مافیای آموزش

میلادِ رسول‌الله صلوات الله علیه اینجا پرخیر و برکت گذشت؛ آب‌انبارِ روستای شیرین و دو روستای دیگه افتتاح شد و ما تونستیم باشکوه‌تر و رسمی‌تر برگزارش کنیم و مطالبات‌مون هم جلو افتاد. حسابی درگیر بودیم و الحمدلله کارها خیر پیش رفت. 

در گیرودارِ همین کارها بودیم که از مدرسۀ دخترم مدام تماس می‌گرفتن که چرا برای ثبت‌نام در دوره‌های کنکور اقدامی نکردید؟ ما هم هی جواب می‌دادیم چون نیاز به اقدام نمی‌بینیم و اونها دوباره تماس و ما دوباره همین جواب، تا برگه فرستادن که بیاید مدرسه. من و ام‌یحیی هم با هم رفتیم مدرسه و مدیر و معاون برامون جلسه گذاشتن که دخترِ شما سالِ دیگه کنکوریه و تمومِ کلاسش تو این دوره‌های کنکور شرکت کردن، اونا هم که مشکلِ مالی داشتن و هزینۀ ثبت‌نام براشون سخت بوده، قسط‌بندی کردیم. 

خب بله! ما مشکلِ مالی داریم که چندین میلیون بدیم برای ثبت‌نامِ دوره‌های کذاییِ کنکور، اما به دلیلِ مشکلِ مالی نبود که ثبت‌نام نکرده بودیم! بنابراین ما اوّل سعی کردیم این رو جا بندازیم و خدا رو شکر بالاخره متوجه شدن. بعد پرسیدن پس مشکل چیه؟! و ما تازه شروع کردیم بگیم و بفهمونیم که اصلا این دوره‌های کنکور رو قبول نداریم که بخوایم دخترمون یا پسرمون رو ثبت‌نام کنیم! این دلیل خیلی دردشون اومد! گفتن شما هر دو نفر تحصیل‌کرده‌اید! این حرف از شما بعیده! من و ام‌یحیی هم گفتیم دقیقا چون تحصیل‌کرده‌ایم مافیای آموزش رو می‌شناسیم و نمی‌ذاریم کسی سوارمون شه! کنکور سؤالاتِ دروسه. اگر معلم با علم و وجدان تدریس کرده باشه، دانش‌آموز هم مثلِ آدم درس خونده باشه، کلاس و کتاب برای دانش‌آموز کافیه. دخترِ ما هم نه به کلاسِ کنکور، نه به کتابِ کنکور، نه به دورۀ کنکور، نه به هیچ‌کدوم از این راه‌های فریب نیازی نداره و خودش می‌تونه درس بخونه و مطمئنم تک‌رقمی هم نشه، حتما رتبۀ دو یا سه رقمی میاره و دانشگاه فردوسیِ مشهد خواهد رفت؛ روزانه و در باافتخارترین حالت. 

ام‌یحیی اضافه کرد البته خودِ ما جورِ کم‌کاریِ معلم‌ها رو کشیدیم و به دخترم راه‌های مختلفِ سرچ رو آموزش دادیم تا بتونه برای خودش از گوگل نمونه‌سؤالات تیزهوشان و المپیاد رو بگیره و روی اونها هم کار کنه، و اگرنه معلم‌های شما کم‌کارن و چنین هزینه‌های هنگفتی روی دستِ دانش‌آموزا می‌ذارن. 

منم اضافه کردم دیگه ما که می‌دونیم شما و مؤسسات با هم قرارداد می‌بندین و کلی برای هر دو طرف داره و دانش‌آموز و خانواده رو تو هول‌وولای کنکور می‌ندازین و کلی هزینه می‌گیرین و اونام فکر می‌کنن به جای درس خوندن، هرکی بیاد این‌جور جاها قبوله و می‌بینیم که اتفاقا با این همه خرج کسی قبول نمی‌شه! دیگه به ما که نگید! پدر و مادرِ تحصیل‌کرده‌ای که تن به مافیای آموزش بدن نوبره دیگه! ولی ما نیستیم! 

مدرسه که دید نخیر! حریفِ ما نمی‌شه و ما جاهل نیستیم، گفت اگر در مؤسسه کنکور ثبت‌نام نکنید، دخترتون دیگه نمی‌تونه این مدرسه بیاد! حالا مدرسه دولتیه ها! من هم گفتم طبق کدوم قانون؟ کلی برگه آوردن که هیچ ربطی به مسأله نداشت اما داشتن ظاهرسازی می‌کردن که ما رو بترسونن! ما هم گفتیم مشکلی نیست! از طریق آموزش و پرورش پیگیری می‌کنیم، اگر دیدیم باید مدرسه عوض کنیم، این کار رو می‌کنیم. 

تقریبا به ما شناخت پیدا کردن و می‌دونن خانوادۀ پیگیری هستیم. همین‌که از در مدرسه اومدیم بیرون زنگ زدن به من که حالا دخترِ شما چون شاگرد اولمونه لطف می‌کنیم و زیرسیبیلی رد می‌کنیم. نمی‌خواد مدرسه عوض کنید. دیدم عجب! با وقاحت فریب و دروغِ خودشون رو می‌خوان منت کنن بذارن سرِ دخترِ من! خیلی قاطع گفتم نخیر! زیرسیبیلی چرا؟! من از آموزش و پرورش پیگیری می‌کنم، اگر لازم بود مدرسه رو ترک می‌کنیم، اگر نه با افتخار و سر بلند دخترم سر کلاسش بمونه و دو نفر دیگه هم از این هزینه و فریب نجات بدیم. حالا افتاده بودن به غلط کردن که خبر به آموزش و پرورش نرسه. چون هیچ مدرسۀ دولتی‌ای نمی‌تونه برای ثبت‌نام در کلاس یا مؤسسۀ کنکور اجبار داشته باشه. اما اینها چون وسط بیابونن و پرت از آبادی، کسی نمی‌ره پیگیری و تهِ ماجرا رو دربیاره، خیالشون راحته برای هر غلطی کردن. 

خلاصه ما درگیر آموزش و پرورش هم بودیم و کاری کردیم مدرسه و مدیریت یه جریمۀ زیبا بشن تا دیگه به این بهانه‌ها از مردم چیزی نچاپن، دخترِ من هم بدونِ منت و فریب، با سرِ بلند سرِ کلاساش حاضر می‌شه و با برنامه‌ریزی و تلاشِ خودش، با همین کتابای مدرسه، ان‌شاءالله یکی از رتبه‌های خوبِ کنکور خواهد شد و دانشجوی دانشگاه فردوسیِ مشهد، و می‌ره که نذاره صندلیِ پدر و مادرش خالی بمونه :))

    آسمان به مِهره

    دخترک و پسرکم مدرسه‌ان... شاگردبنّا داره برای یحیی شاهنامه می‌خونه... رسیده به داستان کاموس کشانی... من با زیرصدای پرصلابتِ همسرم و ذوق‌های کش‌دارِ یحیی دکمه‌های کیبورد و تلق‌تلق فشار می‌دم و می‌نویسم... 

    چو خورشید بر چرخ گنبد کشید... شبِ تار شد از جهان ناپدید... یکی انجمن کرد خاقانِ چین... به دیبا بیاراست روی زمین... به پیران چنین گفت کامروز جنگ... بسازیم و روزی نباید درنگ... یکی با سرافراز گردن‌کشان... خنیده سواران دشمن کشان... ببینیم کایرانیان برچیند... بدین رزمگه اندرون با کیند... 

    تا قبل از نوشتنِ این پست مشغول بودم. همسرم راهیِ یه سفرِ دو_سه روزه‌س... با سعیدآقا و شیخ فضل‌الله... به قول مادرشوهرم؛ باز داره می‌ره پی دردسر... این و صبح به من پیامک زدن... وقتی شاگردبنّا بچه‌ها رو رسونده بود مدرسه و اومده بود تا کارای خودش رو بکنه و ظهر بره دنبال بچه‌ها و وقتی اونا رو آورد راهی شن... وقتی همون کلۀ صبحی زنگ زده بود به پدرش که همیشه سحرخیزن تا ازشون بخواد براش دعای خیر کنن... مادرش هم باخبر شدن... اما بعد از خداحافظیِ شاگردبنّا باهاشون، به من پیامک زدن... نوشته بودن: تو که جلودارش نیستی، این پسر باز داره می‌ره پی دردسر... یادت نره از زیرِ قرآن ردش کنی مادر... 

    وَ من لبخند زده بودم به محبتی که جاریه... که گرچه از بینِ همۀ فرزندان‌شون با همسرِ من تلخ‌ترین و مخالف‌ترین هستن... اما باز از بینِ همۀ فرزندان‌شون، حرفِ آخر رو براشون همسرِ من می‌زنه... مثلِ اون مشورتِ بزرگی که خونواده با هم داشتن وقتی مشهد بودیم و همسرم پی کارهای کاروانِ اربعین بود و در جمع نبود... وَ مادرش پاشون و کرده بودن تو یه کفش که تا شاگردبنّا نیاد و نظرش و نگه، من نظری نمی‌دم... چه رابطۀ پیچیده‌ایه مادر و فرزندی... وقتی کاری که پسرت داره میره سراغش رو دوست نداری، اما قلبت براش از سینه بیرون می‌زنه و دل‌نگرونی اسیرت می‌کنه چون ایمان داری مسیرش درسته... یادم باشه هر روز یاد شوهرم بندازم به مادرش هم زنگ بزنه... بذاره صداش و سلامتش رو بشنون ان‌شاءالله... بذاره راحت بخوابن... راحت بیدار شن... راحت نفس بکشن... هی دست نذارن روی قفسۀ سینه‌ و آه‌های سنگین نکشن و به ناکجاهای دنیا خیره نشن و سکوت کنن... هی تو دلشون رخت نشورن و هزار بار پهن کنن و باز بریزن به‌هم و دوباره چنگ بزنن... چنگ بزنن... چنگ بزنن بلکه تمیز شه این همه دلواپسی... 

    جواب دادم مادر، قرآن داخل سینیه... کنارش یه کاسه آب... گذاشتم روی ایوان برای وقتِ رفتنش... خیالتون راحت... صدقه هم می‌دم و می‌گم خودش هم صدقه بندازه... تنها نیست، سعیدآقا و شیخ فضل‌الله هم هستن... 

    بلند می‌شم و می‌رم کوله‌ش و چک می‌کنم... لباساش به اندازه است... هم گرم، هم خنک. کیسه‌خوابِ ساختِ استکبارش هست که برادرش از دبی براش سوغاتی آورده... این و خودش همیشه می‌گه... می‌گه خانوم! کیسه‌خوابِ مِید این استکبارم و گذاشتی؟ :) و وقتی می‌گم بله گذاشتم، به حالتِ تکبیر می‌گه هیهات من الذّله :)) 

    مسواک... شارژر... پاوربانک... کابلای لپ‌تاپش... هارد و فلشش... حرز امام حسین علیه السلام... نبات... آلوبخارا... آویشن... 

    برای سه وعده‌شون غذا پختم. خانوم شیخ فضل‌الله هم بهم پیام داد که اونم برای سه وعده غذا پخته... سعی کردیم چیزایی باشه که خراب نمیشه ولی چون از مشهد یه یخدونِ کوچولو برای ماشین خرید دیگه خیالمون راحته غذاها فاسد نمیشه. هیچ‌کدومشون شکرِ خدا اهلِ غذای بین راهی نیستن. شاگردبنّا که می‌گفت نون و پنیر برام بذار... به حرفش گوش ندادم. از دیشب وایسادم پای گاز به کتلت و ماکارانی درست کردن و فلافل زدن. کمی هم براش کشک سابیدم و تو بطری ریختم که غذاهاشون تموم شد خودش رو اجاق کوهنوردیش کشک درست کنه. فقط باید آب قاطیش کنه. گردو هم که براش گذاشتم. دخترم هم دیشب براشون چند تا نون پخت. آموزش‌های تابستونش به ثمر رسیده و تقریبا نونِ خونه دستِ دخترمه، دیر و زود داره برداشتنش و گاهی خمیر تازه است و گاهی سوخته و قاق، اما تا خطاهای محاسباتی رو تجربه نکنه، قِلِقِ کار دستش نمیاد، برای همین به جای نق و سرکوفت زدن، از همون نون می‌خوریم و سعی می‌کنیم بهتر و بدتر شدن‌ها رو براش ارزیابی کنیم تا به مقصود برسه و یه روز بشه بهتر از ماسی. 

    فلاسکش و آبجوش کردم. چند تا غنچۀ گل محمدی هم انداختم سرش. چای نپتون رو گذاشتم جیب جلوی کوله‌ش. شکرپنیر هِلی که از مشهد آوردیم و ریختم تو قوطی سوهانی که قندونشه. 

    دیدم هنوز وقت دارم، سر یحیی هم با پدرش گرمه. فلشش و برداشتم و براش چند تا موسیقی خراسانی ریختم... چند تا روایت فتح که صدای شهید آوینی هست... دو_سه تا سخنرانی جدید استاد پناهیان که هنوز وقت نکرده گوش کنه... چند تا محمود کریمی... 

    کلی گشتم که فتح شهید آوینی از دوکوهه باشه و پاسگاه زید... دلم می‌خواد هروقت روزیش بود گوش بده، دلش باز بشه... بره همونجایی که عاشقشه... اون‌قدر از دوکوهه و پاسگاه زید بشنوه که شونه‌هاش بلرزن و دلش سبک بشه... 

    لباس‌هاش و اتو زدم... قرآنش و عینک دودیش و گذاشتم جلوی ماشین که دم دستش باشه... چکمه‌هاش و براش تمیز کردم... وازلین! وازلین و یادم رفت بذارم دم دستش جلوی ماشین... هرچند تا اجبارِ من نباشه به دستاش و صورتش نمیزنه... یادم باشه شبا بهش پیامک بدم... 

    کاش میشد باهاش برم...

    صدای در میاد... شاگردبنّا بلند میشه بره در و باز کنه اما صدای خواهرِ آقاسعیده که داره صدام می‌کنه... برمی‌گرده و من چادر می‌کشم سرم که برم دمِ در... 

    یه پلاستیک خرما آورده... که بذارم تو کولۀ شاگردبنّا... با همن دیگه... اما دلش نیومده کولۀ برادرش خرما داشته باشه و کولۀ شوهرِ من نه... این‌جورین این مهربونا...

    صدای رعد و برق میاد... جفتمون به آسمون نگاه می‌کنیم... از صبح ابریه... سایه است... گرد و خاک شدیدتره... خونه رو سابیده بودم اما روی همه‌چیز خاک نشسته... خواهرِ سعید با خوشحالی می‌گه شکرِ الله! آسمان به مِهره... 

    یعنی قراره بارون بیاد... 

    من از صبح منتظرِ اولین قطره‌ام... از صبح که بیدار شدم و رفتم تو حیاط به بزی‌ها سر بزنم و دیدم خبری از آفتاب نیست... دیدم یه عالمه ابر لشکرکشی کردن بلوچستان... شدن سایۀ سرمون... و هر از چند گاهی غرّش می‌کنن... 

    شکرِ الله که فصلِ بارونه... شکرِ الله که خدا ابرهاش و فوت کرده سمتِ مقرِّ خورشید... شکر الله که به ما زن‌ها امید می‌ده... شکرِ الله که زن‌ها بلدن بدون هیچ حرفی، به آسمون نگاه کنن و از دل هم باخبر شن... شکرِ الله که خدا خواهر سعید و برای من گذاشته و من و برای اون و حتما یکی رو هم برای خانوم شیخ فضل‌الله... 

    من از صبح منتظرِ اوّلین قطره‌ام... 

    شکر الله که آسمان به مِهره...

    پاسخِ سؤالِ جایزه‌دار

    من کلی کار دارم، اما ام‌یحیی امر کردن نتیجۀ سؤالِ جایزه‌دار رو چون اینجا گفته بیام و بنویسم. چرا خودش ننوشت؟ چون از صبح دخترم در حالِ پختِ نونه و مادرش در حالِ پاک کردن و شستنِ سبزی. قراره فردا که اولین روزِ مدرسه‌شونه و مصادف با سالروز ولایت و امامتِ آقا امام زمان ارواحنا فداه، بچه‌های کلاسشون رو مهمان کنیم به یه ساندویچ نون پنیر سبزی. کلاس دخترم 34 نفر، کلاس پسرم 25 نفر. هیچی دیگه... تا ما دور هم امر به معروف و نهی از منکر رو بررسی کنیم که ببینیم از نظر جامعه‌شناختی و قول لیّن و بازخوردهای اجتماعی و راه‌حل‌های فرهنگی و فلان و بیسار چطور می‌شه... رقمِ غیبتِ امام زمان ارواحنا فداه گنده‌تر شد(!)... آقا دیگه عادت کردن، به نظرم بریم ادامۀ بررسی‌هامون دربارۀ حضور یا عدم حضور در مراسم اربعین رو داشته باشیم که سالِ بعد پست‌های باکلاس‌تری ازش بنویسیم و همه رو دعوت به تفکر کنیم (اون‌جایی که همه دارن می‌رن عمل کنن :) ...) آقا به ما خوشگلای نایسِ مذهبیِ باکلاسِ اهلِ تفکر(!) و برنامه(!) عادت دارن :)) ... ماکو مشکل ؛)

    قبل از پاسخ سؤال، دوست دارم این پست رو هم لینک بدم. بینِ این همه پستِ پاییزیِ دلیِ احساسی، یه پستِ عاقلانه دیدم که من و یادِ ماجرای بدون آب و غذا و بدونِ نمازِ دوستِ شهید چمران که 24 ساعت خوابیده انداخت! تفاوت از زمین تا آسمان است!... پستِ خانم صبا، مخلصانه و بدونِ شوآف و تظاهر، نگاهِ یه عبده به شروعِ یه فصل! 

    ازتون یاد گرفتم خانم صبا. متن‌تون رو نوشتم و در قنوتِ نمازم خوندمش. مأجورین ان‌شاءالله. ما رو هم دعا بفرمایید. 

    و اما سؤال: کنارِ پیام‌های متعدد و پیچیده و اساسیِ پیاده‌رویِ آقای رئیسی در نیویورک، ساده‌ترین پیامِ مهمِ این پیاده‌روی چی بود؟

    مقدمه: هدفم از طرحِ سؤال، جذب شدن بچه‌هام به سفرِ آقای رئیسی و کنکاش کردن در اون چند روز بود که هم با دستاوردها آشنا بشن، هم نکات رو ببینن، هم فراتر از دو تا تیترِ خبری مجبور به بررسی دقیق شن، هم رفرنس‌های خبری متفاوتِ داخلی و خارجی ببینن که پسرم در سؤالات و شبهاتِ ناخودآگاهی که ممکنه در فضای مدرسه پیش بیاد بتونه جواب بده، و دخترم مشخصا بتونه ارائه و بیان کنه. نگاه به کوچیکیِ پسرم نکنین! مادرش تعریف می‌کرد مشهد که بودیم با هم سوار تاکسی شدن که برن دکتر. ام‌یحیی وقتی من نیستم پسرم و جلو می‌نشونه که بهش القا کنه مردِ من الآن تویی. پسرم و کلا پسرها از این حس خیلی حال می‌کنن و مسؤولیت می‌پذیرن. ماه صفر بود و عزای اهل بیت علیهم السلام دیگه. تا نشستن دیده راننده آهنگ گذاشته اونم چه رقص و بزن‌بکوبی! پسرم با همۀ بچگیش، همون‌طور که صندلی کنار راننده بوده بهش گفته آقا! شهادت امام حسینه! آهنگ چرا گذاشتین؟! مردِ بی‌وجدان برگشته به یه پسربچۀ دبستانی جواب داده مگه شما امام حسین علیه السلام ( اون که علیه السلام نگفته، من نوشتم) رو دیدی که شهادتش رو باور کردی؟! ام‌یحیی به قدری از این جواب ناراحت شده بود که حد نداشت... یعنی تا مرز نفرین اون مرد رفت و شکر خدا تونستم آرومش کنم و به جای نفرین دعاش کرد خدا عقلش بده. از اعتقادش ناراحت نشده بود ها! از این ناراحت شده بود که باید مراعات یه بچه رو می‌کرد و افکار فاسدش رو منتقل نمی‌کرد، بچۀ من برای چنین روزی آماده بود الحمدلله، اگر بچه‌ای بود که آمادگی ذهنی نداشت و این شبهه رو بهش می‌گفتن چی؟ ام‌یحیی می‌گفت همه‌شون دهناشون می‌جنبه که به بچه‌ها عقایدتون رو تزریق نکنین، اما فقط حرف مفته و خودشون هر لجنی رو به بچه‌ها می‌گن! ولی شکرِ خدا پسرم با آمادگی جوابش و داده که مگه شما پدربزرگِ پدربزرگتون رو دیدید که براش احترام قائلید؟! یا مثلا کوروش کبیر که می‌گن و دیدید مگه؟! راننده چپ‌چپ به پسرم نگاه کرده و بعد از آینه زل زده به ام‌یحیی. ام‌یحیی می‌گه با چنان غروری چشم تو چشمش از آینه نگاه کردم که پودر شد و آهنگش و خاموش کرد. بعد هم برداشته جوری که راننده بشنوه رو به یحیی که بغلش بوده گفته؛ ان‌شاءالله شما رو هم شبیهِ برادرت تربیت می‌کنم، دانا و عاقل :))) مادر و پسر راننده رو گذاشتن تو جیبشون :))) ماشاءالله لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. 

    حالا هم چون مهم‌ترین وظیفۀ خودم و دغدغه‌مندها رو بیان و بروزِ خدمات دولتِ آقای رئیسی می‌دونم که برای دو سالِ آینده مردم رو ولو یک نفر، آگاه کرده باشیم که درست رأی بدن و درست اطلاعات به بقیه بگن، قبل از شروع مدرسه باید بچه‌ها رو جذبِ این سفرِ مهم و پردستاورد می‌کردم. 

    بله، دستاورد و پیامِ مهم زیاد داشت؛ 

    عزت، بلد بودنِ زبانِ دنیا، استقلال، ولایت‌پذیری، شجاعت، توکل، اخلاص، قدرت، ایمان، عمل، پایین اومدن تورم، رویکردِ آفندی و تهاجمیِ سخنرانی‌های آقای رئیسی به جای رویکردِ بزدلانۀ دفاعی، قاطعیت، تیزهوشی و حاضرجوابی و نکته‌سنجی، تیمِ رسانه‌ای و امنیتیِ هوشمند و کاربلد خصوصا در برخورد با برعندازا، بازگشتِ سه هزار و خرده‌ای الواح باستانیِ کشورمون، باجِ عظیمی که آمریکا بهمون داد تا ازمون کتک نخوره و خون به دلِ برعندازا کرد :))، مصاحبه نکردن با پرسشگرِ بی‌حجاب، راه رفتنِ آقای رئیسی تو خیابون‌های نیویورک و هیییییییچ غلطی نکردنِ برعندازا جایی که به قولِ خودشون نه باتومه، نه گاز اشک‌آور، نه تفنگ ساچمه‌ای :))) و و و... اوووو قشنگ لیست دخترم و باید ببینید از بررسی‌هاش! لیست ام‌یحیی که در حد یه مقاله است! یعنی بیشتر از این‌که گوشت شده به تن‌مون می‌دونین چیه؟ این‌که ذوقِ عالم و داریم وقتی به ذوقِ امام خامنه‌ای _خودم و خونواده‌م به فداشون_ از عملکردِ آقای رئیسی فکر می‌کنیم... دمت گرم خادمِ امام رضاجان! نزدیک سی و خرده‌ای سال با وجود مترسکای اصلاح‌طلب سرافکندۀ دنیا بودیم، حالا ولی همون‌جا که قرآن آوردی بالا، سرِ ما هم بالا رفت... دمت گرم! 

    اما پیاده‌رویه یه نکتۀ خیلی خفن دیگه هم داشت که من نمی‌تونم رفرنس بدم بگم از فلان تحلیل بهش رسیدم، نه! نتیجۀ خودمه. برای همین برای بچه‌ها سخت بود و با وجود راهنمایی‌‌هایی که کردم نتونستن به جواب برسن و جایزه رو کسی نگرفت. 

    پاسخ: به آقای رئیسی می‌گن بایدن خرفته می‌خواد با شما حرف بزنه، می‌گه حرفی نداریم. تحریم‌ها رو هروقت برداشت، در خدمتیم، حرفمون همون حرف قبلیه :)) 

    هر سال اول آمریکا سخنرانی داره، امسال جوری برنامه می‌ریزن که سخنرانی آمریکا بعد از آقای رئیسی باشه که مجبور به دیدار هم بشن. 

    آقای رئیسی که سخنرانی‌شون تموم میشه در حال رفتنن که بهشون می‌گن به خاطر اومدن بایدن خیابونا قرق شده و امنیتیه و ماشین اجازۀ تردد نداره... 

    آقای رئیسی می‌گن مشکلی نیست! پیاده میریم :)))))))))) 

    و پیاده می‌رن تو خیابونایی که برعندازاش تا قبلِ ایشون داشتن عربده می‌کشیدن و فحشای ناموسی می‌دادن و انگشتِ شخصیت‌شون و نشون می‌دادن و برخی ابلهانِ ایران رو تحریک می‌کردن که بریزن وسط خیابون و لنگش کن، لنگش کن می‌خوندن! 

    فیلمِ پیاده‌روی‌شون و دیدین؟ یه برعنداز نبوده که یه وق بزنه :))))))))))))) آی فریب‌خورده‌های زن زندگی هرزگیِ طفلکی که خودتون هم پشتِ خودتون نیستید :)))

    می‌دونین همۀ اینا چه معنی‌ای می‌ده؟

    تا خودت نخوای، هییییییییییییییییییییییییییچ‌کس نمی‌تونه مجبورت کنه به کاری! 

    این ساده‌ترین پیامِ مهمِ پیاده‌رویِ آقای رئیسیه! 

    صد تا بهانه از دلِ این ماجرا می‌تونست دربیاره که بشینه پای مذاکره با بایدن خرفت! صد تا بهانه! 

    اتاقِ فکرِ بایدنِ خرفت رو بعد از این‌همه برنامه چیدن، با سر کوبوند زمین! 

    من از عمودِ 110 تا 313 رو به نیابت از آقای رئیسی تو مشّایه قدم برداشتم اما به بچه‌هام گفتم، ایمان دارم ثوابِ پیاده‌رویِ آقای رئیسی تو قلبِ نیویورک بیشتر از پیاده‌رویِ منه! جفتمون برای اعتلای پرچمِ اسلام رفتیم، اما اثرِ پیاده‌رویِ من کجا و اثرِ پیاده‌روی ایشون کجا! شرایطِ امن و امان و خوشِ پیاده‌رویِ من کجا و شرایطِ امنیتی و خاصِ پیاده‌رویِ ایشون کجا! 

    چه کردی آقای رئیسی با بهانه‌گیرها! چه کردی! 

    ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. 

     

     

     

     

     

    || الهی آخرین سالِ غیبت‌مون باشه آقا... حلال کن ما بهانه‌جوهای بهانه‌گیرِ بهانه‌پرستِ بهانه‌دوستِ بهانه‌خواهِ بهانه‌پذیرِ بهانه‌طرف رو... ||

    سؤالِ جایزه‌دار

    شاگردبنّا یه سؤالِ جایزه‌دار بهمون داده :) تو کل زندگیِ مشترک‌مون این سومین باره که داره سؤالِ جایزه‌دار می‌ده و از دو تای قبلی، من فقط یکی رو بُردم و جایزه رو گرفتم :) این یکی رقابتش سخت‌تره چون دخترم ماشاءالله بزرگ شده و کلی از نظر فکری جلو افتاده. سرِ سؤالِ جایزه‌دار هم واقعا رقابت می‌کنیم و این‌طور نیست که به نفعِ بچه‌ها کنار بکشم یا اونا به احترامِ من کنار بکشن، نه، این‌طوری جدیت و حساسیتِ آموزشی که پشتِ کاره از بین می‌ره. به هم کمک می‌کنیم و با هم دنبال جواب می‌گردیم ولی اونی که اوّل به جواب برسه، همونم جایزه رو می‌گیره. جایزه دویست هزار تومنه به علاوۀ اجرای یه خواستۀ معقول :) تا یک‌شنبه‌شب وقت داریم و از صبح با دختر و پسرم در حالِ جستجوییم :) دخترم که زبلی کرده و به فهیمه‌جان و ساراجان هم زنگ زده و کمک گرفته :) کمرِ همت بسته جایزه رو از چنگِ من دربیاره :(

    سؤال: کنارِ پیام‌های متعدد و پیچیده و اساسیِ پیاده‌رویِ آقای رئیسی در نیویورک، ساده‌ترین پیامِ مهمِ این پیاده‌روی چی بود؟ 

    دوستانی که راهِ ارتباطی دارن، تونستین به من تقلّب برسونین من برنده شم :)

    بیانِ پرچاخان!

    سلام. موضوعی که می‌خوام بهش بپردازم، مربوط به یک نفر یا دو نفر نیست که بیام با اسم و رسمِ وبلاگ حرف بزنم یا فقط برم و برای خودشون پیام بذارم، نه! موضوع کاملا فراگیره و من به عنوان یه مخاطب دارم به وفور این و در همه‌جای بیان می‌بینم. البته که در دنیای حقیقی هم هست اما در حقیقی زیادن افرادی که تذکر می‌دن و به این اخلاق زشت ایراد وارد می‌کنن، ولی اینجا جز یه نفر و یه پست من جای دیگه‌ای ندیدم کسی از چاخان‌ها و دروغ‌گوهای بیان‌ حرفی زده باشه و تذکری داده باشه! همین کامنت‌های پای اون پست هم نشون می‌ده این مسأله خوشایند نیست! که نباشه! زشت، زشته! و من وقتی اینجا فضای نوشتن و گفتن دارم حتما به گردنمه که چرا چنین زشتی رو دیدم و تذکر ندادم! 

    این نکته رو هم بگم واسۀ اون دسته از افرادی که کلللللل پروسۀ تربیت رو فقط در قول لیّن می‌بینن! من مادرِ سه تا بچه‌ام، تحصیلات و مطالعه هم دارم، ضمنا اعتقادی هم به روان‌شناسی و این مسخره‌بازی‌های غربی‌طور ندارم. روانشناسی‌خونده‌های بیان رو دارین می‌بینین که چطور تو ساده‌ترین مسائل زندگی‌شون موندن و نتونستن حتی برای خودشون کاری کنن(!) یا اگر یکی‌شون یه روز تراپی‌ش و نره چه پست‌های آه و ناله‌ای ازشون می‌خونیم و هر دو ساعت می‌خوان وبلاگشون و حذف کنن و بعد که یکی_دو نفر چاخان پیدا شدن کامنت بذارن و بهش توجه بدن، قوی می‌شن و با ژست فایتر به بیان برمی‌گردن و قال گاندی، چطور به زندگی ادامه میدن(!) خط مشی من دین و مذهبمه. در دین و مذهب قول لیّن یکی از روش‌های تربیته! نه تمامش! خط مشی من مادر شهید همته که باردار به کربلا رفت و بچه‌ش و سپرد به امام حسین علیه السلام و هیچ‌وقت از اربعین رفتن با بارداری و بچه نترسیدم(!) کلا روان‌شناسی غربی و فلسفه تربیت غربی عافیت‌طلب و ترسو بار میاره. توجیه‌گر و پربهانه. همیشه در تردید و پر ادعا! با ادای پیروز، اما افسرده! اما دین عقل‌مداره و واقع‌بین. استاد پناهیان می‌فرمودن عاقل‌ها دین‌دارن، چون دین با عقل کار داره، نه با دل. برای همین در غیردینی‌ها می‌بینین که زیاد می‌گن چون دلم می‌خواد! دلم خواسته! به ندای دلم گوش دادم! مهم دله! دل پاک باشه! نون دلم و می‌خورم! دل! نه عقل! دین عقلانیه و مال عاقلا! یعنی واقعا باید عقل داشته باشی تا بتونی دین رو بفهمی و تسلیمش باشی. بحث معاندها جداست، اما جاهل‌ها عقلی ندارن که دین رو بفهمن. خصوصا پیچیدگی‌هاش رو. بنابراین اگر تربیت رو با همۀ پیچیدگی‌هاش فقط قول لیّن می‌دونین(!) یا قرآن و نهج‌البلاغه و احادیث و روایات رو فقط جوری سرچ کردید که اون بخش لیّن‌ش رو بخونید و شرایط و مراحل تربیتی رو جوری که خودتون می‌پسندید تعریف می‌کنید نه جوری که هست، تو این پست خیلی اذیت می‌شید! گفتم که خودتون انتخاب کنید تو آمارگیر ثبت بشید یا نه! یادم نمیاد خودم یا همسرم جایی پیامی گذاشته باشیم که بیاید و ما رو بخونید! 

    کما این‌که خیلی هم دوست دارم بالاخره یه پست از اینها که معتقد به قول لیّن هستن ببینم که برای مشکلات جامعه و خصوصا حجاب چه کاری کردن؟! نقدهاتون رو خوندم، توصیه‌تون رو به قول لیّن خوندم، اما حقیقتا هرچی دنبالتون کردم تو این یک سال بعد از ماجرای دختره که منجر به اغتشاش شد، کاری عملی در راستای حل مشکلی ازتون نخوندم! خب این خیلی زشته... نشون می‌ده جز لب و دهن چیزی نیستید! توصیه به قول لیّن‌تون هم شعاری بیش نیست! حرف و که همه می‌زنن! 25م قرار بود فتح بشیم و نشدیم! باید یه فرقی بین شما و برعندازا باشه بالاخره! اگر شما هم کاری نکنید و فقط حرف بزنید خب... نمی‌دونم! خودتون کمی روش فکر کنید! با چهار تا پست قلمبه سلمبه و چند تا کامنت به‌به و چه‌چه که چیزی درست نشد! با قول لیّن چرا نتونستید حجاب و درست کنید؟! اقتصاد رو؟! اصلا نتیجه رو ول کنیم، چرا یه پست ازتون نخوندم که یه کاری در حیطۀ خودتون کرده باشید؟! در راستای فسادهای موجود در آموزش و پرورش چه کار کردید؟! در راستای مشکلاتی که در بسیج دانشجویی هست؟! دقت کنید! به چهار تا پست آه و ناله و نق و حرفای قلمبه سلمبه نمی‌گن کار(!) می‌خوام بدونم دقیقا چه کاری کردید در حد وسع و توان خودتون؟! :)

    بعد زشت‌تر از اینا می‌رسیم به اصلِ مطلب! چاخان‌های دور و برتون :)

    طرف چند ساله پشت کنکوره... همیشه هم آه و ناله از کنکور و نظام آموزشی ایران و فلان معلم و فلان مراقب... تو کامنت‌ها هم همه اومدن نوشتن حق با تویه و به این چرندیات پر و بال دادن! یک نفر نیومده به این طفلی بگه عزیزم! اگر قبول نمیشی تو این چند سال ربطی به نظام آموزشی نداره! واسه اینه که خدای اتلاف وقتی! 24 ساعته اینجا آنلاینی و در همۀ پست‌ها کامنتت حاضر! خب بشین درس بخون! طرف نمی‌فهمه داره از خاله‌خرسی‌ها چه ضربه‌ای می‌خوره... داره چه ظلمی در حقش می‌شه... یک نفر هم دردش نمیاد این بچه داره به جوونی و زندگیش چه ظلمی می‌کنه... اونا هم که می‌فهمن هیچی نمی‌گن یه‌وقت ریزش نگیرن و آنفالو نشن... بعد از قول لیّن و مسلمونی و خُلقِ خوشِ پیامبر پست می‌ذارین؟! چه دینِ گزیدۀ خوشگلی دارین شما :) 

    یا با آبجی و داداشی پسر و دختر با هم صحبت می‌کنن و قربون‌صدقۀ هم میرن و درد دل می‌کنن، یکی نیست بهشون بگه عزیزم! اون پسری که 24 ساعته تو وبلاگت پلاسه و آبجی آبجی بهت بسته، اگر داداش خوبی بود که از این 24 ساعت حتما یه 4 ساعت تو وبلاگ نبود و در خدمت آبجی واقعیش بود! وقتی 24 ساعت اینجاست ینی تنهاست... ینی خودش آسیب‌دیده‌ست... ینی خودش از خانواده‌ش دوره (جسمی یا روحی)... ینی نتونسته تو پازل خونواده‌ش جا بگیره... پس تو پازل تو هم نیست! تو براش یه امکانی برای تنها نبودن! یعنی یه وسیله برای خودش! نه برای تو! اگر دین و مذهب هم قبول داشته باشی که باید بدونی نامحرم، نامحرمه! مجازی و حقیقی نداره! آبجی و داداشی نداره! 

    یا یکی نیست بگه بابا وقتی طرف با هییییییچ وبلاگی آبش تو یه جوب نمیره... به گفتۀ خودش هم با خونواده‌ش و فلان همکارش هم آبش تو یه جوب نمیره... با فلان استاد هم نتونسته کار کنه... ینی مشکل از خودشه! حالا میاد می‌نویسه چون من بیشتر می‌فهمم کسی من و نمی‌فهمه هیشکی جرأت نمی‌کنه بره بهش بگه فهم بیشتر، درک بیشتر میاره، اگر به درک نرسیدی پس فهم هم مشکل داره! طفلی خودش در عذاب... همیشه داره حرص می‌خوره و از این تنهایی رنج می‌کشه... چاخان‌ها هم به این اخلاقش که اولین و بزرگترین آسیبش به خودشه دارن پر و بال میدن! 

    یا یه دلسوز پیدا نمی‌شه به اونی که کللللل پست‌هاش در مورد باشگاه رفتنه و روابط نامشروع داشتن بگه عزیزم! نشون به اون نشون که یه روز نتونستی باشگاه بری و حالت اون‌قدر داغون بود که طی دو ساعت چهار بار اسمت اومد تو به‌روزشده‌ها و هر چهار پست ناله بودی و خواستی وبلاگت و حذف کنی و آخرین خطت هم داشتی به خودکشی فکر می‌کردی، یعنی سبک زندگیت غلطه! یعنی 15 تا کامنتی که نوشتن به‌به و چه‌چه که باشگاه میری و با پسره فلانی، چاخانه! دروغه! یا یه مشت افسردۀ شکست‌خورده مثل خودتن که توان رویارویی با حقیقتِ زندگی‌شون رو ندارن و به روی تو نمیارن که تو هم به روی اونا نیاری، یا در حد یه فالوور براشون اهمیت داری که حاضرن هر امتیازی بهت بدن اما آنفالوشون نکنی! این یعنی حال تو براشون مهم نیست! چاخان‌ها نگاهشون به شما فقط یه عدده! یه عدد تو صفحۀ دنبال‌کننده‌ها! اگر تأییدت می‌کنن واسه اینه که اون شماره و تعداد کامنت‌ها از دست نره! تو براشون هیچی نیستی! هیچی! برید غالب صحبت‌ها رو ببینید! آه و ناله برای شما، اما خوشی‌هاشون کو؟! چرا درصد صحبت از خوشی‌ها این‌قدر پایینه؟! چون وقتی خوشن که تو اصلا یادشون نیستی! چاخان‌ها شیّادن... چاخان‌باورها خنگ! الآن وقت ناراحت شدن نیست! وقت اینه که بفهمی داره سرت چه کلاهی میره... وقت اینه که دوست و دشمن خودت رو بشناسی! 

    طرف وظیفۀ دینی و شرعیش و انجام نداده... به جای زنگ زدن به دفتر مرجعش، اومده از مخاطباش نظرسنجی کرده که به نظرتون اشتباه کردم یا نه!!! تو که حداقل‌ها رو داری! پس می‌دونی احکام سلیقه‌ای نیست! اون‌وقت میای حکم وظیفۀ دینی‌ت و که انجام ندادی از مجازی می‌پرسی؟! چون طرف تو وبلاگش نوشته مذهبیه و ریش و چادر داره؟! اینا اسمش خنگی و نبودِ عقل نیست چیه؟! 

    من زنم! مادرِ سه تا بچه! با بچه مهاجرت کردم، درسم خوندم. اجازه بدید باور نکنم یه‌سری وبلاگا دارن این‌طور القا می‌کنن که بچه‌داری کار شاخیه! نه نیست! اجازه بدید بهم بربخوره که برخی وبلاگ‌ها دارن القا می‌کنن مادری که بچه داره و تحصیل هم می‌کنه رو دنیا باید درکش کنه و حتما همه به خط شن که ببینن چه کار داره براش انجام بدن! نه! این‌طور نیست! اینا القائات زندگی مجازیه... القائات تن دادن به سبک زندگی بیگانه... از کی تو این کشور زنهای ما تو دهنشون افتاد که افسردگی بعد از زایمان گرفتن؟! برید یه سرچ کنید... از وقتی سبک زندگی بیگانه غالب شد! و اگرنه در تاریخ زنان مسلمانِ ما اتفاقا بعد از زایمان اوج شکفتگی و شادابی و امید به زندگیِ زنانه! من این ظلمِ آشکار به هم‌جنس‌هام و باور نمی‌کنم که دارن شکننده و بی‌عرضه بارش میارن و مذهبی و غیرمذهبی رو درگیرش کردن و براش شوآف میذارن که وای! مادرِ بچه بودن این‌قدر سخته و باهاش درس خوندن اون‌قدر سخته و با خونوادۀ شوهر ساختن فلان‌قدر سخته! نخیر ربطی هم به درک ِ توانِ هر شخص و گفتمانِ پیرامونش نداره! من دارم از کلیات حرف می‌زنم، و اگر نه بله! در جزئیات برای خودم هم گاهی سختی هست، اما این سختی‌های گاهی به گاهی همیشه برای همه بوده، من دارم از نگاه‌های کلانی حرف می‌زنم که اتفاقا دارم تو وبلاگای زنان مثلا مذهبی هم می‌بینم! 

    دوستانی که به کرامت انسانی بسیار توجه دارید! چرا من در وبلاگ‌هاتون حتی یک پست عملی ندیدم که برای این همه مسائل چه کاری کرده باشید؟! که حداقل وبلاگتون رو نبندم و بگم این هم یه حرّاف دیگه! بسیارحرفِ بی‌عمل! وای قضاوت کردم؟! چه کار زشتی! می‌شه فلسفۀ کامل تربیت رو از شما یاد بگیرم و شما به مرور به من یاد بدید بدون شعار و در عمل چطور قضاوت نکنم؟! 

    شاگردبنّا تو روز وقت نمی‌کنه و شبا بعد از ده که بچه‌ها می‌خوابن می‌شینه پای لپ‌تاپ و به وبلاگ‌ها سر می‌زنه. ولی من شاید در طی روز بیشتر از ده بار بتونم به وبلاگ‌ها سر بزنم، چون همۀ مقاله‌هام تو موبایله و من بعد از خوندن و یادداشت‌برداری از هر مقاله برای استراحت می‌تونم وبلاگ‌گردی کنم. چون بچه‌هامم می‌دونن من با موبایل مقاله می‌خونم و کار درس انجام می‌دم، از وبلاگ‌گردی من و برداشت سوء در امان‌ان چون خبر ندارن. همین یک ماهی که مشهد بودیم، یه شب پدربزرگ بچه‌ها داشتن به مادبزرگشون می‌گفتن که دخترِ خواهرشوهرم خیلی سرش تو گوشیه و برای همین داره اخلاقش روز به روز بدتر میشه، پسرکم برگشت گفت خب داره با گوشی درس می‌خونه بابایی :) یعنی پیش‌فرضش از موبایل فقط درس خوندن و مقاله خوندن و رساله دادنه :) پس در وبلاگ‌گردی مشکلی ندارم و قشنگ روند و روال چاخان‌ها و دروغگوها رو دارم می‌بینم که چه ظلمی با این به‌به و چه‌چه‌ها دارن می‌کنن و با هر حق می‌دم بهتی چطور نویسندۀ وبلاگ رو بیشتر در تاریکی فرو می‌برن... نویسندۀ وبلاگه هم طبیعیه که بین این همه چاخان، اون یه دونه کامنتِ خیرخواهانۀ حقیقی رو باور نمی‌کنه و دنبالِ قولِ لیّنه(!) 

    اگر عمری باشه من بعد از دفاعم که راحت شدم، هر وبلاگی برم کامنت می‌ذارم. دنبال بحث و مجادله هم نمی‌رم که چیزی رو کش بدم، نه! فقط در حد وظیفه می‌گم و میرم شاید یک نفر بفهمه کی واقعا خیرخواهشه و کی خاله‌خرسه است! به خدا گناه دارن... این طفلیا نمی‌دونن داره در حقشون چه ظلمی میشه... 

    از چاخان‌ها و دروغگوها به خدا پناه ببرید! 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس