سلام :)
از صبح مامان اینا رفتن روضه و مراسم. من و بچهها موندیم خونه. پسرم کمی مریضه برای همین من نرفتم. وقت کردم کمی به بیان و وبلاگها سر بزنم. بعد دلم خواست بنویسم. ناهار شاگردبنّا اومد خونه بهش گفتم دلم میخواد یه چیزایی بنویسم که ممکنه کمی ریزش فالوور داشته باشی. دنیا به هیچجاش نبود :) گفت چیزی که میخوای بنویسی درسته؟ گفتم با عقل و فهمِ الآنم میدونم که درسته. گفت پس بنویس. در بند فالوور نباش. گفتم شاید اونایی هم که دوسشون داریم برن آخه. باز دنیا به هیچجاش نبود :) گفت تو همیشه به فالوورا نگاه میکنی، من به آمارگیر. صفحۀ فالوورا نشون میده تعداد کم و خاصی ما رو دنبال میکنن، اما آمارگیر نشون میده خیلیا پیگیر اینجان! حتی اونی که راست و چپ پیغام میده اصلا اینجا رو نمیخونه :) امروز اول رفتم آمارگیر و دیدم، دیدم راست میگه! چه تفاوت فاحشیه بین صفحۀ دنبالکنندهها با آمارگیر :)) فکر کنم ارادۀ تعداد زیادی خیلی سسته :)
شاگردبنّا گفت تا زمانی که حتی یک نفر تو آمارگیر ثبت میشه، چیزی که درسته رو بنویس و به همون یک نفر برسون. خوشآمد دیگران برات مهم نباشه، حتی اونی که دوسش داری.
منم نشستم پای سیستم :) البته نمیدونم بشه امروز حرف اصلیم و بنویسم یا نه، چون اینقدر از این فضا دور بودم دلم میخواد الآن کلی حرف بزنم. حرفم هم دربارۀ نوشابههاییه که برای خودتون یا دیگران باز میکنین :) بابا امون بدین به هم! قشنگ صبح یه سری وبلاگا رو میخوندم حس میکردم یه مشت دروغگوی چاخان دور هم جمع شدن که کمک کنن قبح اشتباهات و رذایلشون برای هم بشکنه :) یه عده هم که خودشون برای خودشون پذیرایی سهمگین دارن :) یادمه بخشی از روایات و احادیثی که میخوندم اشاره داشت به اینکه خودِ حسرتِ انجام ندادن واجبات و شرمندگی از عدم ترک محرمات، کلی نجاتدهنده است، حالا میبینم که برای ترک واجبات و انجام محرمات تو وبلاگا دارن برای خودشون و دیگران چه توجیهات قشنگ و رنگیرنگیای میارن و چه قربونت برم، فدای سرتی بار هم میکنن :)) خوب بودن و جذب کردن رو با چی اشتباه گرفتین؟! :))
برادر مجردم گیر داده با ما بیاد بلوچستان. ترمش دیرتر شروع میشه و خیالش از دانشگاه راحته. شاگردبنّا استقبال کرده ولی من نه، دلم خونهم و میخواد با مدتی بیمهمونی. نه اینکه این طفلی برام زحمتی داشته باشه، نه، ما مشهد یا خونه پدرِ من بودیم یا خونه پدرِ شاگردبنّا و همیشه دورمون شلوغ، نیاز دارم به یه خلوت با خونوادۀ خودم. با شوهرم و بچههام. خونه مشهدمون رو همون سالی که اومدیم بلوچستان با قیمتی پایین دادیم به یه تازهعروس و دوماد حزباللهی. گفتیم تا دو سال دستشون باشه تا راه بیفتن و بعد بدیم به زوج دیگه. شرط کردیم اگر بچه بیارید، بهازای هر یک بچه، یک سال دیگه تمدید میکنیم. شکر خدا بچه آوردن و یک سال دیگه هم تمدید کردیم قرارداد رو. الحمدالله کار و بار آقاشون هم راه افتاده و خودشون به مبلغ اجاره اضافه کردن. نمیدونین چقدر خوشحالم... کلی بار از روی دوش همسرم برداشته شد... سر مزدای آقای ناصر کلی خودش رو میخورد تا قسطا رو بده... آقا ناصر که عین خیالش نیست و انگار نه انگار باید از ما پول بگیره، جهادیه و دنیا به هیچجاش نیست، اما همسرم هروقت مقروضه قشنگ فکرش درگیر میشه و من سفید شدن موهاش و میبینم... وقتی دیدم آقاهه با اصرار مبلغی اضافه روی اجاره گذاشته خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم... روابط با حزباللهیها درست مثلِ زمان ظهوره. ما قیمت پایین دادیم و اونا خودشون وقتی کاروبارشون راه افتاد مبلغ و اضافه کردن. حسابی مراقب خونه بودن و وقتی شام دعوتمون کردن، دیدم چقدر خونهم سالمه، باغچهم تر و تازه است و چه خونوادۀ خوب و خداییای هستن و به در و دیوارِ خونهم نورِ ایمان پاشیده. وقتی میخواستیم خونه رو بدیم به اینا، شاگردبنّا کلی رفت تحقیقات که راستیآزمایی کنه واقعا حزباللهی باشن و به خاطر اجارۀ کم ظاهرسازی نکرده باشن. قشنگ سه روز کامل رفت تحقیقات اساسی. شکر خدا آخر راهِ زندگیِ یه حزباللهی به واسطۀ ما هموار شد و انشاءالله ما رو هم در ظهور مؤثر بنویسن. اما جالبه من بیش از پیش دلم برای خونۀ بلوچستانم تنگ شده. راستش اونجا رو خونهتر میدونم. هرچی در هجرت اول اذیت شدم و اون شهر و آدمهاش رو اصلا دوست ندارم، برای بلوچستان و روستامون و خونهمون و اهالیمون دلم پر میزنه و لحظهشماری میکنم یکشنبه شه و راه بیفتیم. گرچه تا برسیم باید درگیر مدرسۀ بچهها باشیم. تو کربلا رسیدیم به یه لوازمالتحریری و همهمون ذوق کردیم و رفتیم داخل. برای مدرسۀ بچهها از اونجا خرید کردیم. اینقدر براشون جالب بود که هنوز دارن ذوق میزنن و با اشتیاق برای همه تعریف میکنن جامدادیم از کربلاست :) مدادم از کربلاست :) دفترم از کربلاست :) سرکنم از کربلاست :) بچههای فامیل که پدر و مادرشون همیشه برندهای آمریکایی و انگلیسی با خداتومن پول براشون میگیرن، حالا به پدر و مادراشون گیر دادن ما هم جامدادی کربلایی میخوایم :) مداد کربلایی میخوایم :) فلان کربلایی میخوایم :) حالا نه اینکه ساخت کربلا باشه، اما همینکه از کربلا خریدیم خیلی اتفاق خفنیه و قشنگ کربلا رو انداختیم تو دهنا و دهه هشتادی و نودیها رو جذب کردیم. شاگردبنّا اونجا گفت خرید لوازمالتحریر از کربلا خودش یه کار فرهنگیه و صداش تو ایران درمیاد، اونجا راستش خیلی نفهمیدم، اما الآن دارم اثراتش رو میبینم. ینی من شوهرم نبود بهخدا درسمم ادامه نمیدادم :))
یه چیز دیگهم دوست دارم بنویسم که نمیدونم شوهرم ناراحت شه یا نه... حذفش کنه یا نه... ولی مینویسم :) ما سر هزینۀ اربعین کم آوردیم. راستش دقیقا هشت میلیون و سیصد هزار تومن کم آوردیم. شاگردبنّا همۀ زورش و زد و به هرکی که براش کار کرده بود تماس گرفت ببینه اگر دستشون بازه حقوقش رو بدن و میدید بندهخدا هم خودش راهیه و دستش تنگ، چیزی نمیگفت. گفت برسیم مشهد رو میزنه به رفقای جهادیش و قرض میکنه. اما حسابی از این بابت ناراحت بود. خیلی غصهش و میخوردم. یه النگو دستم دارم و یه و انیکاد که سر یحیی خودش بهم هدیه داد. درآوردم ببرم بفروشم که حسابی ناراحت شد و تا سه ساعت باهام قهر کرد و حرف نزد... منم داشتم از غصۀ شوهرم دق میکردم که تا رسیدیم مشهد و رفتیم گوهرشاد به امام رضاجان گفتم آقا شوهرم مقروض نشه... به خدا پیر میشه... من طاقت غصهش و ندارم... ما هشت میلیون و سیصد هزار تومن کم داریم... ولی من از شما ده میلیون تومن میخوام... اونورم یه چیزی تو جیبش باشه... بیشترم کرامت کنید که هزار الحمدالله... اما من ازتون ده میلیون تومن خیلی زود میخوام...
فردا صبحش از یه ارگانِ دولتیه خیلی خفن زنگ زدن به شاگردبنّا... گفتن مدرس میخوان برای یه کارگاهِ سهروزۀ نویسندگی... حقالزحمۀ این سه روز؛ دقیق ده میلیون تومن... واریزشون هم دقیق بعد از اتمامِ کارگاهه... بدونِ تأخیر...
شوهرم با سرِ بلند... بدونِ یک ریال قرض... راهیِ عراق شد...
آقای امام حسین... آقای امام رضا... کنیزتون چی بگه... این جار زدنِ علنی رو بذارید رو حسابِ تشکرِ عملی... که این خانواده کریمه... کریم بن کریم بن کریم...
از مشهد هم دوست دارم بنویسم که تو بحث حجاب چقدر فرق کرده و این چقدر رشد رو نشون میده. قبلا مشهد پر بود از خاکستری. آدمهایی که وسط بودن و تکلیفشون مشخص نبود. اما الآن هم در بحث ظاهر و هم تا قسمتی در بحث باطن تقریبا صف حق و باطل مشخصه. باز نوشابههاتون رو نیارین بگین کی میدونه حق چیه و باطل چیه(!) اتفاقا دستورات دین رو خونده باشین هم حق مشخصه، هم باطل! خدا قاضیه، اما من و شما هم موظفیم! بیخود لیلی به لالای خودتون و بقیه نذارین! من بین راست و دروغ، انتخابم راسته، به مذاق شما خوش نمیاد، میتونین در آمارگیر اینجا ثبت نشید!
بحث پرهیز از دوقطبیسازی هم به خط و مشیهای سیاسی اشاره داره که واقعا جای لشکرکشی نیست، اما بحث دین و عقیده دوقطبی و یهقطبی برنمیداره، تکلیف باید روشن باشه، شما یا حزباللهی یا حزبالشیطان!
قبلا مشهد حجاب معمولی زیاد داشت، بدحجاب کم، محجبۀ اصولی هم کم. اما بعد از یک سال و نیم واااااااقعا متفاوت شده! وسطبازی کم شده و لشکر حق و باطل مشخصتر. بیحجابامون واقعا بیحجاب و بیحیا هستن و خودِ جریان هرزگی زن زندگی آزادی تقبلشون نمیکنه :) از اونطرف محجبههای اصولیمون قششششششنگ زیاد شدن که برداشتم اینه زیاد بودن اما بیرون نمیومدن، حالا قشنگ وسط معرکه اومدن و تو راستۀ پارک ملت که راه میری هم لختِ دریده میبینی، هم حجابِ درستِ حضرت زهرایی. پوشیهزنهامون هم زیاد شدن و تقریبا تو مشهد دیگه پوشیه چیز عجیب و ضدعرفی نیست. ینی عدو قشنگ شده سبب خیر :) بعد تااااااازه! ما تو مشهد تا دلتون بخواد آمر به معروف و ناهی از منکر داریم! وای چقدر رشد تو یک سال و نیم! باور کن قبلا اینقدر مؤمنامون شجاع نبودن، اما حالا تو مترو، تو پارک، تو بازار، تو خیابون، اتوبوس، هرجا رفتیم کسانی رو دیدیم که تذکر میدادن و شجاعانه و بابصیرت هم تذکر میدادن. ینی طرف برمیگشت به فحاشی، اینقدر تمیز و مؤدب و منطقی و مستدل پاسخ میدادن که من فکر میکردم طرف تحصیلکرده است، بعد نگاه میکردم میدیدم نه! یا یه دختر دبیرستانیه... یا یه دختر دانشجو... یا یه خانوم خونهدار... یه پیرزن معمولی... آفرین! واقعا آفرین به این رشد و ترقی! خیلی خوشحالکننده بود. به قول حضرت آقا واقعا تا قله راهی نمونده، چون اساس جمهوری اسلامی و حکومت اسلامی همینه؛ رشد مردم. دولتِ مردمی. حرکت مردمی. هزار آفرین!
چیه؟ منتظر بودین فقط بیایم و از اربعین بنویسیم؟ به خیالتون موضوع امر به معروف و نهی از منکر و حجاب دیگه قدیمی شده؟! چشماتون به گناه عادت کرده؟! اگر آره به قول فهیمه جان اون چشمایی که به گناه عادت کرده رو تف کنین سطل آشغال :) اون چشما به دردتون نمیخوره... با اون چشما امام زمان رو نخواهید دید...
نخیر! ما تو خودِ عراق هم امر به معروف و نهی از منکر کردیم! منتظر بودیم امسال صورتیمذهبیها تشریف بیارن... حجاباستایلها... دلت پاک باشهها و ظاهر مهم نیستها! برای همین خودمون رو آماده کرده بودیم! من شمردم، تو کل سفر هشت مورد بدحجاب دیدم. که یا موهاشون ولو بود، یا بلوز و شلوار اومده بودن. به هر هشت تا هم تذکر دادم، اونم نه بگو و برویی! نه! قشنگ وایسادم تبیین! یکیش درست دمِ حرمِ امیرالمؤمنین علیه السلام بود... درست دمِ ورودی حرم... در ازدحامِ مردها...
یه دختر جوانی شالش پسِ کلهش بود و صورتش غرقِ آرایش! رفتم گفتم عزیزم زیارت قبول! همسر و دخترِ آقای این حرم رو میشناسی؟! با تعجب نگاهم کرد! گفتم همسر و دخترِ این آقا محجبه بودن... حتی برابرِ نابینا! با بیادبی جواب داد گفت تو سرت به کار خودت باشه! گفتم نمیتونم! همین آقا به من یاد داده حق ندارم سرم به کار خودم باشه! عجیبه شما اینا رو نمیدونی و اینجایی! شروع کرد به دادوبیداد که عقبموندۀ متهجر یکم کتاب بخون! منم یه لیست کتاب براش اسم بردم و گفتم تو همینا خوندم نباید سرم به کار خودم باشه! تو همینا از همسر و دخترِ این آقا خوندم! رأسش هم نهجالبلاغه که صحبتهای همین آقاست! دادوبیداد کرد که تو الآن بدون گناهی که اینجایی؟! منم گفتم آفرین که فهمیدی بیحجابی گناهه! منم نه! سر تا پا گناهم! با حرص بیشتر داد زد پس خفه شو و برو! منم دوباره لیست کتاب براش اسم بردم که تو هیچکدومِ اینا ننوشته برای امر به معروف و نهی از منکر نیازه معصوم باشی و مُبرّا از گناه! حسابی کفرش درومد و شروع کرد به فحاشی! مردها و زنها همه ایستاده بودن نگاه میکردن! زنی که کنارش داشت نماز میخوند، نمازش تموم شد و برگشت رو به من. یه پیرزن کاااااااملا محجبه بود و خوشاخلاق. تا من و دید گفت من معذرت میخوام... دخترم و به زور آوردم بلکه امام علی آدمش کنه... من از شما معذرت میخوام...
دخترش مشغول فحاشی بود و با حرف مادرش بیشتر آتیش گرفت و بیشتر من و فحش داد... یکی از آقایون که داشت از صفِ پشتِ سر من رد میشد بهم گفت برو خواهرم، این خدازده است... بسپارش به امام علی و برو... وقتی مادرش این و میگه ینی خیلی خدازدهس... نسپردمش به امام علی علیه السلام. در حقش دعا کردم و راهم و کشیدم رفتم. از دور میدیدم که داشت بقیۀ فحشا رو نثار مادرش میکرد و سرش داد میزد... بندهخدا مادرش...
طبقۀ بالای حرم امام حسین علیه السلام هم با دخترم و چند نفر دیگه از کاروان مشغول زیارت خوندن بودیم که دیدم یه خانوم ایرانی صداش و انداخته سرش و معرکه گرفته اینجا مال ماست(!) کل اینجا رو ایرانیها ساختن(!) کل نجف مال ماست(!) کل حرم امام علی رو ما ایرانیها ساختیم(!) شما حیوانات عراقی رو تو جنگ خوب سوزوندیم (معذرت میخوام که عبارت کامل رو آوردم... میخواستم عمق خدازدگی طرف رو بدونید و تازه این بهترین حرفش بود که تونستم بنویسم...) و کلی چرتوپرت دیگه...
خب برخی عراقیها ایرانی بلدن و فهمیدن... پچپچهها بالا گرفت و داشتن به هم منتقل میکردن... دو_سه تا از عراقیا شروع کردن به عربی جواب دادن و اونا هم چیزای خوبی نمیگفتن که خادمین حرم سریع خودشون رو رسوندن و عراقیا رو دعوت به صبر و سکوت کردن و گفتن این خانم حتما مریضاحوال یا خسته است... این عین چیزی بود که به عراقی به هم گفتن. یعنی خیلی محترم و مؤدب فضا رو مدیریت کردن. عراقیا ساکت شدن و زنه هم راه میرفت و معرکهش ادامه داشت تا خدام حرم بهش رسیدن و محترم و مؤدب بردنش بیرون. فضای سنگینی ایجاد شده بود و عراقیا با ناراحتی به ما ایرانیا نگاه میکردن. دوست داشتم پاشم حرفی بزنم اما راستش خجالت میکشیدم... تا من مشغول دودوتا چهارتا بودم، فهمیه جان مثل همیشه بصیر و شجاع، تن به عافیتطلبیِ عقلِ من نداد و بلند شد و با صدای بلند، با عربی خیلی خیلی دست و پا شکسته شروع کرد به صحبت.
ایتها الزوّار الحسینی! روحی لک الفداء! آنی ایرانی! مِن مشهد الرضا علیه السلام! ایران و العراق؛ لایمکن الفراق! نحن جیوش قاسم سلیمانی! نحن جیوش ابومهدی المهندس! نحن قادمون! نحن متحدون! ایتها الزوّار العراقی! انتم الکرما! آی زائرای ایرانی! شما بصیرید! شما انتخابشدهاید! نحن متحدون! مأجورین انشاءالله!
هنوز داشت حرف میزد که یه خانومِ سنگینوزنِ عراقی بلند شد اومد بغلش کرد و با گریه پیشونیش رو بوسید... خادمینِ لطیفِ حرم هم اشکهاشون جاری شده بود و چند ایرانی هم بلند صلوات گرفتن و دوباره فضا حسینی و علوی شد.
من چقدر به فهیمه جان و سرعت عملش در انجام وظیفه غبطه خوردم. وقتی نشست منم با چشمای گریون بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم. بهش گفتم مصداق السابقون السابقون اولئک المقربونی... من تا دو دو تا چهار تا کنم ببینم باید چه کار کنم، فرصت از کفم رفت و تو با کمترین امکانات بیانی (زبان عربی) بلند شدی و اتحاد رو فریاد زدی...
واقعا این دختر مجهز به زبان عربی و انگلیسی نبود. دختر باهوشیه و شاگرد اول دانشگاه فردوسیه. اما به قول خودش در یادگیری زبان مغزش یاری نمیکنه. اما به قدری تو این سفر با عراقی و خارجی دوست شد و حرف زد که من از تعجب مونده بودم! قشنگ بحثای سیاسی و اتحادی هم میکرد ها! یه بار ازش پرسیدم چطوری با دو تا ال با اینا حرف میزنی؟ برگشت جواب داد به زبان عشق حرف میزنم! این زبان و همه بلدن!
حق گفت!
ببخشید یحیی بیدار شده. باید همینجا نوشتن رو تمام کنم.