دخترک و پسرکم مدرسهان... شاگردبنّا داره برای یحیی شاهنامه میخونه... رسیده به داستان کاموس کشانی... من با زیرصدای پرصلابتِ همسرم و ذوقهای کشدارِ یحیی دکمههای کیبورد و تلقتلق فشار میدم و مینویسم...
چو خورشید بر چرخ گنبد کشید... شبِ تار شد از جهان ناپدید... یکی انجمن کرد خاقانِ چین... به دیبا بیاراست روی زمین... به پیران چنین گفت کامروز جنگ... بسازیم و روزی نباید درنگ... یکی با سرافراز گردنکشان... خنیده سواران دشمن کشان... ببینیم کایرانیان برچیند... بدین رزمگه اندرون با کیند...
تا قبل از نوشتنِ این پست مشغول بودم. همسرم راهیِ یه سفرِ دو_سه روزهس... با سعیدآقا و شیخ فضلالله... به قول مادرشوهرم؛ باز داره میره پی دردسر... این و صبح به من پیامک زدن... وقتی شاگردبنّا بچهها رو رسونده بود مدرسه و اومده بود تا کارای خودش رو بکنه و ظهر بره دنبال بچهها و وقتی اونا رو آورد راهی شن... وقتی همون کلۀ صبحی زنگ زده بود به پدرش که همیشه سحرخیزن تا ازشون بخواد براش دعای خیر کنن... مادرش هم باخبر شدن... اما بعد از خداحافظیِ شاگردبنّا باهاشون، به من پیامک زدن... نوشته بودن: تو که جلودارش نیستی، این پسر باز داره میره پی دردسر... یادت نره از زیرِ قرآن ردش کنی مادر...
وَ من لبخند زده بودم به محبتی که جاریه... که گرچه از بینِ همۀ فرزندانشون با همسرِ من تلخترین و مخالفترین هستن... اما باز از بینِ همۀ فرزندانشون، حرفِ آخر رو براشون همسرِ من میزنه... مثلِ اون مشورتِ بزرگی که خونواده با هم داشتن وقتی مشهد بودیم و همسرم پی کارهای کاروانِ اربعین بود و در جمع نبود... وَ مادرش پاشون و کرده بودن تو یه کفش که تا شاگردبنّا نیاد و نظرش و نگه، من نظری نمیدم... چه رابطۀ پیچیدهایه مادر و فرزندی... وقتی کاری که پسرت داره میره سراغش رو دوست نداری، اما قلبت براش از سینه بیرون میزنه و دلنگرونی اسیرت میکنه چون ایمان داری مسیرش درسته... یادم باشه هر روز یاد شوهرم بندازم به مادرش هم زنگ بزنه... بذاره صداش و سلامتش رو بشنون انشاءالله... بذاره راحت بخوابن... راحت بیدار شن... راحت نفس بکشن... هی دست نذارن روی قفسۀ سینه و آههای سنگین نکشن و به ناکجاهای دنیا خیره نشن و سکوت کنن... هی تو دلشون رخت نشورن و هزار بار پهن کنن و باز بریزن بههم و دوباره چنگ بزنن... چنگ بزنن... چنگ بزنن بلکه تمیز شه این همه دلواپسی...
جواب دادم مادر، قرآن داخل سینیه... کنارش یه کاسه آب... گذاشتم روی ایوان برای وقتِ رفتنش... خیالتون راحت... صدقه هم میدم و میگم خودش هم صدقه بندازه... تنها نیست، سعیدآقا و شیخ فضلالله هم هستن...
بلند میشم و میرم کولهش و چک میکنم... لباساش به اندازه است... هم گرم، هم خنک. کیسهخوابِ ساختِ استکبارش هست که برادرش از دبی براش سوغاتی آورده... این و خودش همیشه میگه... میگه خانوم! کیسهخوابِ مِید این استکبارم و گذاشتی؟ :) و وقتی میگم بله گذاشتم، به حالتِ تکبیر میگه هیهات من الذّله :))
مسواک... شارژر... پاوربانک... کابلای لپتاپش... هارد و فلشش... حرز امام حسین علیه السلام... نبات... آلوبخارا... آویشن...
برای سه وعدهشون غذا پختم. خانوم شیخ فضلالله هم بهم پیام داد که اونم برای سه وعده غذا پخته... سعی کردیم چیزایی باشه که خراب نمیشه ولی چون از مشهد یه یخدونِ کوچولو برای ماشین خرید دیگه خیالمون راحته غذاها فاسد نمیشه. هیچکدومشون شکرِ خدا اهلِ غذای بین راهی نیستن. شاگردبنّا که میگفت نون و پنیر برام بذار... به حرفش گوش ندادم. از دیشب وایسادم پای گاز به کتلت و ماکارانی درست کردن و فلافل زدن. کمی هم براش کشک سابیدم و تو بطری ریختم که غذاهاشون تموم شد خودش رو اجاق کوهنوردیش کشک درست کنه. فقط باید آب قاطیش کنه. گردو هم که براش گذاشتم. دخترم هم دیشب براشون چند تا نون پخت. آموزشهای تابستونش به ثمر رسیده و تقریبا نونِ خونه دستِ دخترمه، دیر و زود داره برداشتنش و گاهی خمیر تازه است و گاهی سوخته و قاق، اما تا خطاهای محاسباتی رو تجربه نکنه، قِلِقِ کار دستش نمیاد، برای همین به جای نق و سرکوفت زدن، از همون نون میخوریم و سعی میکنیم بهتر و بدتر شدنها رو براش ارزیابی کنیم تا به مقصود برسه و یه روز بشه بهتر از ماسی.
فلاسکش و آبجوش کردم. چند تا غنچۀ گل محمدی هم انداختم سرش. چای نپتون رو گذاشتم جیب جلوی کولهش. شکرپنیر هِلی که از مشهد آوردیم و ریختم تو قوطی سوهانی که قندونشه.
دیدم هنوز وقت دارم، سر یحیی هم با پدرش گرمه. فلشش و برداشتم و براش چند تا موسیقی خراسانی ریختم... چند تا روایت فتح که صدای شهید آوینی هست... دو_سه تا سخنرانی جدید استاد پناهیان که هنوز وقت نکرده گوش کنه... چند تا محمود کریمی...
کلی گشتم که فتح شهید آوینی از دوکوهه باشه و پاسگاه زید... دلم میخواد هروقت روزیش بود گوش بده، دلش باز بشه... بره همونجایی که عاشقشه... اونقدر از دوکوهه و پاسگاه زید بشنوه که شونههاش بلرزن و دلش سبک بشه...
لباسهاش و اتو زدم... قرآنش و عینک دودیش و گذاشتم جلوی ماشین که دم دستش باشه... چکمههاش و براش تمیز کردم... وازلین! وازلین و یادم رفت بذارم دم دستش جلوی ماشین... هرچند تا اجبارِ من نباشه به دستاش و صورتش نمیزنه... یادم باشه شبا بهش پیامک بدم...
کاش میشد باهاش برم...
صدای در میاد... شاگردبنّا بلند میشه بره در و باز کنه اما صدای خواهرِ آقاسعیده که داره صدام میکنه... برمیگرده و من چادر میکشم سرم که برم دمِ در...
یه پلاستیک خرما آورده... که بذارم تو کولۀ شاگردبنّا... با همن دیگه... اما دلش نیومده کولۀ برادرش خرما داشته باشه و کولۀ شوهرِ من نه... اینجورین این مهربونا...
صدای رعد و برق میاد... جفتمون به آسمون نگاه میکنیم... از صبح ابریه... سایه است... گرد و خاک شدیدتره... خونه رو سابیده بودم اما روی همهچیز خاک نشسته... خواهرِ سعید با خوشحالی میگه شکرِ الله! آسمان به مِهره...
یعنی قراره بارون بیاد...
من از صبح منتظرِ اولین قطرهام... از صبح که بیدار شدم و رفتم تو حیاط به بزیها سر بزنم و دیدم خبری از آفتاب نیست... دیدم یه عالمه ابر لشکرکشی کردن بلوچستان... شدن سایۀ سرمون... و هر از چند گاهی غرّش میکنن...
شکرِ الله که فصلِ بارونه... شکرِ الله که خدا ابرهاش و فوت کرده سمتِ مقرِّ خورشید... شکر الله که به ما زنها امید میده... شکرِ الله که زنها بلدن بدون هیچ حرفی، به آسمون نگاه کنن و از دل هم باخبر شن... شکرِ الله که خدا خواهر سعید و برای من گذاشته و من و برای اون و حتما یکی رو هم برای خانوم شیخ فضلالله...
من از صبح منتظرِ اوّلین قطرهام...
شکر الله که آسمان به مِهره...