دیدم:
ماشین نداریم. عبور و مرورمون با اتوبوس و مترویه. رفت و آمد هم زیاد داریم. دانشگاه، کار، مدرسه و کلا هم اهل تفریح و کوه و دشتیم. من خیلی اذیت میشم وقتی وضع حجاب و پوشش و اخلاق و رفتار اجتماعی رو این میبینم... اذیت نه به معنای فیزیولوژیک! نه ابدا! همسرم پنجۀ آفتابه و یه دنیا از این لخت و پتیلای خیابون که سر تا پاشون رنگ و عمله و بارون بزنه از زیر جلدِ قناریها، کلاغ میزنه بیرون، جمع بشه هم به یه تارِ زلفِ دلبرش نمیرسن! من از این همه حقارت و ذلتِ دخترامون و پسرامون اذیت میشم... واقعا اذیت میشم... در حدی که گاهی وسطِ خیابون میزنم زیر گریه... این حجم از حقارت رو اصلا و ابدا نمیتونم هضم کنم... اینکه دخترای ما اینقدر هیچیندارن و دمِ دستی و بدبخت که تنشون رو برای دیده شدن به نمایش میذارن... وَ پسرامون اینقدر ذلیل و بیغیرت که دنبالِ این دمِ دستیهای دستخورده راه میفتن و قدر و ارزشِ خودشون و میارن پایین... اگه تو اداره و محل کار و جایی باشم که کارِ خانمی به خاطرِ تنش راه بیفته که قشنگ فشارم میفته از شدت ناراحتی... ینی تا حد زیر سِرم رفتن... درک نمیکنم! من... این حجم از حقارت رو... درک نمیکنم! بعد میترسم! میترسم نکنه این موجِ بلا بیاد و دخترِ منم ببره... پسرِ منم ببره... اگر بگم سرِ این ترس چه بارها که به هقهق گریه نکردم باور نمیکنین! اما کردم! وقتی از بیرون میام خونه، اگه اول از همه دخترم بدوه بیاد استقبالم و چهرۀ معصومش و ببینم و تو ذهنم اون دخترای حقیر و پستِ لختِ خیابون و محل کار تو ذهنم بیاد... ینی باید همسرم به دادم برسه که دخترم اشکم و نبینه... با خودم میگم نکنه دخترِ منم حفظ نشه؟! نکنه پسرِ منم بلغزه؟! نکنه اینها هم تا سطحِ زندگیِ حیوانی پست بشن و یه روز به جای کتابهایی که خوندن و فیلمهای خوبی که دیدن و مباحثاتِ خوبی که خیلی بهتر از بزرگترها بلدن، تنشون رو به نمایش بذارن؟! نکنه دخترِ من هم یه روز غِنای نفسش رو از دست بده و به گداییِ یه نگاه، ولو از همجنسِ خودش، بخواد یه رژ لب ساده بکشه؟! معلومه که تو خونه میکشه! معلومه که مادرش یادش داده خونه و پیشِ چشمِ محارمش میتونه و باید شاد و رنگی و دلبر بپوشه! من دارم از گدای توجه بودن حرف میزنم! چه در سطح جامعه که یه روز بخواد چادرش و کمی عقبتر بذاره که کسی بهش نگه امّل و طرد نشه... چه در سطحِ همجنساش که اگه یه روزی دو کیلو اضافه کرد، به خاطرِ حرفِ دخترها و زنهای دیگه بخواد خودش و لاغر کنه! غِنای نفسش من و میترسونه که یه روز بخواد از دست بره و قاطیِ این مدل زنانِ حقیرالنفسی بشه که حتی برای سلامتِ خودشون و دلِ خودشون هم لاغر نمیشن! چه برسه به آرایش کردن(!) فقط و فقط و فقط از ترسِ حرفِ دیگران و فالوور و لایک و توجه، این کارا رو میکنن... دیدم باید یه کاری بکنم... باید به عنوانِ پدر، هر کاری از دستم برمیاد برای غِنای نفسِ بچههام انجام بدم... به قول اوستا؛ من تا جایی که دستمه زورم و بزنم و بعد هرچی شد بدونم تقدیر و حکمتِ خدا بوده...
شنیدم:
من و همسرم از ابتدای زندگی مشترک، یه برنامۀ اعتلای معنوی هم برای خودمون ریختیم. ینی در کنارِ نقشههای مادی که با هم جدول بستیم که مثلا یک سال بعد از ازدواج بچۀ اول رو بیاریم، سال دوم بچۀ بعدی، مثلا سال سوم یه خونۀ بزرگتر و از این موارد... از همون اول یه برنامۀ اعتلای معنوی هم ریختیم که بابت اهدافِ مشخصشده باید با هم مطالعاتی داشته باشیم و سیرهایی رو گوش کنیم. حدود یک سال و نیم پیش رسیدیم به شروعِ سیرهای سخنرانی استاد پناهیان و از سطح مقدماتی شروع کردیم و الآن رسیدیم به سطح متوسطه و در حال حاضر هم جلسۀ چهارم حال خوش معنوی و نشاط زندگی هستیم. طی این مدت به سیر تربیتی هم رسیده بودیم که استاد طبق دستورات ائمه و خصوصا امام صادق علیه السلام؛ فرمودن تا 14 سالگی تربیت بچه دستِ پدر و مادره و هر گُلی قراره به سر بچه بزنن و پسفردا ازش توقع داشته باشن، تو این سنه! و بعد از اون دیگه تغییر، امکانپذیر نیست مگر به معجزه! خب ما در این راستا چون از قبل هم مطالعات دینی داشتیم، زجرهای زیادی کشیدیم... از جمله مهاجرت حتی! ینی به شهر دیگهای مهاجرت کردیم که هیچ فامیل و قومی نداشته باشیم که تو تربیت بچههای ما خواسته و ناخواسته دخالت کنن که خدایی نکرده ما هم بخوایم تو روشون بایستیم یا از تربیت بچهمون بگذریم... به بهانه، مهاجرت کردیم و وقتی فندانسیون بچهها رو جوری که دلمون میخواست ریختیم و با هرکی که دلمون میخواست رفت و آمد کردیم که بچهها چه افرادی رو دورشون ببینن، برگشتیم ولایتمون :) سخت بود ها! محاله تصور کنین چقدر سخت! خصوصا خصوصا خصوصا برای همسرم که دستتنها میشد دور از مادر و پدر... ولی ما برامون مهم بود بیشوخی و مسامحه، زور بزنیم سرباز برای امام زمان تربیت کنیم و یکی که به درد امام خامنهای بخوره... من خودم که سربارِ آقام... حداقل زورم و بزنم بچهم یارِ آقا باشه... که اگر هم بشه فقط و فقط و فقط از پاکی و نفسِ پاکِ همسرمه... من یه نقطه سیاه بودم و هستم که لطفِ امام رضاجان، من و به دامانِ سپیدِ مؤمنهای پاک انداخت... خلاصه یکی از چیزایی که استاد فرمودن این بود که پدر! پدر! پدرها در غِنای نفسِ دخترها حرفِ اول رو میزنن! اگه دختری تو خونه زیرِ چترِ حمایتِ معنویِ پدر باشه... از سمتِ محارمِ خودش محبت و توجه دیده باشه... پیششون عزیز باشه... براشون محترم باشه... دیگه هیچ نامحرمی به چشمش نمیاد... دیدم خب! همونی که ازش میترسیدم... پس زیرِ سرِ خودمه! درست عمل نکنم یه روز دخترم میشه از همونایی که دیدنشون تا سرحد گریه من و اذیت میکنه... عجب! پس باید خودم آستین بالا بزنم!
خواندم:
همینجوری دنبال راههای عملی میگشتم که انجام بدم که یه روز تو ساعت مطالعۀ خانوادگیمون، جلد دوم صحیفۀ امام رو میخوندیم. یه نامه بود از حضرت امام به دخترشون. دقت کردم دیدم امام وقتی به خانمشون و دختراشون نامه میزدن، کلا به خانمهای محارمشون وقتی نامه مینوشتن، خیلی لطیفتر و با قربونصدقه از کلمات و جملات استفاده میکردن! یعنی جوری که قشنگ قابل تمایزه بین نامههاشون به فرزندانِ پسر و بقیه. همین کنجکاوم کرد برم و راهِ عملی رو از سیرۀ امام خمینی پیدا کنم که رسیدم به خاطرات قدس ایران و کتاب در پرتوی آفتاب! بعد یه چیزایی خوندم که سرم سوت کشید! دیدم من کجا... امامِ انقلاب کجا! من کجا... پیرِ خمین کجا! بعد مثلا سنگِ انقلابم به سینه میزنم! یه نمونه بگم که شما هم سرتون سوت بکشه؛ امام... اجازه نمیدادن... خانمشون... تو خونه... کار کنه!... ینی میگفتن... خانوم!... کارِ خونه که... کارِ شما نیست!... بچهها هستن... کمککار هست... بعد اینقدر جدی نمیذاشتن خانمشون کار کنن... که خانمشون... صبر میکردن... امام... وقتی از خونه بیرون میرفتن... بدوبدو کاراشون و میکردن... ینی یه جورایی... خانمشون و عقدۀ کار ِ خونه کردن کرده بودن!... حالا آقایونِ انقلابی و ولایی قیاس کنن با خودشون(!) یه مواردِ دیگهای هست که... بگم بازم کلههاتون سوت میکشه! مثلا اینکه من تا قبل از خوندنِ اون کتاب... هر وقت آب میخواستم و زورم میومد پاشم برم خودم بیارم... با شوخی و خنده و حفظِ احترام به همسرم میگفتم قال رسول الله صلی الله علیه و آله: یک لیوان آب، دست شوهر دادن؛ بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است... بعد خانمِ بندهخدام لطف میکردن و میرفتن برام آب میاوردن... ینی خاک بر سرِ مسلمونیِ من... خانوم! من باز هم برای چندمین بار از همین تریبون از شما معذرت میخوام که شعورم اینقدر پایین بوده... حلال کن... اونوقت امام... تا آخر... ینی حتی در سن و سالِ بالا... با اون همه مشغله... که داشتن یه دنیایی رو از شرّ استکبار نجات میدادن... وقتی آب میخواستن... اگه بچهها بودن به اونها میگفتن... وَ اگه جز خانمشون کسی منزل نبوده، خودشون... پا میشدن... میرفتن... آب میخوردن... ولی به خانمشون زحمت نمیدادن! ینی منِ مدعیِ اسلام و مذهب و انقلاب و ولایت چی از دین فهمیدم(!) امام و رهبری چی... آقا بماند! بماند! دیگه شرحِ غصه ندم که آبروریزی هم نشه... خدایا من و ببخش... من نفهم بودم...
یا علی ع گفتم:
برای منی که تو جامعۀ مردسالار... تو عرفِ مردسالار... تو تربیتِ غلطِ مادرهای پسری... در انبوهی از احادیثِ گزیدهشدۀ به نفعِ مردها... تربیت و بزرگ شدم... شروعِ این کار خیلی سخت بود! خیلی سخت بود! به خدا قسم خییییییییییلی سخت بود! خصوصا که از بیرون میومدم و معمولا شغلم بخش عظیمی از انرژی من و میبرد... ولی شکرِ خدا همیشه از جایی از شهر عبور میکنم که سیلِ عظیمِ دخترهای حقیرالنفس از روبروم رد میشن و من هر روز ترسم از آیندۀ دختر و پسرم جلوی چشمم بود و انگیزۀ زیادی برای شروع داشتم... برای خلافِ عرف حرکت کردن... برای در مسیرِ درستِ اسلام و تشیع حرکت کردن... به همسرم هم چیزی نگفتم... برخلافِ همیشه که در همهچیز... حتی خریدِ یک بسته آدامسِ معمولی هم همه با هم مشورت میکنیم :) چون اگر میگفتم با بزرگواری و رحمت و عطوفتش با من برخورد میکرد و نمیذاشت خیلی این کار و بکنم... ولی من تصمیمم و گرفته بودم! رفتم حرم و سنگام و با خودم و خدا و امامم وا کندم! گفتم خدایا! من تا حالا نمیدونستم سنگِ بنای اصلی غِنای نفسِ دخترم، منم... غافل بودم... گرچه همسرم کوتاهیای نکرده هیچ، بلکه در تربیتِ بچهها، جورِ منم کشیده... ولی من نمیخوام بابتِ غفلتِ من از وظیفهم... دخترم قربانی شه... یه چیزایی برای من سخته... چون اصلا جورِ دیگهای دیدم و تربیت شدم... ولی تو کمکم کن... من میخوام مسیرِ درست و برم... نه مسیری که بلدم و راحته! میخوام درست و برم و هرچی شد بگم من که وظیفهم و انجام دادم. اومدم و شروع کردم. راستش گفتنِ دونهدونهش خیلی سخته و پستای طولانی و نامنسجم میاره... من چند تا مثال میزنم، فکر میکنم بقیهش روشن میشه براتون. مثلا از اون موقع تا حالا وقتی از سر کار میرسم خونه، با اینکه خسته و لهم اما تک به تک حال و احوالپرسیِ دقیق میکنم و با روی باز احوالِ تک به تکِ اعضای خونه رو جویا میشم و بهشون توجه میکنم. در طول روز به بهانههای مختلف به دخترم پیام یا زنگ میزنم و در حد یه جمله میگم دلم برات تنگ شده... دوستت دارم... بابا کی شب شه بیام خونه روی ماهت و ببینم... یا نشستیم داریم با هم فیلم میبینیم، یهو بازیگر خوشگلۀ خانم میاد تو کادر... برمیگردم به دخترم... یا همسرم... نگاه میکنم و با ذوق میگم چقدر تو نازتری از این... چقدر تو خوشگلتری... یا صبحا که داره میره مدرسه، بهش میگم بابا امروز صورتت چقدر صافتر و شادابتر از هر روزه... یا یه مدتِ کوتاهی روی اندامش حساس شده بود و غذا کمتر میخورد... من هر روز بهش میگفتم بابا امروز این لباس چقدر به تنت نشسته... چقدر خوش قد و قامت شدی... حالا مثلا لباسِ سادۀ تو خونه بود ها، یا لباسِ فرمِ مدرسه... بیشتر براشون کادو میگرفتم، بدون بحثِ مادی ها! مثلا دخترم عاشقِ نودله، نودل میخریدم که قیمتِ چندانی نداره، دمِ گلفروشی میرفتم دورِ نودل یه رُبانِ صورتی میبستم، براش میاوردم، بحثم فقط کادو دادنه است. بعدِ یکی_دو سال، پسرم از من یاد گرفت و حالا دقیقا همین رفتار و با مادر و خواهرش داره... حتی یه بار داشتیم یه فیلمی با هم میدیدیم خانوادگی، مادربزرگِ فیلمه خیلی مهربون بود، مهربونتر از مادربزرگِ بچههای ما، ولی پسرم برگشت و با ذوق به مادربزرگش نگاه کرد و گفت مامانی! شما از این هم مهربونتری! من هرچی از معجزههای پیشاومده بعد از آدم شدنِ خودم بگم، کم گفتم! گلِ ماجراشم که برای من از همه سختتر بود، اما حالا از همه شیرینتره؛ کارِ خونه است! من تا استکانِ چاییم و برنمیداشتم ببرم آب بکشم! آخ چه بیشعوری بودم... حلال کن خانوم... عقلم نمیرسیده... شروعش خیلی سخت بود برام... هم بحث خستگیِ سرِ کار... هم حوصله و تنبلی... هم متأسفانه غرورِ مردانه... ولی میگم؛ من انگیزهم قوی بود! نمیخواستم و نمیخوام دخترم قاطیِ این دخترای حقیرالنفسِ جامعه شه... هر خواستنی، سختیهای خودش و داره... بهشت رو به بها میدن دیگه! شام که تموم شد و همسر و دخترم پا شدن سفره رو جمع کنن و ظرفا رو بشورن، من طوری که پسرم بشنوه ولی نگاهم به زمین بود و مثلا داشتم با خودم حرف میزدم، گفتم: یعنی چه؟! ما مردا باشیم و خانما کار کنن؟! خدا من و مرگ بده که برای یه لقمه نون، خانوم و دخترِ من به زحمت بیفتن! پاشدم و رفتم تو آشپزخونه و گفتم خانوووووم! شما ملکۀ این خونهاین! شما که نباید دست به سیاه و سفید بزنین! مگه من مُردم؟! از این به بعد کارِ خونه هم با منه! اوّل که همه داشتن از تعجب شاخ در میاوردن... ولی بلافاصله خانومم در جوابم گفت: اختیار دارید! شما سلطانِ این قصرید... شما بفرمایید استراحت کنید... از صبح رفتید سر کار برای ما زحمت کشیدید لقمۀ حلال در آوردید... شما چرا آقا؟! میگم خیلی بزرگواره! به خدا هنوز نمیدونم به کدوم کارِ خیرِ نکرده این فرشته نصیبِ من شد... ولی من کوتاه نیومدم! رفتم و مردونه ظرفا رو شستم! بعد از اون حتی لباسهامم خودم شستم و دیگه حتی یه جفت جوراب نذاشتم که حتی خانمم بندازه تو ماشین... الآن بعد از گذشتِ حدودِ دو سال... میدونین چی شده؟ این شده که پسرم بدونِ اینکه من یه کلمه دربارۀ این مسایل باهاش حرف بزنم... زودتر از همه میشینه سر سفره و زودتر از همه میخوره که پاشه اون بره ظرفا رو بشوره... چرا؟ چون تو باورش رفته که تا ما مردها هستیم، چرا باید خانمها کار کنن؟! یه جورایی به غیرتش برمیخوره اگه مادر و خواهرش کار کنن! بعدِ حدودِ دو سال میدونین چی شده؟ این شده که خواهرش هم به تقلید از رفتارِ مادرش با من، بدوبدو خودش و میرسونه آشپزخونه که داداش تو دیشب شستی... پریشبم شستی... نمیشه که! بذار امشب من بشورم! اینجوری شده که دیگه هر چهار تامون تو آشپزخونهایم... ناخودآگاه و بدون اینکه کسی چیزی بگه تقسیم کار میکنیم، یکی میشوره، یکی آب میکشه، یکی سفره دستمال میکشه، یکی چای بعد از شام و میذاره، یکی میوه میذاره، همه به هم کلی دل و قلوه میدیم، کلی محبتِ کلامی داریم، داداشه به خواهره میگه شما شاهدختِ این قصرید، خواهش میکنم بفرمایید بشینید، خواهره جواب میده اختیار دارید شاهزاده، یا شما بفرمایید من کار کنم، یا من هم به شما کمک میکنم! اینجوری شده که از دلِ یه نیتِ ساده، خیرِ کارِ تیمی به خونۀ محقرمون باریده... برکتِ محبت تابیده... شوخی و خندۀ دورِ هم بودن به در و دیوارش پاشیده... الهی که تا ابد هم همین باشه و الهی که خدا به کمِ من، برکت بده و هرچی باید انجام میدادم و عقلم نرسیده و یاد نداشتم و نمیفهمیدم، خودش جبران کنه و بچههام همیشه لبریزِ غنای نفس باشن و جز برای به چشمِ خدا اومدن، برای چشمِ دیگهای مایه نذارن........