به وقتِ مستبصرین

همۀ تلاشم و کردم خودم و برسونم تهران.

نشد... 

فردا نُه و نیمِ صبح، فرودگاه امام خمینی رضوان الله علیه، من و خونواده‌م رو هم نیابت بگیرید و در استقبال از شیخ زکزاکی ما رو هم شریک کنید. این مسأله برام خیلی مهمه. اگر رفتید، زحمتِ نیابتِ ما رو لطفا بکشید... فردای ظهور ازم می‌پرسن در حقّ شیعیانِ دنیا که هیچ کاری نکردی، دو قدم استقبال رفتن برای یکی از رهبرانِ شیعه رو هم زورت اومد که دورش غریب نباشه...؟!

    ثبت‌نام اردوی جهادیِ فلسطین

    اوّلین خبر رو کی به من داد؟ ملّای روستامون. زنگ زده بود و بهم می‌گفت دیدی فلسطین چه کار کرده؟ و من هنوز بی‌خبر بودم و می‌گفتم قطع کن تا اخبار و چک کنم. 

    اگه بخوام از بخشِ کوچیکی از برنامه‌مون تو بلوچستان رمزگشایی کنم؛ یکیش اینه که اینجا به عنوانِ برنامه فرهنگی روی دو تا محور طرح ریختم. مسألۀ فلسطین و رود هیرمند و ریشۀ خشکیِ سیستان و بلوچستان. 

    در موردِ دومی بعد از یک سال و نیم کارِ مداوم و بابرنامه رسیدیم به اینجا که تا پانزده روستای اطرافمون در حد آقای خسرو معتضد از ماجرای هیرمند باخبرن و حتی در صحبتِ یومیه با لعنت بر پهلوی و با غیظ و غضب صحبت می‌کنن و الحمدلله سر همین یه قلم جنایتِ پهلوی چنان منطقۀ ما ضدپهلویه که واقعا نمونه نداره. لطف و عنایتِ امام زمان ارواحنا فداهه که حق بهشون رسیده و متوجهش شدن. 

    در موردِ دومی روستای ما و روستای کناری در حد خودِ اسرائیلِ غاصب می‌دونه چه اتفاقی افتاده و روی مسألۀ فلسطین حساس شدن. امروز هم ملّای روستای کناری و هم ملّای روستای ما دعوت گرفتن و لندو و شیرچای به مهمان‌ها دادن. درواقع سرسلامتی برای فلسطینی‌ها و سرور برای هلاکتِ نجس‌های اسرائیلی. برای همین واقعا سرِ ما شلوغ بود و فرصتِ سر خاروندن نداشتیم. اما من وقتِ اصلی رو گذاشتم روی بچه‌هام چون باید مدرسه هم یه تکونی می‌خورد. 

    از خونۀ ملّامون که برگشتیم ام‌یحیی جملۀ خوبی گفت و شروعِ برنامۀ ما شد. گفت ای کاش ما هم الآن فلسطین بودیم و شونه به شونۀ اونا با رژیمِ بچه‌کُشِ اسرائیل می‌جنگیدیم. من همین و گرفتم و گفتم حالا که دستمون کوتاهه بگید از همین راهِ دور چه کار کنیم؟ بیاید هرکس قدرِ خودش وظیفه‌ش و انجام بده. 

    قطعا اولین راهِ حل، خوندن نمازِ استغاثه به امام زمان ارواحنا فداه هست که در خانوادۀ ما مرسومه. در سختی و راحتی ما پناه می‌بریم به صاحبمون و از ایشون التماس ظهور و فرج داریم. خب در خونه با هم نماز خوندیم و برای ظهور و یاری و پیروزیِ حزب‌الله دعا کردیم. 

    ام‌یحیی نذر کرد برای کلاس پسرم کلوچه درست کنه. پسرم هم قرار شد بشینه و روی کاغذ با مدادشمعی پرچمِ فلسطین بکشه که بچسبونیم به خلال دندون و روی هر کلوچه یه پرچم بذاریم. دو تا پیکسلِ مسجدالاقصی هم داشتیم که یکی‌ش رو روی کولۀ پسرم زدیم و یکی رو سمتِ چپِ فرمش، روی سینه‌ش. مدرسه و معلمِ پسرم الحمدلله حزب‌الله هستن و می‌دونستیم استقبال هم می‌کنن. با این حال شب چند تا شبهه رو دورِ هم مرور کردیم که ذهنِ پسرم برای جواب دادن آماده باشه. 

    اصلِ ماجرا ولی مدرسۀ دخترم بود. برامون به شدت اهمیت داشت و داره که بتونیم در مدرسه نقشِ مؤثری ایفا کنیم. الحمدلله از پارسال تا امسال دو نفر هم‌عقیدۀ دخترم و دوست‌هاش شدن و غبارها براشون کنار رفته. باید بگم این مسأله رو مدیونِ دخترم و ام‌یحیی با هم هستیم که وقت گذاشتن و ماهی یک بار پذیرای دخترا بودن و با جشن و دورهمی تونستن خیلی مسائل رو باز کنن. مدرسۀ دخترم دبیرهای علیه‌السلامی نداره و خصوصا با سه تا دبیرش حسابی در چالش هستیم و چون در تلاشن ذهن‌ها رو فاسد کنن، ما هم استوار همیشه برای مقابله تلاش کردیم. 

    برای دخترم نمی‌تونستیم خوراکی و نذری بفرستیم، نمی‌خوردن و زمینۀ تنش هم بالا می‌رفت. باید فضا رو به سمتِ تفکر و گفتمان پیش برد اونجا. یه‌جور جنگِ نرم در مدرسۀ دخترم در جریانه که ما هم باید متناسب با همون پیش بریم. یکی از کارایی که تو این مدرسه تو این دو سال کردیم، المان‌گذاری برای ایامِ خاصه. چون مجالِ گفتگو نیست، از مجالِ اشاره و تلنگر استفاده کردیم. طبقِ قرار در تمام ایامِ ولادتی و عیدیِ ائمه علیهم السلام یا مراسماتِ مربوط به انقلاب اسلامی، دخترم یه شالِ سفید می‌نداخت دورِ گردنش و می‌رفت مدرسه. چون فرم مدرسه دارن، نمی‌تونست در کل لباس تغییر ایجاد کنه، بنابراین با المان پیش رفتیم. شالِ سفید و اگر داشتیم پیکسل‌های مناسبتی. 

    در تموم ایامِ شهادتی و عزای ائمه علیهم السلام هم شالِ مشکیِ عزا استفاده می‌کرد با یه سری تغییراتِ رفتاری. مثلا در محرم و صفر مراقبت می‌کرد روی خنده‌ها و شوخی‌ها، میزان خورد و خوراک که واقعا به چشمِ هم‌کلاسی‌هاش اومده بود و همین بابِ سؤال رو باز کرده بود و دستِ ما برای تبیین باز بود. 

    خب گاهی هم به لطفِ دبیراش مجبور می‌شدیم به راهای مستقیم روی بیاریم و دخترم عملا و علنی وارد فاز مباحثه می‌شد و با دبیرش در کلاس گفتگو می‌کرد و پاسخِ لجن‌پراکنی‌هاشون رو می‌داد. واقعا پارسال ما هر صبح که دخترم و مدرسه می‌بردیم، هم من، هم ام‌یحیی نذر برمی‌داشتیم دخترم با جسم و روحِ سالم از مدرسه برگرده خونه. سر اغتشاشات دو_سه تا از دبیرای خائنِ مفت‌خورش زیادی لجن‌پراکنی می‌کردن و دخترم آدمِ سکوت نیست! پاسخ می‌داد و شجاعانه مقاومت و دفاعِ مقدس می‌کرد. حتی خودم یه جاهایی دعوت به صبر و سکوتش می‌کردم اما ماشاءالله از حق کوتاه نمیومد و شجاعانه ایستادگی داشت. 

    برای جشنِ سگ‌کُشی هم شال سفیدش رو آماده کرد که بندازه روی شونه‌ش و دو تا پیکسلِ گنده از سیدحسن نصرالله و پرچمِ فلسطین که تو مشّایه هم به کوله‌پشتیش نصب کرده بود و سوژۀ عکاسیِ یه گروهِ بزرگِ لبنانی شده بود :)

    برنامۀ اصلی‌مون هم مرورِ شبهات بود که بعد از شام انجام دادیم. نشستیم دورِ هم و رفتیم تو مجازی و شبهات رو پیدا می‌کردیم و جواب رو با هم مرور. الحمدلله جز دو مورد، دخترم بقیه رو مسلط بود و مستند و با رفرنس می‌تونست صحبت کنه. اون دو مورد هم تونستیم یه‌شبه جمع‌وجورش کنیم و البته یادداشت کردیم جزو اولویت‌های مطالعاتی قرار بگیره که رخنه‌های فکری اونا هم براش پر بشه. 

    مثلا تو شبهاتِ همین یه شب کلی تکرار شده بود که بچه‌های اسرائیلی‌ها که نظامی نیستن و آه و فلان(!) خب ما مرور داشتیم که بچۀ عقرب اصلا برای نیش زدن به دنیا میاد! اسرائیل غیرنظامی نداره، اونا سربازِ کودک‌کش متولد می‌شن، سربازِ کودک‌کش بزرگ می‌شن، سربازِ کودک‌کش تربیت می‌شن و سگ‌های نجسی‌ان که شکارچیِ شنبه نشون داده ذات و فطرتشون چیه. بنابراین آه و ناله نداره! بچۀ عقرب رو باید کُشت و بشری رو نجات داد. 

    پشتِ سرِ این شبهه اینه که اگر بهت گفتن تندرو چی؟ و یادش بود که صحبتِ حضرتِ آقا رو بگه و جواب بده و اتفاقا به تندرو بودنش افتخار کنه و خدا رو شاکر باشه. 

    یه شبهه این بود که برخی کشورهای غرب آسیا دارن دو طرف رو دعوت به صلح و آتش بس می‌کنن، و الحمدلله این رو دقیق می‌دونست که ما اصلا طویله‌ای به اسم اسرائیل نمی‌شناسیم که بخوایم طرف حسابش کنیم و دعوت به صلح کنیم(!) این لکۀ نجس باید از کل خلقت پاک شه و ان‌شاءالله می‌شه. 

    در موردِ هرکس هم که برای سگ‌های اسرائیلی دل می‌سوزونه بی‌برو برگرد گفتم بگو حرومزاده‌اید. نطفه و لقمه که مشکل داشته باشه آدم سمتِ این غدۀ سرطانی می‌ایسته. و اگر بینِ دوستانت هم بودن حتما از دایرۀ روابطت حذفشون کن و با اطمینان بهشون بگو که به قول امام موسی صدر اگر اسرائیل و شیطان با هم بجنگن، ما قطعا کنار شیطان می‌ایستیم. 

    یه مروری هم داشتیم از بای بسم اللهِ اسرائیل و آیاتِ قرآن و بهانه‌ها و بلاهایی که سرِ پیامبرشون آوردن و برنامۀ نیل تا فراتشون تاااااااااااااااااا جنایاتِ چندین ساله‌شون نسبت به کودکانِ فلسطینی و امورِ امروزشون. برای پسرم این مطلب کمی ثقیل بود و هنوز جای کار داره که تخصصی برای اون بعدا با کتاب قصه و نمایش و کلیپ و نقاشی و این چیزا باید توضیح بدیم. اولویت و ضرورتِ ما برای این چند روز مدرسۀ دخترم بود که الحمدلله تا الآن خدا یاری کرده و طوفان الاقصی اونجا هم برپاست و ما پیروزِ میدان :) به قولِ امام خامنه‌ای _جان‌مون به فداشون_؛ ما با خدا باشیم، در راهِ خدا باشیم، پیروزی، قطعیِ صد در صد است :)

    ما خیلی نسلِ خوشبختی هستیم... خیلی! خیلی! و خدا می‌دونه چه حسابی ازمون بکشن بابتِ این نعمات... خدا می‌دونه چه بازخواستی بشیم... الله اکبر! 

    نعمتِ جمهوری اسلامی با تمامِ قدرتش که از زمین و آسمون براش باریدن و یه تمبون‌پاره عُرضه نداشت یه پرچمِ مدرسۀ متروکۀ وسطِ بیابون‌مون و پایین بکشه :) 

    نعمتِ دیدنِ این روزها که تا آزادیِ قدس فاصله‌ای نیست... 

    نعمتِ مقتدرترین رهبر... فهیم‌ترین مردم... صبورترین مستضعفین... 

    نعمتِ دیدنِ یه دولتِ انقلابی بعد از سی و خرده‌ای سال استیلای اصلاح‌طلبای فاسد... 

    نعمتِ عزت در منطقه... در دنیا... در سازمان ملل... 

    نعمتِ ... نعمتِ ... نعمتِ ... 

    خدا می‌دونه بابتِ یه قطره خونِ روح‌الله عجمیان چقدر بازخواست شیم... پناه بر خدا از کم‌کاری... پناه بر خدا از محافظه‌کاری... پناه بر خدا از تعارف... پناه بر خدا از مماشات... پناه بر خدا از وبلاگ و قلمی که به مظلومیت و حقانیتِ فلسطین نچرخیده... پناه بر خدا از لقمه‌ها و نطفه‌های حروم... 

    برای دیدنِ این روزها هزار الحمدلله :)

    قبل از اینجا رفتم روی گروهِ دخترایی که اربعین با هم بودیم؛ همون چهار تا اتوبوس. یه پیامِ خیلی جدی و دقیق نوشتم برای ثبت‌نام و فرستادم. 

    ثبت‌ِ نامِ اردوی جهادیِ فلسطین

    گروهِ جهادیِ فلان، برای پس از پیروزی و فتحِ قدس، ثبتِ نامِ نیروی عمرانی، فرهنگی و کودک دارد. 

    خواهران و برادرانِ جهادگر در هریک از شاخه‌ها که توانمندی دارند، برای روزِ موعود ثبتِ نام به عمل آورند. 

    یعنی پیام و گذاشتم، فهیمه خانم و رفقاشون بی‌هیچ سؤالی برای من لبیک فرستادن... و بعد سیلِ پیام‌ها شروع شد... :) این تازه گروهِ خواهرانِ ما بود... یعنی خواهران و دخترانِ ما الآن دلشون فلسطینه... فکر کنین مردانِ مبارزِ ما چه حالی دارن... 

    من اینجا می‌نویسم و قول می‌دم؛ که جزوِ اولین کاروان‌دارهای مسیرِ مسجدالاقصی هستم و هم گروهِ جهادی خواهم برد، هم کاروانِ زیارتی. 

    به قولِ سیدحسن نصرالله:

    بسم الله الرحمن الرحیم. 

    مافیای آموزش

    میلادِ رسول‌الله صلوات الله علیه اینجا پرخیر و برکت گذشت؛ آب‌انبارِ روستای شیرین و دو روستای دیگه افتتاح شد و ما تونستیم باشکوه‌تر و رسمی‌تر برگزارش کنیم و مطالبات‌مون هم جلو افتاد. حسابی درگیر بودیم و الحمدلله کارها خیر پیش رفت. 

    در گیرودارِ همین کارها بودیم که از مدرسۀ دخترم مدام تماس می‌گرفتن که چرا برای ثبت‌نام در دوره‌های کنکور اقدامی نکردید؟ ما هم هی جواب می‌دادیم چون نیاز به اقدام نمی‌بینیم و اونها دوباره تماس و ما دوباره همین جواب، تا برگه فرستادن که بیاید مدرسه. من و ام‌یحیی هم با هم رفتیم مدرسه و مدیر و معاون برامون جلسه گذاشتن که دخترِ شما سالِ دیگه کنکوریه و تمومِ کلاسش تو این دوره‌های کنکور شرکت کردن، اونا هم که مشکلِ مالی داشتن و هزینۀ ثبت‌نام براشون سخت بوده، قسط‌بندی کردیم. 

    خب بله! ما مشکلِ مالی داریم که چندین میلیون بدیم برای ثبت‌نامِ دوره‌های کذاییِ کنکور، اما به دلیلِ مشکلِ مالی نبود که ثبت‌نام نکرده بودیم! بنابراین ما اوّل سعی کردیم این رو جا بندازیم و خدا رو شکر بالاخره متوجه شدن. بعد پرسیدن پس مشکل چیه؟! و ما تازه شروع کردیم بگیم و بفهمونیم که اصلا این دوره‌های کنکور رو قبول نداریم که بخوایم دخترمون یا پسرمون رو ثبت‌نام کنیم! این دلیل خیلی دردشون اومد! گفتن شما هر دو نفر تحصیل‌کرده‌اید! این حرف از شما بعیده! من و ام‌یحیی هم گفتیم دقیقا چون تحصیل‌کرده‌ایم مافیای آموزش رو می‌شناسیم و نمی‌ذاریم کسی سوارمون شه! کنکور سؤالاتِ دروسه. اگر معلم با علم و وجدان تدریس کرده باشه، دانش‌آموز هم مثلِ آدم درس خونده باشه، کلاس و کتاب برای دانش‌آموز کافیه. دخترِ ما هم نه به کلاسِ کنکور، نه به کتابِ کنکور، نه به دورۀ کنکور، نه به هیچ‌کدوم از این راه‌های فریب نیازی نداره و خودش می‌تونه درس بخونه و مطمئنم تک‌رقمی هم نشه، حتما رتبۀ دو یا سه رقمی میاره و دانشگاه فردوسیِ مشهد خواهد رفت؛ روزانه و در باافتخارترین حالت. 

    ام‌یحیی اضافه کرد البته خودِ ما جورِ کم‌کاریِ معلم‌ها رو کشیدیم و به دخترم راه‌های مختلفِ سرچ رو آموزش دادیم تا بتونه برای خودش از گوگل نمونه‌سؤالات تیزهوشان و المپیاد رو بگیره و روی اونها هم کار کنه، و اگرنه معلم‌های شما کم‌کارن و چنین هزینه‌های هنگفتی روی دستِ دانش‌آموزا می‌ذارن. 

    منم اضافه کردم دیگه ما که می‌دونیم شما و مؤسسات با هم قرارداد می‌بندین و کلی برای هر دو طرف داره و دانش‌آموز و خانواده رو تو هول‌وولای کنکور می‌ندازین و کلی هزینه می‌گیرین و اونام فکر می‌کنن به جای درس خوندن، هرکی بیاد این‌جور جاها قبوله و می‌بینیم که اتفاقا با این همه خرج کسی قبول نمی‌شه! دیگه به ما که نگید! پدر و مادرِ تحصیل‌کرده‌ای که تن به مافیای آموزش بدن نوبره دیگه! ولی ما نیستیم! 

    مدرسه که دید نخیر! حریفِ ما نمی‌شه و ما جاهل نیستیم، گفت اگر در مؤسسه کنکور ثبت‌نام نکنید، دخترتون دیگه نمی‌تونه این مدرسه بیاد! حالا مدرسه دولتیه ها! من هم گفتم طبق کدوم قانون؟ کلی برگه آوردن که هیچ ربطی به مسأله نداشت اما داشتن ظاهرسازی می‌کردن که ما رو بترسونن! ما هم گفتیم مشکلی نیست! از طریق آموزش و پرورش پیگیری می‌کنیم، اگر دیدیم باید مدرسه عوض کنیم، این کار رو می‌کنیم. 

    تقریبا به ما شناخت پیدا کردن و می‌دونن خانوادۀ پیگیری هستیم. همین‌که از در مدرسه اومدیم بیرون زنگ زدن به من که حالا دخترِ شما چون شاگرد اولمونه لطف می‌کنیم و زیرسیبیلی رد می‌کنیم. نمی‌خواد مدرسه عوض کنید. دیدم عجب! با وقاحت فریب و دروغِ خودشون رو می‌خوان منت کنن بذارن سرِ دخترِ من! خیلی قاطع گفتم نخیر! زیرسیبیلی چرا؟! من از آموزش و پرورش پیگیری می‌کنم، اگر لازم بود مدرسه رو ترک می‌کنیم، اگر نه با افتخار و سر بلند دخترم سر کلاسش بمونه و دو نفر دیگه هم از این هزینه و فریب نجات بدیم. حالا افتاده بودن به غلط کردن که خبر به آموزش و پرورش نرسه. چون هیچ مدرسۀ دولتی‌ای نمی‌تونه برای ثبت‌نام در کلاس یا مؤسسۀ کنکور اجبار داشته باشه. اما اینها چون وسط بیابونن و پرت از آبادی، کسی نمی‌ره پیگیری و تهِ ماجرا رو دربیاره، خیالشون راحته برای هر غلطی کردن. 

    خلاصه ما درگیر آموزش و پرورش هم بودیم و کاری کردیم مدرسه و مدیریت یه جریمۀ زیبا بشن تا دیگه به این بهانه‌ها از مردم چیزی نچاپن، دخترِ من هم بدونِ منت و فریب، با سرِ بلند سرِ کلاساش حاضر می‌شه و با برنامه‌ریزی و تلاشِ خودش، با همین کتابای مدرسه، ان‌شاءالله یکی از رتبه‌های خوبِ کنکور خواهد شد و دانشجوی دانشگاه فردوسیِ مشهد، و می‌ره که نذاره صندلیِ پدر و مادرش خالی بمونه :))

    آسمان به مِهره

    دخترک و پسرکم مدرسه‌ان... شاگردبنّا داره برای یحیی شاهنامه می‌خونه... رسیده به داستان کاموس کشانی... من با زیرصدای پرصلابتِ همسرم و ذوق‌های کش‌دارِ یحیی دکمه‌های کیبورد و تلق‌تلق فشار می‌دم و می‌نویسم... 

    چو خورشید بر چرخ گنبد کشید... شبِ تار شد از جهان ناپدید... یکی انجمن کرد خاقانِ چین... به دیبا بیاراست روی زمین... به پیران چنین گفت کامروز جنگ... بسازیم و روزی نباید درنگ... یکی با سرافراز گردن‌کشان... خنیده سواران دشمن کشان... ببینیم کایرانیان برچیند... بدین رزمگه اندرون با کیند... 

    تا قبل از نوشتنِ این پست مشغول بودم. همسرم راهیِ یه سفرِ دو_سه روزه‌س... با سعیدآقا و شیخ فضل‌الله... به قول مادرشوهرم؛ باز داره می‌ره پی دردسر... این و صبح به من پیامک زدن... وقتی شاگردبنّا بچه‌ها رو رسونده بود مدرسه و اومده بود تا کارای خودش رو بکنه و ظهر بره دنبال بچه‌ها و وقتی اونا رو آورد راهی شن... وقتی همون کلۀ صبحی زنگ زده بود به پدرش که همیشه سحرخیزن تا ازشون بخواد براش دعای خیر کنن... مادرش هم باخبر شدن... اما بعد از خداحافظیِ شاگردبنّا باهاشون، به من پیامک زدن... نوشته بودن: تو که جلودارش نیستی، این پسر باز داره می‌ره پی دردسر... یادت نره از زیرِ قرآن ردش کنی مادر... 

    وَ من لبخند زده بودم به محبتی که جاریه... که گرچه از بینِ همۀ فرزندان‌شون با همسرِ من تلخ‌ترین و مخالف‌ترین هستن... اما باز از بینِ همۀ فرزندان‌شون، حرفِ آخر رو براشون همسرِ من می‌زنه... مثلِ اون مشورتِ بزرگی که خونواده با هم داشتن وقتی مشهد بودیم و همسرم پی کارهای کاروانِ اربعین بود و در جمع نبود... وَ مادرش پاشون و کرده بودن تو یه کفش که تا شاگردبنّا نیاد و نظرش و نگه، من نظری نمی‌دم... چه رابطۀ پیچیده‌ایه مادر و فرزندی... وقتی کاری که پسرت داره میره سراغش رو دوست نداری، اما قلبت براش از سینه بیرون می‌زنه و دل‌نگرونی اسیرت می‌کنه چون ایمان داری مسیرش درسته... یادم باشه هر روز یاد شوهرم بندازم به مادرش هم زنگ بزنه... بذاره صداش و سلامتش رو بشنون ان‌شاءالله... بذاره راحت بخوابن... راحت بیدار شن... راحت نفس بکشن... هی دست نذارن روی قفسۀ سینه‌ و آه‌های سنگین نکشن و به ناکجاهای دنیا خیره نشن و سکوت کنن... هی تو دلشون رخت نشورن و هزار بار پهن کنن و باز بریزن به‌هم و دوباره چنگ بزنن... چنگ بزنن... چنگ بزنن بلکه تمیز شه این همه دلواپسی... 

    جواب دادم مادر، قرآن داخل سینیه... کنارش یه کاسه آب... گذاشتم روی ایوان برای وقتِ رفتنش... خیالتون راحت... صدقه هم می‌دم و می‌گم خودش هم صدقه بندازه... تنها نیست، سعیدآقا و شیخ فضل‌الله هم هستن... 

    بلند می‌شم و می‌رم کوله‌ش و چک می‌کنم... لباساش به اندازه است... هم گرم، هم خنک. کیسه‌خوابِ ساختِ استکبارش هست که برادرش از دبی براش سوغاتی آورده... این و خودش همیشه می‌گه... می‌گه خانوم! کیسه‌خوابِ مِید این استکبارم و گذاشتی؟ :) و وقتی می‌گم بله گذاشتم، به حالتِ تکبیر می‌گه هیهات من الذّله :)) 

    مسواک... شارژر... پاوربانک... کابلای لپ‌تاپش... هارد و فلشش... حرز امام حسین علیه السلام... نبات... آلوبخارا... آویشن... 

    برای سه وعده‌شون غذا پختم. خانوم شیخ فضل‌الله هم بهم پیام داد که اونم برای سه وعده غذا پخته... سعی کردیم چیزایی باشه که خراب نمیشه ولی چون از مشهد یه یخدونِ کوچولو برای ماشین خرید دیگه خیالمون راحته غذاها فاسد نمیشه. هیچ‌کدومشون شکرِ خدا اهلِ غذای بین راهی نیستن. شاگردبنّا که می‌گفت نون و پنیر برام بذار... به حرفش گوش ندادم. از دیشب وایسادم پای گاز به کتلت و ماکارانی درست کردن و فلافل زدن. کمی هم براش کشک سابیدم و تو بطری ریختم که غذاهاشون تموم شد خودش رو اجاق کوهنوردیش کشک درست کنه. فقط باید آب قاطیش کنه. گردو هم که براش گذاشتم. دخترم هم دیشب براشون چند تا نون پخت. آموزش‌های تابستونش به ثمر رسیده و تقریبا نونِ خونه دستِ دخترمه، دیر و زود داره برداشتنش و گاهی خمیر تازه است و گاهی سوخته و قاق، اما تا خطاهای محاسباتی رو تجربه نکنه، قِلِقِ کار دستش نمیاد، برای همین به جای نق و سرکوفت زدن، از همون نون می‌خوریم و سعی می‌کنیم بهتر و بدتر شدن‌ها رو براش ارزیابی کنیم تا به مقصود برسه و یه روز بشه بهتر از ماسی. 

    فلاسکش و آبجوش کردم. چند تا غنچۀ گل محمدی هم انداختم سرش. چای نپتون رو گذاشتم جیب جلوی کوله‌ش. شکرپنیر هِلی که از مشهد آوردیم و ریختم تو قوطی سوهانی که قندونشه. 

    دیدم هنوز وقت دارم، سر یحیی هم با پدرش گرمه. فلشش و برداشتم و براش چند تا موسیقی خراسانی ریختم... چند تا روایت فتح که صدای شهید آوینی هست... دو_سه تا سخنرانی جدید استاد پناهیان که هنوز وقت نکرده گوش کنه... چند تا محمود کریمی... 

    کلی گشتم که فتح شهید آوینی از دوکوهه باشه و پاسگاه زید... دلم می‌خواد هروقت روزیش بود گوش بده، دلش باز بشه... بره همونجایی که عاشقشه... اون‌قدر از دوکوهه و پاسگاه زید بشنوه که شونه‌هاش بلرزن و دلش سبک بشه... 

    لباس‌هاش و اتو زدم... قرآنش و عینک دودیش و گذاشتم جلوی ماشین که دم دستش باشه... چکمه‌هاش و براش تمیز کردم... وازلین! وازلین و یادم رفت بذارم دم دستش جلوی ماشین... هرچند تا اجبارِ من نباشه به دستاش و صورتش نمیزنه... یادم باشه شبا بهش پیامک بدم... 

    کاش میشد باهاش برم...

    صدای در میاد... شاگردبنّا بلند میشه بره در و باز کنه اما صدای خواهرِ آقاسعیده که داره صدام می‌کنه... برمی‌گرده و من چادر می‌کشم سرم که برم دمِ در... 

    یه پلاستیک خرما آورده... که بذارم تو کولۀ شاگردبنّا... با همن دیگه... اما دلش نیومده کولۀ برادرش خرما داشته باشه و کولۀ شوهرِ من نه... این‌جورین این مهربونا...

    صدای رعد و برق میاد... جفتمون به آسمون نگاه می‌کنیم... از صبح ابریه... سایه است... گرد و خاک شدیدتره... خونه رو سابیده بودم اما روی همه‌چیز خاک نشسته... خواهرِ سعید با خوشحالی می‌گه شکرِ الله! آسمان به مِهره... 

    یعنی قراره بارون بیاد... 

    من از صبح منتظرِ اولین قطره‌ام... از صبح که بیدار شدم و رفتم تو حیاط به بزی‌ها سر بزنم و دیدم خبری از آفتاب نیست... دیدم یه عالمه ابر لشکرکشی کردن بلوچستان... شدن سایۀ سرمون... و هر از چند گاهی غرّش می‌کنن... 

    شکرِ الله که فصلِ بارونه... شکرِ الله که خدا ابرهاش و فوت کرده سمتِ مقرِّ خورشید... شکر الله که به ما زن‌ها امید می‌ده... شکرِ الله که زن‌ها بلدن بدون هیچ حرفی، به آسمون نگاه کنن و از دل هم باخبر شن... شکرِ الله که خدا خواهر سعید و برای من گذاشته و من و برای اون و حتما یکی رو هم برای خانوم شیخ فضل‌الله... 

    من از صبح منتظرِ اوّلین قطره‌ام... 

    شکر الله که آسمان به مِهره...

    پاسخِ سؤالِ جایزه‌دار

    من کلی کار دارم، اما ام‌یحیی امر کردن نتیجۀ سؤالِ جایزه‌دار رو چون اینجا گفته بیام و بنویسم. چرا خودش ننوشت؟ چون از صبح دخترم در حالِ پختِ نونه و مادرش در حالِ پاک کردن و شستنِ سبزی. قراره فردا که اولین روزِ مدرسه‌شونه و مصادف با سالروز ولایت و امامتِ آقا امام زمان ارواحنا فداه، بچه‌های کلاسشون رو مهمان کنیم به یه ساندویچ نون پنیر سبزی. کلاس دخترم 34 نفر، کلاس پسرم 25 نفر. هیچی دیگه... تا ما دور هم امر به معروف و نهی از منکر رو بررسی کنیم که ببینیم از نظر جامعه‌شناختی و قول لیّن و بازخوردهای اجتماعی و راه‌حل‌های فرهنگی و فلان و بیسار چطور می‌شه... رقمِ غیبتِ امام زمان ارواحنا فداه گنده‌تر شد(!)... آقا دیگه عادت کردن، به نظرم بریم ادامۀ بررسی‌هامون دربارۀ حضور یا عدم حضور در مراسم اربعین رو داشته باشیم که سالِ بعد پست‌های باکلاس‌تری ازش بنویسیم و همه رو دعوت به تفکر کنیم (اون‌جایی که همه دارن می‌رن عمل کنن :) ...) آقا به ما خوشگلای نایسِ مذهبیِ باکلاسِ اهلِ تفکر(!) و برنامه(!) عادت دارن :)) ... ماکو مشکل ؛)

    قبل از پاسخ سؤال، دوست دارم این پست رو هم لینک بدم. بینِ این همه پستِ پاییزیِ دلیِ احساسی، یه پستِ عاقلانه دیدم که من و یادِ ماجرای بدون آب و غذا و بدونِ نمازِ دوستِ شهید چمران که 24 ساعت خوابیده انداخت! تفاوت از زمین تا آسمان است!... پستِ خانم صبا، مخلصانه و بدونِ شوآف و تظاهر، نگاهِ یه عبده به شروعِ یه فصل! 

    ازتون یاد گرفتم خانم صبا. متن‌تون رو نوشتم و در قنوتِ نمازم خوندمش. مأجورین ان‌شاءالله. ما رو هم دعا بفرمایید. 

    و اما سؤال: کنارِ پیام‌های متعدد و پیچیده و اساسیِ پیاده‌رویِ آقای رئیسی در نیویورک، ساده‌ترین پیامِ مهمِ این پیاده‌روی چی بود؟

    مقدمه: هدفم از طرحِ سؤال، جذب شدن بچه‌هام به سفرِ آقای رئیسی و کنکاش کردن در اون چند روز بود که هم با دستاوردها آشنا بشن، هم نکات رو ببینن، هم فراتر از دو تا تیترِ خبری مجبور به بررسی دقیق شن، هم رفرنس‌های خبری متفاوتِ داخلی و خارجی ببینن که پسرم در سؤالات و شبهاتِ ناخودآگاهی که ممکنه در فضای مدرسه پیش بیاد بتونه جواب بده، و دخترم مشخصا بتونه ارائه و بیان کنه. نگاه به کوچیکیِ پسرم نکنین! مادرش تعریف می‌کرد مشهد که بودیم با هم سوار تاکسی شدن که برن دکتر. ام‌یحیی وقتی من نیستم پسرم و جلو می‌نشونه که بهش القا کنه مردِ من الآن تویی. پسرم و کلا پسرها از این حس خیلی حال می‌کنن و مسؤولیت می‌پذیرن. ماه صفر بود و عزای اهل بیت علیهم السلام دیگه. تا نشستن دیده راننده آهنگ گذاشته اونم چه رقص و بزن‌بکوبی! پسرم با همۀ بچگیش، همون‌طور که صندلی کنار راننده بوده بهش گفته آقا! شهادت امام حسینه! آهنگ چرا گذاشتین؟! مردِ بی‌وجدان برگشته به یه پسربچۀ دبستانی جواب داده مگه شما امام حسین علیه السلام ( اون که علیه السلام نگفته، من نوشتم) رو دیدی که شهادتش رو باور کردی؟! ام‌یحیی به قدری از این جواب ناراحت شده بود که حد نداشت... یعنی تا مرز نفرین اون مرد رفت و شکر خدا تونستم آرومش کنم و به جای نفرین دعاش کرد خدا عقلش بده. از اعتقادش ناراحت نشده بود ها! از این ناراحت شده بود که باید مراعات یه بچه رو می‌کرد و افکار فاسدش رو منتقل نمی‌کرد، بچۀ من برای چنین روزی آماده بود الحمدلله، اگر بچه‌ای بود که آمادگی ذهنی نداشت و این شبهه رو بهش می‌گفتن چی؟ ام‌یحیی می‌گفت همه‌شون دهناشون می‌جنبه که به بچه‌ها عقایدتون رو تزریق نکنین، اما فقط حرف مفته و خودشون هر لجنی رو به بچه‌ها می‌گن! ولی شکرِ خدا پسرم با آمادگی جوابش و داده که مگه شما پدربزرگِ پدربزرگتون رو دیدید که براش احترام قائلید؟! یا مثلا کوروش کبیر که می‌گن و دیدید مگه؟! راننده چپ‌چپ به پسرم نگاه کرده و بعد از آینه زل زده به ام‌یحیی. ام‌یحیی می‌گه با چنان غروری چشم تو چشمش از آینه نگاه کردم که پودر شد و آهنگش و خاموش کرد. بعد هم برداشته جوری که راننده بشنوه رو به یحیی که بغلش بوده گفته؛ ان‌شاءالله شما رو هم شبیهِ برادرت تربیت می‌کنم، دانا و عاقل :))) مادر و پسر راننده رو گذاشتن تو جیبشون :))) ماشاءالله لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. 

    حالا هم چون مهم‌ترین وظیفۀ خودم و دغدغه‌مندها رو بیان و بروزِ خدمات دولتِ آقای رئیسی می‌دونم که برای دو سالِ آینده مردم رو ولو یک نفر، آگاه کرده باشیم که درست رأی بدن و درست اطلاعات به بقیه بگن، قبل از شروع مدرسه باید بچه‌ها رو جذبِ این سفرِ مهم و پردستاورد می‌کردم. 

    بله، دستاورد و پیامِ مهم زیاد داشت؛ 

    عزت، بلد بودنِ زبانِ دنیا، استقلال، ولایت‌پذیری، شجاعت، توکل، اخلاص، قدرت، ایمان، عمل، پایین اومدن تورم، رویکردِ آفندی و تهاجمیِ سخنرانی‌های آقای رئیسی به جای رویکردِ بزدلانۀ دفاعی، قاطعیت، تیزهوشی و حاضرجوابی و نکته‌سنجی، تیمِ رسانه‌ای و امنیتیِ هوشمند و کاربلد خصوصا در برخورد با برعندازا، بازگشتِ سه هزار و خرده‌ای الواح باستانیِ کشورمون، باجِ عظیمی که آمریکا بهمون داد تا ازمون کتک نخوره و خون به دلِ برعندازا کرد :))، مصاحبه نکردن با پرسشگرِ بی‌حجاب، راه رفتنِ آقای رئیسی تو خیابون‌های نیویورک و هیییییییچ غلطی نکردنِ برعندازا جایی که به قولِ خودشون نه باتومه، نه گاز اشک‌آور، نه تفنگ ساچمه‌ای :))) و و و... اوووو قشنگ لیست دخترم و باید ببینید از بررسی‌هاش! لیست ام‌یحیی که در حد یه مقاله است! یعنی بیشتر از این‌که گوشت شده به تن‌مون می‌دونین چیه؟ این‌که ذوقِ عالم و داریم وقتی به ذوقِ امام خامنه‌ای _خودم و خونواده‌م به فداشون_ از عملکردِ آقای رئیسی فکر می‌کنیم... دمت گرم خادمِ امام رضاجان! نزدیک سی و خرده‌ای سال با وجود مترسکای اصلاح‌طلب سرافکندۀ دنیا بودیم، حالا ولی همون‌جا که قرآن آوردی بالا، سرِ ما هم بالا رفت... دمت گرم! 

    اما پیاده‌رویه یه نکتۀ خیلی خفن دیگه هم داشت که من نمی‌تونم رفرنس بدم بگم از فلان تحلیل بهش رسیدم، نه! نتیجۀ خودمه. برای همین برای بچه‌ها سخت بود و با وجود راهنمایی‌‌هایی که کردم نتونستن به جواب برسن و جایزه رو کسی نگرفت. 

    پاسخ: به آقای رئیسی می‌گن بایدن خرفته می‌خواد با شما حرف بزنه، می‌گه حرفی نداریم. تحریم‌ها رو هروقت برداشت، در خدمتیم، حرفمون همون حرف قبلیه :)) 

    هر سال اول آمریکا سخنرانی داره، امسال جوری برنامه می‌ریزن که سخنرانی آمریکا بعد از آقای رئیسی باشه که مجبور به دیدار هم بشن. 

    آقای رئیسی که سخنرانی‌شون تموم میشه در حال رفتنن که بهشون می‌گن به خاطر اومدن بایدن خیابونا قرق شده و امنیتیه و ماشین اجازۀ تردد نداره... 

    آقای رئیسی می‌گن مشکلی نیست! پیاده میریم :)))))))))) 

    و پیاده می‌رن تو خیابونایی که برعندازاش تا قبلِ ایشون داشتن عربده می‌کشیدن و فحشای ناموسی می‌دادن و انگشتِ شخصیت‌شون و نشون می‌دادن و برخی ابلهانِ ایران رو تحریک می‌کردن که بریزن وسط خیابون و لنگش کن، لنگش کن می‌خوندن! 

    فیلمِ پیاده‌روی‌شون و دیدین؟ یه برعنداز نبوده که یه وق بزنه :))))))))))))) آی فریب‌خورده‌های زن زندگی هرزگیِ طفلکی که خودتون هم پشتِ خودتون نیستید :)))

    می‌دونین همۀ اینا چه معنی‌ای می‌ده؟

    تا خودت نخوای، هییییییییییییییییییییییییییچ‌کس نمی‌تونه مجبورت کنه به کاری! 

    این ساده‌ترین پیامِ مهمِ پیاده‌رویِ آقای رئیسیه! 

    صد تا بهانه از دلِ این ماجرا می‌تونست دربیاره که بشینه پای مذاکره با بایدن خرفت! صد تا بهانه! 

    اتاقِ فکرِ بایدنِ خرفت رو بعد از این‌همه برنامه چیدن، با سر کوبوند زمین! 

    من از عمودِ 110 تا 313 رو به نیابت از آقای رئیسی تو مشّایه قدم برداشتم اما به بچه‌هام گفتم، ایمان دارم ثوابِ پیاده‌رویِ آقای رئیسی تو قلبِ نیویورک بیشتر از پیاده‌رویِ منه! جفتمون برای اعتلای پرچمِ اسلام رفتیم، اما اثرِ پیاده‌رویِ من کجا و اثرِ پیاده‌روی ایشون کجا! شرایطِ امن و امان و خوشِ پیاده‌رویِ من کجا و شرایطِ امنیتی و خاصِ پیاده‌رویِ ایشون کجا! 

    چه کردی آقای رئیسی با بهانه‌گیرها! چه کردی! 

    ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. 

     

     

     

     

     

    || الهی آخرین سالِ غیبت‌مون باشه آقا... حلال کن ما بهانه‌جوهای بهانه‌گیرِ بهانه‌پرستِ بهانه‌دوستِ بهانه‌خواهِ بهانه‌پذیرِ بهانه‌طرف رو... ||

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس