از کجا مینویسم؟ از بهشتِ خونهم :)
نزدیکِ دو ماهه خونۀ قشنگم خالی از خنده و سروصدای ماست... خالی از مِهر نبوده اما... خونۀ قشنگم مثلِ دستهگل تمیزه و برق میزنه... این یعنی نورِ نازنینم یا مادرجرجیس یا مادر عایشه دیروز اینجا بودن و حسابی به خونهم رسیدن...
باغچۀ کمسنِ قشنگم حالش خوبه و این یعنی سعیدآقا حسابی حواسش بوده...
بزیهامون و دیروز آوردن تو حیاط و من دلم برای صداشون لک زده بود...
میخوام مرغ و خروس هم بگیرم :) تخم مرغِ خونگی بدم به شوهر و بچههام :) میخوام تست کنم تو باغچهم کدوم سبزی خوردن تو این گرما و کمآبی دووم میاره...
با اینکه استقبالِ گرمی ازمون شد و قراره عصر کلِ روستا بیان دیدنمون و حتما خبر به روستاهای اطراف هم میرسه و تا آخر هفته مهمانداریم، اما من تو بهشتِ خونهم هستم و بعد از رفتنِ هر مهمان خودم هستم و خونوادهم...
دمِ اومدن نتونستم تحمل کنم، به شاگردبنّا گفتم واقعا کشش روحی ندارم برادرم باهامون بیاد... نیاز دارم کمی خودمون دورِ هم باشیم. شاگردبنّا هم درجا موبایلش رو برداشت و به برادرم که دمِ مغازهش بود زنگ زد و گفت الآن زنم کمی به استراحت نیاز داره، انشاءالله یه ماهِ دیگه که ناصر خواست بیاد، هماهنگ میکنم بیارتت...
گفت زنم نیاز داره به استراحت... نگفت خواهرت...
و شما مردها نمیدونین تفاوتِ این دو تا کلمه برای ما زنها چقدر چقدر چقدر شیرینه و عاشقانه...
این مالکیتِ قاطعانهای که بیرودرواسی حواسش به من هست، از وصفِ زبانی و بیانی خارجه و فقط در تپشهای قلبم ترجمه میشه...
به خودم قول دادم تا آذر از رسالهم دفاع کنم... تا دی به اصلاحاتِ احتمالیش بعد از دفاع بپردازم... وَ تا بهمن روال اداری رو تمام کنم... و تا پایانِ سال مدرکِ دکتریم و بگیرم و راااااااااااااااااحت بشینم تو بهشتِ خونهم... برای همسرم غذاهای خوشمزه بپزم... کیک درست کنم... شیرچای درست کردن و اینقدر تکرار کنم تا بالاخره رمزِ خوشمزگیِ دمِ بلوچیش دستم بیاد... اینقدر با بچههام بازی کنم و به درساشون برسم و به حرفاشون گوش بدم و نگاهشون کنم که دلم بیشتر براشون ضعف بره... به خونۀ قشنگم برسم... به باغچهم... جلسات کتابخونیم و گسترش بدم و سیّار روستاهای دیگه شم... کمکِ همسرم باشم و تا میتونم باری از دوشش بردارم... بچه بیارم... دلم یه دخترِ دیگه میخواد... اسمش و دوست دارم بذارم شریفه... وقتی تو حلّه مرقد بیبیشریفه سلام الله علیها بودیم چنین نذری کردم... وقتی دمِ برگشت، تو حیاطِ مرقد یواشکی به شاگردبنّا گفتم یه لبخندِ شیرین روی صورتِ خسته و چشمای بیخوابش نشست که کلی کیف کردم...
این بار گولت و نمیخورم شاگردبنّا :)
برای بعد از دفاعم نقشه کشیده... نقشههای قشنگ و طول و طویل و سختی هم کشیده... ولی من این بار گولت و نمیخورم مرد :) میشینم تو بهشتِ خونهم و دیگه سمتِ دانشگاه نمیرم :)))
راستی!
پستِ بعدی رو هم خودم رزرو کردم! میخوام بیام و همون حرفای تلخ و تندی که گفتم میخوام بگم رو بگم! پیهِ همۀ تبعات و قضاوتها و پستهای علیه و، حرفوحدیثها رو هم به تنم مالیدم! مصمم میام که دو کلام حرفِ بیتعارف با هم بزنیم! منتظرِ طوفانِ امّیحیی باشید :)