خرده‌اصلاحات

بسم الله الرّحمن الرّحیم

شاگردبنّا هنوز نیومده. من و سارا و بچه‌ها با همیم. فقط دخترِ مدرسه‌ایش رو مشهد پیشِ مادرش گذاشته. من و شاگردبنّا ولی به خونواده‌ها نگفتیم که رفته سوریه. وقتی با آقاناصر و گروهشون برگردن لازم شد می‌گیم. مهر و آبان خیلی پرفشار و سریع گذشت. اما گذشت :) الحمدلله خوب هم گذشت. من آمادۀ دفاعم. تاریخِ دفاعم صادر شده. طبقِ برنامه‌ریزی به آذر رسوندم و کارهام و دقیق پیش بردم که عقب نیفته. همه‌چیز آماده است. طفلی شاگردبنّا با این‌که می‌دونم اونجا وقتِ سر خاروندن نداره اما فایلِ نهاییِ رساله‌م رو دیده و خرده‌اصلاحاتی که مونده رو برام فرستاده. من اِعمال کردم و همۀ سخت‌گیری‌های لازم رو داشتم که به کمترین حدّ اصلاحاتِ بعد از دفاع بخوره. نه برای این‌که نمرۀ بهتری بگیرم، نه، برای این‌که گولِ شاگردبنّا رو خوردم و به زمانِ بعد از دفاعم نیاز دارم و باید واردِ گیمِ بعدی بشم. دنیا با سرعتی سرسام‌آور داره به سمتی می‌ره که خودم مُجاب شدم آخرین مرحله حالا نیست... حالا وقتِ تن دادن به خونه و آسایش نیست... طوفان راه افتاده و باید تا رسیدن به ساحل، در حدِّ بازوهای نحیفِ خودم پارو بزنم... پارو شکست، با دست موج‌ها رو کنار بزنم... بچه‌هام و به دندون بگیرم و با خودم به سمتِ ساحل بکشونم... چشم از ناخدا برندارم و های‌وهویِ سرنشینانِ وحشت‌زده و مستِ کشتی حواسم رو پرت نکنه... نه! بعد از دفاع وقتِ آسودن نیست... وقتِ دقیق‌تر و نقطه‌زن‌تر حرکت کردنه :) وقتِ هم‌زمان انجام دادنِ چند کار با همه چون سرعت بالا رفته و نباید عقب موند... وقتی به سارا می‌گم، بهم می‌گه تصمیمِ درستی گرفتی... راهِ سختی پیشِ روته اما تصمیمت درسته... می‌گم شاگردبنّا گفته از پسش برمیای چون چارۀ دیگه‌ای نداری :) می‌خنده... می‌گه خوب بلده بندازه‌ت تو مسیر... روبیکامون به طرز عجیبی جواب نمیده، واتساپ نصب می‌کنیم و با شوهرامون تماسِ تصویری می‌گیریم... چهره‌هاشون خندونه... انگار نه انگار 24 ساعته مشغولِ کارن... به شوهرم می‌گم در تصمیماتم خرده‌اصلاحاتی داشتم... مثلِ رساله‌م... می‌گه نه! رساله‌ت خرده‌اصلاحات داشت... تصمیمات طوفانه! اون می‌خنده... من می‌ترسم... می‌گم اگه از پسش برنیام؟ اگه بدتر گند بزنم؟ می‌گه نشستی به نتیجه فکر کردی؟! داره می‌شه 20 سال که با همیم و هنوز نتونستم مُجابت کنم نتیجه، کارِ ما نیست! ما مأمور به انجامِ تکلیفیم... انجامِ وظیفه... گند شد یا گُل، با ما نیست! لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى! شب موقعِ خواب به دخترم می‌گم من بچه بیارم و برم دانشگاه، بیشترِ کارِ خونه و بچه‌ها می‌افته روی دوشِ شما... اذیت نمی‌شی مامان؟ بغلم می‌کنه... بوسم می‌کنه... می‌گه قربونت برم... غصۀ من و نخوری ها! بابا کمکم می‌کنه... داداش جونم کمکم می‌کنه... همه‌چی روبه‌راهه... مگه بابا نگفت ما همه در جهادِ شما سهیمیم؟ ثواب رو که مفت و مجّانی به آدم نمی‌دن :) وقتی دو تایی سفت هم و بغل کردیم، سارا از پچ‌پچامون بیدار می‌شه و می‌گه پس من چی؟ :) سه تایی هم و بغل می‌کنیم و ریزریز می‌خندیم که بچه‌ها بیدار نشن... 

