ساعتِ دوازده رسیدن...
یک سطل شلۀ نذری آوردن... دو ظرف دیگچۀ نذری...
از همون دوازده تا بیست دقیقۀ پیش داشتن دربارۀ این حرف میزدن که دیگچۀ دیروزِ فلانی خوشمزهتر بود... این یکی شله بهتره... زنِ فلانی رازِ خوشمزگیِ دیگچهش بهمانه... شلۀ شهادتِ پیامبر صلوات الله علیه گوشتِ تازهای داشت... شیربرنجِ مادرِ فلانی به خونۀ ما نرسید... چه خوب که نوشابه فانتا گرفتیم و فانتا تازگیها بهتر از کوکاکولا شده... اصلا شله رو فقط باید با نوشابه خورد... و... و... و...
پدرم بیهوا پرسید: حرم رفتید؟
همه ساکت شدند... خانومش با صدای آهسته گفت: نههههه... نشد!
شوهرش با صدای بلند گفت: خیابونا خیلی شلوغ بود!
بعد مابقی که حدودِ هجده نفر بزرگسالِ مذهبی و غیرمذهبی و سوپرمذهبی و سوپرغیرمذهبی بودن شروع کردن به صحبت:
این روزا حرم مالِ زائراست، مالِ ما نیست که!
عیبی نداره، از دور هم سلام بدی قبوله!
حالا انشاءالله بعدا میری!
زائرا که رفتن میری!
جای پارک نیست اصلا! ماشین اجازه نمیدن اطراف حرم ببری! اتوبوسا شلوووغ!
خدا از دور هم قبول میکنه!
زیارت امام رضا این روز و شبای شلوغ واجب نیست!
زیارت نمیشه کرد که! فقط باید بری تو شلوغی فشار بخوری و بو عرق بشنوی!
بابا امام رضا به دلت نگاه میکنه!
و...
و...
و...
دیدم باز هم کسی نیست فریاد بزنه پادشاه، لباسی تنش نیست!
انتخاب کردم دُگم و خشکِ مذهبی و سجادهآبکش و تندرو و بیدرک و سازِ مخالف و ناامیدکننده و ریاکار و دافعهدارِ جمع من باشم(!)
گفتم: ولی معرفت حکم میکرد تا درِ حرم میرفتی و به صاحبِ این نذریها هم یه سلام میدادی...