چند خط از پدر عروس :)

شاگردانم رو بعد از مدرسه می‌برم سر زمین. زمین‌های مردم. با هم و با مردم نون و ماستی سر زمین می‌خوریم و کار می‌کنیم. اتفاقا سر زمین بهتر می‌تونم تدریس کنم. آموزش و پرورش تو کلاس و پای تخته و ماژیک خیلی علیله! آموزش و پرورش رو جای خوبی ندیدم. غالب افراد داخلش رو هم همین‌طور. همه‌چیز روی کاغذها و بخشنامه‌ها قشنگ و جذابه. غالبا هم به‌جای آموزش و پرورش، اسراف برگه دارن و هدررفت انرژی و سرمایه. در حقیقت کرانه‌ی باختریه و صداش می‌زنن خاورمیانه با افرادی که خیال می‌کنن بر سرنوشت کشور امیرن اما درواقع غاصبن(!)

اما سر زمین تدریس کردن خود غرب آسیاست :) با محوریت جمهوری اسلامی ایران. یکه‌تاز، اَبَرقدرت، مؤمن با نظمی نوین :) این‌قدر همه‌چیز عالیه که گاهی خیال می‌کنم کودکی هستم که پرت شده هوا اما مطمئنه دست‌هایی می‌گیرنش و از ته دل می‌خنده :) شاید روزی سه ساعت بخوابم، اما زمان به‌شدت برام کش اومده و وسعت و برکت گرفته. دنبال هیچ‌چیز نمی‌دوم. همه‌چیز خودش پیش می‌ره. به بهترین شکل ممکن. چون خدا بود که خرمشهر رو آزاد کرد وَ ایمان سلاحی شکست‌ناپذیره :)

به دانش‌آموزانم گفتم فلان آخوند و دکتر و بزرگ طایفه رو ول کنیم: هرچی آقا بگن.

آقا هم چهارشنبه صبح تعیین تکلیف می‌کنن :)

 

 

 

راستی؟

نوشتم چقدر همه‌چیز عالیه؟ :)

 

 

علی‌علی✌️

    شش نفر و در راه

    همون صبحی که شاگردبنّا گفته بود ساعت چهار و سی دقیقۀ صبح جلوی درِ خونه باشی و بود، مِهرش به دلِ شاگردبنّا افتاد و عصرِ روزی که رفتیم دریا و چند تا جَوون دعواشون شد و اون و شوهرم رفتن جداشون کنن و یک بار هم داد نزد، مِهرش به دل من نشست :)

    کِی مهرش به دل دخترم نشست، بماند! این یه ماجرای مادر _ دختریه :) 

    من یادم بود بابام سرِ ازدواج کردنم گفت این مرد داد نمی‌زنه. مردی که داد نزنه، مردِ خویشتن‌داریه، خویشتن‌داری از گناه دور می‌کنه آدم رو. شاگردبنّا هم روی نظم و زمان خیلی حساسه. یادمه ازم پرسید الگوهای عملی‌تون کیه؟ گفتم اهل بیت و آقا و امام و شهدا. گفت هیچ‌کدومِ اینها آدم‌های بی‌نظمی نبودن. امام خمینی گفته بودن ساعت هشت بیا با هم صحبت کنیم، طرف هشت و پنج دقیقه رسیده، برش گردوندن گفتن برو فردا ساعت هشت بیا. این‌قدر منظم بودن که پلیس فرانسه از روی رفت‌وآمد امام خمینی ساعت رو متوجه می‌شده. بهم تو جلسۀ اول گفت زنِ هردمبیل و رو هوایی که نیستید؟ :)

    برای دخترم چی مهم بود؟ این‌که مثل باباش باشه... روی ایوان بهم گفت هیچ‌کس بابا نمی‌شه و تو بُردی مامان... ولی این یکم مثلِ باباست... 

    تولد حضرت زینب سلام الله علیها یه مرد دیگه بهم مَحرم شد و من و مامان جان صدا می‌زنه :) یه آقاپسرِ دیگه هم تو راهه و داره جلوتر از شریفه خانوم خودش و به آغوشم می‌رسونه و هم‌چنان می‌خواد خواهرش تک‌دختر باشه :)

    به سفرۀ خونه یه بشقاب و یه قاشق و چنگال اضافه شده :) به رخت‌های تو دلِ من و دخترم، آخرِ هفته‌ها که نوبتِ سرکشی به روستاهای لبِ مرزه مردامونه، چند تیکه‌ای اضافه شده. دخترم هم به یه جهادی دل سپرده... به یکی که هر لحظه ممکنه همه‌چیز رو رها کنه و بره سوریه... بره لبنان... بره غزّه... بره افغانستان... پاکستان... بره سیل... بره زلزله... بره طوفان... بره بشاگرد... بره کردستان... بره سمنان... 

    دخترم هم به یکی بله گفت که درسش از خودش بهتره و غروب‌ها که دخترای مردم آراویرا می‌کنن تا نامزدشون رو ببینن، دخترِ من باید با استرس درسش و مرور کنه که نامزدش رسید و ازش پرسید بلد باشه :)

    جوانی من این روزها داره در دخترم تکرار می‌شه... انگار فیلمِ روزهای جوانی و عقدم رو گذاشتن روبه‌روم و دارم زندگیم و مرور می‌کنم. با خنده‌ها و ذوق‌هاش وقتی با شوهرش طرح می‌ریزن برای دخترای فلان روستا چه کار کنن که امید به زندگی‌شون بالا بره، آشنام ... با دل‌شوره‌هاش وقتی تلفنِ شوهرش آنتن نمی‌ده و می‌دونیم جایی نزدیکِ ریمدان هست، خیلی خیلی آشنام... می‌دونم پنج روز بعد از عقد کیفِ شوهرت و بذاری جلوت و براش لباس و لوازم ببندی که راهیش کنی اهواز، یعنی چی... 

    بچه داشتن همینش قشنگه؛ تو هی تکرار می‌شی و زندگیت رو زنده و تازه مرور می‌کنی... لبخند می‌زنی که تموم نمی‌شی... که حتی اگه بمیری هم تموم نمی‌شی... جاری هستی توی لبخندها و دلشوره‌های دخترت... جریان داری تو کیف بستنش... تو تلفن کردنش وقتی آنتنی برای بوق خوردن نیست... جاری هستی تو انگشت‌های دخترت وقتی یقۀ عرقین‌شدۀ پیراهنِ شوهرِ تازه از مرزبرگشته‌ش و لبِ باغچه تو تشتِ آب چنگ می‌زنه... جاری هستی تو صحبت‌های مقطعِ پسرکِ کوچیکت... تو مشق‌های پسرکِ بزرگت... تو وول خوردن‌های ماهیِ کوچیکِ تو حوضِ دلت... خدایا! من و شوهر و بچه‌ها و دامادم رو از این خوشی‌های عمیق به اون خوشیِ اصیل و ماندگار برسون... به روزهایی که بابتش خون می‌دن و برق دادیم و صبوری می‌کنیم... 

    دین به میلِ ما!

    اگه یحیی سنوار زنده بود و می‌شناختیدش، برای شهادتش پست نمی‌ذاشتید و آه و ناله نمی‌کردید!

    پست می‌ذاشتید که تندرو و افراطیه و کار فرهنگی سرش نمی‌شه:))

     

    نمی‌شناسیدش این مرد بزرگ رو...

    وَ این‌که نشناخته پست می‌ذارید؛ برای اهلش هزار تا معنا داره! 

     

     

    مثل ابراهیم رئیسی که بهش می‌گفتن قصابِ تهران...

    به یحیی سنوار هم می‌گفتن قصابِ خان‌یونس...

     

     

    پست‌ها و آه و ناله‌های صورتی‌جماعت و که می‌خونم و می‌دونم هیچی از این مرد نمی‌دونید و فقط خواستید از قافله عقب نمونید، 

    مثلِ ابراهیم رئیسی، 

    دلم برای یحیی سنوار هم سوخت! 

