1. زنگ زده که امروز شرایطش و داری مهمان بیارم؟ میگم کی؟ میگه شاگردم. میگم شاگردت و چرا میخوای بیاری؟ میگه یه مشکلی دارن روستاشون، سعید و بزرگای منطقه میتونن حلش کنن. میگم امروز نه لطفا، خیلی خستهام. باشه برای چهارشنبه. میگه باشه و خداحافظی میکنیم. من به این فکر میکنم که هیچوقت کار نمیکنه، بلکه کارش و عشق میکنه، زندگی میکنه. شور و هیجان میکنه. میشه مثلِ جهادی. اونوقت منم میتونم قاطی شم. منم بازی :) منم کمک کنم. دخترم، پسرام. سعید. بزرگانمون. منطقه. من ریشه گرفتنِ کارهاش و خیلی دوست دارم. اصلا خوشم میاد اون مشغوله و دیگران به اون :))
2. زنگ میزنه که بعد از مدرسه باید بره فلان روستا. بهش خبر دادن آبانبارشون ریزش کرده. ممکنه شب هم بمونه و از همونجا بره مدرسه. چادر چاقچور میکنم و یحیی رو برمیدارم که برم وانتِ شوهرِ نور رو بگیرم و برم دنبالِ بچهها که امروز باباشون نمیره دنبالشون. هنوز به کنارِ هوتک نرسیدم که موبایلم زنگ میخوره. مدرسۀ پسرمه. میگن یهو حالت تهوع گرفته و بچه کلی بالا آورده و بیحاله. بیاین دنبالش. میگم من تا برسم دیر میشه. الآن دخترم و میفرستم بیاد برادرش و بگیره ببره دکتر. بدوبدو خودم و به هوتک میرسونم و دورش میزنم تا به خونۀ نور برسم. همزمان به مدرسۀ دخترم زنگ میزنم. اجازهش و میگیرم و میفرستمش پی برادرش. درِ خونۀ نور رو که میزنم تازه میبینم وانت دمِ درشون نیست. نور میاد و میگه شوهرش رفته دریا. امروز بارِ ماهی بهش خورده. دارم میرم دمِ خونه عثمان زهی که وانتِ اون و بگیرم. نور هم پشتِ سرم میاد. یحیی رو میگیره که من راحت بیام شهر. جرجیس من و دیده و بدو بدو میاد سمتم. میبوسمش و میگم تو کلاس اولی چرا مدرسه نیستی؟ میگه شانَگَم! یعنی استفراغ میکنه. پسرم هم تمومِ دیروز عصر تا غروب کنارِ این بلا داشت تکلیف مینوشت و بعد هم با هم بازی کردن. پس از هم گرفتن. میگم برو به مادرت بگو با من میای شهر که ببرمت دکتر. برو و زود بیا دمِ خونه عثمان زهی. اون بدو بدو میکنه و منم به مقصد میرسم. عثمان زهی باید میرفت زمین ولی غیرتش بر نداشت تنها بیفتم تو جاده. هرچی گفتم راحتم که تنها برم، راه نداشت. مَسَرش و باز میکنه و میندازه روی دوشش و وانت رو روشن میکنه. دارم فکر میکنم درسته جرجیس هست اما معذبم که خانوم دیگهای نیست که دخترش و صدا میزنه. گمناز بدوبدو شال به سرش میکشه و میاد. خیالم راحت میشه. من و گمناز و جرجیس و عثمان زهی راه میفتیم. یک ساعتِ راه رو رفتیم که دخترم تماس میگیره و میگه برادرش و دکتر برده و سرم زده و حالا دارن راه میفتن. اومدم بگم داریم میایم دنبالتون که موبایلم خاموش کرد! گمناز موبایل نداره. عثمان زهی موبایلش و جا گذاشته. جاده هم خالی از تردد!
تا رسیدیم به یه شتربون و موبایلش و گرفتیم و زنگ زدیم دخترم راه افتاده بود. میگم با مینیبوسِ روستا دارین میاین؟ میگه نه! VIP سوار شدیم! میگم یعنی چی؟ میگه تا اومدیم ایستگاهِ مینیبوس، هر ماشینی رد شد نگه داشت گفت تو دخترِ شاگردبنّایی؟ میخواست ما رو برسونه. جوانها رو تشکر کردم و بهانه آوردم، اما رسول آقای فلان روستا رو خودم میشناختم. بابابزرگِ سمیۀ روستا بغلیه. داشت میرفت مرز که گفت سوار شین برسونمتون.
بعد صداش و یواش میکنه و با شیطنت میگه الآنم داریم با تویوتا لندکروز مشرّف میشیم خونه :)
تابستون با باباش خیلی اینور اونور میرفت. تو اربعین مسؤولیت کامل اتوبوسِ خانومای سوری رو به عهده گرفت. برای همین بیشتر از من و پسرم، اون و میشناسن :) هم از کاراش خندهم گرفته بود هم داشتم حرص میخوردم خودسر راه افتاده میاد. اینجا همه با ما آشنان و مشکلی با آدما نیست، جاده چون جادهایه که حمّال (قاچاقبَر) ازش عبور میکنه امن نیست. جرجیس و بردم دکتر و تا ما برگشتیم خانوم رسیده و شام هم گذاشته و برادرش هم روبهراه کرده و دو تاییشون با ذوق و شوق از تویوتا لندکروز تعریف میکنن :)
3. روزِ اولِ مدرسه شاگردبنّا رفته پای تخته نوشته:
سؤال نجات: چرا از بین چهار خلیفۀ مسلمین، ابوبکر و عمر موفق بودند و همراهیِ جامعه را با خود داشتند، اما امام علی علیه السلام و عثمان نتوانستند مردم را با خود همراه کنند و شکست خوردند؟
گفته این سؤال رو یکی خوشخط بنویسه و هر جلسه که باهاش دارن بچسبونن روی تخته تا یکی پاسخ بده. هرکی هم پاسخ درست بده نمرۀ 20 یک ترم رو میگیره چون جواب این سؤال مسیر رو برای ما روشن میکنه. و مگه علمآموزی جز اینه که مسیر زندگی رو بدونیم و درست بریم؟
4. من دیدار رهبری رفتم. قبل از دیدار دانشجویی آقا رو هم در مشهد که فروردین مشرّف میشدن سخنرانی کنند زیارت کردم. اما جمعه چیز دیگهای بود. نور اولین بار بود تهران میومد. نمازجمعه میدید. آقا رو زیارت میکرد. البته که سهمِ چشمهامون روی ماهشون نبود، ولی در هوای تنفسشون بودیم. اونجا که اومدن و سلام کردن من و نور و حفصه فقط اشک میریختیم. دخترم رفته بود جلو. میخواست ببینه آقا رو. خیلی رفته بود جلو. وقتی برگشت پیشمون از بس جیغ و داد کرده بود صداش گرفته بود.
چه روز دشمنکورکنِ دوستشادکنی بود. الحمدلله رب العالمین. لینک.
5. به شاگردبنّا میگم این یکی پسره یا دختر؟ میگه دختر! میگم چون دوست داری؟ میگه نه، تو عکسِ هدرمون دو تا پسره، دو تا دختر. پس دختره :)) میگم هدر وبلاگ؟! اون که یه دختر داره! عکس و برام باز میکنه، زوم میکنه، میگه کنارِ دختر و ببین، یه چفیۀ دیگه هم هست. چادر داره اون پایین. دو تا دخترن. راستش خیلی ذوق کردم... خیلی... گفتم حالاحالاها هدرمون و عوض نکن. شاید واقعا بیبیشریفه سلام الله علیها عنایت کنن و شریفهدار شیم :))
6. مثلا خواستم مثل شاگردبنّا شمارهدار و مرتب بنویسم :))
7. فقط اون ایمیلی که گفته چرا امسال از تولد شاگردبنّا ننوشتید؟ :)))))) دنیا داره به جاهای خوب و حساسش میرسه که خونها یکییکی به ثمر میشینه، اونوقت شما ذهنت درگیر چی بوده... قدر بدون جوونیت و...
8. ما اینجا یه بازارچه لبِ دریا راه انداختیم. کارا و غذاهای خونگیمون بود. 17 تا روستا با هم. هرچی پول درآوردیم ازش شاگردبنّا فرستاد برای لبنانِ عزیز. مشابهش رو شیخ فضل الله تو شهر راه انداخت. فهیمه جان هم در مشهد. فهیمه جان پیشنهاد داد ایمیل هم برای لبنانیها بفرستیم. سه شب هم مشغول این کار بودیم. اما تعداد قابل توجهی از مخاطبین موبایل همسرم که دوستانش در لبنان بودن، یا خاموشن یا بوق نمیخورن و ازشون بیخبریم... به قول همسرم رسیدیم به گردنۀ ظهور. باید سفت نشست که تو دور خوردنه پرت نشد پایین...