از مدرسه که اومد اخماش تو هم بود و کلافه و عصبی. سلام کرد، حالِ داداش یحیی رو پرسید، من و بوسید و با همون اخما رفت وسایل و لباساش و بذاره سر جاش و بره تو حیاط پاهاش و بشوره. چادر سرم کشیدم و رفتم رو ایوون نشستم و همینجور که داشت پاهاش و میشست، حالش و پرسیدم که بفهمه حواسم بهش هست و میدونم ناراحته. نیموجبی برگشته بهم میگه شما نگران نباش مامان! با باباجون صحبت میکنم حل میشه.
خواهرش که از مدرسه میرسه، اونم حالش و متوجه میشه. میره پیشونیش و میبوسه و میگه شماره بده، جنازه بگیر داداشی :) به اونم میگه مسأله مردونهس! فقط باید به باباجون بگم!
با اخم ناهار میخوره... با اخم تکالیفش و مینویسه... با اخم میره به بزغالهش رسیدگی میکنه (بزغاله رو هم باید براتون بنویسم :) )... وَ نزدیکِ اومدنِ باباش که میشه میره رو ایوون میایسته و از رو دیوار چشم میدوزه به جاده...
دوباره چادر سر میکشم و میرم کنارش. میبوسمش و بهش میگم باباجون که اومد، بذار یه چای بخوره، یه خستگی در کنه، یه کم حال و احوالش و بپرسیم، اگه نیاز داشت یکم استراحت کنه، بعد به وقتش بگو. باشه؟
فسقلهپسر میگه خودم حواسم هست، خیالت راحت مامانجون :)
باباش از راه میرسه و همه به استقبال میریم. من و دخترم حواسمون جمعِ پسرمه... قشنگ لحظهشماری میکنه برای گفتن و طاقت نداره آدابِ صحبت کردن و رعایت کنه... ولی سخت داره با خودش میجنگه :) تموم این مدت اخم از صورتش نرفته! تمومِ این مدت از کنارِ باباش تکون نمیخوره! باباش پاهاش و تو حیاط میشوره، این کنارش ایستاده! باباش میره به بزغاله سر بزنه، اینم باهاش میره! باباش میاد تو، حال و احوالِ من و یحیی رو میپرسه، اینم کنارش ایستاده! میره سراغِ دخترمون که حال و احوالِ اون و بپرسه، اینم باهاش میره! دخترم عادت داره کلِ اتفاقایی که براش افتاده در طولِ روز رو برای باباش میگه! پسرم هم همین عادت رو داره! راستش حالا که فکر میکنم منم همین عادت و دارم! کلا وقتی شاگردبنّا میاد خونه سه تایی میریزیم سرش و کلللللل روزمون و براش میگیم! بدونِ جا انداختنِ حتی اون ده دقیقه چرتمون وسطِ روز :) بندهخدا آقامون :)
ولی این پا، اون پا کردنِ پسرم و که میبینم، از پشتِ سر به دخترم اشاره میکنم که کوتاهش کن... داداشت دیگه طاقت نداره...
دخترم درجا نکته رو میگیره و به باباش میگه حالا باز بعد شام میام بقیهش و براتون میگم.
شاگردبنّا که میشینه، پسرک بدوبدو میاد آشپزخونه که مامان چایی بابا رو بده من ببرم! چای و میدم ببره و خودم هم میوه بهدست پشت سرش میرم. تا میشینه و سینی چای رو میذاره جلوی باباش، شاگردبنّا دستی به سرش میکشه و میگه حالا نوبتِ سربازِ صبورِ امام زمانه! بگو ببینم از چی دمغی فدایی ِ سیدعلی؟!
دلم برای این القای لطیفِ آنچه شایسته استها ضعف میره...
انگار دنیا رو داده باشن به پسرم، اخمِ صورتش باز میشه و چشماش برق میزنه و میخزه زانوبهزانوی باباش و دستِ پدرش و میگیره میبوسه و یه نفس شروع میکنه به حرف زدن!
از اینکه مرجعش پدرشه و تمومِ باور و اعتمادش شاگردبنّاست خدا رو شکر میکنم... داره با جزئیات برای پدرش تعریف میکنه که عمادالدین تو مدرسه خیلی اذیتش میکنه و امروز حتی هولش داده! بعد بلافاصله هم توضیح میده چیزیم نشده که پدرش نگران نشه. شرایط و قشنگ بازسازی میکنه و دلیلِ دعوا رو هم میگه. حالا از پدرش راهکار میخواد و کمی زیرپوستی اجازۀ زدن. آخه زدن جزو قوانین ِ نبایدِ خونۀ ماست.