شب از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها با ما تماسِ تصویری می‌گیرن... می‌گم یه ربعِ دیگه زنگ بزن که نور رو صدا کنم بیاد... خیلی دلش می‌خواد حرم رو ببینه... می‌گه باشه ولی وایسا... اول با خودت کار دارم... می‌رم تو اتاقِ کار که تنها باشم... دوربینِ موبایل رو می‌گیره سمتِ ضریح... شروع می‌کنه برام به خوندن... 

ای گل نه همین معرکۀ من به تو گرم است
هنگامۀ صد سوخته‌خرمن به تو گرم است

ترک تو نگویم اگرم بهر تو سوزم
چون شمع؛ سرم تا دم مردن به تو گرم است
گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم
ای عشقِ دل افروز! دل من به تو گرم است...

 

 

    هزاااااااار نکتۀ باریک‌تر ز مو اینجاست!

    از چند قدمیِ حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها این پُست رو می‌نویسم... از حرم فیلم گرفتم که سه بار آپلود کردم ولی اینجا نفرستاد، شب دوباره امتحان می‌کنم ان‌شاءالله روزی‌تون باشه. ام‌یحیی و بچه‌ها نیستن، کاری اعزام شدیم. 

    اخبارِ ایران رو پیگیر بودم و دیدم همه به راهپیمایی و تجمعِ قدس هستن. آفرین به این غیرت‌ها. فقط بدونِ این‌که از ارزشِ این راهپیمایی‌ها و تجمعات کم کنم و خدشه بهشون وارد کنم (چون بهشون معتقدم و ضروری و مؤثر می‌دونم) می‌خوام یه مکالمه رو اینجا به اشتراک بذارم:

     

    + تجمع فایده‌ای نداره که! حکومت باید موشک بزنه اسرائیل رو نابود کنه(!)

    _ بالاخره من هم در حدِ توانم خواستم برای غزه کاری کنم. ان‌شاءالله همین شعارهای من هم اثر می‌کنه.

    + پس چطور در موردِ حجاب گفتی امر به معروف و نهی از منکر اثر نمی‌کنه؟! چطور اونجا گفتی حکومت خودش باید وارد بشه؟! اونجا کمترین حد و توان و تکلیف جایگاهی نداره؟! 

    _ سکوت! 

    + به نظرِ من ماجرا چیز دیگه‌ایه...

    _ چی؟! 

    + راهپیمایی و تجمعِ قدس امن و امانه... می‌ریم دو تا شعار می‌دیم و خوشحال و راضی برمی‌گردیم و ازش پُست و کلیپ نشر می‌دیم و با وجدانِ آسوده و بادکرده زندگی می‌کنیم! اما امر به معروف و نهی از منکر عمله! خطرناکه! ممکنه فحش بخوریم... سیلی بخوریم... آبرومون بره... ریش و تسبیح‌مون مسخره شه یا چادر از سرمون بکشن... جون‌مون در خطره... می‌فهمی که؟

    _ سکوت... 

    + تقبّل الله از همه :))

     

    خطوطِ متّصل

    می‌پرسه کاری نداری برات انجام بدم؟ وَ من می‌فهمم تا ده که شیخ فضل‌الله برسه و برن سرکشی، بیکاره. می‌گم بیا بازی کنیم. می‌خنده و می‌گه خودت و بازنده ببین خانوم :) می‌رم و پلی‌استیشن رو به‌راه می‌کنم. یحیی بیداره و آروم. سرش با آویزی که دستش دادم و پر از رنگه گرمه. عبای شاگردبنّا رو هم گذاشتم کنارِ سرش که بوی پدرش رو بشنوه. ما می‌شینیم پای دستگاه. می‌رم تو تیمِ شاگردبنّا و به جنگِ تیمِ دستگاه می‌ریم. با شعارِ مرگ بر اسرائیل شروع می‌کنیم به پاکسازیِ دنیا از اشرار. 

