بیان:
آدم سخنرانی که میرود، اول به مخاطب نگاهی میاندازد و بر اساس معیارهایی سخن شروع میکند. در معلمی هم همینطور است. شاگردبنّای دوازدهمِ تجربی با شاگردبنّای دوازدهم ریاضی فرق دارد. شاگردبنّای نهم یک با شاگردبنّای نهم سه هم فرق دارد. خیلی وقت است در این خانۀ مجازیِ دوستداشتنی ننوشتم. لازمۀ نوشتن اول خواندنِ مطالب دیگران بود که ببینم در این چند ماهی که بیان را نخواندهام فضا چطور است. آنچه غالب بود؛ ناله از کمرونق شدنِ وبلاگنویسی در بیان بود. اشتباه است. بیان بیرونق نشده. شما بیرونق شدید. آدم در رکود بیرونق میشود. بیبرکت میشود. رونق به تعدادِ پست و کلمه نیست. عباییِ بیان هنوز عبایی است! پشت کنکوری هنوز پشت کنکوری است! بیکارِ بیان هنوز بیکار است! مجردِ بیان هنوز مجرد است! اسکولِ بیان هنوز اسکول است! آنکه از 1401 هی خیال میکرد انقلاب کرده و من و تواش را بستند و تیکتاکش را در مهدِ آزادی فیلتر کردند و حامیانِ فلسطین را به زندان، هنوز متوهم است! آن هم که بالاخره شغل عوض کرده، خودش را عوض نکرده! نالهکنِ بیان هنوز ناله میکند و خالهزنکِ بیان هنوز خالهزنکی! یک چیزهایی هوشِ سرشار نمیخواهد، کمی دقت لازم دارد. مثلا زنی که مدام از خودش تعریف میکند یعنی در زندگیِ حقیقی نادیده گرفته شده. توجهی که همسرش به او نداده را اینجا طلب میکند. آنکه بیست و چهار ساعته اینجاست، تنهاست. هر چقدر هم از خانواده و دوست و فلان و فلان بنویسد، نمیپوشاند که تنهاست و بیکار است. بیکاری بیرونقی میآورد. خالهزنکی، احساساتِ کمبود، آن خلأها، اینکه در ده پست از پستهای یک زنِ بچهدار، تنها یک پست بچه دارد، یعنی خلأهای مادرانگی. از بیکاری است. سالِ جدید سالِ خیر و پر رزویای است. فقط باید آن یک دانه گندم کاشته شود. بیکار نباشید. آن یک دانه گندم را بکارید. کار، نه فقط کارِ اقتصادی منظورم است. کار به معنی تلاش و دغدغه. تلاش و دغدغه بیرونقیِ بیان را حل میکند چون دیگر نویسندهای بیرونق نیست. تلخ گفتم چون زیادی با شیرینیجات چاقتان کردند. داروها غالبا تلخ هستند. اما درمانکننده. شما بیرونقید و بی هیچ تغییری. نه بیان. از آدمِ راکد که نمیشود رونق طلب کرد! بهانهها را کنار بگذارید و بدانید هر لجی با هر کسی دارید، دودش به چشمِ خودتان میرود، نه دیگری :)
معلمی:
خیلی وقتپرکن است. خیلی نفسگیر است. برای همین میگویند حقوقش با زحمتش یکی نیست. اما همه وقتپرکن و نفسگیر کار نمیکنند! به نظرم حقوقشان از سرشان هم زیاد است. قصد دارم در آموزش و پرورش خیلی رشد کنم. میخواهم به مسؤولیت برسم. اولین کاری که خواهم کرد اصلاح نظام حقوقی بر مبنای کیفیت کار هر معلم است. برابری، عدالت نیست! من اینجا در پی عدالتم. اما شغلی واقعا جهادی است! اصلا خودِ خودِ جهاد است! مبارزه با دشمن، با کمترین امکانات. جای خطا هم نداری. محصولی که روی آن کار میکنی انسان است. اشتباه کنی، تا آخر دنیا ادامه دارد... باقیات سیئات است... معلمی روی لبۀ شمشیر راه رفتن است. آدم همهاش باید از صراط بترسد. وقتی پشتِ میز معلمی مینشینی خیلی جا برای لغزیدن وجود دارد. آدم هوا برش میدارد که وحی منزل است. حرفهایی که میزند، کارهایی که میکند... خیلی خیلی خیلی خطرناک است. دیگر دوست ندارم امیحیی معلم شود. امیحییِ من به ظرافتِ بلور است. معلمی خشن و خطرناک است. شکننده است. خودِ خودِ میدانِ مبارزه است. نه جنگِ نرم، که جنگِ ترکیبیِ آخرالزمانی! خیلی اعصاب میبرد. خیلی اشک میگیرد. خیلی فشار به قلب میآورد. اصلا مو سپید میکند. مو سپید کردهام. وقتی پسرکی در راه دارم که باید حالا حالاها برایش جوانی کنم. روز و شب کار طراحی میکنم. بازی نه! کار. مثلا طراحی میکنم چطور اتحادها را در زمینِ کشاورزی و آبیاری قطرهای تدریس کنم. یا معادله را چطور با آبانبار زدن بیامیزم. معلمی جهادیترین شغلِ دنیاست. ابراهیم رئیسیِ نازنینم؛ ممنون و مدیونِ تو هستم که این نعمت را فرصتم کردی. فقط هر روز، تأکید میکنم که هر روز باید مرور کنی با چه انگیزهای و چه هدفی آمدی معلم شدی، وگرنه شبیهِ آموزش و پرورشیها میشوی. اینجا موجها خیلی سنگین است. آدم را با هر درجه از تقوا هم که باشد راحت میبرد. آموزش و پرورشیها چطوریاند؟ در یک کلمه بنیاسرائیل! من اینجا بنیاسرائیل دیدم. بروید و ویژگیهای بنیاسرائیل را خودتان پیدا کنید. اینجا غالبا خوب شعار میدهند و بد عمل میکنند. اولین باری که خواستم بچههای مردم را در زمانِ مدرسه از مدرسه بیرون ببرم، بیرون یعنی پشتِ مدرسه، چند قدم در بیابان، یک برگۀ بلندبالا امضا کردم که هرچه شد گردنِ خودم! و هرچه شد را ریز به ریز نوشته بودند: مفقود شدن... تصادف کردن... گزیده شدن با مار و کژدم... حملۀ اشرار و قاچاقبرها... . مدیر و معاون و همکار و بابای مدرسه همه گفتند دنبالِ دردسری ها! نکن این کار را! درست را بده و برو! چیزی را توضیح ندادم. در آموزش و پرورش اهلِ سکوتم. اینقدر اینجا حرف میزنند و حرف میزنند و حرف میزنند و عمل نمیکنند، از حرف زدن بیزار شدم. اینجا ساکتترین مردِ دنیا هستم. اقتدا میکنم به مصطفی چمران در شبهای یتیمخانۀ لبنان. بهجایش هی مینویسم و هی چاپش نمیکنند! نه بلوچستانم را چاپ کردند... نه هرچه در آموزش و پرورش نوشتهام... همه شیرینی دوست دارند... چاق بشوند... بعد خودشان به بدبختی بیفتند دنبالِ لاغری... دوای تلخِ قلمِ مرا تاب نمیآورند که فرو نشیند این تبِ مستمر... گفتند بلوچستان را خودت آباد کردی و مردم... تهش هم خورده به ابراهیم رئیسی... پس کو روحانی؟ کو نمایندۀ مجلس؟ کو شورای شهر؟ کو مدیر فلان و رئیس بهمان؟ حالا بیا ثابت کن نبودند... نخواستند که باشند... وگرنه ما گردن پیشِ همهشان کج کردیم... توی آموزش و پرورش هم دنبالِ همین آمارسازیها هستند... حقیقت را خیلی باید تیغ بزنی... خیلی باید سر و ته بزنی... خیلی باید در لفافه بگویی که تهش کسی نفهمد... هی باید حذف کنی... حذف کنی... حذف کنی و چهارصد صفحۀ خلاصۀ غصۀ بلوچستانت بشود صد و بیست صفحه و تهش بگویند به مصلحت نیست! دست نگه دارید! ما فعلا میخواهیم شیرینی بخوریم و شیرینی بخورانیم! آدم چاق که شود خرفت میشود. خرفت هم که نمیفهمد! خرفت که شدند بنویس! چیزی را که دیگر کسی نمیفهمد بنویس که دلت خوش باشد! صد و بیست صفحهام را خاک کردم در بیابان و دیدم خدای بیابانِ پشتِ مدرسه برایم کافیست. طومار امضا کردم و گردن گرفتم و بچهها را بردم پای کوه. پای کوه هم خدا همراهم بود. طومار امضا کردم و گردن گرفتم و بچهها را بردم دشتِ شترها. پای کارِ کشاورزی. چاهِ آب. نخلستان. سیمانریزی. بلوکهچینی. با پسرهای دهمِ تجربی برای هشت خانوار وسطِ بیابان یک سرویس بهداشتی ساختیم و توان را درس دادم. درس را به کار کشیدم که بیکاری آفت است. بیکاری یکی از دلایل بنیاسرائیل شدن است. بهانهجویی و ناله کردن و بیرونق شدن. معلمی شغلِ بابرکتی است. رونق پاشیده به زندگیام. راستی! شما کارِ فرهنگی کردید؟ من هنوز امر به معروف و نهی از منکر میکنم. لسانی. فرد به فرد. حتی یک مورد از دستم در نمیرود. تا شما حرف بزنید، من حداقل یک نفر را از تلخیِ ابدی نجات دادم. یک نفرِ من بیشتر از صفر نفرِ شماست :)
مکه:
دومِ دی زنگ زدند و گفتند برای هتلِ کاروانهای ایرانی در عربستان نیرو لازم داریم. خیلی جهادی و فرز و پنج روزه باید شرایط را بهبود بخشند تا حجاجِ هموطن آنجا در رفاه باشند. گفتم پولِ مکه ندارم. گفتند دارید برای ما کار میکنید، هزینه نمیخواهد. حقوقتان همین هزینۀ رفتوبرگشت است. پنجمِ دی خانواده را سپردم به دامادم و با سه تا جهادی و دو مهندس از شهرهای دیگر پرواز کردم تا عربستان. کعبه را که دیدم واقعا خواب بودم. به خدا هنوز هم خوابم. حتی یک کلمه نتوانستم از مکه بنویسم. وقتی طواف میکردم گُنگِ محض بودم... گنگِ محض... هنوز هم هستم. چهار روز کار کردم و روز پنجم ما را بردند کعبه و مدینه... خودتان متوجه شوید که چقدر همهچیز بیمقدمه و ناگهانی بود... رسیدم ایران توی فرودگاه تهران غش کردم... آدم مگر چقدر طاقتِ غافلگیر شدن دارد؟! چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم با فشارِ چهار... قالب تهی کرده بودم... به امیحیی گفتم من از پنجمِ دی به بعد را نفهمیدم چه شد... انگار مُردم و هنوز در مردن دارم زندگی میکنم...
کربلا:
امیحیی با بارِ شیشه یک کوله بست و گفت دو تایی برویم کربلا. هم تو روبهراه میشوی، هم من نفسی تازه میکنم. نیمۀ شعبان کربلا بودیم. یک ماشین گرفتم و دو تایی رفتیم مشّایه. مشّایه در نیمه شعبان بیابان است و برهوت... موکبها خاموش و ساکت... عمودها محزون و چشمبهراه... نصف روز با هم ماندیم وسطِ بیابانِ ثارالله وابن ثاره... آنجا زنده شدم. روبهراه شدم. بیدار شدم. تازه فهمیدم پنجم دی به بعد چطور گذشت...
سیدناالقائد:
فردا هرکه در هوای سیدناالقائد نفس کشید و نماز را پشتِ سرشان خواند، برای همه دعا کند. دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل... باید معلمی کنم.