     

     

     

     

     

     

     

    + به خدا که شناختِ اهلِ باطل خیلی راحته! 

     

    ریشۀ طراوت

    تو سیرِ شهید مطهریِ پسرم، دخترم و ام‌ّ‌یحیی دارن دربارۀ کلمۀ "حیا" با هم مباحثه می‌کنن. تموم که شد به دخترم می‌گم مادرت باحیاترین زنیه که تو عمرم دیدم. می‌دونی چرا؟ 

    می‌گه خب چون تو مهمونی‌ها با مردها هم‌کلام نمی‌شه، شاغل که بود فقط تو اتاقِ خانم‌ها قبول می‌کرد کار کنه، طولِ تحصیل تا تونست و حق انتخاب داشت استادِ خانم انتخاب کرد، مریض می‌شه پیشِ دکترِ مرد نمی‌ره، سفرۀ مهمونی رو زنونه_مردونه می‌چینه. از این موارد دیگه. 

    می‌گم همۀ اینا درسته ولی اینا همه در دنیای حقیقیه. تو دنیای حقیقی حفظ حیا کارِ سختی نیست اگه بهانه‌جو و خودطلب نباشی. اما تو مجازی حیا داشتن خیلی خیلی سخته! توجیهات خیلی خیلی شیکه! اما مادرت حتی تو مجازی هم حواسش هست! 

    دوازده سال بلاگفا و پنج سال بیان؛ با این‌که با من نوشته و بیشتر از من خونده، جز به ضرورت و اونم انگشت‌شمار و قابلِ شمارش با هیچ مردی هم‌کلام نشده و پیامی نذاشته! حتی وقتی دوست داشته دربارۀ من صحبت کنه. اینِ مادرته که نادره و گرانبها! اینه مادرته که محبتش رو تو دلِ من زیاد نمی‌کنه... بلکه تازه نگه داشته! محبتی که کم و زیاد بشه به دردِ زندگی نمی‌خوره، اما محبتی که تازه و باطراوت بمونه، زندگی رو مثلِ روزِ اولِ عقد تازه و باطراوت نگه می‌داره. وَ حافظِ زندگیِ ما؛ حیای حقیقی و مجازی مادرتهheart

    زندگی لبِ گردنه

    1. زنگ زده که امروز شرایطش و داری مهمان بیارم؟ می‌گم کی؟ می‌گه شاگردم. می‌گم شاگردت و چرا می‌خوای بیاری؟ می‌گه یه مشکلی دارن روستاشون، سعید و بزرگای منطقه می‌تونن حلش کنن. می‌گم امروز نه لطفا، خیلی خسته‌ام. باشه برای چهارشنبه. می‌گه باشه و خداحافظی می‌کنیم. من به این فکر می‌کنم که هیچ‌وقت کار نمی‌کنه، بلکه کارش و عشق می‌کنه، زندگی می‌کنه. شور و هیجان می‌کنه. می‌شه مثلِ جهادی. اون‌وقت منم می‌تونم قاطی شم. منم بازی :) منم کمک کنم. دخترم، پسرام. سعید. بزرگان‌مون. منطقه. من ریشه گرفتنِ کارهاش و خیلی دوست دارم. اصلا خوشم میاد اون مشغوله و دیگران به اون :))

     

    2. زنگ می‌زنه که بعد از مدرسه باید بره فلان روستا. بهش خبر دادن آب‌انبارشون ریزش کرده. ممکنه شب هم بمونه و از همون‌جا بره مدرسه. چادر چاقچور می‌کنم و یحیی رو برمی‌دارم که برم وانتِ شوهرِ نور رو بگیرم و برم دنبالِ بچه‌ها که امروز باباشون نمی‌ره دنبالشون. هنوز به کنارِ هوتک نرسیدم که موبایلم زنگ می‌خوره. مدرسۀ پسرمه. می‌گن یهو حالت تهوع گرفته و بچه کلی بالا آورده و بی‌حاله. بیاین دنبالش. می‌گم من تا برسم دیر می‌شه. الآن دخترم و می‌فرستم بیاد برادرش و بگیره ببره دکتر. بدوبدو خودم و به هوتک می‌رسونم و دورش می‌زنم تا به خونۀ نور برسم. هم‌زمان به مدرسۀ دخترم زنگ می‌زنم. اجازه‌ش و می‌گیرم و می‌فرستمش پی برادرش. درِ خونۀ نور رو که می‌زنم تازه می‌بینم وانت دمِ درشون نیست. نور میاد و می‌گه شوهرش رفته دریا. امروز بارِ ماهی بهش خورده. دارم می‌رم دمِ خونه عثمان زهی که وانتِ اون و بگیرم. نور هم پشتِ سرم میاد. یحیی رو می‌گیره که من راحت بیام شهر. جرجیس من و دیده و بدو بدو میاد سمتم. می‌بوسمش و می‌گم تو کلاس اولی چرا مدرسه نیستی؟ می‌گه شانَگَم! یعنی استفراغ می‌کنه. پسرم هم تمومِ دیروز عصر تا غروب کنارِ این بلا داشت تکلیف می‌نوشت و بعد هم با هم بازی کردن. پس از هم گرفتن. می‌گم برو به مادرت بگو با من میای شهر که ببرمت دکتر. برو و زود بیا دمِ خونه عثمان زهی. اون بدو بدو می‌کنه و منم به مقصد می‌رسم. عثمان زهی باید می‌رفت زمین ولی غیرتش بر نداشت تنها بیفتم تو جاده. هرچی گفتم راحتم که تنها برم، راه نداشت. مَسَرش و باز می‌کنه و می‌ندازه روی دوشش و وانت رو روشن می‌کنه. دارم فکر می‌کنم درسته جرجیس هست اما معذبم که خانوم دیگه‌ای نیست که دخترش و صدا می‌زنه. گمناز بدوبدو شال به سرش می‌کشه و میاد. خیالم راحت می‌شه. من و گمناز و جرجیس و عثمان زهی راه میفتیم. یک ساعتِ راه رو رفتیم که دخترم تماس می‌گیره و می‌گه برادرش و دکتر برده و سرم زده و حالا دارن راه میفتن. اومدم بگم داریم میایم دنبالتون که موبایلم خاموش کرد! گمناز موبایل نداره. عثمان زهی موبایلش و جا گذاشته. جاده هم خالی از تردد! 

    تا رسیدیم به یه شتربون و موبایلش و گرفتیم و زنگ زدیم دخترم راه افتاده بود. می‌گم با مینی‌بوسِ روستا دارین میاین؟ می‌گه نه! VIP سوار شدیم! می‌گم یعنی چی؟ می‌گه تا اومدیم ایستگاهِ مینی‌بوس، هر ماشینی رد شد نگه داشت گفت تو دخترِ شاگردبنّایی؟ می‌خواست ما رو برسونه. جوان‌ها رو تشکر کردم و بهانه آوردم، اما رسول آقای فلان روستا رو خودم می‌شناختم. بابابزرگِ سمیۀ روستا بغلیه. داشت می‌رفت مرز که گفت سوار شین برسونمتون. 

    بعد صداش و یواش می‌کنه و با شیطنت می‌گه الآنم داریم با تویوتا لندکروز مشرّف می‌شیم خونه :)

    تابستون با باباش خیلی این‌ور اون‌ور می‌رفت. تو اربعین مسؤولیت کامل اتوبوسِ خانومای سوری رو به عهده گرفت. برای همین بیشتر از من و پسرم، اون و می‌شناسن :) هم از کاراش خنده‌م گرفته بود هم داشتم حرص می‌خوردم خودسر راه افتاده میاد. اینجا همه با ما آشنان و مشکلی با آدما نیست، جاده چون جاده‌ایه که حمّال (قاچاق‌بَر) ازش عبور می‌کنه امن نیست. جرجیس و بردم دکتر و تا ما برگشتیم خانوم رسیده و شام هم گذاشته و برادرش هم روبه‌راه کرده و دو تایی‌شون با ذوق و شوق از تویوتا لندکروز تعریف می‌کنن :)

     

    3. روزِ اولِ مدرسه شاگردبنّا رفته پای تخته نوشته: 

    سؤال نجات: چرا از بین چهار خلیفۀ مسلمین، ابوبکر و عمر موفق بودند و همراهیِ جامعه را با خود داشتند، اما امام علی علیه السلام و عثمان نتوانستند مردم را با خود همراه کنند و شکست خوردند؟ 

    گفته این سؤال رو یکی خوش‌خط بنویسه و هر جلسه که باهاش دارن بچسبونن روی تخته تا یکی پاسخ بده. هرکی هم پاسخ درست بده نمرۀ 20 یک ترم رو می‌گیره چون جواب این سؤال مسیر رو برای ما روشن می‌کنه. و مگه علم‌آموزی جز اینه که مسیر زندگی رو بدونیم و درست بریم؟ 

     

    4. من دیدار رهبری رفتم. قبل از دیدار دانشجویی آقا رو هم در مشهد که فروردین مشرّف می‌شدن سخنرانی کنند زیارت کردم. اما جمعه چیز دیگه‌ای بود. نور اولین بار بود تهران میومد. نمازجمعه می‌دید. آقا رو زیارت می‌کرد. البته که سهمِ چشم‌هامون روی ماه‌شون نبود، ولی در هوای تنفسشون بودیم. اون‌جا که اومدن و سلام کردن من و نور و حفصه فقط اشک می‌ریختیم. دخترم رفته بود جلو. می‌خواست ببینه آقا رو. خیلی رفته بود جلو. وقتی برگشت پیشمون از بس جیغ و داد کرده بود صداش گرفته بود. 

    چه روز دشمن‌کورکنِ دوست‌شادکنی بود. الحمدلله رب العالمین. لینک.

     

    5. به شاگردبنّا می‌گم این یکی پسره یا دختر؟ می‌گه دختر! می‌گم چون دوست داری؟ می‌گه نه، تو عکسِ هدرمون دو تا پسره، دو تا دختر. پس دختره :)) می‌گم هدر وبلاگ؟! اون که یه دختر داره! عکس و برام باز می‌کنه، زوم می‌کنه، می‌گه کنارِ دختر و ببین، یه چفیۀ دیگه هم هست. چادر داره اون پایین. دو تا دخترن. راستش خیلی ذوق کردم... خیلی... گفتم حالاحالاها هدرمون و عوض نکن. شاید واقعا بی‌بی‌شریفه سلام الله علیها عنایت کنن و شریفه‌دار شیم :))

     

    6. مثلا خواستم مثل شاگردبنّا شماره‌دار و مرتب بنویسم :)) 

     

    7. فقط اون ایمیلی که گفته چرا امسال از تولد شاگردبنّا ننوشتید؟ :)))))) دنیا داره به جاهای خوب و حساسش می‌رسه که خون‌ها یکی‌یکی به ثمر می‌شینه، اون‌وقت شما ذهنت درگیر چی بوده... قدر بدون جوونیت و... 

     

    8. ما اینجا یه بازارچه لبِ دریا راه انداختیم. کارا و غذاهای خونگی‌مون بود. 17 تا روستا با هم. هرچی پول درآوردیم ازش شاگردبنّا فرستاد برای لبنانِ عزیز. مشابهش رو شیخ فضل الله تو شهر راه انداخت. فهیمه جان هم در مشهد. فهیمه جان پیشنهاد داد ایمیل هم برای لبنانی‌ها بفرستیم. سه شب هم مشغول این کار بودیم. اما تعداد قابل توجهی از مخاطبین موبایل همسرم که دوستانش در لبنان بودن، یا خاموشن یا بوق نمیخورن و ازشون بی‌خبریم... به قول همسرم رسیدیم به گردنۀ ظهور. باید سفت نشست که تو دور خوردنه پرت نشد پایین... 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس