ده روزِ پراسترس رو گذروندم! جای شاگردبنّا کلی کار کردم! اما الحمدلله امام حسین علیه السلام عنایت کردن و به خیر و خوشی گذشت.
ماجرا این طوره که این چند سالی که ما اینجا هستیم، یکی از کارهایی که هدفمون بوده و هست، اصلاحاتِ فرهنگیه. درواقع ساخت و سازها هم بخشی از همون امور فرهنگی بودن و هستن. خب ما دو سال اول شبای محرم شناسایی می کردیم چه هیئت هایی و کجا و با چه مخاطبی وجود دارن. در روستاها تقریبا هیئتی نیست، خصوصا که ما منطقه ای محروم و دورافتاده و ناشناخته هستیم. شاید روی هم رفته دو روستا باشن که هیئت نه، همون روضه خونگی رو دارن. البته که مذهب غالب هم مهمه و خب اینجا مذهب غالب اهل تسنن هست.
اما در شهرهای اطراف و نزدیک، هیئت هایی پیدا کردیم که باز هم وقتی می نویسم هیئت، اصلا چیزی شبیه به اون چه در تهران و مشهده یا شهرهای بزرگ نباید تو ذهنتون بیاد. یعنی بزرگترین هیئتی که ما اینجا در شهر دیدیم هم حکم یه هیئت محلهای کوچولو در مشهد رو داره.
مسألۀ مهم که در تهران و مشهد و سایر شهرها هم هست، اینه که کمی هیئات و مساجد رو به سمت ریا و مسابقه و رقابت رفتن که اینجا در قالب طایفه گری خودش رو نشون می ده. به هر حال این که هیئت فلان طایفه چطوره یا فلان طایفۀ دیگه مهمه برای مردم. واقعا هم فقط بحث طایفه است. یعنی اینجا حزبی و گروهی و فرقه ای خیلی خبری نیست. بحث داغ و مهم، طایفه ایه و بس.
شاگردبنّا کاری که کرد با هر هیئت این قدر نزدیک شد و دوست و رفیق شدن که تونست اشتراکات هر هیئتی رو به دست بیاره. کتابی که از اینجا نوشته و انشاءالله در وقت خودش و بدون حذفیات چاپ می شه، قشنگ نمودار و چارت ها رو گذاشته و به یه لیست مشترک رسید که سه هیئت شهری رو از بین سی هیئت به هم نزدیک تر نشون میده.
در مرحلۀ بعد گذاشتن ساعت ها جلسه و دورهمی و ملاقات با بزرگان این سه هیئت بود که مجابشون کنه یه خیمه بشن. یه هیئت بشن. الحمدلله خدا به کارش برکت داد و سران رو مجاب کرد و از دل سه هیئت بزرگ در یه شهر، آبان ماه تونست یه هیئت تشکیل بده و تشکیلات و ادغام رو رقم بزنه.
وقتی یه خیمه بزرگ برپا می شه خب آدمای بیشتری توش هستن و امکانات بیشتری رو هم می شه فراهم کرد.
تو دل هیئت بزرگمون با کمک بزرگانش تونست کانون فرهنگی راه بندازه، پایگاه بسیج بزنه، پنج دهیاری رو به اشتراک برسونه، سولۀ جهادی راه بیفته و کلی کار دیگه.
در خیمه های بزرگ خدا به مال افراد هم برکت می ده. تعداد خیّرین بیشتر شدن و گره های بیشتری باز شد. تقسیم کار اتفاق افتاد و از مردم بومی همین جا، تونست پای کار خودشون بیاره. اتفاقی که الحمدلله در منطقۀ ما با پونزده روستا و ده بعد از شش سال افتاد و مردم خودشون پای کار هستن.
از طریق اون خیمۀ بزرگ، تونست راه اردوهای جهادی رزومه ای رو که هر از گاهی به مناطق ما میومدن و بدون هیچ هدف و چشم انداز فرهنگی ای فقط میومدن که عزت نفس ها رو بشکنن و مردم رو به جای کار و تلاش، چشم به راه دستهای بیگانه کنن ببنده و خیلی آفات دیگه هم جلوشون سد شد. مثل تغییر پوشش که با گروه های دانشجویی و روابط افتضاح محرم و نامحرم شون، پوشش هاشون، و سر تاپای فکر و ذکر غرب زده شون که الحمدلله جمع شد.
با همون خیمۀ بزرگ تونستیم خیلی از مشکلات رو به گوش مجلس برسونیم و چند گروه جهادی درست و درمون و واقعا جهادی و هدفمند اینجا رو دیدن و خلاصه اتفاقای خوبی افتاد. سالها طول کشید و ماحصل هزاران هزار ساعت جلسه و دیدار و ملاقات و سفر و صحبته ولی الحمدلله خدا راه رو باز کرد. همون طور که وعده داده از تو حرکت، از من برکت، شد.
حتی بهمن واحد خواهران هم افتتاح شد و با این که فعلا تعداد بالایی نداره، اما مهم اینه که فعالان خانم از بومی های روستانشین اینجا هستن.
خب یکی از کوچکترین بخش های این خیمه بزرگ، برپایی ایام محرمه. امسال خیلی براش برنامه چیده بود که شاگردبنّا رفت تهران. نزدیک محرم و با کمک باباهامون تونستم هماهنگی های اولیه رو انجام بدم و سران خیمه با کلی استرس بندگان خدا، کار رو شروع کردن.
شب اول که مراسم رفتیم همه چی خوب بود. تقسیم کار عالی بود. این که سه هیئت بشه یه هیئت فوق العاده بود. این یکی شدن به دل هاشونم رسیده بود و واقعا یک تیم کار می کرد. فقط مشکل روحانی سخنران داشتیم که شیخ فضل الله بودن و ایشون هم تهران. بعد از کلی دوندگی یکی از بزرگان هیئت فردی رو معرفی کردن و ایشون شب اول اومدن. همون شب تو هیئت بودم که شاگردبنّا زنگ زد و خواست بگم اوضاع چطور پیش میره. همه چی الحمدلله عالی بود اما گفتم سخنران بصیرت زا نیست. حالا که تونستیم یه خیمۀ بزرگ برپا کنیم و کلی آدم رزق مون شدن، حیفه فقط به گریه بگذره و قبل از روضه و بعد از روضه اتفاقی نیفته.
شاگردبنّا از پوشش ها هم پرسید و اوضاع بخش خانم ها رو خواست توضیح بدم که گفتم کاشت ناخن و مژه و اینها داریم ولی الحمدلله بی حجاب نه. اون مورد هم خودم و چند خانم دیگه از جمله نور و مادر جرجیس تذکر می دیم. بله مادر جرجیس هم یه پا آمر به معروف و ناهی از منکر شده :)) شیرین هم اگر یادتون باشه همین طور، ولی شیرین روستاش خیلی خیلی دورتر از ماست و به خاطر اوضاع زندگیشون نمی تونه شب ها همراه ما باشه. ان شاءالله براش برنامه داریم بتونیم رفت و آمدش رو میسر کنیم تا وارد بخش فعالیت زنانۀ کانون بشه. به امید خدا.
خب در مورد بحث حجاب و وضعیت خانم ها پیشنهاد داد کار کانونی کنیم و حتما غرفه و صحبت و پذیرایی و ریمو داشته باشیم. بنابراین باید میفتادیم دنبال آرایشگر یا ناخنکار. پیدا نکردیم و حاج آقا شب دوم هم فقط به زخم های امام حسین علیه السلام اشک گرفت و یه مرگ بر اسرائیل ساده هم از جمعیت نگرفت و دیدم نه... شدیم بنیان گذار هیئت شمر و یزید... از این هیئت سربازی برای فردای ظهور درنمیاد... گریه و شام و خداحافظ برم پی زندگیم!
این بار زنگ زدم شاگردبنّا و گفتم به خدا دو تا خونه دیرتر ساخته شه ضررش کمتر از اینه که این هیئت بی سخنران بگذره. گفتم شیخ فضل الله رو برگردون. اینجا دوباره غصه اومد روی دلم که واقعا حوزه و طلاب در این بخش کم کار هستن و روضه ها بسیار...
در اردوهای جهادی روستایی و کاروان اربعین هم همیشه معضل روحانی داشتیم... در نبودشون یه طور... در بودن بی بصیرت شون طوری دیگه...
شیخ فضل الله واقعا برکت و نعمتیه از خدا که اینجا و تو این شهر پیدا کردیم... خدا حفظشون کنه!
آرایشگر پیدا نکردیم و خودم نشستم احکام کاشت رو از مراجع مختلف استخراج کردم و تایپ کردم و یه مختصر طراحی ساده با موبایل و دادم بزرگان هیئت رنگی و لمنیت شده و در ابعاد بزرگ چاپ کردن و به در و دیوار هیئت زدیم.
از ایدۀ من، بزرگان هیئت هم ایده گرفتن و عکس شهدای زن و بچه رو پرینت گرفتن و خیمه پر شد از شهید و احکام و بصیرت و پرچم :)) خیلی خیلی خیلی خیمۀ امام حسین علیه السلام شد... شب سوم واقعا علاوه بر خودمون، مردم هم با اشک و غرق لذت دورتادور خیمه رو می دیدن. یه موزۀ باسلیقه و قشنگ شده بود. آفرین به آقایون هیئت. خدا خیرشون بده.
یکی از مسائلی که خب در کار جهادی برای شاگردبنّا مهمه همیشه، و حتی در زندگی، بحث زمان هست. خب هیئت رو هم طوری انتخاب کرده و راه برده که زمان براشون مهم باشه و منظم باشن.
یکی از چیزایی که فوق العاده برای مردم مهم بود و به چشم شون اومد و تو دفتر خاطرۀ محرم هیئت بارها و بارها نوشتن اینه که هیئت رأس ساعتی که اعلام شده شروع می شه و رأس ساعتی که اعلام شده تموم. حتی برنامه ها هم منظم و مسائل صوتی و فنی همه از پیش تعیین شده و منظم بوده. اینکه در کفشکن خیمه پرچم آمریکا و اسرائیل زده بودیم هم دوست داشتن. و این که بخشی از هیئت گفتن زندگی نامۀ شهدا بوده براشون خیلی خیلی جالب. در واقع بعد از ده شب، مردم با ده شهید آشنا شدن که نه از روی کتاب و پاور، بلکه با گروه نوجوان هیئت که نیمی شون شاگردهای شاگردبنّا بودن به صورت نیمچه تئاترهای کوتاه برگزار شد. چند شبی هم زندگی چند شهید از جمله ابراهیم هادی و حسن باقری، نقالی شد و چون همه نوجوان بودن، برای خانواده ها و بچه هاشون فوق العاده جذاب بود.
شب سوم شیخ فضل الله رسیدن و تازه هیئت جون گرفت. سخنرانی ها سیاسی شد و صدای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل از خیمه بلند شد. دو شب مونده بود به تاسوعا که شاگردبنّا زنگ زد گفت سعید رو دارم با یه امانتی میفرستم پیشت. خودش نمیمونه و به محض دادن امانتی بهت باید بیاد پیش خودم. امانتی تازۀ تازه از راه رسیده و من مطمئنم از برکات خیمهای که کلی خالص عَلَمش رو بالا نگه داشتنه. امانتی رو بعد از عزاداریها، شیخ فضل الله با خودش برمیگردونه تهران.
امانتی رسید و شبِ عاشورا سایۀ سرِ اهلِ خیمه، پرچمِ حرمِ حضرت زینب سلام الله علیها شد... خانم جانم...
هر شب به جمعیت اضافه می شد و تقریبا همهمون جوش شام رو داشتیم که کم نیاد و شرمنده نشیم. ولی شیخ فضل الله میگفت هیچ زائر و بشقابی رو نشمرید. فقط یا حسین بگید و در دیگ رو بردارید و با وضو و ذکر یا صاحب الزمان غذا بکشید. شب تاسوعا جمعیت اونقد زیاد شد که تو خیابون رو هم روفرشی و موکت و حتی کیسه برنجی انداختیم. واقعا ترسیدیم برای شام. واقعا جوش زدیم کسی دست خالی برگرده. شام آن چنانی نداشتیم ها! می گم اینجا مثل مشهد و تهران و شهرای بزرگ نیست. پلومخلوط بود غالبا. یه شب نخودپلو. یه شب ماش پلو. یه شب سیب زمینی پلو. یه شب عدس پلو. یه شب استانبولی. فکر کنم فقط یه شب مرغ ریش کرده تو برنج داشتیم. ولی الحمدلله که مردم خیلی استقبال کردن. خصوصا که می دیدن بخش اعظمی از مسئولیت ها با نوجوان هاست. شب تاسوعا شیخ فضل الله دید خیلی همه مون دست و دلمون می لرزه. باباجونم فشارشون افتاد و براشون آب قند بردم. همه ش میگفتن زائر که راضی و به عشق امام برمی گرده، ولی روسیاهیش به ما می مونه که دست خالی برش گردوندیم. شیخ فضل الله عباش رو درآورد و آستیناش رو بالا زد و با شوخی و خنده نشست پای دیگ و گفت ایماناتون ترک داره. شاگردبنّا برگشت بگید دوغاب درست کنه ترکا رو بپوشونه. از این دیگ نفری یه قابلمه هم می برید واسه ناهار فرداتون.
بسم الله گفت و در دیگ رو برداشت. مادر جرجیس و نور با ذکر صلوات ایستاده بودن بالا سر دیگ و همین قدر بگم که هممممممۀ زائرای ارباب دست پر برگشتن و همه مون که دور دیگ بودیم با یه قابلمه برای ناهار فردامون برگشتیم روستا...
به شاگردبنّا گفته بودم میگفت این شیخ فضل الله رو دست کم گرفتی؟ فکر کردی فقط واسه بیل و کلنگ زدن می گم بیاد تهران :) خدا حفظش کنه.
تو این ده شب پسرا رو مامانا نگه می داشتن. اونام البته هیئت بودن ولی خب من تو کارا بودم و کمتر با بچه ها. فقط یحیی بود که دلتنگ باباش شده و بهونۀ عالم رو می گیره. فکر کنم روز تاسوعا بود که برای اولین بار از شدت ناراحتی و غصه، یکی از اسباب بازی هاش و محکم پرت کرد تو دیوار. این رفتار رو تا حالا نداشت. فهمیدم خیلی روی بچه فشاره. بله نصب کردم و به شاگردبنّا هم گفتم نصب کن تا با یحیی تصویری صحبت کنی. به محض دیدن باباش زد زیر گریه و شروع کرد بهانه های الکی گرفتن. می گفت بابا بزی علف نمی خوره. مریض شده فکر کنم میای ببریش دکتر؟ بابا باغچه ملخ زده، فکر کنم ریشه ها دارن می میرن، میای ببینی زیر خاک چی شده؟ بابا داداش جون دیشب تب داشت (نداشت ها، الکی می گفت بچه) من خودم دست زدم پیشونیش دستم داغ شد. دست مامان داغ نشد ولی دست من داغ شد. کی میای ببریش شهر دکتر؟
یعنی ته همه جمله هاش این بود که کی میای؟ سر نماز یه دل سیر گریه کردم. به شاگردبنّا گفتم بعد از عاشورا میام تهران. پسرا رو هم میارم. اون یکی دیگه هم همینه فقط بچه م خودداره و کم حرف. گفت خودم میام یه سر. تو باید کاروان و شروع کنی. گفتم کدوم کاروان؟ گفت اربعین دیگه! برنامه شو خیلی وقته ریختیم. گفتم تو رو خدا با من این کار و نکن! من این ده شب پیر شدم از استرس! کاروان با خودت! گفت تو چهارصد نفر و تو مرز یک ماه فرمان دادی، بستن یه کاروان صد نفره برات کاری نداره!
به این وسیله من و آهو کرد و در عسل گیر کردم :) واقعا استرس دارم و واقعا می ترسم اما بسم الله گفتم و فکر کنم تا بعدِ اربعین دیگه جای نفس کشیدن ندارم :) خدا کمک کنه.
این چند روز سخت، اما به معنای واقعی کلمه بابرکت گذشت. با کلی آدم بودم که کلی چیز ازشون یاد گرفتم. همین ایمانِ ترک خورده ای که شیخ فضل الله گفتن از ذهنم نمی ره و مدام از خودم می پرسم از کی دلت شورِ کم اومدنِ رزقِ خدا رو زده و نفهمیدی؟ این خطرناکه... این که دلت شور بزنه وقتی خدا هست، ناظره و در حکومت خودش تو رو به عهده گرفته...
حالا منتظرم ببینم خدای امام حسین علیه السلام برای کاروان بستن چه رزقی برام کنار گذاشته.
الحمدلله به این روزهای بابرکت. با عزت. با دیدار روی ماه حسین زمانه در شب عاشورا با این رجزخوانی محشر و زبان بدن فوق العاده.
ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله. الحمدلله علی ما هدانا لهذا.