گفتم نخواند چون اگر میخواند برمیداشت! برمیداشت چون...
چه اهمیتی دارد؟! من دلم میخواهد بنویسم! این پست را نوعی شکرگزاری عملی میدانم و غیرمستقیم با جامعۀ مردان حرف زدن و نکاتی را گوشزد کردن! به قولِ شاگردبنّا؛ هرکس برنمیتابد مجبور نیست بخواند! ضربدرِ گوشۀ سمتِ راست مختصِ شماست!
جلسۀ نمیدانم چندمِ خواستگاریهای طولانی و ادامهدارِ ما بود که ازش پرسیدم: شما چرا کاروان برای خانمها دارید؟ یعنی چرا فقط اردوی جهادی خانمها را تقبل مسؤولیت میکنید؟ چرا عتبات فقط دانشجویانِ خانم را میبرید؟ راهیان نور فقط خانمها؟ چرا مسؤولِ آقایان نمیشوید؟
جواب داد چون سمتِ آقایان همیشه کسی هست که تقبل زحمت کند.
من قانع نشدم! راستش این لحظات، آن وقتهایی بود که دیگر دلم برایش رفته بود... حسودیام کمکم شروع شده بود... خب من هم کم سفر نرفته بودم... رفتارهای برخی دخترانِ اتفاقا مذهبی را با آقایانِ اتفاقا مذهبی در سفرها دیده بودم... دلم بد بود... مثلِ هر دختری دوست داشتم انتخابِ من، اختصاصیِ خودم باشد! ابدا هم این ادا و اصولهای روشنفکری را قبول ندارم که من و مَردَم زن و شوهر باشیم و با دیگران دوست(!) باز هم به قولِ شاگردبنّا؛ من امّلم و به امّل بودنم میبالم!
گفتم یعنی سمتِ دخترها اینقدر بیکس و کار است؟!
گفت بله! میتوانید امتحان کنید! پیگیر باشید یک اردوی جهادیِ بدونِ مسؤولِ آقا ببرید. نمیگویم محال است اما عمرِ نوح میخواهد و صبر ایوب!
نیاز به امتحان نبود! همین سالِ قبل بود که خواستیم تشکلاتِ دانشجویی را از آقایان تفکیک کنیم که فقط یک سالگردِ شهدای دانشگاه را مستقل برگزار کنیم... مگر گذاشتند؟! مگر شد؟! آخرش هم ما را به آقایان چسباندند...
ادامه داد: نگاهها به کاروانِ دخترها خوب نیست... آن وقت توی همین مشهد هیچ کاروانِ دانشجوییِ دخترانهای برای زیارت اربعین نیست... میدانید سالی 400 نفر از دختران را به اربعین بردن یعنی چه کارِ خیری کردن؟!
راست میگفت! راست میگفت! توی شهرِ ما هیچ کاروانِ دانشجویی برای اربعینِ دختران نیست... مگر یکی که آن هم هوایی و مختصِ پولدارها... اما شاگردبنّا زمینی و با هزینۀ کم چند سال است دردسرِ کاروانِ دخترها را به جان خریده...
ادامه داد: شما خودتان سفررفتهاید... میدانید کاروانِ دخترها چه دردسری دارد... من میتوانم هر سال تنهایی بزنم به دلِ جاده... بروم هر کجا که دلم میخواهد... هر عمود که توقف کنم... هرچه بخورم... هرجا بخوابم... به جای سه روز، جاده را یک روزه بروم... زودتر برسم کربلا... به جای رتقوفتقِ امورِ کاروان، بروم زیرِ قبه رکعترکعت نماز بخوانم... زیارت کنم... فکر کردید کاروانِ دخترها را کشورِ غریبه بردن... در شرایطِ سختِ جنگ و بیماری و تهدید... کارِ راحتی است؟!
جوابی نداشتم... هیچ جوابی برابرِ منطقِ همیشهپیروزت نداشتم... اما حسادتِ زنانهام ساکت نمیشد...
جلوتر رفتیم... چیزی به بله گرفتنت نمانده بود... حرفِ مهریه شد... خانواده سکههای زیادی گفتند... گفتم نمیخواهم... فقط تمامِ حقوقی که میتوانم بگیرم، میخواهم و سندِ ششدانگِ یک خانه! یک خانه که کوچک و بزرگ بودن و بالاشهر_پایینشهر بودنش برایم مهم نبود... فقط یک خانه به نامِ خودم که اگر روزی از این ازدواج شکست خوردم، سرشکسته به خانۀ پدرم برنگردم...
این را به خانوادهام که گفتم مرا دعوا کردند... به گوشِ خانوادۀ تو که رسید بهشان برخورد... حتی دوستان و همکارانم مرا توبیخ کردند و نصیحت...
اما تو...
تو...
تو مردِ من!
مردِ امنِ من!
خبر که به گوشت رسید... بی خبر از خانوادهها با من قرار گذاشتی حرم... مرا بردی صحنِ انقلاب... روبروی گنبد و پنجره فولاد نشستیم... مثلِ همیشۀ تمامِ جلساتِ رسمی و غیررسمیِ صحبتهایمان بسم الله گفتی و یک صلوات فرستادی... سرت پایین بود... وقتی داشتی این سؤال را از من میپرسیدی سرت پایین بود... بعدها گفتی نگاهم نکردی که نه بترسم... نه خجالت بکشم... بعدها گفتی باید راستش را میگفتی... باید راحت حرفِ دلت را میزدی... بعدها گفتی مهم بود بتوانی راحت حرفِ دلت را بزنی... چون توی جلسۀ هشتم بهت گفته بودم چشمهایت جذبه دارد... گفته بودم آدم از چشمهایت یا میترسد... یا خجالت میکشد... یا کلا دلش میرود و بیعقل میشود... بعد از آن روز تا همین حالا هر وقت از من سؤالهای مهم میکنی... هروقت باید جایی حرفِ دلم را بزنم... و یا هر وقت عصبانی میشوی و من باید توضیحی بدهم... سرت را پایین میاندازی... وَ مرا چقدر راحت میکنی...
پرسیدی: شما فکر میکنی ازدواجِ ما به جدایی میرسد؟
جواب دادم: نمیدانم!
پرسیدی: یعنی به این وصلت مردّدید؟
جواب دادم: نه!
پرسیدی: پس یعنی دلتان قرص نیست؟
جواب دادم: بله!
پرسیدی: از من چیزی دیدید؟ خطایی کردم؟ شک و شبههای دارم؟
جواب دادم: نه!
خیلی قاطع جواب دادم نه!
بعد تو با مِنّ و مِن گفتی: پس این قضیۀ مهریه... سندِ خانه... برای فرداروزی که اگر...
وَ دیگر ادامه ندادی...
قسم میخورم اگر سرت بالا بود و نگاهم میکردی از خجالت و ترس قالب تهی کرده بودم... چقدر خوب بود که تا انتهای این صحبت سر بلند نکردی... چقدر خوب بود که به من جرأت دادی... جسارت دادی... شجاعت دادی... که بگویم من به مردها بدبینم.... که بگویم تجربیاتِ دانشگاه و محلِ کارم مرا به تمامی مردها بدبین کرده... که بگویم من در محلِ کارم کلی مردِ مذهبی دیدم که دورو و فریبکار هستند... که بگویم در محیط دانشگاه کلی مردِ روشنفکرِ خداناباور دیدم که به اسمِ تمدن و آزادی هرزگی ازشان میبارد... که بگویم دنیا برایم جای ترسناکی شده وقتی قرار است به مردها فکر کنم که یکیشان را برای همسری انتخاب کنم... که بگویم همۀ اینها تا قبل از دیدنِ تو بود... که بگویم تو قلبِ مرا به یک نقطۀ امن و امان وصل کردی... که بگویم اما میترسم... میترسم... من از فردای تنهایی و شکست میترسم... و این دو جملۀ آخر را با گریه گفتم... وَ تو سرت را بالا آوردی و زل زدی توی چشمهای خیسِ من و وقتی داشتم از چشمهایت... از جذبۀ چشمهایت قالب تهی میکردم، فقط یک کلمۀ قاطع گفتی:
قبول!
و دو هفتۀ بعد... بیآنکه خانوادهات بدانند... با قول گرفتن از من که خانوادهام تا عقد ندانند... دوباره مرا بردی حرم... دوباره صحن انقلاب... دوباره روبروی گنبد و پنجره فولاد... دوباره بسم الله و یک صلوات... وَ این بار آیه خواندی:
وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ۚ إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَآیَاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ
این بار سرت بالا بود... مرا نگاه میکردی... با جذبه و قاطع... هوای گرمی نبود اما دستهایم آنقدر از اضطراب عرق کرده بود که چادرم توی دستهایم خیس و مچاله شده بود...
گفتی مؤمنها ازدواج میکنند که به آرامش برسند... که راه برای رسیدن به خدا هموار شود... که از زمین جدا شوند و به آسمان برسند... مؤمنها که برای مهریه و لباس عروسی و شامِ دامادی و مثلِ حیوانات تولیدِ نسل کردنِ بیخودی ازدواج نمیکنند... قرار باشد یکی از طرفین بترسد و از آینده وحشت داشته باشد، پس چه از این ازدواج؟! چه از این سنت پیامبر؟! سنت پیامبر یعنی ازدواجِ خشک و خالی بوده؟! خب این را که حیوانات هم دارند! من فکر میکنم سنتِ پیامبر ورای ازدواج بوده... ازدواج نقطه شروعِ آن بوده اما تمامِ آن نبوده...
بعد یک سندِ جلدِ گلبهای گذاشتی روی چادرم... وَ ادامه دادی: همۀ کارهایش را کردم. مانده یک امضا که برای یک ساعتِ دیگر وقت گرفتم برویم و امضا کنید... تمامِ حقوق را هم سرِ عقد میدهم؛ حق طلاق، حق حضانت، حق تحصیل و کار و سفر و هرچه که بخواهید... ضلعِ سومِ این ازدواج اگر خدا باشد، هیچکدامِ اینها نه باج است، نه تهدید، نه سواستفاده، نه اهرم! ضلعِ سومِ این ازدواج اگر خدا باشد، تمامِ اینها لهو و لعب است و پشیزی نمیارزد که بابتش یک ساعت هم وقت تلف کنیم، هرچه باشد و بخواهید امضا میکنم.
من و تو آنجا عقد نبودیم... حتی مَحرم ِ هم نبودیم... فقط هشت ماه از آشنایی و جلساتِ صحبت کردنمان میگذشت... من اینجا مینویسم شوکه شدم... اما هیچکس جز خدای من و امام رضای من نمیداند شوکه شدن یعنی تا چه حد! حتی خودت هم نمیدانی شاگردبنّا! حتی خودت هم نمیدانی من آن لحظه چقدر شوکه شدم...
تو قبلِ رفتن به محضر... همانجا... در محضرِ امام رضاجان... فقط یک حرف زدی... گفتی:
من تا از حیطۀ ایمان خارج نشدم و خوی سبعیت نگرفتم، مراقبِ دلِ شما هستم که نلزرد... وَ از شما فقط یک چیز میخواهم؛ شما هم مراقبِ غرورِ من باشید...
مردِ من...
مردِ امن و امانِ من...
تو همۀ حرفها را در همین دو جملۀ فصلالخطاب گفتی...
تنها داراییات را که همین خانۀ نقلیمان است، قبل از هیچ اتصالی بین من و تو... به نامم زدی و دلم را جوری قرصِ خودت کردی که فقط خودم میدانم و خدای خودم و امام رضای خودم...
چه خوب که وبلاگت جای نظر دادن ندارد که مطمئنم میآمدند و به تو یا من خرده میگرفتند و چه رأیها که نمیدادند... اما چه کسی میداند بین من و تو چه گذشت...
مردِ امنِ من...
یادت مانده قبل از عقد و عروسی... دو ماه قبل از عقد و عروسی... گیر داده بودم با تو بیایم اردو جهادی... خانوادهها میگفتند نه که مبادا اتفاقی برایم بیفتد و مراسم عقب بیفتد... راهیِ منطقۀ سختی بودی... کوهستانی و سرد... قوای بدنی من پاسخگوی شرایط سخت آب و هوایی نیست... مدیرم گیر داده بود از کار عقب میافتی... بعد از عروسی هم مرخصی میروی و نمیشود... دانشگاه با غیبتهایم موافقت نمیکرد... من ولی گیر داده بودم با تو بیایم سفر... چرا؟!
چون میخواستم رفتارِ تو را با دخترهای کاروانت ببینم... چون حسود بودم و هستم! چون رفتار و کردارِ دخترهای اتفاقا مذهبی را در این سفرها دیدهام...
آخر سر هم کارِ خودم را کردم... با اسم و فامیلِ جعلی با کاروانِ تو آمدم... بیآنکه تو بدانی... و تا پایانِ روزِ اول که تو مرا در صفِ نمازجماعتِ مسجدِ روستا دیدی، از نگاهت پنهان بودم و تو را زیرِ نظر داشتم... باورم نمیشد که سنگین و رنگین فقط انجامِ وظیفه میکردی... فقط انجامِ وظیفه... و کاش میشد مثلِ تو خوب بنویسم و خوب توضیح دهم که سنگین و رنگین یعنی چه...
بعد از سفر با خیال آسوده از تو پرسیدم: چرا این همه ما خانمها را درک میکنی و محترم میدانی؟!
وَ جوابی که دادی خیالم را برای همیشه راحت کرد....
پرسیدی: مردترین مردِ عالم برای شما چه کسیست؟
جواب دادم: امیرالمؤمنین...
پرسیدی: چه کسی ایشان را به دنیا آورده؟
وَ من
با قلبی آرام
فقط لبخند زدم...
فقط لبخند زدم...
یک بار هم که بین بچهها دعوا شده بود... تو هر دو را تنبیه کردی اما به دخترمان آسانتر گرفتی... و در جواب اعتراض پسرمان که پرسید چرا؟ گفتی چون کعبۀ خدا در دامانِ یک زن است... چون پیغمبرِ خدا را یک زن به دنیا آورده و یک زن پشتیبانیِ مادی و معنوی کرده... چون فاتحِ خیبر را یک زن به دنیا آورده و عاشورای سیدالشهدا را یک زن جهانی کرده... چون خودم زیر گوشَت خواندم
فاطِمَةَ
وَ اَبیها
وَ بَعْلِها
وَ بَنیها...........