    خیلی از بازی نگذشته که یحیی خودش و به دستگاه می‌رسونه و دکمۀ گرد و قلنبۀ روشن و خاموش رو فشار می‌ده و دستگاه خاموش می‌شه. شاگردبنّا می‌گه برنده یحیی‌ست! شست و بُرد :) 

    دکمه رو دوباره فشار می‌ده و تا دستگاه بالا بیاد و دوباره تیم‌بندی کنیم، من نگاهم به پوسترِ شهید چمران می‌افته. به شاگردبنّا می‌گم باور دارم مصطفی چمران عاشقِ پروانه بود و غاده رو فقط دوست داشت... همسرم همون‌طور که مشغولِ تیم‌بندی هست جواب می‌ده: این و هرجایی نمی‌تونی بگی! تو جمعِ معاندها سوءبرداشت داره، تو جمعِ خودی‌ها هم سوءبرداشت. 

    عمیق نگاهش می‌کنم و می‌گم: این ینی تو هم موافقِ نظرمی؟ 

    می‌گه: پروانه عشقِ مصطفی چمران بود، غاده عقیدۀ مصطفی چمران. 

    بازی شروع می‌شه. دو تایی با هم بلند فریاد می‌زنیم مرگ بر اسرائیل و شروع می‌کنیم به مبارزه. من باز هم به ابوجمال فکر می‌کنم. به انتخابِ سختش بینِ عشق و عقیده وقتی یکی نیست... شونه به شونۀ شاگردبنّا در حالِ مبارزه‌ام و اشرار رو از بین می‌برم، اما چشم‌هام از فکرِ سختیِ کارِ ابوجمال گرم شده و خیس... دستگاه دوباره خاموش می‌شه چون یحیی دوباره خودش رو به اون رسونده و دکمۀ گرد و قلنبه رو فشار داده. شاگردبنّا می‌گه: یحیی اهلِ عقب‌نشینی نیست. می‌خنده و باز یحیی رو برمی‌گردونه جای آویزش و دستگاه رو به‌راه می‌ندازه. من یادِ این کلیپ می‌افتم. به عکسِ امام خامنه‌ای _جانِ من و همسر و بچه‌هام به فداشون_ فکر می‌کنم که قرار بود در کشورِ خودمون پایین بیاد و حالا در کشورهای استکبار بالا رفته و دست‌به‌دست می‌چرخه و زیرش کپشن می‌خوره: تا کاخِ سفید رو حسینیه نکنیم دست‌بردار نیستیم!

    با فریادِ مرگ بر اسرائیلِ شاگردبنّا می‌فهمم بازی دوباره شروع شده. می‌تونم سلاحم رو عوض کنم. به جای کلت، آرپی‌جی برمی‌دارم و با فریادِ مرگ بر اسرائیل پشتِ سر هم شلیک می‌کنم. یحیی میانۀ خون و آتش و فریادِ مرگ بر اسرائیل، مقاوم و پرتلاش، خودش رو دوباره به دستگاه رسونده. دکمۀ گرد و قلنبه رو فشار داده. بازی رو تموم کرده و پدرش رو خندونده. این بار به آغوشِ پدرش رسیده. ازش بوسه گرفته. تمجید شده که از تلاشِ کوچکش دست برنداشته... تحسین شده که از یه دکمۀ کوچولو شروع کرده و حریفِ کل بازی شده؛ مثلِ فندکِ فلسطینی‌ها که آبروی اسرائیلِ حروم‌زاده رو بُرده... 

    شاگردبنّا مشغولِ راه‌اندازیِ دوبارۀ بازیه. بی‌هوا ازش می‌پرسم: من عشقِ توام یا عقیده‌ات؟ سریع و بدونِ این‌که دست از دستگاه بکشه جواب می‌ده عشق و عقیده. می‌دونستم خودم، اما فکرِ بوجمال دست از سرم برنمی‌داره... باز می‌پرسم: اگه فقط عشقت بودم تو هم رهام می‌کردی؟ باز راحت و سریع و بدونِ دست کشیدن از دستگاه جواب می‌ده: اگر مرد باشم بله! مردها عقیده رو انتخاب می‌کنند... گرچه کمرشکنه... دعا کن مرد باشم!

    من به پوسترِ بوجمال خیره می‌شم... برام عظیم‌تر و محترم‌تر شده... مردها عقیده رو انتخاب می‌کنن... مردها... جورِ دیگه‌ای نگاهش می‌کنم... چقدر فرق کرده برام مصطفی چمران... هرچه مردها عظیم‌تر، دلِ ما زن‌ها عاشق‌تر... مضطرب‌تر...

    مرگ بر اسرائیل! وَ فریادِ همسرم من و به بازی برمی‌گردونه... دستِ راستم و از بینِ دستِ چپش رد می‌کنم و گره می‌خورم بهش. دستۀ دستگاه رو محکم‌تر می‌چسبم و سرعتِ فشردنِ دکمه‌هام و می‌برم بالا. پرچم قرار بود پارسال اینجا پایین بیاد و حالا تو قلبِ استکبار بالا رفته. باید پابه‌پای عقیده موندن و یاد بگیرم... باید عبور کردن از عشق رو بلد بشم... مادرهای فلسطینی از عشقِ بچه‌هاشون هم عبور کردن و با عقیده روبروی دوربین‌ها فریاد می‌زنن: فدای فلسطین! من باید برای روزهای انتخاب‌های سخت خودم رو آماده کنم... برای عبور از عشق و به قربانگاهِ عقیده رفتن... 

    پسرم دوباره دکمۀ گرد و قلنبه رو فشار داده... بازی رو تمام کرده... به آغوشِ پدرش رسیده... پدرش با ذوق از استمرارِ تلاشش صداش می‌زنه: یحیی! 

    من زیرِ لب زمزمه می‌کنم: به احترامِ عشق... فدای عقیده. 

    خون و اشک و عروج

    سلام علیکم و رحمه الله و برکاته :)

    به سه روستا آب رسید :) خب البته این مهمه، اما برای من مهم‌تر اینه که این دفعه با کمکِ خودِ مردم :) این دفعه با رسیدگی به مطالبات‌مون :) این دفعه گرچه نیم‌بند اما با مسؤولین و حمایت :) وَ بذارید تأکید کنم؛ این دفعه با کمکِ خودِ مردم! خودِ مردم! مردم

    یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کارهای آقای رئیسی برای من؛ انتخابِ نامِ "دولتِ مردمی" بود. پشتِ این هزار تا نکته است که دیگه من و شمایی که الغارات خوندیم حالا می‌فهمیم ینی چی! حالا می‌فهمیم ریشه‌ش از حکومتِ امیرالمؤمنین علیه السلام هست. مردم! مردم! یکی باید بشوره ببره این‌که اصلاح‌طلبای فاسد تو سی و اندی سال به خوردِ مردم دادن که باید دولت زندگیت و راه ببره، حکومت خرجِ ازدواج و بچه‌دار شدنت و بده، آمریکا باید اجازۀ آب خوردنت و صادر کنه، تو عرضۀ تولید نداری، تو خدا نداری، چشمت به بیمۀ عمر باشه، به بیمۀ زنانِ خانه‌دار که پس‌فردا نمونی، حتما استخدام شی که بدونِ بیمه کارت لنگه، وَ وَ وَ هزار تا شرکِ جلیّ و خفیّ دیگه! 

    اینجا مردم بلند شدن و مشکلِ خودشون رو حل کردن! دیگه ننشستن گوشۀ خونه بگن ما که آب نداریم و کسی هم برای ما کاری نمی‌کنه! از دو تا تشر و دو تا مسؤولِ حروم‌خور نترسیدن و دو تا مسؤولِ حلال‌خور هم بالاخره به چشم‌شون اومد. توقعِ معجزه و دست‌های پنهان و شهری‌ها رو کنار گذاشتن... ببینید! من حالم خیییییییلی خوبه! مردم بیان پای کار می‌دونین ینی چی؟! مردم تو مشهد امر به معروف و نهی از منکر می‌کنن می‌دونین ینی چی؟! مردم دارن از غزه حمایت می‌کنن می‌دونین ینی چی؟! 

    منکرِ برخی ناپختگی‌ها و هیجانی عمل‌کردن‌ها نمی‌شم، بله اونها باید مدیریت شه، اما مردم پای کارن می‌دونین ینی چی؟! 

    ینی اربعین!

    اربعین تهش چیه؟ تهِ موکبای مردمی چیه؟ تهِ پیاده‌رویِ مردمی چیه؟ تهِ همکاری و هم‌گروهیِ مردمی چیه؟ 

    حکومتِ امام! 

    منتهای سعادت! 

    "دولتِ مردمی" یه اسمِ هوشمندانه بود که صبر می‌طلبه اما خوبه! بعد از سی و اندی سال سلطنتِ مفت‌خورهای اصلاح‌طلب بر مردم و تزریقِ خوی مفت‌خوری، قدمِ جسورانه و شجاعانه‌ایه! 

    ببخشید با حرص و ولع دارم می‌نویسم؛ من و از نزدیک ببینید این روزا مثلِ پسربچۀ شش ساله‌ای هستم که بهش توپِ چهل‌تیکه دادن و گفتن اجازه می‌دیم تو زمینِ بازیِ واقعی بازی کنی! رو اَبرام! ام‌یحیی صدام می‌کنه بازیگوش! حواست کجاست؟! :) بعد از یک سال و نیم، مردم بلند شدن! 

    هزار بار لطفِ خداست... هزار بار عنایتِ امام زمان ارواحنا فداهه... وَ کمکِ سعید و شیخ فضل‌الله... 

    باید برای انتخاباتِ پیشِ رو با تمامِ قوا کار کرد و مردم رو آگاه... ما هنوز کار داریم... پیام‌های پرمهرتون رو خوندم... دیدم یه عده نگران شدید از دیر پیدا شدن‌مون و سؤال‌ها هم تلنبار شده و چند تا هم دعوت هست... تا شب به همه رسیدگی می‌کنم ان‌شاءالله... اما برای اسفند کلی باید کار کرد... سرشلوغیم؛ ام‌یحیی عزم جزم کرده آذر دفاع کنه و من عزم جزم کردم تا اسفند حداقل مردمِ 20 روستا رو آگاه کنم که انتخابِ درستی داشته باشیم. 

    در کنارش پیگیرم دو دبیرِ معاند رو هم از زیرِ پرچمِ پاکِ جمهوری اسلامی بیرون بکشم و لانۀ فسادشون در مدارسِ کشورِ امام زمان ارواحنا فداه رو تسخیر کنم :) (اینم ارتباط با دیروز :) ) 

    از اینایی که قبول شدن هم سه_چهار تاشون از فامیل هستن و می‌دونم آخرتی نیستن، آمارِ اونها رو هم دادم به آموزش و پرورش و پیگیرم ان‌شاءالله از سرِ نسلِ شیعه برشون دارن. حواستون رو جمع کنین اگر اطرافتون می‌دونین انسانِ نااهلی در آموزش و پرورش قبول شده، با نیّتِ خدمت به امام زمان ارواحنا فداه، تلاش کنین دستش و رو کنین و برکنار شه تا آفتی به نسلِ شیعه نرسه. 

    پنج‌شنبه هم ام‌یحیی و بچه‌هام زحمت کشیدن مجلس عزای مختصری داشتیم برای سالگردِ روح‌الله عجمیانِ نازنینم که ان‌شاءالله به روحش برسه و دستگیرمون باشه. 

    افتتاحیۀ آب‌انبار رو هم می‌خواستیم تولدِ امام عسکری علیه السلام باشه اما نرسید، هفتۀ پیش تمام شد که دو_سه تا از مسؤولینِ دولتی گفتن تا تولد حضرت زینب سلام الله علیها صبر کنیم که اون روز افتتاح داشته باشیم که خدا رو شکر مجاب‌شون کردیم به نیتِ حضرات هرچه زودتر مردم بتونن به آب برسن، این به صواب و ثواب نزدیک‌تره. 

    راستش خیلی دلم می‌خواد برم غزه رو هم با سعید و گروه آب‌رسانی کنیم... چشمم به دهانِ مبارکِ امام خامنه‌ای که جانِ خودم و زن و بچه‌م به فداشون هست که لب تر کنن و اذن بدن برای رفتن، با اسلحه و برای سگ‌کُشی یا با لوله و برای آب‌کِشی فرقی نداره، از ایشون به یک اشاره، از من به سر دویدن ان‌شاءالله :)

    تو روزای محشری هستیم! 

    بله بله... خون و اشک از غزّه می‌باره... دلِ هر مسلمونی به درد نیاد تو آدم بودنش باید شک کنه اصلا... 

    اما از بالا نگاه کنید! از خیلی بالا! از زاویۀ ما رأیت الّا جمیلا

    از دلِ این خون و اشک، میلادهای مبارکی در راهه... پروانه‌های عقاب‌سِیری... 

    وَ ما شاهدِ این عروجیم! ما! فکر کنید چند نسل رفتن و گذشتن و حسرتِ روزهای اوج رو به گور بردن... 

    وَ ما هستیم و شاهدیم! 

    ما از سیل و زلزله و کرونا و داعش و هزار بَلیۀ دیگه... لیاقتِ دیدنِ این روزهای عروج رو داریم... 

    شکرِ این نعمت چیه؟ به این فکر کردید؟ 

    یه بار برای دخترم می‌گفتم که از بینِ کلِ کرۀ زمین، ما تو ایران متولد شدیم... تو تنها کشورِ کاملا شیعه... چطور شکرِ نعمت کنیم؟ 

    از بینِ هشتاد میلیون ایرانی، ما تو مشهد متولد شدیم و بزرگ... ما حرمِ در دسترس داریم... چطور شکرِ نعمت کنیم؟ 

    به ام‌یحیی می‌گفتم از بین این همه مشهدی، تو یکی از خادمینِ امام رضاجانی... چطور شکرِ نعمت کنی؟ 

    حالا از بینِ نسل در نسل اجدادمون که حسرتِ دیدنِ یه سیلی زدن به صورتِ حروم‌زادۀ اسرائیل رو داشتن... حسرتِ دیدنِ تلاوتِ قرآن از زبانِ جوانانِ اروپایی... ما... ما داریم این روزها رو می‌بینیم... مایی که می‌خواستن پارسال همین موقع‌ها براندازی‌مون کنن و حالا همه‌شون ورافتادن و ما پرچم‌مون بالا و بالا و بالاتره... ما! چطور شکرِ نعمت کنیم؟ 

    چطور شکرِ نعمت کنیم که نعمت‌مون به ظهور افزون شه و منتهای سعادت رو نفس بکشیم؟! 

    یه نفسِ عمیق بکشید! همین حالا... 

    یه نفسِ عمیق با چشم‌های بسته...

    زمزمه کنید؛ 

    یا صاحب‌الزمان! 

    یا صاحب‌الزمان! 

    یا صاحب‌الزمان!

     

    ریه‌هاتون جوانه نزد؟ بوی عبای صاحب‌الزمان ارواحنا فداه مست‌تون نکرد؟ 

    ما! ما شاهدِ روزهایی هستیم که سلام یا مهدی عالَم‌گیر شده... 

    چطور شکرِ نعمت کنیم؟...

    ایستادگی

    شبِ آخر که کربلا بودیم، قرارِ حرکت ساحه التربیه بود. باید ساعتِ دوازدهِ نیمه‌شب همه اونجا می‌بودن. شاگردبنّا و آقاناصر رفته بودن برای هماهنگیِ اتوبوس‌ها و به من سپرده بود سرِ ساعت برسم میدان و هرکس اومد رو جمع‌وجور کنم تا آمادۀ رفتن شیم. پسرم با خودم بود، اما دخترم با فهیمه‌جان و دوستانش رفته بودن زیارتِ وداع، حرمِ امام حسین علیه السلام. ساعتِ دوازده که شد اونا هنوز نرسیده بودن. شاگردبنّا و اتوبوس‌ها هم البته هنوز نرسیده بودن و من مدام نگران بودم برسن و ببینن این گروه نیومدن، راه بیفتیم بریم. شاگردبنّا روی زمان‌بندی خیلی حسّاسه؛ هم از نظرِ شخصی، هم از نظرِ مدیریتی. از نظرِ مدیریتی شما از دیدِ خودت پنج دقیقه تأخیر کنی چیزی نیست، اما اون پنج دقیقه تأخیر از زیارتِ مکانِ بعدیِ شما کم می‌کنه، چون شما اجازۀ بیشتر موندن نداری، زمان‌بندی داره. مثلا همین اربعین تقریبا همۀ گروه‌های زیارتی فقط ده روز اجازۀ موندن تو خاکِ عِراق رو داشتن. برگۀ دستِ شاگردبنّا دقیقا داخلش نوشته بود فقط ده روز می‌‌تونیم اونجا باشیم. این یعنی باید همۀ زیارت‌ها رو تو این ده روز تقسیم‌بندی کنیم و حواسمون به مسیرها و رفت‌وبرگشت‌ها باشه. هر زائر بعد از هر زیارت ده دقیقه تأخیر کنه، کل گروه یه مکانِ زیارتی رو از دست می‌ده. 

    تو راهیان‌نور هم همین‌طوره. هر پنج دقیقه تأخیر یعنی شما یه منطقه رو از دست می‌دید؛ چون با اتوبوس‌ها قراردادِ روزانه بستی و هر یک ساعتِ بیشتر خداتومن برای گروه هزینه می‌ندازه. من تا حالا ندیدم زائری این درک رو داشته باشه و حتی وقتی توضیح هم می‌دیم خودخواهانه متوجه نمی‌شه و حاضره مثلا گروه و زائراولی‌ها زیارتِ سامرّا رو از دست بدن، اما اون تو کاظمین بشینه به نمازِ جعفرِ طیّار خوندن(!) قبول باشه واقعا(!)

    حالا نیم ساعت گذشته و دخترم و فهیمه‌جان اینا نیومدن. نذر برداشتم اوّل اونا برسن و تا اون موقع اتوبوسا و شاگردبنّا نیان؛ چون وقتی رسیدیم عراق اولین زیارتی که رفتیم کاظمین بود. تو کاظمین فقط دو ساعت وقت داشتیم حرم باشیم. عمۀ شاگردبنّا نشسته بود به زیارت خوندن. بهشون گفتم باید راه بیفتیم. گفتن من هنوز زیارتم تمام نشده. نشستم شفاف شرایط و براشون توضیح دادم. گفتم دیر برسیم شاگردبنّا راه می‌افته، چون از سهمِ زیارتِ گروه نمی‌زنه. خندید گفت عمه‌ش و جا نمی‌ذاره. گفتم من باهاش زندگی کردم، من می‌شناسم شوهرم رو، اگر با خودش تنها بودید نوکرتون هم بود، اما وقتی منفعتِ جمع در میون باشه، به سودِ منفعتِ جمع کار می‌‌کنه. نه باور کرد، نه قبول! دخترعمه‌ها و فامیلِ دیگه‌مون به موقع اومدن، اما عمه‌خانم موند حرم. گروه جمع شدن و شاگردبنّا اومد. سرگروه‌های هر اتوبوس حضور و غیاب کردن و همه تکمیل بودیم جز عمه‌خانم. تا سوار شدیم و آمادۀ رفتن بیست دقیقه گذشت، اما ایشون نیومد. ده دقیقۀ دیگه هم شاگردبنّا صبر کرد و بعد گفت دیگه زمانِ کاظمین تمامه. از الآن هرچی صبر کنیم زمانِ سامرّا از دست می‌ره. بیسیم و آورد بالا جلوی دهانش و اعلامِ حرکت داد به اتوبوسا. من یحیی رو داده بودم به دخترداییِ خودم و اومده بودم تو اتوبوسِ شاگردبنّا. بهش گفتم عمه‌ت زنِ متوقعیه، زائر نیست که بفهمه تقصیرِ خودش بوده، برات دردسر می‌شه. گفت مثلِ زائرین همۀ شرایط رو برای همه توضیح داده بودم. الآن هم اگر بمونیم این چهار اتوبوس از زیارتِ سیّدمحمّد و سامرّا می‌مونه. گفتم پس خودت بمون، گفت اتوبوسِ سوم مشکل داره باید بغداد تعویض شه، خودم باید باشم چون با خودم حرف زدن و طی کردن. خلاصه دل تو دلِ من نبود، خودش هم ناراحت بود اما از زیارتِ چهار تا اتوبوس برای یک نفر نزد، چون اون یک نفر از زیارتِ همه زد و حساب کرد روی پارتیِ خودش با مسؤولِ کاروان و نشست به مناجات! 

