پراکنده از زنی دور از معشوق

شبِ تولدِ حضرتِ زهرا سلام الله علیها یه عکس فرستاده بود که هدیه‌مه. براش نوشتم حتی جعبۀ خالیش برام ارزشمنده چون از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیهاست. نوشت نزدیک‌تر به خانوم... خیلی نزدیک‌تر... برو داخلِ ضریح... من گریه کردم و ازش پرسیدم کی میای؟ گفت کارمون تموم نشده، اگه بیام، باز باید برگردم. چنین هزینه‌ای ندارم... می‌دونی که... اون‌جوری مجبورم برم زیر قرض... تحمل کن تا کارم تموم شه... مجبور نشم دست جلوی کسی دراز کنم. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه! برای کادوم گفتم. تو خیالت راحت باشه. به کارت برس. وقتی تمومش کردی برگرد. اینجا همه‌چی روبه راهه. مراقب بچه‌هات هستم. کارای اینجا رو هم سعید و شیخ فضل‌الله خوب پیش می‌برن. گفت قبلِ من سعید باهاش تماس داشته. خبر داره. شیخ فضل‌الله هم دیروز باهاش صحبت کرده. وقتی خداحافظی کرد و چت کردنمون تموم شد، رفتم سر سجاده. دو رکعت نماز خوندم که خدا این‌قدر بهمون ثروت بده که هم بتونیم خرج دین کنیم و هم دنیای خودمون رو آباد کنیم. این‌قدر ثروت بده که شاگردبنّا بتونه یه سر بیاد خونه و دوباره برگرده. دعا کردم به آقاناصر هم ثروت بده. به تک‌تکِ اعضای گروهشون که می‌دونم چطوری رفتن سوریه و بعضیاشون از چه خرجایی تو زندگی‌شون زدن و چی فروختن که هزینۀ رفت و برگشت‌شون و جور کنن... 

پدر و مادرم فهمیدن شوهرم نیست. قراره بیان اینجا. کم‌کم دیگه رسیده به نقطه‌ای که همه خبردار می‌شن. دارم خودم و آمادۀ تلفن‌ها می‌کنم... آمادۀ پیام‌ها... رفت و آمدهای بی‌موقع... طعنه‌ها... کنایه‌ها... مملکتِ خودمون مگه آباده که رفتن جای دیگه؟! زندگیِ خودتون مگه خرج نداره که از شکمِ تو و بچه‌ها می‌زنه برای رفتن؟! کدوم دولتی ازشون تقدیر کرده که اینا ول‌کن نیستن؟! این بچه‌ها چه گناهی کردن بی‌بابا بزرگ شن؟! اون که می‌خواست بره بچۀ تازه چرا آورد؟! این همه زحمت برای اختلاس و چای دبش؟! همون رهبر مگه تا حالا ازش تشکر کرده؟! دارم خودم رو برای سروکله زدن با آدم‌هایی که جز عقلِ معاش ندارن آماده می‌کنم. دارم شدیدترین توسلاتم رو انجام می‌دم که روحیۀ قوی‌ای داشته باشم. اون روز دخترم داشت ازم می‌پرسید نور می‌خواد بره روستای مادریش سری بزنه. پنج، شش ساعت با ما فاصله داره. می‌شه باهاش بره؟ هنوز دهن باز نکرده بودم جواب بدم که برادرم با تَشَر گفت لازم نکرده! بابات که اومد هرجا خواستی برو! تو الآن امانتی دستِ من! 

دخترم برافروخته شد... گفت دایی... اما بقیۀ حرفش و خورد... سنگین نگاهش کرد و رفت تو حیاط. کِی این‌قدر خانوم شدی مادر که بتونی خویشتن‌داری کنی؟! کِی این‌قدر خانوم شدی که بتونی کظمِ غیظ کنی؟! فدات بشم عزیزکم که تو این‌قدر عاقل و بالغ شدی که ارجحیت و ضرورت‌ها رو می‌فهمی... که به نفست امیر شدی و افسار اون دستِ تویه، نه هدایتِ تو دستِ اون... اگه روزی اینجا رو خوندی می‌خوام بگم تو این روزا دارم ازت چیزایی می‌بینم که دلم قرص می‌شه... می‌خوام بدونی اگه تا حالا فقط و فقط به پدرت تکیه می‌کردم، این روزا دارم به تو تکیه می‌کنم... می‌خوام بدونی اون‌قدر قوی شدی و محکم و باصلابت، که من تو رو پدرت می‌بینم و کوهِ استوارم... دخترکم... عزیزکم... دورت بگردم....