تمومِ این مدت شاگردبنّا که خستگی از سر و صورتش میباره، با صبر و دقتی مردانه به حرفاش گوش داده و دستِ پسرک و که دورِ دستش حلقهشده رو محکم گرفته. این ارتباطِ جسمانی برای پسرم خیلی مهمه! هر وقت مضطرب میشه، میترسه، نگرانه، تردید داره، عصبانیه یا حتی وقتی خیلی خوشحاله، به دستای پدرش پناه میاره. الآن که کمی بزرگتر شده از بغل کردن پدرش کمی خجالت میکشه و برخلافِ اینکه شاگردبنّا دخترمون رو هنوز و در این سنّی که معمولا متأسفانه پدرها دخترها رو در آغوش نمیکشن و نمیبوسن، در روز بارها در آغوش میکشه و میبوستش، اما دربارۀ پسرم سختگیری داره و حتی من هم اجازه ندارم زیاد این کار و بکنم. لذا پسرم تنها کهفِ امنی که براش باقی مونده دستهای پدرشه که شاگردبنّا این و به خوبی میدونه و این کهف رو ازش دریغ نمیکنه.
همۀ حرفاش و زده و دلش خالی شده... پسرکم و از بعدِ مدرسه خندون ندیده بودم... ببین چه دنیای کوچیکی دارن که برای چنین چیزی اینقدر غصه خورده... کاش دنیای غصههای ما بزرگا هم همونقدر کوچیک میموند...
پدرش این صحبت رو به جدیتِ یه جلسۀ کاری گوش داده و همیشه همهمون از اینکه واقعی و جدی برامون وقت میذاره و از سر باز نمیکنه احساسِ خوبی داریم و فکر کنم برای همینه که هر وقت میاد کلِ روزمون و براش تعریف میکنیم :)
داره بهش مشورت میده که قدمِ اول گفتگو هست، اگه جواب نداد بعد فلان و بعد فلان و فلان و تأکید هم میکنه اما همیشه مراقبت کن آسیبی بهت نرسه و اگه به هیچ صراطی مستقیم نبود، برای دفاع از خودت به اندازهای که میزنه، بزن و اما نه بیشتر و نه عمیقتر و نه آسیبزا و فلان و فلان.
پسربچهست و از اینکه یکی هولش داده به غرورش برخورده و طبیعیه نفسِ سرکشش دوست داره با زدن تلافی کنه و اینکه باید این همه مراحل و پشتِ سر بذاره و به زدن فکر نکنه، خیلی سختشه! به وضوح میبینم که باز با خودش وارد جنگ شده... میفهمم عصبیه چون با هر دو تا دستاش به دستای پدرش پناه برده و داره با انگشتای باباش بازی میکنه... بُغ کرده و سفیدیِ چشماش سرخ شده... یاد بچگیش میافتم... اولین باری که مجبور به انتخاب شد... اولین باری که یکی از پیچیدهترین مراحل تربیتی رو پدرش براش اِعمال کرد...
دو سال و نیمه بود... داییجان (داییِ من) براش پفک خریده بود... اولین پفکی که تا حالا دیده بود... چقدر من و شاگردبنّا ناراحت و دلخور بودیم... اما به احترامِ بزرگتر ریخته بودیم تو خودمون... دایی که رفت، پفک و آورد باز کنه و بخوره که شاگردبنّا سریع رفت از تو یخچال یه ظرف فرنی که از روز قبل مونده بود رو آورد و گذاشت جلوش. پسرکم عاشقِ فرنیه، مثلِ خودم :) تا فرنی رو دید، ظرف و کشید سمتِ خودش که شاگردبنّا گفت نه! یا فرنی یا پفک! و این اولین یا این... یا اونِ زندگیِ پسرم بود...
پسرکم با یک دنیا غصه به من نگاه کرد... پناهِ اول و آخرِ همۀ بچهها؛ مادرشون... من که تمومِ این مراحل و سرِ دخترم دیده بودم، سکوت کردم و عقب کشیدم... با زبون بچگونه به باباش گفت هر دو رو میخواد! باباش هم خیلی جدی و قاطع اما لبریزِ محبت نشست به حرف زدن باهاش که باید یکی و انتخاب کنی بابا! یادم نیست چقدر طول کشید اما کللللللی صحبت کرد که اول قانعش کنه باید فقط یکی رو انتخاب کنه... بعد شروع کرد برای بچۀ دو سال و نیمه از ادامۀ زندگی که تمامش انتخابه و هر به دست آوردنی، یه از دست دادنی داره و پس باید درست انتخاب بشه حرف زدن... راستش هنوزم تئوری میگم بچۀ دو سال و نیمه این چیزا رو نمیفهمه، اما عملی به چشمِ خودم دیدم که فهمیده و ماندگار هم فهمیده!
بعد کمک میکنه فاکتوربندی کنه و براساس مزیتها و مضرات دست به انتخاب بزنه. پسرم هم آخرسر به چهار دلیل که فرنی سرده، فرنی کاکائوییه، فرنی نرمه، فرنی شیرینه، فرنی رو انتخاب کرد و پفک رو که تا حالا نچشیده بود و تصوری ازش نداشت، داد به باباش. از اون به بعد هم همۀ انتخابها شروع شد و هیچوقت طی تربیتِ سختِ پدرش نتونست همهچیز و با هم داشته باشه...
این برای دخترم هم بوده... مثلا چند سال پیش چون دخترداییش رفته بود کلاسِ گلسازی، اونم دوست داشت بره. تو خونۀ ما ولایتِ پدر جاافتادهست و حتی بچهها میتونن با استدلال از این مسأله دفاع کنن. هیچ کاری بدون مشورت و اجازۀ بابا انجام نمیشه. شب با شوق برای باباش تعریف کرد و مطمئن بود اجازه میگیره از باباش چون باباش اعتقاد به همهفنحریف بودنِ هر آدمی داره، اما باباش گفت نه و سطلِ آبِ یخ ریختن رو سر دخترم! وقتی وارد علل و آسیبشناسی شدیم، باباش از راه انتخاب براش ثابت کرد که نسبت گلسازی به زندگی یه نسبت فرعی و تزیینیه، بد نیست ولی اصل نیست، اما نسبتِ خیاطی به زندگی اصل و واجب و موردنیازه. بعد براش جا انداخت ما اونقدری وقت نداریم که سراغِ دلخواههای کاذب بریم. کاذبها هر چقدر هم مفید و درست باشن باید بعد از اتمامِ یادگیریِ واجبها و ضرورتها و موردنیازها بهشون رسیدگی شه. کیک پختن خیلی خوبه، اما اونی که زندگی نیازش داره، آشپزی غذاست! پس اول باید غذا پختن رو یاد گرفت، بعد کیک پختن رو! نمیشه صبحانه کیکِ پرتقالی درست کرد، ناهار کیکِ شکلاتی خورد و شام هم کیکِ یخچالی داشت! هیچکس تو دنیا با این برنامه سازگار نیست! بدن غذا میخواد! یا خوندن و مطالعۀ صحیفۀ پیامبر صلوات الله علیه خوبه، اما نه وقتی هنوز ترجمۀ قرآن رو یک بار نخوندی! یا آدم کفشِ کوه داشته باشه خوبه، اما نه وقتی کفشِ معمولی که روزانه نیازش داری و هنوز نداری و محدودیتِ بودجه هم هست!
پسرکم همۀ این روزا رو گذرونده و سختشه اما عقل و منطقش به دلخواهش میچربه و از پدرش بابتِ مشورت دادن و وقت گذاشتن تشکر میکنه و دستش و میبوسه و با خیالِ راحت میره پی کارش.
بار از رو دوشش برداشتن و سبکباریِ پسرم و میبینم... میوههایی که تو این مدت پوست کندم و تزیین کردم به دستِ شاگردبنّا میدم و با نگاهی قدرشناسانه، خستگیِ نگاهش و نوازش میکنم...
+ ما از کی بزغالهدار شدیم؟ :) از مهمونی روز دانشآموز :)
یکی از اهالی بدشانسی آورده بندهخدا و بدهی بالا آورده بود و به خاطرِ شرایطِ بدش نمیتونه فعلا کار کنه... شاگردبنّا با بزرگای منطقه صحبت کرده بود و تو دورهمی یه گلریزون گرفته بود و بدهیِ بندهخدا جور شده و صاف شده الحمدلله.
دو روز بعد مهمونی یکی از بزغالههاشون رو آورد گذاشت تو حیاطمون و رفت! اول خودم با این وضعم بزغاله رو برگردوندم و کلی حرف و حرف با خانومش که ما کاری نکردیم و این لطف اهالیِ خودتون بوده و از این حرفا... برگشتم باز دیدم بزغاله رو فرستاده! ظهر دخترم و پسرم اومدن و بزغاله رو دیدن، گفتن وای! بابا بیاد ناراحت میشه! باز با اونا بزغاله رو برگردوندم و باز برغاله رو برگردوند... شاگردبنّا اومد و دید و بزغاله رو گرفت و برد و گذاشت و این بار که بزغاله رو باز برگردوندن کلی قسم دادن و گفتن اگه برش گردونین برادریِ بینِ ما تمومه و قضیه رو غیرتی کردن و خلاصه ما تو معذوریت موندیم و حالا تو حیاطمون یه بزغالۀ سیاهِ نحیف داریم که بخشی از اموالِ قلبیِ پسرم شده و اینقدر که به اون میرسه، حواسش به ما نیست :) هر صبحم منتظره بزرگ شه و شیر داشته باشه و این بتونه شیرش و بدوشه :)
یادِ اون تیکۀ فیلمِ شبی که ماه کامل شد هستم که میگفت بلوچ اینه! بلوچ مهماننوازه! بلوچ مهربونه :))
سلامتیِ همۀ اقوامِ ایرانِ عزیزمون پنج تا صلوات بفرستیم