همون صبحی که شاگردبنّا گفته بود ساعت چهار و سی دقیقۀ صبح جلوی درِ خونه باشی و بود، مِهرش به دلِ شاگردبنّا افتاد و عصرِ روزی که رفتیم دریا و چند تا جَوون دعواشون شد و اون و شوهرم رفتن جداشون کنن و یک بار هم داد نزد، مِهرش به دل من نشست :)

کِی مهرش به دل دخترم نشست، بماند! این یه ماجرای مادر _ دختریه :) 

من یادم بود بابام سرِ ازدواج کردنم گفت این مرد داد نمی‌زنه. مردی که داد نزنه، مردِ خویشتن‌داریه، خویشتن‌داری از گناه دور می‌کنه آدم رو. شاگردبنّا هم روی نظم و زمان خیلی حساسه. یادمه ازم پرسید الگوهای عملی‌تون کیه؟ گفتم اهل بیت و آقا و امام و شهدا. گفت هیچ‌کدومِ اینها آدم‌های بی‌نظمی نبودن. امام خمینی گفته بودن ساعت هشت بیا با هم صحبت کنیم، طرف هشت و پنج دقیقه رسیده، برش گردوندن گفتن برو فردا ساعت هشت بیا. این‌قدر منظم بودن که پلیس فرانسه از روی رفت‌وآمد امام خمینی ساعت رو متوجه می‌شده. بهم تو جلسۀ اول گفت زنِ هردمبیل و رو هوایی که نیستید؟ :)

برای دخترم چی مهم بود؟ این‌که مثل باباش باشه... روی ایوان بهم گفت هیچ‌کس بابا نمی‌شه و تو بُردی مامان... ولی این یکم مثلِ باباست... 

تولد حضرت زینب سلام الله علیها یه مرد دیگه بهم مَحرم شد و من و مامان جان صدا می‌زنه :) یه آقاپسرِ دیگه هم تو راهه و داره جلوتر از شریفه خانوم خودش و به آغوشم می‌رسونه و هم‌چنان می‌خواد خواهرش تک‌دختر باشه :)

به سفرۀ خونه یه بشقاب و یه قاشق و چنگال اضافه شده :) به رخت‌های تو دلِ من و دخترم، آخرِ هفته‌ها که نوبتِ سرکشی به روستاهای لبِ مرزه مردامونه، چند تیکه‌ای اضافه شده. دخترم هم به یه جهادی دل سپرده... به یکی که هر لحظه ممکنه همه‌چیز رو رها کنه و بره سوریه... بره لبنان... بره غزّه... بره افغانستان... پاکستان... بره سیل... بره زلزله... بره طوفان... بره بشاگرد... بره کردستان... بره سمنان... 

دخترم هم به یکی بله گفت که درسش از خودش بهتره و غروب‌ها که دخترای مردم آراویرا می‌کنن تا نامزدشون رو ببینن، دخترِ من باید با استرس درسش و مرور کنه که نامزدش رسید و ازش پرسید بلد باشه :)

جوانی من این روزها داره در دخترم تکرار می‌شه... انگار فیلمِ روزهای جوانی و عقدم رو گذاشتن روبه‌روم و دارم زندگیم و مرور می‌کنم. با خنده‌ها و ذوق‌هاش وقتی با شوهرش طرح می‌ریزن برای دخترای فلان روستا چه کار کنن که امید به زندگی‌شون بالا بره، آشنام ... با دل‌شوره‌هاش وقتی تلفنِ شوهرش آنتن نمی‌ده و می‌دونیم جایی نزدیکِ ریمدان هست، خیلی خیلی آشنام... می‌دونم پنج روز بعد از عقد کیفِ شوهرت و بذاری جلوت و براش لباس و لوازم ببندی که راهیش کنی اهواز، یعنی چی... 

بچه داشتن همینش قشنگه؛ تو هی تکرار می‌شی و زندگیت رو زنده و تازه مرور می‌کنی... لبخند می‌زنی که تموم نمی‌شی... که حتی اگه بمیری هم تموم نمی‌شی... جاری هستی توی لبخندها و دلشوره‌های دخترت... جریان داری تو کیف بستنش... تو تلفن کردنش وقتی آنتنی برای بوق خوردن نیست... جاری هستی تو انگشت‌های دخترت وقتی یقۀ عرقین‌شدۀ پیراهنِ شوهرِ تازه از مرزبرگشته‌ش و لبِ باغچه تو تشتِ آب چنگ می‌زنه... جاری هستی تو صحبت‌های مقطعِ پسرکِ کوچیکت... تو مشق‌های پسرکِ بزرگت... تو وول خوردن‌های ماهیِ کوچیکِ تو حوضِ دلت... خدایا! من و شوهر و بچه‌ها و دامادم رو از این خوشی‌های عمیق به اون خوشیِ اصیل و ماندگار برسون... به روزهایی که بابتش خون می‌دن و برق دادیم و صبوری می‌کنیم...