من اما سکان‌دارِ این خونه‌ام... ناخدای این کشتی... به برادرم می‌گم یادته بابا اولین باری که از شاگردبنّا تعریف کرد چی گفت؟ گفت این مَرد داد نمی‌زنه! نه تو رانندگی... نه تو عصبانیت... نه تو خستگی و کلافگی... داد زدنش با محارمش نیست... تو اربعینِ به اون سختی یه نفر صدای بلندش رو نشنید... برو و از تک‌تک‌شون بپرس... قاطعیت و جدیتش با داد و فریاد و توپ و تشر نیست! امانتی که با تشر باهاش حرف زدی و حرمتش رو پیشِ برادراش شکستی، با این مدل صحبت کردن غریبه است! نه پدرش مُرده، نه مادرش که داییش سرش داد بزنه! غریبه که غلط می‌کنه! 

یحیی رو میدم به پسرم و می‌رم تو آشپزخونه. باید خودم رو آماده کنم که در نبودِ مَردَم کسی فکر نکنه هرچقدر محرمه، می‌تونه برای بچه‌هام بابا باشه و برای من سایۀ سر. بابا جای خودش... برادر جای خودش... پدرشوهر جای خودش... عمو... دایی... شوهرعمه... شوهرخاله... برادرشوهر... همه جای خودشون محترم و عزیز، اما هیچ‌کس حق نداره جای من و بچه‌هام تصمیم بگیره. 

برادرم می‌گه می‌رم ازش معذرت‌ بخوام. از تو آشپزخونه صدا می‌زنم نه! جلوی برادراش حرمتش و شکستی، جلوی برادراش هم ازش عذر بخواه! 

با این‌که باید برای مصاحبۀ اسفند خودم رو آماده کنم و سخت دارم درس می‌خونم و مقاله می‌نویسم، اما برنامه می‌ریزم خودم نور و دخترم رو برسونم روستای مادریش و خودم هم بمونم که برشون گردونم. به بهانۀ ماشین می‌رم که راحت برن و بیان، اما می‌خوام به برادرم نشون بدم، لطفی که در حقمون می‌کنه و مراقبمون هست می‌بینم، اما اونم باید حد و حدودِ لطفش رو نگه داره. 

به شاگردبنّا می‌گم از کرمان خبر داری؟ می‌گه آره ولی تو از اسرائیل خبر نداری... جوری سوخته که کرمان هم خنکش نمی‌کنه... از جایی خورده و سوخته که جز به آتیش کشیدنِ جمهوریِ اسلامیِ ایران هیچی آرومش نمی‌کنه... اونم که به گور می‌بره :)

من خنده‌م می‌گیره... والله نه تکبّره نه غرور، فقط خنده‌م می‌گیره از سطحِ فهم‌هایی که می‌گن پس ایران چرا نمی‌زنه؟! طرف استاد دانشگاهه اما تحلیلِ کوچکترین مسائل رو نداره که ایران زده... زده که صدای جلز و ولزشون به پاست و هنوز برای ما چنگ و دندون نشون میدن... شب میام برای روی گروه اساتید مفهوم مبارزۀ منفی و انواعِ زدن‌ها و جنگِ پنهان رو شرح بدم که دیدم خدازده‌ها ظرفِ فهمی ندارن، علمشون، علمِ طیب و طاهری نبوده که بهشون بصیرت بده... وقتی ظرف نیست، مظروف رو کجا جا بدم؟! کلا هم در فضای مجازی این صحبت‌ها بی‌فایده است و راه به جدال داره. گوشی رو گذاشتم کنار و به زندگیم رسیدم. 

 

+ فاطمه خانمِ نازنینم. وبلاگت رو بستی که :( ایمیل هم برام نذاشتی. ببخشید منم دارم دیر و خیلی دیر جواب میدم. از فردی که نام بردی مشکل و مسأله‌ای پیدا نکردم. از همسرم هم پرسیدم نکتۀ منفی نگفت خدا رو شکر. مشکلی نیست که صحبتاشون رو گوش بدی، فقط مراقبت کن هدفت چیز دیگه‌ایه، درگیر ایشون نشی. کلا سمتِ استاد داشتن نرو. امام خمینی و رهبری و شهدا و بزرگانِ ما رو زندگی‌شون رو بخونی، استادهای مختلفی رو تجربه کردن، وَ بوده که به برخی هم علاقه داشتن، اما زندگی‌شون استادزده نبوده چون معطوف به یک نفر نبودن. الآن افراد بسیار باسواد و فهیمی داریم که متأسفانه بیشتر از هدف، در مسیر و وسیله درگیر شدن. یعنی بیش از حرفِ اون استاد، به استاد وصل شدن. مراد و مریدی در دین نفی شده. ما قرآن داریم و اهل بیت علیهم السلام. خیلی از علامه‌های نازنینِ ما هم اسمشون دافعه گرفته به خاطرِ افراطِ مریداشون... یادمه شاگردبنّا به یکی از وبلاگا چنین تذکری داده بود که این مشکل رو دارین، بعد که دید اثر نکرد، قطعِ دنبالش کرد. ما حتی ولی فقیه رو دوست داریم و روی ایشون تأکید داریم چون مایۀ حفظِ قرآن و ثقلین هستن. غیر این استاد اخلاق و استاد روح و این چیزا که بینِ مذهبیون مُد هست، بی‌انحراف نیست. توصیه می‌کنم برای این‌که تو این دام نیفتی، بعد از مدتی به صحبتا و کتابای یکی دیگه هم بپرداز. یعنی شخص رو برای خودت بچرخون. چون درگیرش بشی این‌قدر خودت توش حل می‌شی که دیگه صدایی نخواهی شنید. اگر کتاب تعلیم و تربیت شهید مطهری رو هم بخونی، دربارۀ این آفت توضیح دادن که چقدر این انسان‌های باسوادِ استاد استادگو خطرناکن برای جامعۀ مذهبی. لذا دوره‌های اخلاق رو شرکت نکن. فریب وجهه‌های شیک و باکلاس و فهیمِ استاددارها رو نخور، به خدا رسیدن این‌قدر پیچیده نیست که نیاز به دوره و استاد داشته باشه :) ترکِ محرمات، انجامِ واجبات! کلِ مسیر همینه عزیز دلم. 

    دفاع

    پرچمِ فلسطین رو نصب کرده بودم بالای سرم که وقتی نشستم پشتِ میز دیده شه. سمتِ راستِ پرچم، قابِ عکسِ امام خامنه‌ای رو گذاشتم و سمتِ چپ، تصویرِ حاج‌قاسم. خودم چادرِ رنگیِ مهمانیم رو سرم کردم و روسریِ قواره‌بزرگی که طرحِ چفیۀ فلسطینی داشت. دخترم هم چادر رنگیِ مهمانیش رو پوشید و گفته بودم وقتی متصل شدم و رفتم روی صفحۀ ادوبی‌کانکت، دخترم و یحیی بغلش یه طرفم بایسته و پسرم طرفِ دیگه‌م. هیچ‌کدوم ایده‌های خودم نیست، شاگردبنّا تک‌تکِ اِلِمان‌ها رو پیشنهاد داد و تأکید کرد فقط از رساله‌ت دفاع نکنی ها! حالا که به غولِ مرحلۀ آخر رسیدیم، جانانه‌تر و مقاوم‌تر از همیشۀ این همه سال از همۀ دارایی و افتخارمون دفاع کن. 

    سارا بود و دو تا دختراش و پسرش، نور جانم بود، عایشه بود و مادرِ جرجیس با این‌که به قولِ خودش چیزی سر در نمی‌آورد. وقتی متصل شدم، دیدم از مشهد هم برادرم وارد صفحه شده. نیمه‌های دفاع بودم که پدرشوهرم زنگ زده بودن به دخترم و گفته بودن باباجان من هر کار می‌کنم بلد نیستم واردِ صفحه بشم. الهی بگردم! تقریبا تمومِ زمانِ دفاعم در تلاش بودن واردِ لینک شن و یاد نگرفتن. کسی هم نبوده پیش‌شون که بتونه کمک‌شون کنه. سارا موقعِ دفاعم ازم فیلم گرفته بود که براشون فرستاده بودم و ایشون زنگ زده بودن و با گریه قربون‌صدقه‌م می‌رفتن. 

    یحیی هم نیمه‌های دفاعم دیده بود توجهم به جایی غیر از اونه و انداخته بود سرِ گریه. خواهرش بردش بیرون آرومش کنه و آخرای دفاعم برگشت داخلِ اتاق. پسرم تمام‌مدت چسبیده بود کنارم و زل زده بود به اسلایدهای پاورپوینت که توضیح می‌دادم و وقتی دوربین باز می‌شد و خودم و خودش و استادام رو می‌دید خجالت می‌کشید و چادرم و می‌کشید که پشتش پنهان شه. فقط استادم بودن که با پسرم حال و احوال کردن و بزرگانه باهاش صحبت کردن و آرزو کردن باشن و اون و پشتِ صندلی‌های دانشگاهِ فردوسی ببینن، اما استادای دیگه‌م کلافه شده بودن و گرچه اقرار کردن من با شلوغیِ بچه‌هام دورم چطور تمرکزِ دفاع داشتم اما طعنه و متلک‌هاشون هم به‌راه بود... شاگردبنّا کللللللی توصیه کرده بود که همه رو نشنیده بگیرم مگر به خطِ قرمزهای عقیده‌مون نزدیک بشن. کلللللی باهام صحبت کرده بود که فقط و فقط بچسبم به دفاع و آخرین مدرک رو بگیرم که بتونم برم خطِ مقدم و دفاعِ جدیدی رو شروع کنم. 

    اینها رو یک ساعت مونده به شروعِ دفاعم گفته بود. شبِ قبل بهش سپرده بودم حتما و حتما و حتما خودش و به دفاعم برسونه، شده ده دقیقه اما اسمش رو گوشۀ ادوبی‌کانکت ببینم. گفته بودم حتما و حتما و حتما قبل از شروعِ دفاع تصویری تماس بگیره و باهام حرف بزنه. زینبیه نبود که برام بره حرم اما فقط می‌خواستم قبلِ دفاع ببینمش... صداش و بشنوم... باهام حرف بزنه... 

    شاگردبنّا دل‌گنده است. بلده بهم دل‌گندگی بده. بلده ترسام و بریزونه. بلده دلم و قرص کنه. زیرِ آفتابِ نه‌چندان داغِ آذرِ بلوچستان، رفته بودم بالای پشتِ بوم که بتونم باهاش تنها حرف بزنم. اگه هرجای دیگۀ خونه بودم و بچه‌ها می‌فهمیدن دارم با باباشون حرف می‌زنم می‌ریختن سرِ گوشی. پسرم به شدت بهانه‌گیر شده و دلتنگیِ باباش اذیتش می‌کنه. لجباز شده و سرِ کوچک‌ترین مسائل می‌زنه زیرِ گریه. خدا رو شکر این بار دخترم بزرگه... خدا رو شکر این بار کمک‌حال دارم... مثلِ سال‌های جنگ با داعش دیگه اون‌قدر جوان و دل‌گنده نیستم که هر بار چهل و پنج روز نبودنش رو تحمل کنم و خم به ابرو نیارم... بیشتر از بچه‌ها خودم بهش نیاز دارم... 

    اینجا همه‌چیز روی رواله. خوب کادرسازی کرده. سعید خوب جای شاگردبنّا کار می‌کنه. گرچه یکی‌_دو جا اذیت می‌کنن و باید خودِ شاگردبنّا باشه، اما کارها عقب نمونده. کند پیش می‌ره اما پیش می‌ره. من کتاب‌خونیم با اهالی دایره. همه دورِ همیم. مثلِ یه خونواده. با این‌که روزها از رفتنِ شاگردبنّا می‌گذره اما هنوز اهالی هر روز به من سرسلامتی می‌دن و مراقبم هستن. 

    سارا باید برگرده و شاگردبنّا زنگ زده به برادرم و گفته کجاست. خواسته برادرم بیاد پیش‌مون. دلش آروم نمی‌شه تنها بمونیم. کللللللی تأکید کردم خودش رو به دفاعم برسونه... شده ده دقیقه. فقط ده دقیقه اسمش رو روی صفحه ببینم. می‌دونم ده دقیقه تو وضعیتِ اون ارزشمنده و نباید درگیرِ خودم بکنمش... اما من ام‌یحییِ سال‌های 94 و 95 نیستم... 

    دفاع که شروع می‌شه و هنوز بچه‌هام کنارم هستن، یکی‌یکی اسامی آنلاین می‌شن اما خبری از شاگردبنّا نیست. نماینده‌گروه صحبتای ابتدایی رو می‌گن و من چشم از کنارۀ صفحه برنمی‌دارم که کی شوهرم میاد... استادراهنمام صحبتای ابتدایی رو می‌گن و من چشمم به کنارۀ صفحه خشک می‌شه... به بچه‌هام چیزی نگفتم اما اونام یکی_دو بار ازم پرسیدن مامان، بابا چرا نمیاد اسمش؟ 

    من از سال‌های 94 و 95 یاد دارم که چطور دلِ بچه‌ها رو نسبت به پدرشون آروم کنم و نذارم حتی تو خیال‌شون هم مضطرب و نگرانِ بابا بشن. می‌گم بهم گفته دنبالِ جاییه که اینترنت جواب بده. پسرم در گوشم می‌گه خب بگو بره حرم حضرت زینب (س). می‌گم باشه و سعی می‌کنم بدونِ این‌که چشم از لیستِ اسامی بردارم، روی صحبتای استادم هم تمرکز کنم. 

    نوبتِ خودم می‌شه و شروع می‌کنم. دارم تمایزِ کارم با سایرِ پژوهش‌ها رو می‌گم که یه اسم به لیستِ اسامی اضافه می‌شه. عادت نداره کنارِ اسمش بنویسه دکتر اما حالا اسمش رو با دکتر شروع کرده و می‌فهمم که نیّت کرده با متکبّرین، تکبّر کنه که عین عبادته. 

    پسرم همین که اسمِ باباش رو می‌بینه بی‌توجه به شرایط، بالا و پایین می‌پره و با ذوق می‌گه بابا اینترنت پیدا کرد! بابا اینترنت پیدا کرد! 

    استادم صحبتم رو قطع می‌کنن و چون همسرم و از نزدیک دیدن و با هم آشنا شدن، با شاگردبنّا سلام و علیکِ گرمی می‌کنه و خوش‌آمد می‌گه. بعد از جلسه که با ایشون تماس گرفته بودم ازم پرسیدن مگه شوهرت کجا بوده که نتونسته برای دفاع کنارت باشه؟ گفتم کارش جوریه که نمی‌تونه مرخصی بگیره :) 

    فقط تا پایانِ صحبتِ خودم تونست آنلاین باشه و بعد اسمش رفت. آخرِ شب تماس گرفت و نتیجه رو پرسید. اما همین‌که اسمش رو دیدم کوه شدم! به معنای دقیقِ کلمه کوه شدم! قبلش کمرم راست نبود. مچاله و با مِنّ و مِنّ صحبت می‌کردم. اما شوهرم که آنلاین شد بلبل‌زبون شده بودم :) راستش دوست داشتم پیشم باشه و اون‌قدر زنِ وارسته‌ای نیستم که به خودم حالی کنم کلی زن و بچۀ تشنه منتظرن آب بهشون برسه... اما با خودم می‌جنگم و از خطِ قرمزها دفاع می‌کنم... از خط مقدم‌ دفاع می‌کنم... از سنگرها دفاع می‌کنم... 

    امروز صبح که زنگ زده بود بعد از این‌که گفتم آقای شنگول‌العلما دوباره پدر شدن و فصلِ زندگی‌شون بهاره الحمدلله (قدم‌ش پرخیر و برکت) ازش پرسیدم فرداشب یک دقیقه بیشتر کجایی؟ گفت دفاعم! از خیمه‌ای که روش آب بستن... وَ دو تایی با هم گریه کردیم... 

    خرده‌اصلاحات

    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    شاگردبنّا هنوز نیومده. من و سارا و بچه‌ها با همیم. فقط دخترِ مدرسه‌ایش رو مشهد پیشِ مادرش گذاشته. من و شاگردبنّا ولی به خونواده‌ها نگفتیم که رفته سوریه. وقتی با آقاناصر و گروهشون برگردن لازم شد می‌گیم. مهر و آبان خیلی پرفشار و سریع گذشت. اما گذشت :) الحمدلله خوب هم گذشت. من آمادۀ دفاعم. تاریخِ دفاعم صادر شده. طبقِ برنامه‌ریزی به آذر رسوندم و کارهام و دقیق پیش بردم که عقب نیفته. همه‌چیز آماده است. طفلی شاگردبنّا با این‌که می‌دونم اونجا وقتِ سر خاروندن نداره اما فایلِ نهاییِ رساله‌م رو دیده و خرده‌اصلاحاتی که مونده رو برام فرستاده. من اِعمال کردم و همۀ سخت‌گیری‌های لازم رو داشتم که به کمترین حدّ اصلاحاتِ بعد از دفاع بخوره. نه برای این‌که نمرۀ بهتری بگیرم، نه، برای این‌که گولِ شاگردبنّا رو خوردم و به زمانِ بعد از دفاعم نیاز دارم و باید واردِ گیمِ بعدی بشم. دنیا با سرعتی سرسام‌آور داره به سمتی می‌ره که خودم مُجاب شدم آخرین مرحله حالا نیست... حالا وقتِ تن دادن به خونه و آسایش نیست... طوفان راه افتاده و باید تا رسیدن به ساحل، در حدِّ بازوهای نحیفِ خودم پارو بزنم... پارو شکست، با دست موج‌ها رو کنار بزنم... بچه‌هام و به دندون بگیرم و با خودم به سمتِ ساحل بکشونم... چشم از ناخدا برندارم و های‌وهویِ سرنشینانِ وحشت‌زده و مستِ کشتی حواسم رو پرت نکنه... نه! بعد از دفاع وقتِ آسودن نیست... وقتِ دقیق‌تر و نقطه‌زن‌تر حرکت کردنه :) وقتِ هم‌زمان انجام دادنِ چند کار با همه چون سرعت بالا رفته و نباید عقب موند... وقتی به سارا می‌گم، بهم می‌گه تصمیمِ درستی گرفتی... راهِ سختی پیشِ روته اما تصمیمت درسته... می‌گم شاگردبنّا گفته از پسش برمیای چون چارۀ دیگه‌ای نداری :) می‌خنده... می‌گه خوب بلده بندازه‌ت تو مسیر... روبیکامون به طرز عجیبی جواب نمیده، واتساپ نصب می‌کنیم و با شوهرامون تماسِ تصویری می‌گیریم... چهره‌هاشون خندونه... انگار نه انگار 24 ساعته مشغولِ کارن... به شوهرم می‌گم در تصمیماتم خرده‌اصلاحاتی داشتم... مثلِ رساله‌م... می‌گه نه! رساله‌ت خرده‌اصلاحات داشت... تصمیمات طوفانه! اون می‌خنده... من می‌ترسم... می‌گم اگه از پسش برنیام؟ اگه بدتر گند بزنم؟ می‌گه نشستی به نتیجه فکر کردی؟! داره می‌شه 20 سال که با همیم و هنوز نتونستم مُجابت کنم نتیجه، کارِ ما نیست! ما مأمور به انجامِ تکلیفیم... انجامِ وظیفه... گند شد یا گُل، با ما نیست! لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى! شب موقعِ خواب به دخترم می‌گم من بچه بیارم و برم دانشگاه، بیشترِ کارِ خونه و بچه‌ها می‌افته روی دوشِ شما... اذیت نمی‌شی مامان؟ بغلم می‌کنه... بوسم می‌کنه... می‌گه قربونت برم... غصۀ من و نخوری ها! بابا کمکم می‌کنه... داداش جونم کمکم می‌کنه... همه‌چی روبه‌راهه... مگه بابا نگفت ما همه در جهادِ شما سهیمیم؟ ثواب رو که مفت و مجّانی به آدم نمی‌دن :) وقتی دو تایی سفت هم و بغل کردیم، سارا از پچ‌پچامون بیدار می‌شه و می‌گه پس من چی؟ :) سه تایی هم و بغل می‌کنیم و ریزریز می‌خندیم که بچه‌ها بیدار نشن... 

    شب از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها با ما تماسِ تصویری می‌گیرن... می‌گم یه ربعِ دیگه زنگ بزن که نور رو صدا کنم بیاد... خیلی دلش می‌خواد حرم رو ببینه... می‌گه باشه ولی وایسا... اول با خودت کار دارم... می‌رم تو اتاقِ کار که تنها باشم... دوربینِ موبایل رو می‌گیره سمتِ ضریح... شروع می‌کنه برام به خوندن... 

    ای گل نه همین معرکۀ من به تو گرم است
    هنگامۀ صد سوخته‌خرمن به تو گرم است

    ترک تو نگویم اگرم بهر تو سوزم
    چون شمع؛ سرم تا دم مردن به تو گرم است
    گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم
    ای عشقِ دل افروز! دل من به تو گرم است...

     

     

    هزاااااااار نکتۀ باریک‌تر ز مو اینجاست!

    از چند قدمیِ حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها این پُست رو می‌نویسم... از حرم فیلم گرفتم که سه بار آپلود کردم ولی اینجا نفرستاد، شب دوباره امتحان می‌کنم ان‌شاءالله روزی‌تون باشه. ام‌یحیی و بچه‌ها نیستن، کاری اعزام شدیم. 

    اخبارِ ایران رو پیگیر بودم و دیدم همه به راهپیمایی و تجمعِ قدس هستن. آفرین به این غیرت‌ها. فقط بدونِ این‌که از ارزشِ این راهپیمایی‌ها و تجمعات کم کنم و خدشه بهشون وارد کنم (چون بهشون معتقدم و ضروری و مؤثر می‌دونم) می‌خوام یه مکالمه رو اینجا به اشتراک بذارم:

     

    + تجمع فایده‌ای نداره که! حکومت باید موشک بزنه اسرائیل رو نابود کنه(!)

    _ بالاخره من هم در حدِ توانم خواستم برای غزه کاری کنم. ان‌شاءالله همین شعارهای من هم اثر می‌کنه.

    + پس چطور در موردِ حجاب گفتی امر به معروف و نهی از منکر اثر نمی‌کنه؟! چطور اونجا گفتی حکومت خودش باید وارد بشه؟! اونجا کمترین حد و توان و تکلیف جایگاهی نداره؟! 

    _ سکوت! 

    + به نظرِ من ماجرا چیز دیگه‌ایه...

    _ چی؟! 

    + راهپیمایی و تجمعِ قدس امن و امانه... می‌ریم دو تا شعار می‌دیم و خوشحال و راضی برمی‌گردیم و ازش پُست و کلیپ نشر می‌دیم و با وجدانِ آسوده و بادکرده زندگی می‌کنیم! اما امر به معروف و نهی از منکر عمله! خطرناکه! ممکنه فحش بخوریم... سیلی بخوریم... آبرومون بره... ریش و تسبیح‌مون مسخره شه یا چادر از سرمون بکشن... جون‌مون در خطره... می‌فهمی که؟

    _ سکوت... 

    + تقبّل الله از همه :))

     

    خطوطِ متّصل

    می‌پرسه کاری نداری برات انجام بدم؟ وَ من می‌فهمم تا ده که شیخ فضل‌الله برسه و برن سرکشی، بیکاره. می‌گم بیا بازی کنیم. می‌خنده و می‌گه خودت و بازنده ببین خانوم :) می‌رم و پلی‌استیشن رو به‌راه می‌کنم. یحیی بیداره و آروم. سرش با آویزی که دستش دادم و پر از رنگه گرمه. عبای شاگردبنّا رو هم گذاشتم کنارِ سرش که بوی پدرش رو بشنوه. ما می‌شینیم پای دستگاه. می‌رم تو تیمِ شاگردبنّا و به جنگِ تیمِ دستگاه می‌ریم. با شعارِ مرگ بر اسرائیل شروع می‌کنیم به پاکسازیِ دنیا از اشرار. 

    خیلی از بازی نگذشته که یحیی خودش و به دستگاه می‌رسونه و دکمۀ گرد و قلنبۀ روشن و خاموش رو فشار می‌ده و دستگاه خاموش می‌شه. شاگردبنّا می‌گه برنده یحیی‌ست! شست و بُرد :) 

    دکمه رو دوباره فشار می‌ده و تا دستگاه بالا بیاد و دوباره تیم‌بندی کنیم، من نگاهم به پوسترِ شهید چمران می‌افته. به شاگردبنّا می‌گم باور دارم مصطفی چمران عاشقِ پروانه بود و غاده رو فقط دوست داشت... همسرم همون‌طور که مشغولِ تیم‌بندی هست جواب می‌ده: این و هرجایی نمی‌تونی بگی! تو جمعِ معاندها سوءبرداشت داره، تو جمعِ خودی‌ها هم سوءبرداشت. 

    عمیق نگاهش می‌کنم و می‌گم: این ینی تو هم موافقِ نظرمی؟ 

    می‌گه: پروانه عشقِ مصطفی چمران بود، غاده عقیدۀ مصطفی چمران. 

    بازی شروع می‌شه. دو تایی با هم بلند فریاد می‌زنیم مرگ بر اسرائیل و شروع می‌کنیم به مبارزه. من باز هم به ابوجمال فکر می‌کنم. به انتخابِ سختش بینِ عشق و عقیده وقتی یکی نیست... شونه به شونۀ شاگردبنّا در حالِ مبارزه‌ام و اشرار رو از بین می‌برم، اما چشم‌هام از فکرِ سختیِ کارِ ابوجمال گرم شده و خیس... دستگاه دوباره خاموش می‌شه چون یحیی دوباره خودش رو به اون رسونده و دکمۀ گرد و قلنبه رو فشار داده. شاگردبنّا می‌گه: یحیی اهلِ عقب‌نشینی نیست. می‌خنده و باز یحیی رو برمی‌گردونه جای آویزش و دستگاه رو به‌راه می‌ندازه. من یادِ این کلیپ می‌افتم. به عکسِ امام خامنه‌ای _جانِ من و همسر و بچه‌هام به فداشون_ فکر می‌کنم که قرار بود در کشورِ خودمون پایین بیاد و حالا در کشورهای استکبار بالا رفته و دست‌به‌دست می‌چرخه و زیرش کپشن می‌خوره: تا کاخِ سفید رو حسینیه نکنیم دست‌بردار نیستیم!

    با فریادِ مرگ بر اسرائیلِ شاگردبنّا می‌فهمم بازی دوباره شروع شده. می‌تونم سلاحم رو عوض کنم. به جای کلت، آرپی‌جی برمی‌دارم و با فریادِ مرگ بر اسرائیل پشتِ سر هم شلیک می‌کنم. یحیی میانۀ خون و آتش و فریادِ مرگ بر اسرائیل، مقاوم و پرتلاش، خودش رو دوباره به دستگاه رسونده. دکمۀ گرد و قلنبه رو فشار داده. بازی رو تموم کرده و پدرش رو خندونده. این بار به آغوشِ پدرش رسیده. ازش بوسه گرفته. تمجید شده که از تلاشِ کوچکش دست برنداشته... تحسین شده که از یه دکمۀ کوچولو شروع کرده و حریفِ کل بازی شده؛ مثلِ فندکِ فلسطینی‌ها که آبروی اسرائیلِ حروم‌زاده رو بُرده... 

    شاگردبنّا مشغولِ راه‌اندازیِ دوبارۀ بازیه. بی‌هوا ازش می‌پرسم: من عشقِ توام یا عقیده‌ات؟ سریع و بدونِ این‌که دست از دستگاه بکشه جواب می‌ده عشق و عقیده. می‌دونستم خودم، اما فکرِ بوجمال دست از سرم برنمی‌داره... باز می‌پرسم: اگه فقط عشقت بودم تو هم رهام می‌کردی؟ باز راحت و سریع و بدونِ دست کشیدن از دستگاه جواب می‌ده: اگر مرد باشم بله! مردها عقیده رو انتخاب می‌کنند... گرچه کمرشکنه... دعا کن مرد باشم!

    من به پوسترِ بوجمال خیره می‌شم... برام عظیم‌تر و محترم‌تر شده... مردها عقیده رو انتخاب می‌کنن... مردها... جورِ دیگه‌ای نگاهش می‌کنم... چقدر فرق کرده برام مصطفی چمران... هرچه مردها عظیم‌تر، دلِ ما زن‌ها عاشق‌تر... مضطرب‌تر...

    مرگ بر اسرائیل! وَ فریادِ همسرم من و به بازی برمی‌گردونه... دستِ راستم و از بینِ دستِ چپش رد می‌کنم و گره می‌خورم بهش. دستۀ دستگاه رو محکم‌تر می‌چسبم و سرعتِ فشردنِ دکمه‌هام و می‌برم بالا. پرچم قرار بود پارسال اینجا پایین بیاد و حالا تو قلبِ استکبار بالا رفته. باید پابه‌پای عقیده موندن و یاد بگیرم... باید عبور کردن از عشق رو بلد بشم... مادرهای فلسطینی از عشقِ بچه‌هاشون هم عبور کردن و با عقیده روبروی دوربین‌ها فریاد می‌زنن: فدای فلسطین! من باید برای روزهای انتخاب‌های سخت خودم رو آماده کنم... برای عبور از عشق و به قربانگاهِ عقیده رفتن... 

    پسرم دوباره دکمۀ گرد و قلنبه رو فشار داده... بازی رو تمام کرده... به آغوشِ پدرش رسیده... پدرش با ذوق از استمرارِ تلاشش صداش می‌زنه: یحیی! 

    من زیرِ لب زمزمه می‌کنم: به احترامِ عشق... فدای عقیده. 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس