جرجیس و پسرم دارن پلی‌استیشن بازی می‌کنن. طبیعیه که پسرم چون مدام این بازی رو کرده، هر بار پیروزِ نبرد بشه، ولی هم‌زمان برای جرجیس هم دکمه می‌زنه و راهنماییش می‌کنه که اونم بتونه برنده شه. همین‌طور که دارم عدس‌ها رو از سنگ‌ریزه و خُرده‌اضافات پاک می‌کنم، حواسم به پسرا و بازی و مکالماتشونم هست.

بازی واردِ مرحلۀ جدید شده و دستگاه داره برای هر دو تا مبارز انتخاب می‌کنه. بازیکنِ پسرم یه گرگِ آقا انتخاب شده و بازیکنِ جرجیس یه خرگوشِ دختر که دامن داره و یه پاپیونِ صورتی روی گوشِ راستش. جرجیس دکمۀ شروع و زده و داره تندتند به گرگه مشت و لگد می‌زنه و پسرم هیچ دکمه‌ای رو فشار نمیده! جرجیس بازی رو نگه می‌داره و از پسرم می‌پرسه چرا نمی‌زنی پس؟! پسرم جواب می‌ده: 

من هیچ خانومی رو نمی‌زنم. این دست، تو برنده‌ای.

وَ جرجیس بی‌میل بازی می‌کنه تا مرحله تموم شه و بازیکنش عوض شه که پسرم هم بازی کنه.

دلم برای شاگردبنّا که سرِ کاره تنگ می‌شه و تو دلم بهش مرحبا می‌گم. همیشه می‌گه بازی؛ بسترِ تربیتیِ پویا و ماندگاری داره. بدونِ امر و نهی و نصیحت و آموزشِ مستقیم، می‌شه آموزش داد. بعد یادِ تموووومِ بازی‌هایی می‌افتم که هروقت بازیکنِ زن براش انتخاب می‌شد، همین جمله رو می‌گفت و هیچ دکمه‌ای رو فشار نمی‌داد و اون دست و می‌باخت. 

همونی رو که می‌خواست یاد بده، یاد داده :)