شاگردبنّا وسطِ پذیرایی دراز کشیده و خوابش برده. یحیی نشسته کنارِ سرش و داره عکسای کتابقصۀ جدیدش رو نگاه میکنه و هر از گاهی هم برگهای مچاله میشه :) پسر و دخترم در حالِ نوشتنِ تکالیفشون هستن و من هم دنبالِ درست کردنِ شام. پیاز رنده میکنم و چشمام شُرشُر اشک میریزه که هم برای هوای تازه خوردن و هم به یحیی سر زدن، از آشپزخونه بیرون میام که روی دیوار میبینمش! با همون دستِ پیازی سریع جلوی دهنم و میگیرم که جیغ نکشم شاگردبنّا بیدار شه :)) ولی از حرکتِ ناخودآگاهم توجهِ بچهها، حتی یحیی به من جلب میشه و بلافاصله از نگاهم، به روی دیوار نگاه میکنن. درِ توریِ خونه باز مونده و یه مارمولکِ چاق و چلۀ زشت واردِ خونه شده.
دخترم بلند میشه و میافته دنبالش که بگیرش. اونم فرز هی از دستش در میره. پسرا دارن به خواهرشون که روی در و دیوار ورجهوورجه میکنه میخندن و من هم با اینکه هی میترسم و اینور و اونور فرار میکنم و با همون دستای پیازی هی جلوی دهنم و میگیرم که جیغ نکشم، مُردم از خنده. شاگردبنّا دراز به دراز وسطِ خونه خوابیده و ما دورش در تکاپوی گرفتنِ مارمولک داریم از خنده میترکیم :))
بالاخره دخترم میگیرش و میافته دنبالِ پسرم :) پسرم بدوبدو میاد پشتِ من قایم میشه و دخترم میاد سمتِ من. من و پسرم بدو میریم تو آشپزخونه و درِ آشپزخونه رو میبندیم. چون نمیتونیم بلند و راحت بخندیم، صورتِ هر سهمون قرمز شده و حسابی عرق کردیم و گُر گرفتیم.
یکم که میگذره و هیچ صدایی از پشتِ در نمیاد، یواشکی میریم پنجرۀ آشپزخونه رو باز میکنیم و سرک میکشیم. میبینیم دخترم مارمولک و گرفته که فرار نکنه گذاشتهش روی صورتِ باباش :/ مارمولکه هر وقت دست و پاش و تکون میده، شاگردبنّا صورتش و میخارونه و دخترم مارمولک و بلند میکنه :) یحیی نشسته و عجیب و غریب به خواهرش نگاه میکنه و چون خواهرش نمیترسه و حسِ ترس به اون منتقل نمیکنه، اونم نمیترسه.
شاگردبنّا که پهلو به پهلو میشه و صورتش و میخارونه، ما همهمون از خنده منفجر میشیم. طفلی شاگردبنّا یهو از خواب پرید و دید ما کبود شدیم از خنده :) با ترس و بُهتزده میگه چیه؟ چی شده؟ که ما دیگه با صدا و تلفات منفجر میشیم :)) دخترم مارمولک و میندازه تو پیراهنِ باباش و من جیغ میکشم و دوباره میرم آشپزخونه قایم شم :) تا شاگردبنّا مارمولک و بگیره ما از خنده دلدرد شدیم :))
شرِّ مارمولک که از خونهم کنده میشه، چای دم میکنم و بساطِ ایوون رو بهراه. دفتردستکِ درس خوندنمون رو هم میارم و بچهها هم مشقاشون و میارن روی ایوان. یکم خوشوبش میکنیم و میشینیم به دروسِ عمومی خوندن.
یادمه ایامِ کرونا هم با اینکه برای خیلیها سخت و تلخ گذشت و حق دارن، اما چون کارها مجازی شده بود و ما بیشتر تو خونه با هم بودیم، به من خیلی خوش گذشت. جز ساعتایی که میرفتیم بیمارستان آب هویج به مریضا بدیم، بقیهش و با هم بودیم. خونه بودیم. با هم تو خونه کار میکردیم، تو خونه با هم درس میخوندیم. نه اینکه خدانکرده از غصۀ بقیه غصه نخورم، نه! اما من از اون ایام خاطرۀ خوش دارم. حتی بیرون رفتنمون با هم بود. با هم بیمارستان میرفتیم. با هم فعالیت داشتیم. با هم ماسک میدوختیم. با هم میرفتیم دمِ خونهها تست بگیریم.
راستش دوست ندارم کارمند شیم... کارمندی این با هم بودنها رو خیلی کم میکنه... خیلی جدی و سختکوشانه داریم میخونیم، عمومیها رو با هم و اختصاصی و تخصصیها رو کنارِ هم، اما هیچکدوم دوست نداریم قبول شیم. شاگردبنّا به دلایلِ خودش، من چون نمیخوام از خونه و زندگیم دور شم و وقتی هم میام خونه با کوهِ برگه بیام و حتی تو خونه هم مشغولِ دیگران باشم... خدا کنه خیرِ کثیرمون اتفاق بیفته و هم خدا راضی باشه، هم ما.
جمعه 31 فروردین.