یه اتوبوس زن و مرد از بلوچستان که هزینۀ سفرِ همهشون رو خیّرین تقبّل کردن و شیخ فضل الله و سعید و نور جان مدیریت میکنن.
یه اتوبوس خانمهای سوری که بعد از سقوطِ سوریه مهمانِ ایران شدن و غالباً خانوادۀ شهدا هستن و پارسال اربعین با ما همراه بودن، به مدیریت آقا ناصر و سارا جان.
یه اتوبوس خانمهای افغانستانی که امسال شاگردبنّا برای دلجوییِ کوچیکی از همسایههامون بابتِ روشِ نیازمندِ اصلاحی که اتفاق افتاد به برنامه اضافه کرد و به مدیریتِ یکی از خودشون که همجهادیِ همسرم هستنه.
وَ اتوبوسِ دخترای دهه هشتاد و حتی نود :) با خودم و بچههامون به مدیریتِ خودِ همسرم و پسر بزرگم :)
همۀ کارها رو کرده و حالا درِ آشپزخونه از خستگی خوابش برده و من سفرۀ همۀ خونواده رو با باباها و مامانامون آماده کردم که زود شام بخوریم و زود بخوابیم و بعد از نماز صبح راه بیفتیم بریم مشهد که به زودی عازمِ عراق شیم :)
هم خوشحالم میریم زیارت اربعین و مشّایه، هم اینکه بعد از جنگِ تحمیلی رژیم جعلی علیه ایرانِ عزیز، خونوادهم دور هم نبودن و دلم براشون تنگ شده بود... حالا نزدیک به سه هفته انشاءالله با هم هستیم. الحمدلله و ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله.
دعاگوی هرکس این خطوط رو خوند هستم و به نیابتتون پنجاه عمود خواهم رفت.
خداوند شهادت در راهِ خودش رو روزیِ ما هم بفرماید.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
