مادر
اغلب من روزها پُست میذاشتم و شاگردبنّا شبها، حالا ولی روزهای همهمون شلوغه و از دعاهای بعد از نمازهامون شده؛ برکتِ وقت. همهچیز در حدِ عالی اما سخت و پیچیده داره پیش میره. ما مجبوریم به سختکوشی و کمکاری نکردن. مجبوریم چون وظیفهمونه. سخت مطالعه میکنیم، سخت مباحثه داریم، سخت مشاوره میدیم، همدیگه رو تقویت میکنیم برای ادامۀ راه. هرکدوم به ظاهر یه راه میریم. هر کدوم به ظاهر یه بخش از نوشتۀ یه پُستیم، اما در نهایت همه یک پُستیم.
کلاسم به لطفِ خدا شلوغ شده. کلاس که اسمِ باکلاسشه، اینجا شبیهِ دورهمی و قرآندوره و جلسه خونگیه. خانومها به خانومهای مناطق اطراف هم گفتن و چند روزیه من مهمانهای جدید هم دارم. خانومهایی از روستاهای اطراف. وقتی دور تا دورِ خونهم میشینن پنج_شش نفری باید مسجدی و وسط دایره بشینن. چند نفری کتاب قرض گرفتن. کتاب میخونن. جز کتابی که دورِ هم میخونیم، کتاب بردن خونهشون. چند نفری بچههاشون اومدن درِ خونه و کتاب قرض گرفتن. وَ چند نفری مردهاشون به شاگردبنّا گفتن به خانومهامون کتاب میدی، به ما نمیدی؟ وَ اونها هم کتاب دست گرفتن. جمعه عصر اینجا یک جوون زیرِ درخت نشسته بود و دستش کتاب بود. من برای دیدنِ این صحنه از روی ایوون سه تا دو رکعتی نماز خوندم... وَ احساس کردم هنوز هم کمه... اما حالم مساعد نبود و به جای رکعترکعتی که کفافِ شکرِ خدا رو نمیداد، تسبیح دستم گرفتم و حمد گفتم.
تا این لحظه شش نفر از خانواده تماس گرفتن که امسال یلدا جاتون خیلی خالیه... ما امسال یلدا خیلی دلتنگتون میشیم... کاش یلدا میومدین اینجا و باز برمیگشتین...
چرا؟ چون درست از وقتی دخترم به دنیا اومد، میزبانِ هر سالۀ یلداها ما بودیم. شاگردبنّا یک روز پیشنهاد داد میتونی زحمتِ یلدا رو تقبل کنی و ما فامیل رو دورِ هم جمع کنیم؟ گفتم ما که بزرگتر نیستیم، یکوقت ناراحت نشن! گفت اینها که عُرفه! بیا از خدا حرف بزنیم! توی مهمونیهای یلدا خیلی چیزها داره فدا میشه... هدف، دورهمی و صلۀ رحم و باخبر شدن از هم و گرهگشایی بود، شده چشموهمچشمی و گره به کارِ هم زدن و فرار کردن از هم!
ما بسم الله گفتیم و سال به سال به تجربهمون اضافه شد... سالهای اول کمتر مهمان میومد و وقتی هر سال با تجربه، کیفیتِ کار رو بالا بردیم، خبر دهان به دهان میچرخید و اشتیاق هم زیاد میشد. حتی در دورانِ کرونا هم تدبیر کردیم و دورهمی رو داشتیم.
ساده برنامهریختیم، ساده گرفتیم، ساده برگزار کردیم. ساده بودیم و خودمون. به همه ساده گذشت و خوش.
مثلا وقتی پول نداشتیم فقط نخود و کشمش گرفتیم، ظرفِ آجیلِ ما پسته نداشت، بادوم نداشت، فندق نداشت... دو_سه سال همون نخود و کشمش هم برامون سخت شد، اصلا آجیل نداشتیم، عروسِ دایی شب به من پیام داده بود خدا خیرت بده، من خجالت میکشیدم بیآجیل مهمون دعوت کنم، از بعدِ مهمونیِ شما دیگه غصۀ این چیزا رو نخوردم... یا وقتی رفته بودیم خونۀ دخترعموی شاگردبنّا، من و کشیده بود کنار و بهم گفته بود دیدم شبِ یلدا دستِ ظرفات متفاوته، از هر گلی و جنسی هر چی داشتی، با سلیقه جلومون چیدی، نرفته بودی ظرفای یکدست بخری و چشمِ ما رو دربیاری، من دیدم اون شب به همه خوش گذشت، منم سخت نگرفتم. راستش همیشه سر اینکه همۀ ظرفام باید یهدست باشه با شوهرم دعوا داشتیم... هر مهمونی یه دعوا... اصلا بچههام از مهمونی بدشون میاد چون میدونن ما قبلش دعوا میکنیم... تا مهمونیِ شما رو دیدیم و همهچی عوض شد :)
اونقدر بازی اسم و فامیل، لیگِ لِیلِی بزرگسالان، جامِ جهانیِ یهقلدوقل، مسابقۀ اسبسواریِ بچهها پشتِ پدرها، و و و داشتیم که همیشه موقۀ تموم شدنِ شبنشینی و مهمونی، بچهها با گریه از خونۀ ما میرفتن و بزرگا با اکراه و دلتنگی... وَ این حاصلِ سالها توکل و تلاش و عشقِ ما به تکتکِ فامیل بود...
چرا! بحثم میشد... سیاست... اقتصاد... فرهنگ... اما اون شب؛ شبِ یلدا بود و مدیریت میشد حولِ محورِ یک دقیقه بیشتر دورِ هم بودن بگذره... تا میدیدیم بحثِ سازنده داره تنش و کدورت میشه، شب رو حواله میدادیم به شاهنامه... به حافظ... چقدر مسابقۀ اِستُپ سوختیِ شاهنامه بازی کردیم! یک مسابقۀ مندرآوردی که از یک کنار شروع میکردیم به شاهنامه خوندن از رو، هرکس تُپُق میزد، سوخته بود! باید استُپ میکرد و میرفت نفرِ بعد. نفرِ بعدی باید با لحنِ جدیدی میخوند. مثلا لحنِ خندهدار، لحنِ عصبانی، لحنِ اخبار، خیلی میخندیدیم... پدرجونم (پدرِ شاگردبنّا) همیشه آخرش برای همهمون فالِ حافظ میگرفت... وَ همیشه این فال خوش مییومد... حتی اگر غزلی که میخوندن و ما میگفتیم اینکه داره از غصه میگه، ایشون فال و نیک میزد... میگفت نخیر! خیره! سر تا پای غزل خیره! داره میگه زندگیاتون قراره قشنگتر بشه... لباتون خندونتر... قراره بچههاتون بیشتر بشن و رزقوروزیتون بابرکتتر... پدرجون... چقدر دلم براتون تنگ شده... اگه شاگردبنّا رو هیچوقت و هیچوقت در حال ناشکری و نق و غُر ندیدم، دسترنجِ تربیتِ شماست که همهچیز و خیر میبینید و خیر میشنوید... خدا برای ما حفظتون کنه... شما که اینجا رو نمیخونید... یادم باشه بعد از این پست بیام و بهتون زنگ بزنم و ازتون بخوام برام فقط حرف بزنید... خیر بگید و خیر بگید و خیر بگید... آخرشم مثلِ همیشه وقتِ خداحافظی بگید خیر ببینی دخترم...
از همین یلداها چند تا جوون به هم وصل شدن... چند تا مقروض، آبروشون خریده شد... چند تا بیخونه، خونهدار شدن... چند تا قهر، آشتی شد... الحمدلله... الحمدلله...
یلدای فامیل رو شاگردبنّا پیشنهاد داد... یلدای اینجا رو من پیشنهاد دادم... به لطفِ خدا اینجا هم میزبان میشیم... اینجا هم یلدا دورِ همیم... با خانوادۀ جدیدم... با عزیزانِ تازهم... با پارههای تنی به وسعتِ وطن...
دختر
همون معلمِ دخترم باز بحث راه انداخته... این بار محسن شکاری... بچههای کلاس حتی نمیدونستن!... دخترم تبیین کرده... باز زنگ زدن و ما رو خواستن... پدرش رفته مدرسه... بعد از ساعتِ تعطیلی... مدیر ازش خواسته... همیشه زود تموم میشد... این بار طول کشید... دلم هزار راه رفت... هی زنگ میزدم و نگو روی سکوت بوده... دلشوره فشارم و انداخت... تا بالاخره بعد از سه ساعت دیدم گوشی زنگ میخوره و شاگردبنّاست...
مدیر بوده و معلمه و شاگردبنّا و دخترم... مدیر گفته ما فکر میکنیم دخترتون حمایتِ شما رو داره... تا حالا چند بار با شما صحبت کردیم و قرار بوده با دخترتون حرف بزنید؟! این بار میخوایم جلوی ما با دخترتون صحبت کنید... مگه اینکه معلوم بشه با حمایتِ شما داره بحثِ درسی رو از کلاس خارج میکنه و به مباحثی میپردازه که جاش مدرسه و کلاس نیست!
شاگردبنّا میگه داشتیم با دخترم از خنده منفجر میشدیم :) ولی برگشته بهش نگاه کرده و پرسیده: بابا! راسته؟! شما وقتِ درس و گرفتی؟! دخترم گفته نه! معلم شروع کرد! من از وقتِ درسم دفاع کردم اتفاقا! معلم دستپاچه میشه و شروع میکنه به توجیه! خلاصه آخرسر مدیر یه تعهد از معلم و دخترم میگیره که دیگه حرفی جز درس، سر کلاس نباشه. بعد هم پدر_دختری میرن با هم یه بستنی میزنن و برای ما هم آبشدهش و میارن :) (از شهر تا اینجا خیلی دوره، آب شده بود و گذاشتیم یخچال که ببنده)
پنجشنبه هم میزبان همکلاسیهای دخترم هستم :) دارم برای هر کدومشون یه آدمبرفیِ نمدی درست میکنم که بهشون هدیه بدم :) امیدوارم خوششون بیاد و امکانش پیش بیاد که یلدا هم با خونوادههاشون دعوتشون کنیم.
پسر
خانومشون گفته گوشههای هر ورقِ دفترشون نقاشی بکشن. دوستاش زنبور کشیدن، پروانه، فرشتۀ دریایی، سیندرلا، ... همونچیزایی که تو گوشیها و ماهوارهای که شبا ساعت ده با خونواده میرن میبیننن دیدن. پسرم نقشۀ ایران کشیده، امام زمان ارواحنا فداه، مامانی، بابایی، خواهری، یحیی :)، پرچمِ ایران، مامانبزرگا، بابابزرگا، پسردایی، محمدکوچولوی همسایه تو مشهد، شهید سلیمانی، حرمِ امامرضا، جانمون به فداشون، جرجیس رو با لباسِ محلی، نخل، دریا... :)
خانومشون بهش ستاره داده و تو دفترش برای من و باباش نوشته: خدا حفظتون کنه که مراقبِ فکر و ذهنِ گلپسرتون بودید... خواستم بنویسم وظیفهمون و انجام دادیم و کم هم انجام دادیم، اما دخترم گفت براشون فرنی درست میکنم بفرست، آخه وقتی پسرم گفته فرنی دوست دارم، معلمش گفته بهبه! منم دوست دارم، خصوصا زعفرونیش و... قراره دخترم درست کنه و بدیم براشون ببره :)
پدر
پروژۀ جدید... دورهمیِ یلدا... مدرسۀ بچهها... پنجشنبه آوردن و بردنِ همکلاسیهای دخترم... همفکری دادن به من و بچهها... کارای خونه... بعدِ یلدا هم میدونم سالگردِ سردار میافته به ذهنش... بعدش هم میدونم دغدغۀ دهۀ فجر و داره... شلوغتر شده... خیلی شلوغتر... کمتر میبینیمش... دلتنگترش میشیم... خستهتر میاد خونه... بیدارتر خوابش میبره...
یحیی
روزی دو بار براش دعای عهد میذارم... صبحا بعد از نماز... غروبها بعد از نماز... اذان به اذان سعی میکنم غذا بخورم که عادت کنه وقتِ اذانها بیدار باشه... به دنیا بیاد هم اذان به اذان بهش شیر میدم که همیشه اونموقه گرسنه شه و بیدار باشه... روزی بیست دقیقه براش روضۀ امام حسین علیه السلام میذارم... با هم برای ارباب اشک میریزیم... به خاطرش به تصویرهای زیبا بیشتر نگاه میکنم؛ به صورتِ ماهِ حضرتِ آقا... به آسمون... به نخلها... به خندههای جرجیس... به دندونهای یکی بود، یکی نبودِ حفصه... به خواهرش وقتی با صوتِ حزین قرآن میخونه... به برادرش وقتی بزغالهش و بغل کرده و میبوستش... به دستهای پدرش وقتی زخم و زیلی از سرِ کار برگشته... به دستهای زحمتکشِ پدرش... به پرچمِ کشورش وقتی از روی ایوون، اهتزازش و روی سقفِ دهیاری میبینم... به تربتِ کربلا... به چادرِ دخترم... به عقیقِ انگشتِ همسرم... به یافاطمۀ روی پیراهنِ پسرم...