فاقدِ شعور؛ فاقدِ شرف!

کارِ انتخاباتی تا هفده روستای اطرافِ ما نیاز نیست؛ همۀ واجدینِ شرایط رأی می‌دن. چرا؟ چون تنها دولتی که برای حقّابۀ هیرمند تلاش کرد و آب‌شیرین‌کُنِ سیستان رو راه انداخت، دولتِ شهید رئیسیِ عزیز بود. اینجا کسی جرأت داره اسمِ آقای رئیسی رو بدونِ آقا بیاره؟ مردم هجوم میارن بهش. محرومین عموما سوادِ درست و حسابی ندارن اما بصیرت... خیلی بیشتر از مذهبی باسوادهامون که به آقای رئیسی نقد دارن ولی طرفدارِ نظامِ اسلامی‌ان :) خیلی بیشتر از مذهبی باسوادهامون که به حکومت نقد دارن ولی اهلِ ائمه علیهم‌السلام هستند :) خیلی بیشتر از لب‌ودهن‌های ورّاجِ مجازی که توی وبلاگاشون قدس رو فتح کردن و کاخِ سفید رو حسینیه و حجاب رو هم با کارِ فرهنگی ریشه‌ای درست کردن :) اینجا مردم پای کارِ نظام هستن. 

دیدم اینجا که خودشون پای کارِ انقلابن و اصلا برای همین شعورشونه که خدا وعده داده همین‌ها وارثینِ زمین‌اند و در روایات داریم مذهبی باسوادهامون با کوهی از کتاب‌های عین.صاد و نقودِ فرهنگی و تشکیلات و نشست و جلسه و همایش روبروی امام زمان ارواحنا فداه قد عَلَم می‌کنن و آقا دین رو اِحیا می‌کنن و عباپوش‌های فرهیخته‌مون تازه حجاب رو از آقا یاد می‌گیرن :)

گفتیم چی‌کار کنیم برای انتخابات پس؟ کارِ مجازی هم در حدِ ضروری انجام می‌دیم، اما اصلِ کار، کفِ میدانه، رودرروی مردم. تماماً مجازی جای مذهبی و ولایی ترسوهاست که چون عُرضۀ کار کردن ندارن، سعی می‌کنن با ازش حرف زدن وجدان‌شون رو آسوده کنن(!)

مردم! 

مردم! 

ما برای تبیین و آگاهی با مردم باید حرف بزنیم. 

خب! برنامه ریختیم برای نمازِ مغرب بریم دریا. تو ساحل اذان بگیم و نماز جماعت برگزار کنیم. بینِ دو نماز هم کارِ انتخاباتی کنیم. 

سعید و شیخ فضل‌الله و هجده نفر از بزرگان و معتبرانِ روستامون هم پای کار اومدن. أمّ‌یحیی و بچه‌ها و حدودِ هشت نفر از خانم‌های روستا هم اومدن و خیلی ساده و صمیمی، فلاسک فلاسک شیرچای آوردن برای پذیرایی. 

تشکیلات و جهادی به جلسه و ورّاجی نیست، اینا هیچ‌کدوم نه معنای تشکیلات رو می‌دونن، نه اصولِ جهادی رو... اما پای کارن! چرا؟

چون مؤمن هستن... چون تقوا دارن... 

ایمان و تقوا، برکت میاره... بصیرت می‌ده... حرکت میاره. 

خدا رو شاهد می‌گیرم جز به سعید و شیخ فضل‌الله به هیچ‌کس چیزی نگفتم. دیدن ما داریم چند روزه با هم راه می‌افتیم بریم شهر، پرسیدن و کم‌کم اومدن و کار رو دست گرفتن. 

الحمدلله کار مردمی بود و با نیتِ خالص، گرفت و یکی از شبکه‌های محلی هم اومدن و با ما مصاحبه کردن. 

جای ثابت نمی‌مونیم. تیمِ ثابت داریم که بتونیم دور بزنیم و افرادِ بیشتری رو آگاه کنیم. هر شب یه ورِ ساحلیم. مبنای قرآنی و نهج‌البلاغه‌ای انتخابات و اصلح رو شیخ فضل‌الله زحمت می‌کشه می‌گه، مبنای سیاسی و عقیدتی رو خودم می‌گم، سعید هم مختصری ترجمه می‌کنه به بلوچی برای مُسن‌ها و مدرسه‌نرفته‌ها که فارسی متوجه نمی‌شن. 

دیروز به مردم گفتم من به درخت بگم سرسبز، شما ناراحت می‌شید؟ با تعجب گفتن نه! گفتم به دریا بگم وسیع، شما بهتون برمی‌خوره؟ گفتن نه! گفتم به ساحل بگم نرم، شما فحشم می‌دین؟ گفتن نه! گفتم به آسمون بگم آبی، شما عصبانی می‌شید؟ گفتن نه! 

گفتم خدا خیرتون بده! چون اینا صفتِ موصوف‌شونن. آبی مالِ آسمونه. وسیع مالِ دریاست. سرسبزی مالِ درخته. همه هم قبول داریم. پس وقتی صفتِ چیزی یا کسی رو بهش می‌گیم باید اول فکر کنیم ببینیم این صفت واقعا مختصِ این موصوفه یا نه، اگه بود بپذیریم، اگه نبود بعد ناراحت بشیم. قبول دارین؟

همه گفتن بله! 

گفتم چند ساله برخی می‌گن جمهوری اسلامی بده؟ چند ساله چند نفر منتظرِ براندازی‌ان؟ چند ساله چند نفر می‌گن این نظام دیگه نفسای آخرشه؟ چند ساله چند نفر می‌گن دیگه کسی طرفش نیست؟ 

اجازه دادم مردم صحبت کنن. بعد گفتم دیدین تو ژاپن به زبانِ فارسی شعار دادن مرگ بر اسرائیل؟ با تعجب نگاهم کردن. لپ‌تاپ و بلندگو همراه‌مونه. براشون پخش کردم. گفتم یادتونه آقا فرمودن زبان فارسی به زودی زبانِ بین‌المللیِ دنیا می‌شه؟ پخش کردم. گفتم دانشجوهای آمریکا رو دیدید حرفای امام خمینیِ اصلِ براندازمون رو می‌زدن و تو انقلاب‌شون پرچمِ ما دست‌شون بود؟ براشون پخش کردم. گفتم من و تو یادتونه می‌گفت جمهوری اسلامی نفسای آخرشه؟ پخش کردم که خداحافظی کردن و عرعر زار زدن و تعطیل شدن :) گفتم مریم رجوی رو یادتونه؟ لطف کرده بود گفته بود بیاد نجات‌مون بده رئیس‌جمهورمون می‌شه؟ الآن کدوم گوریه؟ :) روح‌الله زم که علیه جمهوری اسلامی ایران بیشتر از دانشجوبسیجی‌نماهای ایران کار می‌کرد و روزی هجده ساعت فعالیت داشت الآن کدوم گوریه؟ :) 

گفتم یادتونه عزادارِ سردار سلیمانی بودیم؟ عین‌الاسد برنامه‌مون بود؟ براشون کلیپِ کوتاهی از اون روزها پخش کردم. 

گفتم یادتونه یه هواپیمای اوکراینی سقوط کرد؟ تا سه روز هیچکس ککش نگزید، همین که خبر رسید خودمون زدیم یهو برخی عزادار شدن؟ کلیپ پخش کردم براشون. 

گفتم یکی بلند شد پدری کرد برای این‌که دعوا بخوابه، خودش شد فحش‌خور و گفت تقصیرِ من بود... 

چهار سال بخشی از مردم با نفرت به حکومت... نظام... اسلام... انقلاب... نگاه کردن...

ولی ماه پشتِ ابر نمی‌مونه :) به قولِ شهید دیالمه انقلاب هر از گاهی یه موج می‌زنه که آشغالا رو بریزه بیرون :) 

دیدین آقا به شمسایی چی گفت؟ کلیپی که آقا دارن از حجابِ خانوادۀ شمسایی تعریف می‌کنن رو پخش کردم. به مردم گفتم زشت نبود آقا از حجاب حرف زدن؟ بابا طرف اسطورۀ ورزشیِ ماست، از ورزشش بگو، به خانواده‌ش چه کار داری؟ به خانواده‌ش کار داری به حجاب‌شون چه کار داری؟ آقا امر به معروف و نهی از منکر زبانی دوقطبی میاره! زشته! شما باید فرهنگی کار کنی! شما همین‌که خودت با لبخند به بی‌حجابا خودت و نشون بدی اونا جذب می‌شن :) آقا بیانی‌ها رو دلگیر کردی ها :) این و به مردم نگفتم، اینجا دارم می‌نویسم شما فیض ببری :) 

گفتم یادتونه سفارت‌مون و تو سوریه اسرائیل زد؟ آقا اون موقع به جای بحثِ به این مهمی، ایستادن و از حجاب حرف زدن! آقاااااااا نکن این کارا رو! دافعه‌ داره! تشکلاتِ بسیجی و دانشجوهامون و فرهنگی‌کارامون و مذهبی و محجبه‌هامون ناراحت می‌شن :) وهنِ اسلام میاری آقا! زشته آقا! اینا این همه خودشون و شرحه‌شرحه کردن، کلی دادِ سخن دادن که باید کارِ فرهنگی کرد، باز شما پا شدی علنی داری از حجاب بیست دقیقه حرف می‌زنی؟! آقا خیلی تندرویی! :)  براشون کلیپ گذاشتم یادشون بیاد. 

گفتم 26 فروردین یادتونه؟ یک شب تا صبح موشکایی که تو انبار از قدیم داشتیم و نمی‌دونستیم چه کار کنیم و ریختیم سرِ اسرائیل! تازه موشک نوهامون نه ها! قدیمی‌ها! همونایی که نفسِ طهرانی‌مقدم بهشون خورده بود... یادتونه برخی گفتن جنگ می‌شه؟ اسرائیل پودرمون می‌کنه؟ لابد الآن پودرشده‌مون دورِ هم جمعه :) مردم خندیدن :) گفتم یادتونه آمریکا سریع بیانیه زد اسرائیل به ما ربطی نداره! ما هیچ‌ غلطی نمی‌کنیم :) مردم خندیدن :) 

گفتم کانادا گفته تقصیر از هواپیمای اوکراینه! 

بهش هشدار داده بودن سرِ عین‌الاسد تو آماده‌باشیم. گوش نکرده و پریده! 

دادگاهِ کانادا خودِ اوکراین رو مقصر دونسته و گفته باید غرامت بده! 

بعد سکوت کردم تا مردم فکر کنن. یه جوانی گفت یعنی تقصیرِ ایران نبوده؟ باز کردم و کلیپ رو نشون دادم. بیانیۀ کانادا رو نشون دادم. دوباره سکوت کردم. پچ‌پچ بالا گرفت. 

گفتم به اونایی که این همه سال هی به جمهوری اسلامی لگد زدن و هی روی اعصابِ شما مردم راه رفتن و تو بزنگاه‌ها به جای کم کردنِ فشار، بیشتر داغ روی دلتون گذاشتن، این و نشون بدیم الآن میان عذرخواهی کنن؟ 

سکوت کردن. 

گفتم وقتی خدا این‌جوری و پشت در پشت ضایع‌شون می‌کنه و باز نمی‌فهمن، یعنی احمقن! احمق صفت‌شونه. من صداشون بزنم آدمای احمق، شما بهت برمی‌خوره؟ گفتن نه :) 

گفتم خدا خیرتون بده! فقط احمقان که ضد جمهوری اسلامی ایرانن. فقط احمقان که به جمهوری اسلامی و آقا نقد دارن. فقط احمقان که نمی‌تونن مناسباتی فکر کنن و کلان ببینن. فقط احمقان که نمی‌فهمن الآن ایران تا کجا رو داره مدیریت می‌کنه. فقط احمقان که به این نظام جفتک می‌ندازن. فقط احمقان که هی خدا ضایع‌شون می‌کنه و باز راهِ قبلی رو می‌رن. نه شعورِ فهمیدن دارن، نه شرفِ عذرخواهی. 

جایی از حرفام غیر منطقیه بلند شید بگید! 

برام صلوات فرستادن و پا شدن اومدن صورتم و بوسیدن :) 

گفتم برید و هرجا یه دونه از این احمقا دیدین، به همه بگید اینا احمقن. بگید چرا احمقن. بهشون اثبات کنید صفتِ این آدما حماقته. فحش نیست که به کسی بربخوره. موصوفن و صفت‌شون احمق. 

هم دورِ هم خندیدیم، هم تبیین کردیم، هم با دیده‌بوسی رفتیم که هرچی از هم یاد گرفتیم و نشر بدیم :)

من بخوام از اینجا برم، چطور از این مردم دل بکنم؟!... :(

 

    تُف نمی‌ارزه!

    تقویتِ تحلیلِ بچه‌ها جزوِ برنامۀ دائمیِ تربیت‌شونه. چند عکس از تشییعِ رئیس‌جمهور پرینتِ رنگی می‌گیرم و میارم خونه و در فرصتی مناسب که دورِ همیم، عکسا رو می‌ذارم وسط و می‌گم شروع کنید هر نکته‌ای می‌بینید بگید. ام‌ّیحیی هم تقلّب‌های کوتاه و هدایت‌های همیشگی رو داره. اما این‌بار تا عکسا رو گذاشتم (بدونِ اغراق حتی یک دقیقه هم نگذشت!) دخترم گفت این جمعیت اگه شعورشون هم قدرِ شورشون باشه، اون‌وقت خوبه، وگرنه تُف نمی‌ارزه! 

    من و ام‌ّ‌یحیی با تعجب نگاهش کردیم و در جوابِ تعجبِ ما گفت انتخابات و می‌گم! هرکی واقعا دلش سوخته، پشیمونه، دوستداره، برای عذرخواهی اومده، برای حمایت یا هرچی، اون‌وقتی حرف و احساسش اثبات می‌شه که برای انتخابات کار کنه، تبیین کنه، مردم رو به آگاهی برسونه و رأی درست بده و بگیره. این می‌شه راهِ آقای رئیسی، و اگرنه آه و اشک که از همه برمیاد! 

    احتمالا فکر کنید این پُست سیاسیه یا از سرِ انجامِ تکلیف! خیلی دوست داشتم این‌طور بود اما این‌بار نیّتم قاطی داره... این پُست رو پدری می‌نویسه که میوۀ به‌بارنشسته‌ش رو بوییده و مسته... 

    با کتابای شهید مطهری بزرگش کردم و سخنرانی‌های امام خمینی و امام خامنه‌ای. نتیجۀ اون‌روزها رو حالا می‌بینم که منظومۀ فکری داره و قدرتِ تحلیل. 

    بزرگ شده... نه فقط به قد و قامت، که به فکر و اندیشه و اراده. 

    پسرم در هفت سالِ بردگی به سر می‌بره و برای یاد گرفتنِ ولایت‌پذیری باید کمی سختی تحمل کنه، در به آغوش کشیدنِ اون مجبورم خویشتن‌داری کنم اما دختر رو هر وقت و در هر سن و در هر جایی به آغوش بکشی، عملِ حسنه است.

    بغلش می‌کنم. پیشونی و چشم‌هاش و بارها بوسه می‌زنم وَ پدرانه‌ترین دعام و در حقش می‌کنم که بابا! الهی چشمات حکومتِ امام زمان ارواحنا فداه رو ببینه و از سردارانِ ایشون باشی... بابا الهی والمستشهدین بین یدیه باشی... 

     

    ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله.

    خستگی نمی‌شناخت

    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    انّا لله و انّا الیه راجعون.

     

    سلام علیکم و رحمه الله و برکاته. 

    سی و هفتمین ایمیل که به دستم رسید مجبور شدم به جای ناهار خوردن، نوشتن رو انتخاب کنم در روستایی حوالیِ مرز ریمدان. عذرخواهی می‌کنم فرصت پاسخ دادن ندارم و فقط به نوشتن بسنده می‌کنم. 

    آقا دیشب فرمودن نگران و دلواپس نباشید، در کار کشور هیچ خللی ایجاد نمی‌شود. 

    چهل و پنج ساله این آقا صحبت می‌کنن و دیدید که چی شده. پس نگران و دلواپس نباشید. ما مردمِ سرزمینی هستیم که یه شب تا صبح رژیم غاصب صهیونیستی رو موشک‌بارون کردیم و هیچ‌کس جرأت نداشت حتی یه پرچم‌مون و تو ده‌کوره‌ها بکشه پایین :) 

    دکتر رئیسی که خوش به سعادت‌شون، امام رضایی رفتن و باعث افتخارِ ماست که هیچ‌کدوم از ریاست جمهوری‌ها خط روشون نیفتاد و فقط همین دو تا حزب‌اللهی شهید شدن (شهید رجائی و دکتر رئیسی). همین نشون می‌ده درست انتخاب کردیم و جای درستی ایستادیم و سربلند گریه کنید. حج رفتید؟ صورت‌تون نباید پوشیده باشه. گریه هم که می‌کنید سربلندید. قشنگ سرتون بالاست و دورِ کعبه در طوافید و اشک امونتون نمی‌ده. شما از اون اشک خجالت می‌کشی؟! سربلند اشک بریزید که رئیس‌جمهورمون در حالِ خدمت تو یکی از دورافتاده‌ترین نقاط از دنیا رفت، نه پشتِ میز و از زخمِ بستر! 

    در موردِ معاندین که خنده‌داره اگه بهمون فشار بیاد :) خدازده‌ها از شدتِ فشار هشتاد پاره شدن! بشینید و نظاره کنید و جلزولزشون تسلّای دلتون باشه :) دوست داشتید، حوصله داشتید این 45 سال رو یادشون بیارید که هر سال قرار بود سالِ بعد رو نبینیم و کیا رفتن و ما موندیم :) دوست داشتید، حوصله داشتید سالومه رو یادشون بندازید :) من و تو رو :) دوست داشتید، حوصله داشتید 26 فروردین رو یادشون بندازید :) دوست داشتید، حوصله داشتید بوش و اوباما و ترامپ رو یادشون بندازید که هر روز به امیدِ براندازی ایران بیدار می‌شدن و حالا مردمِ مملکتِ دیگه که نه زبان‌شون ماییم، نه دین‌شون ما، تو ژاپن به ایرانی مرگ بر اسرائیل می‌گن :) دوست داشتید، حوصله داشتید عکسای دانشجوهای آمریکایی رو به رخ‌شون بکشید که چفیه‌به‌سر شعارای خمینیِ کبیرِ ما رو می‌دن :) دوست داشتید، حوصله داشتید گزینه‌های روی میزمون زیاده برای کبابی کردن‌شون :) دوست نداشتید، حوصله هم نداشتید، خدازده‌ها خودجوش تحتِ فشارن، ببینید و لذت ببرید :) 

    در موردِ مذهبی‌هایی که فازِ ضد انقلابی دارن و دم از اهل بیت علیهم السلام می‌زنن و ولایت فقیه و جمهوری اسلامی رو کنار می‌زنن هم که تکلیف‌شون و امام رضا علیه السلام روشن کردن. 

    روز میلادِ امام رضا جان از ایشون یه هدیه به شما بدم تا ظهور گوش‌آویزتون باشه و مایۀ قوت قلب؛

    امام رضا علیه السلام فرمودند:

    فتنۀ بعضی از کسانی که ادعای محبت ما را دارند بر شیعیان ما، از فتنۀ دجال سخت‌تر است.

    راوی پرسید چرا؟

    فرمود: چون با دشمنان ما دوستی و با دوستان ما دشمنی می‌کنند.

    این کار باعث خلط حق و باطل شده و امر را بر ما مشتبه می‌کند تا جایی که مؤمن از منافق تشخیص داده نمی‌شود.

     

    صفات‌الشیعه

    صفحه 8

    وسایل‌الشیعه

    جلد 16

    صفحه 179

     

    از دجال سخت‌ترن دیگه :) دوست داشتید، حوصله داشتید از دجال بدتر بودن‌شون رو به رخ‌شون بکشید، دوست نداشتید، حوصله نداشتید ظهور می‌شینن سر جاشون :) 

     

    رفقا! 

    ولا تهنوا 

    ولا تحزنوا

    وأنتم الأعلون

    إن کنتم مؤمنین!

    إن کنتم مؤمنین!

    إن کنتم مؤمنین!

    چشم‌تون به امام خامنه‌ای باشه! 

    صورتیا ریختن گفتن امر به معروف اَخه، باور کردید، رهبرِ کشورِ شیعه دو روز بعد از زدن سفارت‌مون و خبر به این مهمی بیست دقیقه ایستاده از حجاب گفتن... ببین من و تو کجا گول خوردیم که امام‌مون مجبور شدن خودشون وقت بذارن اونم تو اون موقعیت... 

    مذهبی گوگولیا گفتن عبا هم حجابه، آقا انگار حکمِ حجاب تازه نازل شده باشه مجبور شدن به جای علما و مراجع‌مون یادآوری کنن حدِ زن وجه و کفّین هست...

    تدریج خبر نمی‌کنه ها! تدریج حالیِ آدم نمی‌شه! سیل نیست که آدم بفهمه چی شده، آب دریاست که همه‌ش فکر می‌کنی زیرِ پات کم‌عمقه و راهِ تنفس هست... یه وقتی زیرِ پات خالی می‌شه که دیگه نمی‌فهمی! 

    استغفار کنیم و از امام رضا علیه السلام مسلمانی و تشیعی رو بخوایم که موردِ تأییدِ ایشونه، نه خودمون! نه دیگران! نه فلانی و بهمانی! 

    خط مرز مشخص کنید! نمیشه هم با امام رضا علیه السلام بود، هم با مأمون شراب خورد! دوستم دلش پاکه نداریم! اگه نمی‌تونی رشد بدی، مسیر جدا کن وگرنه خودتم تباه میشی! 

    از طرد شدن، از قضاوت، از هو شدن، از تهدید، از تزویر، از برچسب، از فقر، از تحریم، از بی‌کس و کار شدن، از ریزش فالوور نترسید! 

    وأنتم الأعلون

    إن کنتم مؤمنین!

     

    زیارت عاشورا بخونید با معنی که دوست و دشمن یادتون بیاد. 

    بعد زینب سلام الله علیها باشید و سجاد علیه السلام. 

    شده با اشک و گریه، اما سربلند حرف بزنید و تبیین کنید و پاسخ بدید. این مشکوک‌الوالدینِ شلوارپاره این‌قدررررررر ترسو هستن که با اولین تشر می‌شینن سرِ جاشون! امتحان نکردید، خوفش و دارید. امر به معروف و نهی از منکر نکردید، نفس‌تون رو با چیزای دیگه فریب دادید حالا سخت‌تونه. 

    نذرِ دیدنِ ظهور و حکومتِ آقا حرف بزنید و با سرِ بلند گریه و عزاداری کنید. 

    ما اینجا شلوغیم. فرصت نوشتن نداریم. از بعد از سوریه دولت گروهِ ما رو شناخت و تونستیم اینجا کارها رو اساسی‌تر کنیم. راه برای خیلی کارها و آبادی‌ها اینجا باز شده. آزمون آموزش و پرورش برای من و ام یحیی که دکترای فردوسی رو با رتبه خاص قبول شدیم چیزی نبود، قبولی‌مون حتمیه مگر مصاحبه زبونمون رو کنترل نکنیم :) این یعنی فرصت کم داریم. قبول شیم باید برگردیم مشهد. باید اینجا رو به نقطه‌ای برسونیم که بشه رفت. 

    برای دکتر رئیسی هم تا 16 روستای اطرافمون عزاداری گرفتیم. صاحب‌عزا همه‌مونیم. من و شما. مردم. روضه بگیرید خونه‌تون. پنج روز عزای عمومیه. پنج روز روضه بگیرید و سیاه بزنید و صاحب‌عزای شهید رئیسی باشیم. همه که معاند و منافق و حروم‌لقمه نیستن، خیلی‌ها ناآگاهن. حرف بزنید. آگاه کنید. تاریخ نشون بدید. بله غصه‌داریم، عزاداریم، ما یه خادمِ واقعی رو از دست دادیم، اما 

    آقا داریم! 

    صاحب داریم! 

    سایه‌سر داریم! 

    ما مردمِ الغارات نیستیم! 

    این کانال و اون پیج و فلان وبلاگ و فلانی و بهمانی رو ول کنید! 

    آقا! 

    آقا! 

    مقداد باشیم و چشم از دهانِ آقا برنداریم. 

    آقا هم فرمودن نگران نباشید! خللی در کار کشور ایجاد نمی‌شود.

    والسلام.

     

     

     

    تبریک و تسلیت به همۀ شما مردمِ سربلندم که به حقِ امام رضا علیه السلام شاهدِ ظهور خواهیم بود و مؤثر در حکومتِ امام. 

    مارمولک

    شاگردبنّا وسطِ پذیرایی دراز کشیده و خوابش برده. یحیی نشسته کنارِ سرش و داره عکسای کتاب‌قصۀ جدیدش رو نگاه می‌کنه و هر از گاهی هم برگه‌ای مچاله می‌شه :) پسر و دخترم در حالِ نوشتنِ تکالیف‌شون هستن و من هم دنبالِ درست کردنِ شام. پیاز رنده می‌کنم و چشمام شُرشُر اشک می‌ریزه که هم برای هوای تازه خوردن و هم به یحیی سر زدن، از آشپزخونه بیرون میام که روی دیوار می‌بینمش! با همون دستِ پیازی سریع جلوی دهنم و می‌گیرم که جیغ نکشم شاگردبنّا بیدار شه :)) ولی از حرکتِ ناخودآگاهم توجهِ بچه‌ها، حتی یحیی به من جلب می‌شه و بلافاصله از نگاهم، به روی دیوار نگاه می‌کنن. درِ توریِ خونه باز مونده و یه مارمولکِ چاق و چلۀ زشت واردِ خونه شده. 

    دخترم بلند می‌شه و می‌افته دنبالش که بگیرش. اونم فرز هی از دستش در می‌ره. پسرا دارن به خواهرشون که روی در و دیوار ورجه‌وورجه می‌کنه می‌خندن و من هم با این‌که هی می‌ترسم و این‌ور و اون‌ور فرار می‌کنم و با همون دستای پیازی هی جلوی دهنم و می‌گیرم که جیغ نکشم، مُردم از خنده. شاگردبنّا دراز به دراز وسطِ خونه خوابیده و ما دورش در تکاپوی گرفتنِ مارمولک داریم از خنده می‌ترکیم :))

    بالاخره دخترم می‌گیرش و می‌افته دنبالِ پسرم :) پسرم بدوبدو میاد پشتِ من قایم می‌شه و دخترم میاد سمتِ من. من و پسرم بدو می‌ریم تو آشپزخونه و درِ آشپزخونه رو می‌بندیم. چون نمی‌تونیم بلند و راحت بخندیم، صورتِ هر سه‌مون قرمز شده و حسابی عرق کردیم و گُر گرفتیم. 

    یکم که می‌گذره و هیچ صدایی از پشتِ در نمیاد، یواشکی می‌ریم پنجرۀ آشپزخونه رو باز می‌کنیم و سرک می‌کشیم. می‌بینیم دخترم مارمولک و گرفته که فرار نکنه گذاشته‌ش روی صورتِ باباش :/ مارمولکه هر وقت دست و پاش و تکون می‌ده، شاگردبنّا صورتش و می‌خارونه و دخترم مارمولک و بلند می‌کنه :) یحیی نشسته و عجیب و غریب به خواهرش نگاه می‌کنه و چون خواهرش نمی‌ترسه و حسِ ترس به اون منتقل نمی‌کنه، اونم نمی‌ترسه. 

    شاگردبنّا که پهلو به پهلو می‌شه و صورتش و می‌خارونه، ما همه‌مون از خنده منفجر می‌شیم. طفلی شاگردبنّا یهو از خواب پرید و دید ما کبود شدیم از خنده :) با ترس و بُهت‌زده می‌گه چیه؟ چی شده؟ که ما دیگه با صدا و تلفات منفجر می‌شیم :)) دخترم مارمولک و می‌ندازه تو پیراهنِ باباش و من جیغ می‌کشم و دوباره می‌رم آشپزخونه قایم شم :) تا شاگردبنّا مارمولک و بگیره ما از خنده دل‌درد شدیم :)) 

    شرِّ مارمولک که از خونه‌م کنده می‌شه، چای دم می‌کنم و بساطِ ایوون رو به‌راه. دفتردستکِ درس خوندن‌مون رو هم میارم و بچه‌ها هم مشقاشون و میارن روی ایوان. یکم خوش‌وبش می‌کنیم و می‌شینیم به دروسِ عمومی خوندن. 

    یادمه ایامِ کرونا هم با این‌که برای خیلی‌ها سخت و تلخ گذشت و حق دارن، اما چون کارها مجازی شده بود و ما بیشتر تو خونه با هم بودیم، به من خیلی خوش گذشت. جز ساعتایی که می‌رفتیم بیمارستان آب هویج به مریضا بدیم، بقیه‌ش و با هم بودیم. خونه بودیم. با هم تو خونه کار می‌کردیم، تو خونه با هم درس می‌خوندیم. نه این‌که خدانکرده از غصۀ بقیه غصه نخورم، نه! اما من از اون ایام خاطرۀ خوش دارم. حتی بیرون رفتن‌مون با هم بود. با هم بیمارستان می‌رفتیم. با هم فعالیت داشتیم. با هم ماسک می‌دوختیم. با هم می‌رفتیم دمِ خونه‌ها تست بگیریم. 

    راستش دوست ندارم کارمند شیم... کارمندی این با هم بودن‌ها رو خیلی کم می‌کنه... خیلی جدی و سخت‌کوشانه داریم می‌خونیم، عمومی‌ها رو با هم و اختصاصی و تخصصی‌ها رو کنارِ هم، اما هیچ‌کدوم دوست نداریم قبول شیم. شاگردبنّا به دلایلِ خودش، من چون نمی‌خوام از خونه و زندگیم دور شم و وقتی هم میام خونه با کوهِ برگه بیام و حتی تو خونه هم مشغولِ دیگران باشم... خدا کنه خیرِ کثیرمون اتفاق بیفته و هم خدا راضی باشه، هم ما. 

     

    جمعه 31 فروردین.

     

    به لطافتِ بانو... به صراحتِ آقا

    یک.

    متنی که پیشِ رویم گذاشتند آسان بود، خوب ترجمه کردم. سؤالاتِ تخصصی را خوب پاسخ دادم. دستم پُر بود و به لطفِ اجبارهای همسرم در این چند سال، مقاله‌هایم دهان‌پُرکُن بود، گرچه برای نوشتن‌شان اکراه داشتم و کلی به جانِ همسرم نِق زده بودم، اما او چنان روزی را می‌دید. همه‌چیز عالی بود جز این‌که من بچه داشتم و راهِ دور بودم. راهِ دور هم برای‌شان راهِ حل داشت و استادِ پروازیِ دانشگاه می‌شدم، اما بچه... از من پرسیدند چند فرزند دارید؟ گفتم سه تا این دنیا، دو تا آن دنیا! افسوسِ الکی خوردند و گفتند با سه فرزند که نمی‌شود پژوهش کرد! گفتم پس تا اینجا را چطور آمدم؟! سکولارترین استادم نیشخندی زد و گفت: حتما جهادِ فرزندآوری کردید! نیشخند را با نیشخند جواب دادم که به سه تا فرزند جهاد نمی‌گویند! هرکه گفته باور نکنید! خواسته کم‌کاری‌اش را کتمان کند! تا چهار فرزند که طبیعی است، به بعد از آن جهاد می‌گویند! پس جهادگری روبرویتان ننشسته! 

    استادِ دانشگاه نشدم چون معتقد بودند با سه فرزند نمی‌شود کارِ علمی کرد(!) البته چیزهای دیگر هم بی‌تأثیر نبود؛ چادرِ روی سرم... محلِ زندگی‌ام... قابِ عکس‌های پشتِ سرم... پروفایل‌های تلگرامم... ایمیلم... اما به قولِ همسرم، من وظیفه‌ام را انجام دادم؛ نتیجه با خداست. می‌روم برای سالِ بعد آماده شوم و ان‌شاءالله مرا با چهار فرزند در این دنیا ببینند! 

     

    دو.

    اطرافِ خیابون‌های قابون بودم که دو تا دخترخانوم روبروم سبز شدن. حجاب‌شون اصلا جالب نبود... درواقع خیلی فاصله‌ای با برهنگی نداشتن... رفتم جلو و سربه‌زیر سلام و علیکی کردم و بهشون گفتم پوشش‌تون اصلا مناسب نیست... براشون از پوششِ حضرتِ زینب سلام الله علیها گفتم و مختصری هم برنامۀ غرب برای فسادِ جوان‌ها رو. گفتم دین‌تون اگه اسلام باشه یا مسیحیت یا یهود، فرقی نداره، هر سه دین مقیّد به پوشش هستن. 

    خب البته چیزی که تعریف می‌کنم برای خودم تازگی نداره، اما احتمالا برای خیلی‌ها عجیبه! در سوریه و لبنان، نود درصد در مقابلِ امر به معروف و نهی از منکر از شما تشکر می‌کنن! یعنی جوابِ تذکرِ شما، تشکر هست! شاید ده درصد باشن که یا تعجب می‌کنن و یا توهین می‌کنن و نوعی شکستنِ حریم‌شون محسوب می‌شه. 

    اون دو دختر حدودِ بیست دقیقه سخن‌پراکنیِ من رو گوش دادن و آخرش وقتی داشتن با دست‌هاشون لبۀ دامن‌هاشون رو صاف می‌کردن بلکه کمی بیشتر پوشیده شن، از من تشکر کردن و ازم پرسیدن شما اهلِ کجا هستین؟ چون عربی حرف زدنم لهجه داره براشون و از کلماتِ راحت‌تری هم برای مکالمه استفاده می‌کنم. وقتی گفتم ایرانی‌ام، با احترامِ بیشتری ازم تشکر کردن و خیلی خواهر و برادرانه از هم جدا شدیم. 

    ان‌شاءالله به زودی به این درجه در ایران هم می‌رسیم و به‌مرور همه در کنارِ هم به سلامتِ دین و روانِ هم‌دیگه احترام می‌ذاریم. 

     

    سه. 

    گزینۀ بعدی، آموزش و پرورش بود. ثبت‌نام کردیم و با هم سخت خواندیم. سخت خواندیم. سخت و جدی خواندیم. آخرِ اردیبهشت آزمون داریم. آنجا هم قبول شویم یا نه، با خداست، ما انجامِ وظیفه کردیم. با این‌که نه من توانِ در اختیارِ دولت بودن را دارم، نه شاگردبنّا علاقه‌اش را، اما حساب و کتاب کردیم دیدیم بابتِ کم‌کاری نمی‌توانیم روزِ قیامت پاسخی بدهیم. این گزینه برای هر دوی ما خیلی سخت بود. برای همین با تأکید نوشتم: سخت خواندیم! یعنی واژۀ "سخت" واقعا بر ما سخت گذشت و می‌گذرد. گاه شاگردبنّا سر بر می‌آورد که اگر قبول شوم سی سال عمرم را باید محدود باشم... محدود به زمانی مقیّد... به مکانی مقیّد... به قواعدی غیرمنعطف... دیگر نمی‌توان به بلوچستان سر زد... به وقتِ نیاز سوریه رفت... نمی‌شود همه‌چیز را رها کرد و خود را به سیل و زلزله رساند... با زندگیِ کارمندی، نمی‌شود آزاد و آزاده زیست... مزدور می‌شوم و چشمم به جای آسمان، روی روزهای تقویم دنبالِ روزی می‌گردد! 

    من منبر می‌رفتم و روضه می‌خواندم که همۀ اینها جمع می‌شود در جهادِ تربیتِ نسل... به‌جای همۀ اینها که گفتی مشغولِ کاری مهم‌تر و ریشه‌ای‌تر و بنیادی‌تر می‌شوی... 

    آرام می‌شد. باز من گُر می‌گرفتم که خسته‌ام! از درس خواندن و در محیطِ علمی بودن خسته‌ام. دلم خانه‌ام را می‌خواهد. شام و ناهار درست کردن را. لباسِ فرزندانم را با دست شستن. دلم می‌خواهد عصرها بی‌دغدغه به خانۀ نور بروم. با هم به خانۀ ماسی برویم. در نان پختن کمکش دهیم. با هم از شوهران‌مان حرف بزنیم و میانۀ صحبت‌هایمان کودکانِ پابرهنه روی خاک را نگاه کنیم. من خانم شدنِ دخترم را نفهمیدم... سرم به درس و کتاب بود و اضطرابِ شب‌های امتحان... پسرم که از پله‌های خانۀ مشهدمان افتاد و جای بخیه هنوز روی پیشانی‌اش مانده، من نبودم... در کلاسِ پدیدارشناسی مشغولِ تحلیل بودم... می‌خواهم قد کشیدنِ یحیی را ببینم... این شباهتِ بیش از اندازه‌اش به تو را خوب تماشا کنم... اگر زمین خورد خودم بلندش کنم... اگر از بازی دیر به خانه برگشت، خودم دعوایش کنم... من برای بیرون از خانه بودن، دیگر نایی ندارم... 

    آغوشِ همسرم با لالایی‌هایی به محتوای زنانِ بزرگِ تاریخ آرامم می‌کرد. به قدسِ ایران فکر می‌کردم و بانو حدیدچی... از بنت‌الهدی صدر خجالت می‌کشیدم و با خیالِ عاشقانۀ امّ یاسر به خواب می‌رفتم. 

    گریزی نیست... تا ظهور باید سرِ پا بود و به قدرِ نیاز خورد و خوابید! 

     

    چهار. 

    وقتی اومدیم اینجا، حتی خودمون هم ناامید بودیم. خودمون یعنی خونواده‌م و گروهِ جهادیم. چراش گفتنی نیست... چطوری ناامیدی شد امید هم فعلا گفتنی نیست... چی گفتنیه؟ این‌که دیگه اینجا فقط من نیستم! حالا مردم برای خودشون آستین بالا زدن... بلند شدن... راه افتادن... از "نه" شنیدن نمی‌ترسن... با اولین "نه" عقب نمی‌رن... از کُری‌ها و ترسوندن‌ها و هوو شدن‌ها و فلسفه‌بافیِ بی‌عرضه‌های حرّاف دیگه ناامید نمی‌شن... الفبای مطالبه رو بلدن... 

    وقتی اومدیم اینجا جز سعید کسی پای کار نبود... حالا صبح‌ها جوان‌ها و هرکه توانِ کار داره از روستا می‌زنه بیرون و غروب همه با هم برمی‌گردیم... جز مُسن‌ها و ناتوان‌ها و بچه‌ها، مردی تو روستا نمی‌مونه... 

    تقسیمِ کار یاد گرفتن... هرکی پیِ کاریه... دارم کتاب می‌نویسم... این روزها که کمتر اینجا می‌نویسم، دارم روایتِ بلوچستان رو مکتوب می‌کنم که بعد از اینجا با دستِ پُر برگردم شهرم و بدم چاپ کنن و بمونه برای هرکی که فکر می‌کنه "نمی‌شه"! 

    شد. 

    به لطفِ خدا شد. 

    به عنایتِ امام زمان ارواحنا فداه شد. 

     

    پنج. 

    از وقتی زنگ زدند و دعوت کردند، تا وقتی سرِ بردنِ بچه‌ها چانه زدیم و قبول نکردند، تا وقتی باروبندیلِ حداکثری برداشتیم که خرجِ حداقلی داشته باشیم و با مزدا دو کابینه راهیِ تهران شدیم، تا آن صفِ طویلِ بازرسی که دو و نیم جزوِ قرآنم را خواندم، تا ورودِ آقا و بالا بردنِ دست‌شان و سرازیر شدنِ انرژیِ خالص به قلبم... خیال می‌کردم همه‌چیز رؤیاست... خواب است... خوابی شیرین که بالاخره از آن بیدار می‌شوم و جز طعم و عطری برایم نمی‌ماند... اما هنوز چادری که صبحِ یکشنبه سرم بوده را نشسته‌ام که مبادا ذراتِ نور از آن شسته شود... بریزد و از کف برود... 

    همسرم و بچه‌ها بهشت زهرا سلام الله علیها رفته بودند. شاگردبنّا محضرِ چمرانِ بزرگ شتافته بود تا من آقای چمران را زیارت کنم. بارِ اوّلم نبود و تا توانسته بودم خودم را به سخنرانی‌های روزِ اولِ عیدهای حرمِ امام رضا جان رسانده بودم، اما اینجا و این‌طور... بارِ اول بود و شور و شوقِ خودش را داشت. 

    از رؤیتِ آقای باصلابت و مقتدرم هرچقدر بنویسم کم است... به دعایی بسنده می‌کنم که نصیبِ همۀ آرزومندان شود...

    اما دلم می‌خواهد از محتوای جلسه بنویسم... 

    یک دورِ دیگر صحبت‌های دانشجویان و آقا را ببینید یا بخوانید و دقت کنید، کلِ جلسه را می‌توان در دو عبارت خلاصه کرد:

    در توهم بودنِ دانشجوها از انجامِ وظیفه،

    نارضایتیِ آقا از کم‌کاری‌ها...

    دانشجوها، باد به غبغب‌انداخته و متکبّرانه، گویی سال‌ها خور و خواب نداشته و در راهِ اعتلای اسلام و انقلاب دودِ چراغ خورده‌اند و مو سپید کرده‌اند... حرف‌ها و شعارهایشان غیرواقع... فکرنشده... خام... گاه حتی طلبکارانه... 

    کاش می‌شد به جای همۀ آن‌چه گفتند، به من اجازۀ عذرخواهی از ساحتِ امامِ امّت را می‌دادند... 

    غالباً بعد از چنین دیدارهایی دیگر نمی‌توان مذهبی‌ها را روی زمین پیدا کرد(!) همه باد به غبغب‌انداخته، پیامبر و امام‌اند و ما همه بدهکارشان(!) من اما بعد از آن دیدار مغموم و افسرده‌ام... 

    شاگردبنّا که دنبالم آمده بود و به خاطرِ زیارتِ امام‌مان مرا که متبّرک به تنفّسِ آقا شده بودم بوسید و در آغوش کشید، وقتی داشتم افطاری‌ام را به بچه‌ها می‌دادم، از من با تعجب پرسید چرا ناراحتی؟! 

    گفتم به خدا هرچه می‌گفتی و می‌نوشتی درست بود! هی گفتی همه در توهمِ کارید و جز حرّافی چیزی ندارید، تو را تخطئه کردند... نوشتی به جای حرف زدن، عمل کنید، گفتند مغروری... اردو به اردو تذکر دادی کاری که شما می‌کنید جهاد نیست، گفتند متکبّری... تذکر دادی درگیرِ استدراج هستید... فریبِ همایش‌ها و دوره‌ها و چهار کتابی که خوانده‌اید و نفهمیده‌اید را نخورید، تو را طرد کردند... نبودی ببینی دانشجوها با چه توهمی حرف از نکرده‌هاشان می‌زدند و وظایف‌شان را از آقا طلب می‌کردند... 

    گفتم آقا تمامِ طعنه و کنایه‌هایشان کم‌کاری را نشانه گرفته بود... اگر کسی بفهمد... لحنِ آقا، جملاتِ آقا، نکاتِ آقا همه بوی نارضایتی می‌داد... مثلِ دیدار با مسؤولین که گویی 1400 سالِ پیش است و حکمِ حجاب بینِ پوششِ زینتیِ محجبه‌های مدرن و بابهانه، پشتِ عباهای به جای چادر و پشتِ احادیثِ به‌نفع جداشده گم شده که فرمودند حجابِ بانوان وجه و کفّین است، این جلسه هم داشتند بدیهیات را مرور می‌کردند... این یعنی مسیر درست نیست! این یعنی راه کج شده و کسی یا نفهمیده یا نخواسته بفهمد... 

    گفتم داریم به اِحیای دین در ظهور نزدیک می‌شویم... گفتم جوانی ادعا کرد راه باز کنید ما به غزّه برویم... من خندیدم و توی دلم گفتم شما توی خیابان عُرضۀ امر به معروف و نهی از منکر داری؟! منتظر نشستم ببینم آقا چه جواب می‌دهند و از جواب‌شان بی‌نهایت خوشحال شدم... آقا فرمودند خواسته‌های‌تان غیرواقع‌گراست... فکرنشده است... از روی هیجان و شورِ بدونِ فکر است... گفتم شاگردبنّا! به نظرت به آقایشان هم مغرور می‌گویند یا متکبّر؟! یا حدیثی پیدا می‌کنند و تأویل می‌کنند که حرفِ آقایشان را به نفع مصادره کنند؟! 

    من آن روز با چشم‌های خودم "الغارات" دیدم! 

    امامِ امّت هَل مِن ناصر می‌طلبید و در مقابل مذهبیونِ طلبکار، گلو پاره می‌کردند که "من"‌هایشان بیشتر دیده شود... 

     

    شش. 

    به تعدادِ شیعه‌های دنیا، یک نفر اضافه شد.

     

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس