شاگردبنّا دو شب هست و دو شب نیست. سرش خیلی خیلی شلوغه و درگیر یه پروژۀ بزرگ آبرسانی. اینکه پرسیده بودید نکنه رفته قدس؟ نه، قدس نمیره. سوریه هم که رفت چون رفتن نیروهای ایرانی تأییدشده بود و بااجازه و سازماندهی بود. رفتن به قدس ولی نه نظم داره و نه برنامه، و بهقول شاگردبنّا هر کارِ بینظم و بیبرنامه محکوم به شکسته. برای قدس دارن یه کارایی در سطح کشوری میکنن اما نه اینکه برن. درگیر یه پروژۀ عظیم آبرسانیه. ما رو اوّل به خدا و بعد به امام زمان ارواحنا فداه و آخر هم به پسرم سپرد. گفت در نبودِ من مردِ خونه شمایی و باید حواست به مادر و خواهر و برادرت باشه. اینا تو خونۀ ما حرف نیست! شوخی و کارای بیهوده و مسخرۀ روانشناسیِ غربی هم نیست(!) دین اسلام تکلیفگراست، ما هم دقیق تکلیف میدیم. مثلا بخشِ زیادی از کارای شاگردبنّا تو خونه رو کامل محوّل کردیم به پسرم و اون انجامشون میده. کفالتِ یحیی هم که با اونه و حسابی پسرم هم سرش شلوغه. از مدرسه میاد، یک ساعت میخوابه. بیدار میشه با هم ناهار میخوریم و زودی مشقاش و مینویسه و درس میخونه و میچسبه به کارا.
جمعهای که گذشت سَعد اومد دنبالش که با هم برن نخلستون بازی. سَعد مال روستاهای اطرافه. هر از چندگاهی به پسرم سر میزنه و دوستای خوبی برای هم هستن. دو سال ازش بزرگتره و معمولا به بازیهای تیمی میبرش. از من اجازه گرفت و من با تخمین مسافت رفت و برگشت، بهش چهار ساعت اجازه دادم. پسرم هم ساعتِ مچیش و که کفِ صفحهش صورتِ ماهِ سردار سلیمانیه نگاه کرد و تو ذهنش زمانبندی کرد و چشم گفت و رفت.
اما بعد از چهار ساعت برنگشت! بعد از پنج ساعت و نیم برگشت و تو تاریکی... وقتی دلِ من هزار جا رفته بود و هزار فکر کرده بودم... وقتی یک ساعت و نیم چادربهسر هی رفته بودم روی ایوون و تا دوردستها رو دید میزدم و خبری از پسرم نبود! وقتی خواهرش میخواست راه بیفته بره نخلستون و من یادم اومد نخلستون پای کوهه و همین چند وقت پیش یه جوونورِ وحشی رو توش شکار کرده بودن نذاشتم. نصفِ مردای روستا نیستن و با همسرم درگیرِ کارن. اونایی هم که موندن پیران و بزرگانِ روستا هستن که بندگانِ خدا پا و جونِ تا نخلستون رفتن ندارن. یحیی به بغل روی ایوون با دخترم چشم دوختیم به راه. پسرم خوشقوله. تا حالا نشده بود به ما حرفی بزنه و بهش عمل نکنه. یعنی سابقۀ بدقولی نداره. همین من و خواهرش و بیشتر نگران کرده. بعد از کلی نذر و نیاز تصمیم میگیرم خودم برم دنبالش. یحیی رو میدم دخترم و میرم که چادرچاقچور کنم که صدای دخترم میاد. تا میرم روی ایوون از دور میبینم که یکی داره از نخلستون برمیگرده. به دیدِ ما که میرسه میبینم پسرمه. الحمدلله! سالمه. پس چرا دیر کرده؟
وقتی میرسه ازش میپرسیم. میگه سعد گفته بریم ببینیم عثمان چرا نیومده. عثمان اون یکی دوستشونه که روستاشون سه ساعت با ما فاصله داره. گفتم این خارج از زمانبندیایه که با هم بسته بودیم. قبول کرد اشتباه کرده اما این مسأله باید به پدرش گزارش میشد. میاد باهام صحبت میکنه که این بار از دستش در رفته. وسوسه شده چون از وقتی از مشهد اومدیم عثمان و ندیده. توضیحاتش و شنیدم اما نباید وقتی پدرش نیست این اتفاق میافتاد. بهش گفتم شما رفتی نخلستون. بعد هم با پای پیاده انداختی تو بیابون و رفتی یه روستای دیگه. اگه بلایی سرتون میومد من اینجا بیمرد چه کار کنم؟ خواهرت چه کار کنه؟ بدعهدی کردی! پدرت ما رو به تو سپرده، اگر ندونه چی شده من به اعتمادش خیانت کردم.
شاگردبنّا خبر میده شب میرسه خونه. پسرم دل تو دلش نیست. مدام در حال گفتگوییم با هم. من هم دارم وسوسه میشم به پدرش چیزی نگم، اما مدام به خودم تکرار میکنم هفت سالِ دوم بچه باید غلامِ محض باشه، مطیع و تسلیم و فرمانبردار. پدر و مادر باید عاقل باشن نه دلسوز. اگر دلسوز باشم گند میزنم به تربیتِ بچهم. گند میزنم به دنیا و آخرتش. به خوشبختی و سعادتش.
با نفسم حسابی در جنگم. در عین حال سعی میکنم برای پسرم هم شرح بدم چرا اصرار دارم باید پدرش بدونه؛ اون حق داره در جریان باشه وقتی ما رو به تو میسپاره و میره نباید خیالش راحت باشه... اون حق داره بدونه تربیتِ دقیق و اصولیش یک مورد بدعهدی داشته برای کاری غیرضروری که بعدا هم میشده انجامش بده... حق داره بدونه نه تنها باید نگرانِ ما باشه وقتی نیست که باید نگرانِ خودت هم باشه... اون باید بدونه چون ولیّ و رئیسِ این خونه و ماست... چون به همۀ ما اعتماد کرده و ما رو به هم سپرده و با خیال راحت رفته کار کنه و ما خیانت در امانت کردیم... همۀ اینها رو براش شرح میدم که شفاف بدونه اشتباهش کجاست و چرا باید به پدرش گفته شه.
شاگردبنّا که میاد اول میذارم همه همدیگه رو ببینیم، حال و احوال کنیم، خستگی در کنه، چای و میوه دورِ هم بخوریم و از این دو روز به هم خبر بدیم و بدونیم هرکی در چه حالی بوده. کمکم وقتِ شام که میرسه میگم من قبل از شام باید به شما چیزی بگم. دخترم یحیی به بغل میشینه دورتر و دمِ درِ آشپزخونه. پسرم سرافکنده میاد و دوزانو میشینه روبروی باباش. دوست داشتم بذارم فردا صبح به شاگردبنّا بگم اما اضطرابش برای پسرم میموند و آزاردهنده بود. خصوصا که صبح میرفت مدرسه و با ذهنی مشوّش روزش خراب میشد. کِش ندادم ماجرا رو که نه اثرِ تربیتیش بره، نه پسرم آزار روحی ببینه و دلش مدام بجوشه که چی شد، چی نشد. حالا کمی دیرتر شام میخوریم و دیرتر میخوابیم. فقط طفلی شوهرم از راه نرسیده خستگی به تنش میماسه...
ماجرا رو برای شاگردبنّا میگم. پسرم سرش و چنان پایین انداخته که نمیتونیم صورتش رو ببینیم. شاگردبنّا چند تا سؤال ازش میپرسه: صحبتای مادرت کامله؟ بله. چیزی نمیخوای بهش اضافه کنی؟ نه. پس قبول داری؟ بله. کارت ضروری بوده؟ نه. میتونستی بعدا هم انجامش بدی؟ بله. ساعت و دیدی و رفتی؟ اولش نه ولی بعد که رسیدیم جای عثمان ساعت و دیدم. وقتی فهمیدی بلافاصله برگشتی؟ نه. چرا؟ گفتم حالا که اومدم، عثمان و ببینم و بعد برگردم. قبول داری این اشتباهِ بعدیته؟ بله. بزرگترین اشتباهت میدونی کجاست؟ بدعهدی. نه! اینکه حواسم به ساعت نبود؟ نه! اینکه ساعت و دیدم و بازم موندم؟ نه!
پسرم سرش و بالا میاره و نگاهی به من میندازه. تازه میبینم صورتش از خجالت چقدر سرخ شده! داره با چشماش از من کمک میگیره که بهش جواب و برسونم ولی خودم هم نمیدونم بزرگتر از اینا چه خطایی کرده! میخوام سنگینیِ فضا بدونِ اینکه مراحلِ تربیتیِ پدرش کمرنگ شه، تلطیف بشه. خودم از شاگردبنّا میپرسم بزرگترین خطاش و میشه شما بگید چی بوده؟ شاگردبنّا به پسرم نگاه میکنه و میگه اینکه اصلا رفتی!
پسرم جواب میده: مادر اجازه داد! شاگردبنّا جواب میده: به طرماح هم امام اجازه داد!
ماجرای طرماح بن عدی رو ما میدونیم؛ من و پسرم و دخترم. رو بحثای عاشورایی زیاد کار کردیم. گره باز شد و فهمیدیم کجا اشتباه بوده. پسرم دوباره سرش و میندازه پایین. شاگردبنّا ادامه داد: مادر و خواهرت تنها و بیمرد... کارت ضروری نبوده... مردِ این خونه تو بودی... مادر و خواهرت امانت دستِ تو بودن... باید خودت به این مسائل فکر میکردی که اصلا به مادرت نرسه که بخواد اجازه بده! باید به سعد میگفتی فعلا اولویت و ضرورتت چیز دیگه است... باید بهش میگفتی به محضِ پیش اومدنِ فرصت خودت میری سراغش... باید اولویت و ضرورت و تکلیفت رو میشناختی! این اشتباهِ بزرگته! اما من بابتِ این نمیخوام تنبیهت کنم. اینکه تکلیفت رو نشناختی رو باید ببری محضر خدا و امام زمان و ازشون عذر بخوای و کمک. تنبیهِ من بابتِ دلِ مادرته!
سر میچرخونه سمتِ من و ازم میپرسه: گفتی یک ساعت روی ایوان چشمبهراه بودی یا یک ساعت و نیم؟ من جواب میدم: یک ساعت و نیم.
شاگردبنّا رو میکنه به پسرم و میگه یک ساعت و نیم دلِ مادرت لرزیده! به شما گفته بودم عاقبت بخیری رضایتِ دلِ مادرته، درسته؟ بله. خواهرت روی احادیثِ مرتبط با حرمت و رضایتِ مادر با شما کار کرده و آگاهی به اهمیتش، درسته؟ بله. شما میری تو اتاقِ کار. بدونِ کتاب و دفتر و تبلت و وسیلهای. یک ساعت و نیم میشینی و به ساعت نگاه میکنی. بعد از یک ساعت و نیم میتونی بیای بیرون با هم شام بخوریم.
همهمون جا خوردیم. من خودم و میخورم که کاش گفته بودم یک ساعت، چهل دقیقه... پسرم چشم گفت و رفت تو اتاق و سکوتِ وحشتناکی به خونه حاکم شد. همهمون همونجور ساکت نشسته بودیم جای خودمون. تنبیه برای پدر و مادر سخته اما باید عاقل باشیم، نه دلسوز! عاقبتِ یک انسان دستِ ماست... کوتاهی کنیم جهانی رو کُشتیم...
بیست دقیقه گذشته که صدای گریۀ پسرم از اتاق میاد... به شاگردبنّا نگاه میکنم... از شدتِ ناراحتی صورتش برافروخته است... اونم در جنگه... جنگ با خودش که پدرِ عاقلی بمونه و دلسوز نباشه... صدای گریۀ پسرم دیوانهم کرده... اما باید دوام بیارم... هفت سالِ دوم غلام و تسلیم... هفت سالِ دوم برده و حلقهبهگوش... باید دوام بیارم تا مرد از اون اتاق بیاد بیرون... مرد! نه یه جوانِ بیتعهد و پربهانۀ صبح تا شب و شب تا صبح آنلاین و پلاس! بیخانواده و بیتلاش و پر از ادعا و بهانه پشتِ بهانه! بلند میشم میرم آشپزخونه که خودم و مشغولِ آماده کردنِ شام کنم. که بگذره این یک ساعت و نیمِ لعنتی... یحیی تیزه... فهمیده هوای خونه طوفانیه... انداخته روی گریه... من از دریچۀ آشپزخونه حواسم به شوهرمه... تکون نخورده و صورتش هنوز برافروخته است... در رنجه... در رنجِ ولایت... در رنجِ مسؤولیت... که رشد رنج داره و مربّی بیش از متربّی رنج میکشه... به دخترم میرسونم یحیی رو ببره حیاط پشتِ خونه... اما همینکه میرسن ایوون میبینم در محو شدنِ صدای یحیی، صدای گریۀ پسرم شفاف شنیده میشه... اینجوری هم پدرش اذیت میشه و هم من... اشاره میکنم برگرده داخل که حداقل صدای گریۀ پسرم تو صدای گریۀ یحیی گم شه...
شام آماده است... سفره رو پهن کردم و چیدم و اونم آماده است... بیست دقیقۀ آخره... نه گریۀ پسرم قطع شده، نه گریۀ یحیی... گوشۀ چشمهای دخترم هم خیسه و شوهرم فقط زانو به زانو شده... نه حرفی زده، نه چایِ یخشدهای رو که سی دقیقۀ پیش براش بردم دست زده... خودم؟ خودم یه دلِ سیر تو آشپزخونه گریه کردم... بیصدا و یواشکی... بعد کلی آبِ سرد زدم به صورتم که شوهرم نفهمه... که دلش در مسیرِ تربیت و رشدِ پسرم سست نشه... پشتشم. بهش اعتماد دارم. و میدونم برنامهش برای بچههامون چیه. پای همۀ تصمیماش هستم. باید از این خونه سرباز برای امام زمان ارواحنا فداه بیرون بره... باید فداییِ سیدعلی داشته باشیم... قدسها در پیش داریم و طوفانها! هنوز که چیزی نشده! هنوز که اتفاقی نیفتاده! روزهای مهمتر و سختتری در پیشه که غربالهای اساسیتر داره...
بالاخره یک ساعت و نیمِ کذایی تموم میشه و پسرم سریع از اتاق میزنه بیرون... چشماش تو کاسه خون... صورتش رنگپریده... تنش لرزان... میبینه پدرش از جاش تکون نخورده... من تو تربیتِ دخترم دیدم؛ قشنگ میفهمن و یادشون میمونه که پدرش در رنجِ رشد کنارشون بود... پابهپاشون رنج کشید و چشم به راهِ رشدشون نشست. چایِ یخزدۀ دستنزدۀ کنارِ دستِ پدرش رو میبینه. تا پدرش اجازه نداده از دمِ درِ اتاق تکون نمیخوره. شاگردبنّا با همون صورتِ برافروخته نگاهش میکنه. چند دقیقه در سکوت فقط نگاهش میکنه. اشکهای پسرم بازم میریزه. شاگردبنّا میگه برو دست و روت و بشور بیا شام بخوریم. و همه جمع میشیم دورِ سفره.
فردا ظهر که از مدرسه میاد، دستِ من و میبوسه... بیهوا... نگاهش که میکنم میگه ببخشید دلت و لرزوندم... ببخشید که چشم به راهت گذاشتم و نگرانت کردم... میبخشی من و؟