ساعت شیش و پونزده دقیقه بود که تلفن همراه شاگردبنّا زنگ خورد. همه‌مون بیدار و دورِ هم بودیم و بعد از نمازجماعتِ صبح‌مون نخوابیده بودیم. داشتیم خبرها رو رصد می‌کردیم. فقط ته‌تغاری خواب بود. پسرکِ نورسیده‌مون. حتی یحیی بیدار بود :) مثل پدرش سبک‌خوابه و اجیر. ما الله اکبرِ نماز رو گفتیم، آقازاده بیدار شدن :) 

تلفن رو پیشِ خودمون جواب داد. همه‌مون از حرفاش فهمیدیم باید راه بیفته و بره. تلفن رو که قطع کرد ما رو سپرد به خدا و دامادم و شروع کرد به زنگ زدن که تیمش رو جمع کنه. من و دخترم هم بلند شدیم کوله براش ببندیم و وسایلش و جمع کنیم. 

از تهران زنگ زدن و گفتن با همه اعضای گروه جهادیت بیا. اونم زنگ زد و دونه‌دونه تیمش و از کل کشور جمع کرد و همه از هرجا که بودن راه افتادن برن تهران. 

از زیر قرآن که ردش کردم و رفت دمِ در، قلبم از جا کنده شد... 

مثلِ وقتی فرستادمش سوریه نبود... 

مثل وقتی فرستادمش لبنان نبود... 

مثل زمان داعش و فرستادنش به عراق هم نبود...

این بار خاکِ خودمه. وطنمه. جانمه. 

قلبم از جا کنده شد چون همۀ قلبم و فرستادم برای همۀ جانم... 

ملغمه‌ای از خشم و فخر و غم و شادی و رنج و غرور بودم. 

خوشحال بودم دارا هستم و می‌تونم برای غدیر بذل و بخشش کنم. 

در رنج بودم که این دارایی همۀ قلبمه... همسرمه... همراه و هم‌پا و هم‌فکر و هم‌روحمه... عنایتِ امام رضا به عمر و جوونیمه... یادگارِ گوهرشادمه... وقتی در لباسِ خدمتِ امام بودم... 

وقتی محکم بغلش کرده بودم و نمی‌تونستم گریه‌م و جمع کنم تو دلم هی می‌گفتم فدای علی... فدای علی... 

ساعتِ هشت و نیم بود که سعید با موتور بردش پایانه... 

فقط وقت کرد از بزرگانِ روستا خداحافظی کنه و کارها رو ، خصوصا جشنِ فردا رو بسپاره بهشون. 

دخترم و دامادم کمی من و دلداری دادن و روبه‌راهم کردن و بعد با پسرم راه افتادن برن پی کارهای جشن. قراره چندین روستا و منطقه هم‌زمان جشن باشه و شاگردبنّا و اهالی و مردم دو هفته‌ای می‌شه در تدارکِ فردان. فقط رویکردها رو تغییر دادن و روح حماسی وارد محتوای فردا شد. 

شاگردبنّا برگه‌ها و تصحیح نهایی‌هاش و که انجام داد، جشن غدیر رو شروع کرد و همین چند شبِ پیش می‌گفت بعد از غدیر فوری باید کاروان اربعین رو راه بندازیم. می‌خواست امسال یه اتوبوس اضافه کنه و از بلوچستان هم زائر ببره. ولی تقدیر برنامه رو جور دیگه‌ای چیده... ان‌شاءالله این‌طور که وقتی برگشت بگه باید کاروانِ قدس رو ببندیم... :)

من موندم و یحیی و ته‌تغاری. 

تازه خونه‌تکونی کردیم. مردمِ اینجا برای ماه رمضان خونه‌تکونی می‌کنن و ما هم این چند سالی که اینجا بودیم برای غدیر خونه‌تکونی کردیم. حتی فرش شستیم و باغچه رو گسترده کردیم. خونه‌م دسته گله. برای فردا هم که من خونه هستم و میزبان خانم‌های روستا که مردهاشون به جشنِ مشترکن و اونا مثل من در منطقه، میوه و شیرینی و عیدی به‌راهه. ما سید نیستیم ولی چون اینجا شیعه‌ایم عیدی می‌دیم :) برای بزرگترها اسکناس‌های نوی ده هزار تومنی لای قرآن. برای بچه‌ها اسباب‌بازی‌های کوچولو. 

ایوان رو شرشره بستیم و بادکنک. درِ خونه پرچم زدیم و گل مصنوعی که رسم مردم اینجاست. لباس نو خریدیم و همه رو گذاشتم فردا صبح بپوشیم. 

کاری نمونده. وضو گرفتم و نشستم به قرآن خوندن نذر پیروزی اسلام بر شیطان. نیمه‌های سورۀ فتح بودم که جرجیس هم اومد پیش‌مون. دیدم بچه‌ها پیشم هستن، رفتم کاغذرنگی و مقوا و چسب و ماژیک آوردم که کاردستی درست کنیم. 

با جرجیس و یحیی جنگندۀ F-35 درست کردیم. یه یه ساعتی مشغول‌مون کرد. بعد برای اولین بار در کل دنیا، ساقطش کردیم و بردیم از ایوون آویزونش کردیم که فردا هرکی اومد عیددیدنی ببینش :) 

پسرا این‌قدر ذوق کرده بودن که خدا می‌دونه. حین درست کردنش هم جنگ رو به زبان بچه‌ها براشون توضیح دادم و آگاهشون کردم. 

بعد دلم تنگِ شوهرم شد. بهش زنگ زدم و کلی وقت گذاشت دلم رو آروم کنه. ازش قول گرفتم سالم برگرده. پیچوند. می‌گفت قبوله ولی جمله رو کامل نمی‌گفت. این یعنی پیچوند. و چاره‌ای ندارم. خودم مردِ جهاد انتخاب کردم و پای همه‌چیزش موندم. حتی دل کندن ازش... 

فدای علی... 

یواشکی که یحیی و ته‌تغاری نفهمن کمی گریه کردم. انگار بوش به شاگردبنّا رسیده بود. دوباره زنگ زد. تو اتوبوس و در حرکت بود و صداش هی قطع و وصل می‌شد اما این بار خیلی آرومم کرد. از خاطرات‌مون برام گفت. از شب‌های مرزِ ترکمنستان. همون شب‌هایی که عقد کرده بودیم و با هم گروه‌های جهادی چهارصد نفره برده بودیم. تو اون شب‌ها بارها من و برده بود بالای کوه‌هایی که مرز محسوب می‌شد. اونجا ایران و نشونم می‌داد و ترکمنستان رو. می‌گفت می‌بینی این ورِ کوه با اون ورِ کوه چقدر روی دلت اثر داره؟ وقتی به خاکت نگاه می‌کنی، کوهی که روش ایستادی برات می‌شه پلۀ اول همۀ مسابقات... همۀ المپیادها... همۀ افتخارات... بعد برام دعای عهد می‌ذاشت... هر وقت من و روی قله‌ها می‌برد برام دعای عهد می‌ذاشت... می‌گفت قلۀ ما ظهوره... باید تا اونجا رو بالا بریم... خیلی حالمون خوب می‌شد... با روحیه‌ای هزار چندان برمی‌گشتیم به کار. 

تلفن رو که قطع کردیم، دعای عهد گذاشتم. ته‌تغاری خوابید. من و یحیی هم به کمکِ هم سحری درست کردیم برای روزۀ فردا. 

پدرامون (پدر من و پدر شاگردبنّا) از مشهد راه افتادن بیان پیش‌مون. 

دختر و پسرم و دامادم تو روستاها مشغولِ تدارکِ جشنِ فردان. 

شوهرم تهرانه. 

خودم میزبانِ مردمم هستم. 

وَ خدا حسابی خدایی می‌کنه. 

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام. 

 

 

 

عیدتون مبارک باشه (گل)