بچه‌ها رو ایوون زیرانداز انداختن و دو تا بالش بردن و بساط چای و میوه گذاشتن که باباشون بره اونجا و مطالعه کنه. حالا شاگردبنّا به شکم خوابیده وسطِ زیرانداز و دو تا بالش و گذاشته زیر دستاش و چونه‌ش، فداییِ سیدعلی رفته رو کمرِ باباش نشسته و دستاش و گذاشته رو سرِ باباش و داره چیزایی رو گوش می‌ده که سر در نمیاره (اما در ناخودآگاهش می‌مونه و اثراتِ خودش رو می‌ذاره ان‌شاءالله) بهشتِ خونه هم دوزانو نشسته و خم شده روی صفحۀ لپ‌تاپِ باباش و در حالی که دستِ راستش و دورِ بازوی چپِ باباش حلقه کرده، سختتتتتت در حالِ تحلیل و هم‌فکری با پدرشه. دارن صحبتای آقای جلیلی رو می‌خونن و حسابی بحث‌شون داغه :) بانمک‌تر از همه این‌که جرجیس ِ همسایه هم اومده پیش‌شون و اونم به شکم خوابیده سمتِ راستِ شاگردبنّا و دستاش و زده زیرِ صورتش و مثلِ پسرکم مبهوت داره به حرفای پدر و دختر گوش می‌ده و طفلی بچه حوصله‌شم سر نرفته هنوز :)

جز جرجیس که وقتی از رو ایوون ِ خونه‌شون دید بچه‌ها دارن زیرانداز پهن می‌کنن و اومد پیشِ ما باشه، بقیه از صبحِ زود بیدار شدن و خونه رو سابیدن! سابیدنِ به معنیِ واقعیِ کلمه! چرا؟ 

چون محیطِ یادگیری و بحثِ علمی و قرائتِ قرآن، محلِ رفت‌وآمدِ فرشته‌هاست، پس باید برق بزنه :)

چون ما نمادِ یه مذهبِ دیگه هستیم و باید همیشه ما رو تمیز و نظیف ببینن :)

چون بخشی از شأنِ محتوا رو ظرفِ ارائه‌ش متحمّله :)

چون مهمان‌داری آدابی داره که یکی‌ش نظافت و تمیزیِ محلِ مهمانیه :)

چون در و دیوار و اشیاء و تمومِ جمادات هم دارن تسبیح ِ خدا رو می‌گن و وقتی آلوده به غبار باشن نمی‌شه :)

چون من هم از فردا صبح تا ظهر کلاس دارم :)

چه کلاسی؟ 

یادتونه تو پستِ جشنِ محلۀ ما نوشتم دربارۀ برخی ویژگی‌های خانم‌ها و دخترای اینجا به نتایجی رسیدیم و دنبالِ راهکاریم؟ خب یکی از راهکارها آموزش بود. خیلی وقته داریم روی این طرح کار می‌کنیم. پیشنهادِ خودم بود چون اینجا بیکارم و صبحا که بچه‌ها می‌رن مدرسه و شاگردبنّا سر کار، دیگه کاری ندارم. درس و بحثم هم سبکه یا من دیگه دارم زود پیش می‌برمش. کارِ خونه هم که برام نمی‌ذارن. بنا شد تلاشم و بکنم و وظیفه‌م و انجام بدم و زکاتِ داشته‌های مادی و معنوی‌م و بپردازم. 

شاگردبنّا اول بررسی کرد تا چه مدتی توان دارم که اگه کار کوتاه‌مدته، اصلا شروع نکنیم. کارِ فرهنگی باید بلندمدت و مستمر و صبورانه پیش بره. با یه توک زدن و چند ماه رفت‌وآمد نمی‌شه. حتی با چند سال رفت‌وآمد! به‌طور مثال یه مقایسه کنین کارای جهادی دانشجویی و دانش‌آموزی رو که صرفا رزومه‌ای تابستان‌ها و نوروزها روستا به روستا می‌رن و یه کارایی می‌کنن و باز نوبتِ بعد جای دیگه، با بشاگرد که مرحوم حاج والی تمامِ همّ و غمّش و برای همون‌جا گذاشت و ساااااااال‌ها عمر گذروند تا بشاگردِ امروز سرِ پا شد. 

خب بالا و پایین کردیم و دیدیم می‌تونیم به امیدِ خدا حتی با زایمان و بچه‌داری هم پیش ببریم، چون قرار نیست کلاسِ درسِ خشک و خالی باشه، بیشتر دورهمی و هم‌نشینیِ زنانه‌ست، منتهی هدف‌مند. 

بعد براش طرح ریختیم، یه طرحِ کوتاه‌مدتِ سه‌ماهه که یعنی تا سه‌ماهِ دیگه باید به این خروجی نزدیک شد، وَ یه طرحِ یک ساله که یعنی بعد از یک سال باید به این نقطه برسیم. 

بعد از اون یه جاهایی از برنامه رو منعطف گذاشتیم؛ مثلا این‌که هر روز باشه یا روز در میون، یا فقط دو_سه روز در هفته که این و به انتخابِ اهالی گذاشتیم. همین‌طور ساعاتِ دورهمی رو که با تغییرِ فصل می‌تونه جابجا بشه. اما اساسِ بحث رو فقط دو ساعت گذاشتیم. یعنی هر جلسه حتما دو ساعت وَ نه یک دقیقه بیشتر، نه یک دقیقه کمتر. خودِ زمان‌بندیِ کلاس و دقتِ من ان‌شاءالله روی زمان‌بندی نیمی از هدف رو القا می‌کنه. 

بعد از اون نوبت به محتوا رسید و باید می‌دیدیم قراره در این مدت روی چه مبحثی کار کنیم. خب دخترم بلافاصله پیشنهاد داد حجاب که تحت تأثیرِ جوّ غالب بود، اما پدرش تبیین کرد که حجاب اولویتِ جهادِ فعلی نیست، از طرفی در منطقه‌ای که ما هستیم اصلا این مطلب موضوعیت نداره و خدا رو شکر هم مردهای اینجا هنوز باغیرت هستن، هم خانم‌هاشون هنوز عفیف و ذی‌شعور. از وقتی هم که اومدیم چون در کل منطقه فقط من و دخترم حجابِ چادرمشکی داریم، و به شدت توی چشمیم، خب اثراتِ ظاهری گذاشته و چندتا از دوستای دخترم چادرمشکی سر می‌کنن، که البته ابدا نباید به این اثرِ ظاهری دل بست یا حتی پیگیریش کرد. پوششِ بلوچ منحصر به خودشه و اگر جزییاتی مثلِ نوعِ بستنِ شال‌شون یا یقۀ هندیِ لباسشون درست بشه، این‌قدر پیراهن‌هاشون و شال‌هاشون بلنده که حجابِ اندام‌شون کامله. رنگ‌بندی‌های زیبای پوشش‌شون هم چون عُرفِ منطقه‌ست ابدا چیزِ جلبِ توجه‌کننده‌ای نیست و نیاز به کار روی حجاب نداره. این‌که چند نفری هم چادر مشکی سر می‌کنن بعد از اومدنِ ما، بابتِ نگاه‌شون به ماست که چون از شهر اومدیم براشون نمادِ تمدن هستیم و تموم سکناتِ ما رو زیرِ ذره‌بین دارن و ناگزیر دست به تقلید هم می‌زنن که بهترین کار اینه که نه ضدّش کاری کنیم که منع بشن و حریص، نه به این تقلید دامن بزنیم که فرهنگِ منطقه دست بخوره و تفکیک ِ بینِ ما و اونا پیش بیاد. خدا رو شکر بعد از این چند ماه حالا ما جزوی از اونا هستیم و شدیم از اهالیِ منطقه و باید از این نعمت با شکرِ زبانی و عملی و قلبی حفاظت کنیم. 

خلاصه موضوعاتِ مختلفی رو برای محتوا پیشنهاد دادیم، اما نهایتا دیدیم مهم‌ترین جهاد، همونی هست که آقا فرمودن و استاد پناهیان روش تأکید دارن و در کتاب‌های آقای راجی و وکیلی و علوی هم خونده بودیم و سردارِ شهیدمون هم در فحوای کلام‌شون داشتند و از توصیه‌های رئیس‌جمهورِ عزیزمون هم هست. 

بعد از تأییدِ محتوا، نوبت به تعیینِ قالبِ ارائه بود که اون هم معین شد و تمامِ این موارد مکتوب شد که تعهدِ اجرا بیاره و به امیدِ خدا در حدِ توان، انجامِ وظیفه کنیم و به عنایتِ خدا ما هم باری از دوشِ جمهوریِ اسلامی برداریم و به قدرِ بالِ ملخی، دِین‌مون به این نعمت رو ادا کنیم. 

عصر هم قراره خودم خونه به خونه برم و خانوما و دخترای جوون و هر دختری که مدرسه نمی‌ره رو برای فردا دعوت کنم که به امیدِ خدا جلسۀ اول رو داشته باشم. بی‌نهایت خوشحالم، هیجان دارم، ذوق دارم، وَ احتمالا تندتند بیام و براتون بنویسم. دو رکعت نماز برای امام زمان ارواحنا فداه هم همگی با هم خوندیم بعد از نمازِ صبح و از ایشون مدد گرفتیم که ما رو در انجامِ وظیفه‌مون یاری کنن که ما سخت نابلدیم و کوچولو و ضعیفیم و دیرحرکت... 

شب هم باید بشینم برای فردا مطالعه داشته باشم و ان‌شاءالله دستِ پر شروع کنم :)

ببخشید که برخی موارد رو بیشتر توضیح ندادم، چون فعلا نمیشه. فقط خواستم ذوقم و با شما به اشتراک بذارم و بگم ما در برابرِ عظمتِ خدا و نعمتِ امامِ زمان ارواحنا فداه و حرمِ جمهوری اسلامی، موریم... کوچک‌ترین... ضعیف‌ترین... نابلدترین... اما به قدرِ همون بالِ ملخ هم باید یاعلی بگیم. وقتی حملۀ ابرهه به کعبه رو می‌خونیم، می‌بینیم جثۀ ابابیل، اون پرنده‌ها که به سپاهِ ابرهه حمله کردن، قدّ یه پرستوی ظریف و نحیف بوده، وَ هر پرنده فقط سه تا سنگ‌ریزه همراهش بوده؛ یکی به دهنش، دو تا به پاهاش... اون سنگ‌ریزه‌ها خیلی خیلی کوچیک بودن... قدّ یه ساچمه... ساچمه‌های کوچیکی که سلمان امیراحمدی رو شهید کرد... اما همون سنگ‌ریزه‌ها از ابابیل‌های کوچولو... لشکرِ فیل‌بانِ ابرهه رو در هم شکست... چون دونه‌دونه ابابیل‌ها بلند شدن و پرواز کردن و نگفتن حالا از من که کاری برنمیاد... دونه‌دونه‌شون در حد توان‌شون... بلند شدن و پرواز کردن و شدن یدِ واحده... وَ خداوند همراهِ جماعتِ متحد است. 

برای هم دعا کنیم :) برای سلامتی و ظهورِ امام زمان ارواحنا فداه هم پنج تا صلوات بفرستیم :) برای سلامتی و طولِ عمرِ باعزّتِ رهبرِ مقتدرمون هم پنج صلواتِ دیگه هدیه کنیم :)