اوّلین خبر رو کی به من داد؟ ملّای روستامون. زنگ زده بود و بهم می‌گفت دیدی فلسطین چه کار کرده؟ و من هنوز بی‌خبر بودم و می‌گفتم قطع کن تا اخبار و چک کنم. 

اگه بخوام از بخشِ کوچیکی از برنامه‌مون تو بلوچستان رمزگشایی کنم؛ یکیش اینه که اینجا به عنوانِ برنامه فرهنگی روی دو تا محور طرح ریختم. مسألۀ فلسطین و رود هیرمند و ریشۀ خشکیِ سیستان و بلوچستان. 

در موردِ دومی بعد از یک سال و نیم کارِ مداوم و بابرنامه رسیدیم به اینجا که تا پانزده روستای اطرافمون در حد آقای خسرو معتضد از ماجرای هیرمند باخبرن و حتی در صحبتِ یومیه با لعنت بر پهلوی و با غیظ و غضب صحبت می‌کنن و الحمدلله سر همین یه قلم جنایتِ پهلوی چنان منطقۀ ما ضدپهلویه که واقعا نمونه نداره. لطف و عنایتِ امام زمان ارواحنا فداهه که حق بهشون رسیده و متوجهش شدن. 

در موردِ دومی روستای ما و روستای کناری در حد خودِ اسرائیلِ غاصب می‌دونه چه اتفاقی افتاده و روی مسألۀ فلسطین حساس شدن. امروز هم ملّای روستای کناری و هم ملّای روستای ما دعوت گرفتن و لندو و شیرچای به مهمان‌ها دادن. درواقع سرسلامتی برای فلسطینی‌ها و سرور برای هلاکتِ نجس‌های اسرائیلی. برای همین واقعا سرِ ما شلوغ بود و فرصتِ سر خاروندن نداشتیم. اما من وقتِ اصلی رو گذاشتم روی بچه‌هام چون باید مدرسه هم یه تکونی می‌خورد. 

از خونۀ ملّامون که برگشتیم ام‌یحیی جملۀ خوبی گفت و شروعِ برنامۀ ما شد. گفت ای کاش ما هم الآن فلسطین بودیم و شونه به شونۀ اونا با رژیمِ بچه‌کُشِ اسرائیل می‌جنگیدیم. من همین و گرفتم و گفتم حالا که دستمون کوتاهه بگید از همین راهِ دور چه کار کنیم؟ بیاید هرکس قدرِ خودش وظیفه‌ش و انجام بده. 

قطعا اولین راهِ حل، خوندن نمازِ استغاثه به امام زمان ارواحنا فداه هست که در خانوادۀ ما مرسومه. در سختی و راحتی ما پناه می‌بریم به صاحبمون و از ایشون التماس ظهور و فرج داریم. خب در خونه با هم نماز خوندیم و برای ظهور و یاری و پیروزیِ حزب‌الله دعا کردیم. 

ام‌یحیی نذر کرد برای کلاس پسرم کلوچه درست کنه. پسرم هم قرار شد بشینه و روی کاغذ با مدادشمعی پرچمِ فلسطین بکشه که بچسبونیم به خلال دندون و روی هر کلوچه یه پرچم بذاریم. دو تا پیکسلِ مسجدالاقصی هم داشتیم که یکی‌ش رو روی کولۀ پسرم زدیم و یکی رو سمتِ چپِ فرمش، روی سینه‌ش. مدرسه و معلمِ پسرم الحمدلله حزب‌الله هستن و می‌دونستیم استقبال هم می‌کنن. با این حال شب چند تا شبهه رو دورِ هم مرور کردیم که ذهنِ پسرم برای جواب دادن آماده باشه. 

اصلِ ماجرا ولی مدرسۀ دخترم بود. برامون به شدت اهمیت داشت و داره که بتونیم در مدرسه نقشِ مؤثری ایفا کنیم. الحمدلله از پارسال تا امسال دو نفر هم‌عقیدۀ دخترم و دوست‌هاش شدن و غبارها براشون کنار رفته. باید بگم این مسأله رو مدیونِ دخترم و ام‌یحیی با هم هستیم که وقت گذاشتن و ماهی یک بار پذیرای دخترا بودن و با جشن و دورهمی تونستن خیلی مسائل رو باز کنن. مدرسۀ دخترم دبیرهای علیه‌السلامی نداره و خصوصا با سه تا دبیرش حسابی در چالش هستیم و چون در تلاشن ذهن‌ها رو فاسد کنن، ما هم استوار همیشه برای مقابله تلاش کردیم. 

برای دخترم نمی‌تونستیم خوراکی و نذری بفرستیم، نمی‌خوردن و زمینۀ تنش هم بالا می‌رفت. باید فضا رو به سمتِ تفکر و گفتمان پیش برد اونجا. یه‌جور جنگِ نرم در مدرسۀ دخترم در جریانه که ما هم باید متناسب با همون پیش بریم. یکی از کارایی که تو این مدرسه تو این دو سال کردیم، المان‌گذاری برای ایامِ خاصه. چون مجالِ گفتگو نیست، از مجالِ اشاره و تلنگر استفاده کردیم. طبقِ قرار در تمام ایامِ ولادتی و عیدیِ ائمه علیهم السلام یا مراسماتِ مربوط به انقلاب اسلامی، دخترم یه شالِ سفید می‌نداخت دورِ گردنش و می‌رفت مدرسه. چون فرم مدرسه دارن، نمی‌تونست در کل لباس تغییر ایجاد کنه، بنابراین با المان پیش رفتیم. شالِ سفید و اگر داشتیم پیکسل‌های مناسبتی. 

در تموم ایامِ شهادتی و عزای ائمه علیهم السلام هم شالِ مشکیِ عزا استفاده می‌کرد با یه سری تغییراتِ رفتاری. مثلا در محرم و صفر مراقبت می‌کرد روی خنده‌ها و شوخی‌ها، میزان خورد و خوراک که واقعا به چشمِ هم‌کلاسی‌هاش اومده بود و همین بابِ سؤال رو باز کرده بود و دستِ ما برای تبیین باز بود. 

خب گاهی هم به لطفِ دبیراش مجبور می‌شدیم به راهای مستقیم روی بیاریم و دخترم عملا و علنی وارد فاز مباحثه می‌شد و با دبیرش در کلاس گفتگو می‌کرد و پاسخِ لجن‌پراکنی‌هاشون رو می‌داد. واقعا پارسال ما هر صبح که دخترم و مدرسه می‌بردیم، هم من، هم ام‌یحیی نذر برمی‌داشتیم دخترم با جسم و روحِ سالم از مدرسه برگرده خونه. سر اغتشاشات دو_سه تا از دبیرای خائنِ مفت‌خورش زیادی لجن‌پراکنی می‌کردن و دخترم آدمِ سکوت نیست! پاسخ می‌داد و شجاعانه مقاومت و دفاعِ مقدس می‌کرد. حتی خودم یه جاهایی دعوت به صبر و سکوتش می‌کردم اما ماشاءالله از حق کوتاه نمیومد و شجاعانه ایستادگی داشت. 

برای جشنِ سگ‌کُشی هم شال سفیدش رو آماده کرد که بندازه روی شونه‌ش و دو تا پیکسلِ گنده از سیدحسن نصرالله و پرچمِ فلسطین که تو مشّایه هم به کوله‌پشتیش نصب کرده بود و سوژۀ عکاسیِ یه گروهِ بزرگِ لبنانی شده بود :)

برنامۀ اصلی‌مون هم مرورِ شبهات بود که بعد از شام انجام دادیم. نشستیم دورِ هم و رفتیم تو مجازی و شبهات رو پیدا می‌کردیم و جواب رو با هم مرور. الحمدلله جز دو مورد، دخترم بقیه رو مسلط بود و مستند و با رفرنس می‌تونست صحبت کنه. اون دو مورد هم تونستیم یه‌شبه جمع‌وجورش کنیم و البته یادداشت کردیم جزو اولویت‌های مطالعاتی قرار بگیره که رخنه‌های فکری اونا هم براش پر بشه. 

مثلا تو شبهاتِ همین یه شب کلی تکرار شده بود که بچه‌های اسرائیلی‌ها که نظامی نیستن و آه و فلان(!) خب ما مرور داشتیم که بچۀ عقرب اصلا برای نیش زدن به دنیا میاد! اسرائیل غیرنظامی نداره، اونا سربازِ کودک‌کش متولد می‌شن، سربازِ کودک‌کش بزرگ می‌شن، سربازِ کودک‌کش تربیت می‌شن و سگ‌های نجسی‌ان که شکارچیِ شنبه نشون داده ذات و فطرتشون چیه. بنابراین آه و ناله نداره! بچۀ عقرب رو باید کُشت و بشری رو نجات داد. 

پشتِ سرِ این شبهه اینه که اگر بهت گفتن تندرو چی؟ و یادش بود که صحبتِ حضرتِ آقا رو بگه و جواب بده و اتفاقا به تندرو بودنش افتخار کنه و خدا رو شاکر باشه. 

یه شبهه این بود که برخی کشورهای غرب آسیا دارن دو طرف رو دعوت به صلح و آتش بس می‌کنن، و الحمدلله این رو دقیق می‌دونست که ما اصلا طویله‌ای به اسم اسرائیل نمی‌شناسیم که بخوایم طرف حسابش کنیم و دعوت به صلح کنیم(!) این لکۀ نجس باید از کل خلقت پاک شه و ان‌شاءالله می‌شه. 

در موردِ هرکس هم که برای سگ‌های اسرائیلی دل می‌سوزونه بی‌برو برگرد گفتم بگو حرومزاده‌اید. نطفه و لقمه که مشکل داشته باشه آدم سمتِ این غدۀ سرطانی می‌ایسته. و اگر بینِ دوستانت هم بودن حتما از دایرۀ روابطت حذفشون کن و با اطمینان بهشون بگو که به قول امام موسی صدر اگر اسرائیل و شیطان با هم بجنگن، ما قطعا کنار شیطان می‌ایستیم. 

یه مروری هم داشتیم از بای بسم اللهِ اسرائیل و آیاتِ قرآن و بهانه‌ها و بلاهایی که سرِ پیامبرشون آوردن و برنامۀ نیل تا فراتشون تاااااااااااااااااا جنایاتِ چندین ساله‌شون نسبت به کودکانِ فلسطینی و امورِ امروزشون. برای پسرم این مطلب کمی ثقیل بود و هنوز جای کار داره که تخصصی برای اون بعدا با کتاب قصه و نمایش و کلیپ و نقاشی و این چیزا باید توضیح بدیم. اولویت و ضرورتِ ما برای این چند روز مدرسۀ دخترم بود که الحمدلله تا الآن خدا یاری کرده و طوفان الاقصی اونجا هم برپاست و ما پیروزِ میدان :) به قولِ امام خامنه‌ای _جان‌مون به فداشون_؛ ما با خدا باشیم، در راهِ خدا باشیم، پیروزی، قطعیِ صد در صد است :)

ما خیلی نسلِ خوشبختی هستیم... خیلی! خیلی! و خدا می‌دونه چه حسابی ازمون بکشن بابتِ این نعمات... خدا می‌دونه چه بازخواستی بشیم... الله اکبر! 

نعمتِ جمهوری اسلامی با تمامِ قدرتش که از زمین و آسمون براش باریدن و یه تمبون‌پاره عُرضه نداشت یه پرچمِ مدرسۀ متروکۀ وسطِ بیابون‌مون و پایین بکشه :) 

نعمتِ دیدنِ این روزها که تا آزادیِ قدس فاصله‌ای نیست... 

نعمتِ مقتدرترین رهبر... فهیم‌ترین مردم... صبورترین مستضعفین... 

نعمتِ دیدنِ یه دولتِ انقلابی بعد از سی و خرده‌ای سال استیلای اصلاح‌طلبای فاسد... 

نعمتِ عزت در منطقه... در دنیا... در سازمان ملل... 

نعمتِ ... نعمتِ ... نعمتِ ... 

خدا می‌دونه بابتِ یه قطره خونِ روح‌الله عجمیان چقدر بازخواست شیم... پناه بر خدا از کم‌کاری... پناه بر خدا از محافظه‌کاری... پناه بر خدا از تعارف... پناه بر خدا از مماشات... پناه بر خدا از وبلاگ و قلمی که به مظلومیت و حقانیتِ فلسطین نچرخیده... پناه بر خدا از لقمه‌ها و نطفه‌های حروم... 

برای دیدنِ این روزها هزار الحمدلله :)

قبل از اینجا رفتم روی گروهِ دخترایی که اربعین با هم بودیم؛ همون چهار تا اتوبوس. یه پیامِ خیلی جدی و دقیق نوشتم برای ثبت‌نام و فرستادم. 

ثبت‌ِ نامِ اردوی جهادیِ فلسطین

گروهِ جهادیِ فلان، برای پس از پیروزی و فتحِ قدس، ثبتِ نامِ نیروی عمرانی، فرهنگی و کودک دارد. 

خواهران و برادرانِ جهادگر در هریک از شاخه‌ها که توانمندی دارند، برای روزِ موعود ثبتِ نام به عمل آورند. 

یعنی پیام و گذاشتم، فهیمه خانم و رفقاشون بی‌هیچ سؤالی برای من لبیک فرستادن... و بعد سیلِ پیام‌ها شروع شد... :) این تازه گروهِ خواهرانِ ما بود... یعنی خواهران و دخترانِ ما الآن دلشون فلسطینه... فکر کنین مردانِ مبارزِ ما چه حالی دارن... 

من اینجا می‌نویسم و قول می‌دم؛ که جزوِ اولین کاروان‌دارهای مسیرِ مسجدالاقصی هستم و هم گروهِ جهادی خواهم برد، هم کاروانِ زیارتی. 

به قولِ سیدحسن نصرالله:

بسم الله الرحمن الرحیم.