصر آدمِ پخته و صبوریه و بلده با هر اخلاقی چطور کنار بیاد.
حدودِ 50 نفر از دخترای جوان و دانشجو و دانشآموزِ کاروان رو با دخترِ خودم سپردم به فهیمهخانم و رفقاش. با اینکه هر کدوم از رفقاشون هم توانمندیِ ادارۀ یه گروه رو داشتن و عراق رو هم میشناختن و خیلی به دردم میخوردن اگر گروهها رو با افرادِ کمتر میبستم، اما رفیقن دیگه، رفیقا دوست دارن با هم باشن، دیدم روا نیست برای راحتیِ خودم خوشیِ اینا رو ازشون بگیرم. هرچی شروشور و بلا بود و انداختم با فهیمهخانم. دخترِ خودم رو هم فرستادم که براش فرصتِ یادگیری باشه و از همنشینی با فهیمهخانم استفاده کنه و هزار الحمدالله که چقدر بهش خوش گذشته و هنوز که هنوزه اسم فهیمهخانم و رفقاش از دهنش نیفتاده :) هی داره خاطراتِ خوششون از اون سه روز و نیم پیادهروی رو تعریف میکنه برای همه :)
40 نفر زوّارِ تقریبا بیمار رو که در فرمهاشون زده بودن نیاز به مراقبت و یهسری احتیاط دارن، سپردم به محمدرضا، رفیقِ جهادیِ خودمون و خانومش که هر دو پزشک هستن و سالهاست قبولِ زحمت میکنه و همراهمه در کاروانهای زیارتی و طبیبٌ بدوّارۀ زوّار حضرت اربابه... خدا اجرشون بده...
مابقی رو هم که حدودِ 14 نفر زائرِ بیچالشِ صبور بودن سپردم به یکی از دخترای کاروان که با برادرش ثبتنام کردن و قرار شد برادرش خادمیِ کاروان رو بکنه که خدا خیرش بده، در حد توانش کمک کرد و با وجودِ سن کم، از پسِ مسؤولیتاش براومد و باری از دوشِ ما برداشت.
خودم هم که آخرین نفر راه افتادم و سیّار بودم که بتونم به همه سر بزنم و کاری یا موردی بود پیگیری کنم و جای خواب و استراحت پیدا کنم.
5.
معمول اینه که همه میان و از شیرینیها و لذاتِ سفر اربعین مینویسن، دمشون گرم، خیلی هم کارشون درسته. باید شیرینی رو فریاد زد و کرد تو چشمِ اونایی که زور میزنن بگن این سفر فلان است و بیسار است! اما من اگر بخوام از اربعین بنویسم، میام و از سختیاش مینویسم! غلیظ و بیروتوش هم مینویسم! چرا؟! چون اربعینیها مفت و مجانی که اینقدر ارج و قرب ندارن! زیارتِ کربلا رو همه میرن! همه کربلایی میشن! اما فقط اربعینیها هستن که صاحبِ احادیث و روایاتِ عجیب و غریبن! خب این همه ارج و قرب و منزلت از کجا میاد؟! کربلا که همون کربلاست! زیارتم که همون زیارته! پس چرا طبقِ احادیث و روایات بین اونی که یک هفته قبل از اربعین رفته زیارت، با اونی که اربعین رفته زمین تا آسمون فرقه؟! چرا اربعینیه صراحتاً در حدیثِ امام صادق علیه السلام "مؤمن" صدا میشه اما کربلاییها نه؟!
یکیش شاید سختیهاست! تحملِ سختیهای واقعا سختِ اربعین! یعنی... جهاد!
معنیِ جهاد رو یادتونه؟
تلاشِ همراه با سختی!
اربعینیها میتونستن فقط تلاش کنن برن زیارت و قبل یا بعد از اربعین عازم شن، اما انتخاب کردن تلاش کنن برن یه سفرِ سخت! انتخاب کردن برابرِ وسوسههای شیطانی و نفسانی بایستن و خودشون رو برسونن به میعاد و موعدِ مؤمنین! انتخاب کردن از حرف و حدیثها و سرزنشها و طعنه و تیکهها و روشنفکریها نترسن و استوار بمونن!
اینه که متمایزشون میکنه!
خب! چطور میشه فهمید اربعینیها چرا متمایزن؟
وقتی بدونیم سختیهای اربعین چیه و اونا چیا رو تحمل کردن! به استقبال و پذیرشِ چیا رفتن! زیارت با چه شرایطی رو انتخاب کردن!
بنابراین منتظرِ پستهای خیلی تلخِ من از شیرینترین زیارتِ تمومِ عمرِ اربعینیها باشید ؛)
6.
شنیدم قراره 25م فتحمون کنن :) کلی خندیدم چون دو هفتۀ کامل نیمی از ایران خالی بود و انقلابی_ولایی_مذهبیا عراق بودن و هیچ شکری نتونستن بخورن :))) حالا که ما برگشتیم و با جانهای شارژشده هم برگشتیم! بیاین فتحمون کنین ببینم :)))
7.
سلام علیکم جمیعا و رحمه الله و برکاته.
زیارات و عزاداریها قبول انشاءالله.
به یادتون بودم. خدا قبول کنه براتون هم مشّایه قدم برداشتم. انشاءالله کسی جانمونده باشه...
هنوز مشهدیم. انشاءالله بعد از شهادت آقا برمیگردیم بلوچستان و بیشتر مینویسیم.
علیعلی.