شبِ آخر که کربلا بودیم، قرارِ حرکت ساحه التربیه بود. باید ساعتِ دوازدهِ نیمهشب همه اونجا میبودن. شاگردبنّا و آقاناصر رفته بودن برای هماهنگیِ اتوبوسها و به من سپرده بود سرِ ساعت برسم میدان و هرکس اومد رو جمعوجور کنم تا آمادۀ رفتن شیم. پسرم با خودم بود، اما دخترم با فهیمهجان و دوستانش رفته بودن زیارتِ وداع، حرمِ امام حسین علیه السلام. ساعتِ دوازده که شد اونا هنوز نرسیده بودن. شاگردبنّا و اتوبوسها هم البته هنوز نرسیده بودن و من مدام نگران بودم برسن و ببینن این گروه نیومدن، راه بیفتیم بریم. شاگردبنّا روی زمانبندی خیلی حسّاسه؛ هم از نظرِ شخصی، هم از نظرِ مدیریتی. از نظرِ مدیریتی شما از دیدِ خودت پنج دقیقه تأخیر کنی چیزی نیست، اما اون پنج دقیقه تأخیر از زیارتِ مکانِ بعدیِ شما کم میکنه، چون شما اجازۀ بیشتر موندن نداری، زمانبندی داره. مثلا همین اربعین تقریبا همۀ گروههای زیارتی فقط ده روز اجازۀ موندن تو خاکِ عِراق رو داشتن. برگۀ دستِ شاگردبنّا دقیقا داخلش نوشته بود فقط ده روز میتونیم اونجا باشیم. این یعنی باید همۀ زیارتها رو تو این ده روز تقسیمبندی کنیم و حواسمون به مسیرها و رفتوبرگشتها باشه. هر زائر بعد از هر زیارت ده دقیقه تأخیر کنه، کل گروه یه مکانِ زیارتی رو از دست میده.
تو راهیاننور هم همینطوره. هر پنج دقیقه تأخیر یعنی شما یه منطقه رو از دست میدید؛ چون با اتوبوسها قراردادِ روزانه بستی و هر یک ساعتِ بیشتر خداتومن برای گروه هزینه میندازه. من تا حالا ندیدم زائری این درک رو داشته باشه و حتی وقتی توضیح هم میدیم خودخواهانه متوجه نمیشه و حاضره مثلا گروه و زائراولیها زیارتِ سامرّا رو از دست بدن، اما اون تو کاظمین بشینه به نمازِ جعفرِ طیّار خوندن(!) قبول باشه واقعا(!)
حالا نیم ساعت گذشته و دخترم و فهیمهجان اینا نیومدن. نذر برداشتم اوّل اونا برسن و تا اون موقع اتوبوسا و شاگردبنّا نیان؛ چون وقتی رسیدیم عراق اولین زیارتی که رفتیم کاظمین بود. تو کاظمین فقط دو ساعت وقت داشتیم حرم باشیم. عمۀ شاگردبنّا نشسته بود به زیارت خوندن. بهشون گفتم باید راه بیفتیم. گفتن من هنوز زیارتم تمام نشده. نشستم شفاف شرایط و براشون توضیح دادم. گفتم دیر برسیم شاگردبنّا راه میافته، چون از سهمِ زیارتِ گروه نمیزنه. خندید گفت عمهش و جا نمیذاره. گفتم من باهاش زندگی کردم، من میشناسم شوهرم رو، اگر با خودش تنها بودید نوکرتون هم بود، اما وقتی منفعتِ جمع در میون باشه، به سودِ منفعتِ جمع کار میکنه. نه باور کرد، نه قبول! دخترعمهها و فامیلِ دیگهمون به موقع اومدن، اما عمهخانم موند حرم. گروه جمع شدن و شاگردبنّا اومد. سرگروههای هر اتوبوس حضور و غیاب کردن و همه تکمیل بودیم جز عمهخانم. تا سوار شدیم و آمادۀ رفتن بیست دقیقه گذشت، اما ایشون نیومد. ده دقیقۀ دیگه هم شاگردبنّا صبر کرد و بعد گفت دیگه زمانِ کاظمین تمامه. از الآن هرچی صبر کنیم زمانِ سامرّا از دست میره. بیسیم و آورد بالا جلوی دهانش و اعلامِ حرکت داد به اتوبوسا. من یحیی رو داده بودم به دخترداییِ خودم و اومده بودم تو اتوبوسِ شاگردبنّا. بهش گفتم عمهت زنِ متوقعیه، زائر نیست که بفهمه تقصیرِ خودش بوده، برات دردسر میشه. گفت مثلِ زائرین همۀ شرایط رو برای همه توضیح داده بودم. الآن هم اگر بمونیم این چهار اتوبوس از زیارتِ سیّدمحمّد و سامرّا میمونه. گفتم پس خودت بمون، گفت اتوبوسِ سوم مشکل داره باید بغداد تعویض شه، خودم باید باشم چون با خودم حرف زدن و طی کردن. خلاصه دل تو دلِ من نبود، خودش هم ناراحت بود اما از زیارتِ چهار تا اتوبوس برای یک نفر نزد، چون اون یک نفر از زیارتِ همه زد و حساب کرد روی پارتیِ خودش با مسؤولِ کاروان و نشست به مناجات!
به عمه پیامک فرستاد که از کدوم بابِ حرم بیاد بیرون و سوارِ چی بشه و بیاد کجای سامرّا تا هم و پیدا کنیم. عمه زنِ پیر و از پاافتادهای نیست، اما مسنّ هستن. سختیِ زیادی کشیدن تا برسن سامرّا. کلی هم هزینه کردن که شاگردبنّا حتی تعارف هم نزد که حساب کنه. نباید هم میزد، من دارم از توقعات میگم و رفتارهای اشتباه. سامرّا همه زیارت رفتن، جز شوهرِ طفلیِ من که رفته بود گاراژ دنبالِ عمه. باز هم با یک ساعت تأخیر به گروه رسیدن که اتوبوسها اون موقع تو مسیرِ مسجدِ براثا بودن. عمهخانم از زیارتِ سامرّا موند، کلی هم هزینه کرد، اضطرابِ تنها اومدن تا سامرّا رو هم چشید، هنوز هم نفهمیدن که اشتباه از خودشون بوده و داشتن از حقِ کلِ گروه میزدن و هنووووووز با همسرم سرسنگین هستن(!) اما کاروان حسابی گوشی دستش اومد که باید چقدر دقیق باشه :) یعنی مثلِ بمب تو چهار تا اتوبوس خبر ترکید که مسؤول کاروان عمۀ خودش رو هم تأخیر کرده نمونده براش :) هرجا میرفتیم مثلا اگر قرار برگشت و تجمع ساعتِ دو بود، همۀ کاروان بیست دقیقه به دو حاضر بودن و اگر چشم به راه هم میبودیم، چشم به راهِ اتوبوسها بودیم که تو ترافیک و شلوغیِ اربعین دیرتر میرسیدن.
خلاصه کلی نذر برداشته بودم که دخترم و فهیمهجان قبل از شاگردبنّا برسن که نذرهام جواب داد و بیست دقیقه به یک دیدم اکیپِ هفتنفرهشون داره از اون سرِ خیابون میاد. پسرم بدوبدو پیشوازِ خواهرش رفت. وقتی اومدن و پرسیدم از شما بعیده، چرا دیر رسیدید؟ فهیمه تعریف میکرد چون با کولهپشتی رفته بودن باید کوله رو میدادن امانت ولی امانتِ حرم پر بوده و باید میبردن میدادن به این امانتیهای تو کوچههای اطراف حرم. بعد که برگشتن بگیرن، مرده که مسؤولِ اون کانکسِ امانتی بوده خودش بلند نشده بگرده، اشاره کرده اینا خودشون برن داخل بگردن. اینام رفتن گشتن و دیدن کولۀ فهیمه نیست. اعتراض میکنن و طرف محل نمیده. اینام ناامید شده بودن که دخترِ من دستِ مسؤولای دیگه رو کنار میزنه و میره شروع میکنه تکتکِ کانکسها رو گشتن :) اونام میبینن این سرتقه و دستبردار نیست، یکی از مرداشون و میفرستن بره کمک تا کولهها رو دخترم جابهجا نکرده. بقیۀ دخترا میمونن بیرون و دخترِ من و فهیمهجان داخل بودن که کانکسها رو بگردن. یه مسؤولِ عراقیِ دیگه میاد کمکشون اما اونی که مسؤولِ کانکسِ کیفِ دخترا بوده پا نمیشه. دخترم میره اعتراض و بهش میگه تو وظیفته بگردی! تو گم کردی کولۀ ما رو! ولی اون محل نمیده. خلاصه دخترم ایستادگی میکنه و اون مسؤولِ دیگه رو مجبور میکنه بعد از نیم ساعت گشتن، کولۀ فهیمه رو پیدا کنه. فهیمه میگفت وقتی کوله رو پیدا کردیم، دخترم گرفته دستش و آورده بیرون جلوی مسؤولِ کانکسه و نشون داده گفته، دیدی پیداش کردم! مرده با نوکِ کفش میزنه به چادرِ دخترم. دخترم هم رفته وایساده جلوش و گفته آنی بنت خمینی (من دخترِ خمینی هستم) :)) مرده بلند شده که دخترم و بزنه، فهیمه دخترم و کشیده و باسرعت آوردهش بیرون. وقتی فهیمه اینا رو میگفت دخترم با غرور و افتخار به من نگاه میکرد. من از اعماقِ وجودم بهش افتخار میکردم و میکنم، اما اونجا اگر اتفاقی میافتاد چی؟! برای همین روی خوش نشون ندادم و بهش گفتم بین حماقت و شجاعت، اشتباه انتخاب کردی. به پدرش که گفتم، جلوی خودش بود، پدرش نصیحت کرد و مواردِ احتیاطی رو گفت، اما آخرش هم گفت از اینکه دخترم برابرِ ظلم بیتفاوت نیست، حسابی به خودش میباله. دخترم که رفت به شاگردبنّا گفتم تو نمیدونی حرف و نظرت براش فصلالخطابه؟ شیرش میکنی یه بلایی سر خودش بیاره؟ شاگردبنّا گفت انتظار داری دخترم و توسریخور بار بیارم؟ بهش بگم ظلم رو بپذیر و خودت رو توجیه کن که موقعیتش نبود؟ عافیتطلب باشه که برای انجام ندادنِ وظیفهش بلد باشه چطور سرِ خودش رو شیره بماله و حقبهجانب خیال کنه درست عمل کرده؟! جوابی نداشتم به پدرش بدم... حق با اون بود.
دیروز یا پریروز مدیرِ مدرسۀ دخترم این پیام رو برای شاگردبنّا فرستاده. شاگردبنّا جواب نوشت: برای ما اینجا یا هرجا فرقی نداره، بریم یا بمونیم شک نکنید تا آخرش ایستادیم.
دو روزه فکرم درگیره... دبیرِ دخترم تو مدرسه علیه غزّه حرف زده و دخترم ازش پرسیده غذاتون حلال نبوده یا والدینتون مشخص نیستن؟ بلوایی به پا کرده!
شاگردبنّا هم تو دفترِ کارشون بحث بوده، همکارای انقلابیش تا تونستن پاسخِ شبهه دادن، اما اون دو نفر برگشتن و گفتن ما که طرفِ اسرائیلیم. شاگردبنّا هم گفته احتمالا مشکوکالوالدین هستید!
من به هر دوشون میبالم. و دلم برای هر دوشون پر میکشه. و وقتی وبلاگها رو میخونم که تو این مرزبندیهای به این شفافی با چه بهانههایی سعی میکنن وسط بمونن که خط به ساحتشون نیفته، برای عاقبتِ خودم میترسم. که نکنه من هم یه روز یه صورتی لینک بدم... بابتِ بیرون کشیدن از یه جمعِ خطا، هی بهانه بیارم... کمکاریهای خودم رو مدام کاور بکشم... به جای عمل حرف بزنم... همسرم و دخترم به شتاب دارن خودشون رو میرسونن به خطِ مقدم، من اما از خودم وحشت دارم...
مشهد دو جایی که دعوت شده بودیم، وقتی وارد شدیم دیدیم خانمها حجاب ندارن، شوهرم بدونِ تعارف برگشت و گفت من دمِ در تو کوچه میشینم تا زن و بچهم شام بخورن و بیان که بریم. من اونجا مقایسهش کردم با همۀ اونایی که ازشون خونده بودم یا شنیده بودم که گیر کردیم تو عملِ انجامشده و نمیدونستیم چه کار کنیم(!) مگه میشه آدم ندونه باید چه کار کنه؟! یعنی شما وقتی جای پارک هم پیدا نمیکنید نمیدونید چه کار کنید؟! یا از زیرِ سنگ هم شده جای پارک پیدا میکنید؟! چرا سرِ دین فقط ناتوان میشیم؟! ها؟! هر دو جا خانمها شده با اکراه حجاب سرشون کردن که شوهرم برنگرده بره! حتی یک جا رو صداش زدن بیا حجاب کردن، اومد بالا دید شال و الکی سر کردن، گفت ببخشید! شما اگر با مدلِ ما مشکل دارید چرا دعوت کردید؟! صلۀ رحمِ تلفنی میکردیم خب! حالا که دعوت کردید باید حرمت نگه دارید! یا حجابتون رو درست کنید یا ما رو به سلامت. یعنی حتی برابرِ حجابِ شل هم شل نشد. با اینکه من شل شدم...
روی دایرۀ روابطم خیلی حساستر از قبل شدم. طوفان الاقصی جایی برای تردیدِ کسی نذاشته و اگر کسی تا حالا نفهمیده یا هنوز وسط و صورتیبازه واقعا یا لقمهش مشکل داشته یا والدینش...
به شاگردبنّا میگم غربال سنگین شده... میترسم... میگه ایستادگی کن، حتی اگر هزینهش تنها ایستادنت باشه...
بعد بهم اینا (+ + + +) رو نشون میده و میگه البته تنها نیستی، ببین باغیرت چقدر زیاده:) فقط صدای نعرههای شیاطین بلنده و حواسها رو پرت کرده... حواست باید جمع باشه! باید وسطِ این عوعوها و واقواقها هول نشی و مسیر رو گم نکنی...
از عاقبتم سخت میترسم... سخت...
این روزا مدام برای خودم و خانوادهم... خصوصا خودم... میخونم اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...