    به عمه پیامک فرستاد که از کدوم بابِ حرم بیاد بیرون و سوارِ چی بشه و بیاد کجای سامرّا تا هم و پیدا کنیم. عمه زنِ پیر و از پاافتاده‌ای نیست، اما مسنّ هستن. سختیِ زیادی کشیدن تا برسن سامرّا. کلی هم هزینه کردن که شاگردبنّا حتی تعارف هم نزد که حساب کنه. نباید هم می‌زد، من دارم از توقعات می‌گم و رفتارهای اشتباه. سامرّا همه زیارت رفتن، جز شوهرِ طفلیِ من که رفته بود گاراژ دنبالِ عمه. باز هم با یک ساعت تأخیر به گروه رسیدن که اتوبوس‌ها اون موقع تو مسیرِ مسجدِ براثا بودن. عمه‌خانم از زیارتِ سامرّا موند، کلی هم هزینه کرد، اضطرابِ تنها اومدن تا سامرّا رو هم چشید، هنوز هم نفهمیدن که اشتباه از خودشون بوده و داشتن از حقِ کلِ گروه می‌زدن و هنووووووز با همسرم سرسنگین هستن(!) اما کاروان حسابی گوشی دستش اومد که باید چقدر دقیق باشه :) یعنی مثلِ بمب تو چهار تا اتوبوس خبر ترکید که مسؤول کاروان عمۀ خودش رو هم تأخیر کرده نمونده براش :) هرجا می‌رفتیم مثلا اگر قرار برگشت و تجمع ساعتِ دو بود، همۀ کاروان بیست دقیقه به دو حاضر بودن و اگر چشم به راه هم می‌بودیم، چشم به راهِ اتوبوس‌ها بودیم که تو ترافیک و شلوغیِ اربعین دیرتر می‌رسیدن. 

    خلاصه کلی نذر برداشته بودم که دخترم و فهیمه‌جان قبل از شاگردبنّا برسن که نذرهام جواب داد و بیست دقیقه به یک دیدم اکیپِ هفت‌نفره‌شون داره از اون سرِ خیابون میاد. پسرم بدوبدو پیشوازِ خواهرش رفت. وقتی اومدن و پرسیدم از شما بعیده، چرا دیر رسیدید؟ فهیمه تعریف می‌کرد چون با کوله‌پشتی رفته بودن باید کوله رو می‌دادن امانت ولی امانتِ حرم پر بوده و باید می‌بردن می‌دادن به این امانتی‌های تو کوچه‌های اطراف حرم. بعد که برگشتن بگیرن، مرده که مسؤولِ اون کانکسِ امانتی بوده خودش بلند نشده بگرده، اشاره کرده اینا خودشون برن داخل بگردن. اینام رفتن گشتن و دیدن کولۀ فهیمه نیست. اعتراض می‌کنن و طرف محل نمی‌ده. اینام ناامید شده بودن که دخترِ من دستِ مسؤولای دیگه رو کنار می‌زنه و می‌ره شروع می‌کنه تک‌تکِ کانکس‌ها رو گشتن :) اونام می‌بینن این سرتقه و دست‌بردار نیست، یکی‌ از مرداشون و می‌فرستن بره کمک تا کوله‌ها رو دخترم جابه‌جا نکرده. بقیۀ دخترا می‌مونن بیرون و دخترِ من و فهیمه‌جان داخل بودن که کانکس‌ها رو بگردن. یه مسؤولِ عراقیِ دیگه میاد کمک‌شون اما اونی که مسؤولِ کانکسِ کیفِ دخترا بوده پا نمی‌شه. دخترم می‌ره اعتراض و بهش می‌گه تو وظیفته بگردی! تو گم کردی کولۀ ما رو! ولی اون محل نمی‌ده. خلاصه دخترم ایستادگی می‌کنه و اون مسؤولِ دیگه رو مجبور می‌کنه بعد از نیم ساعت گشتن، کولۀ فهیمه رو پیدا کنه. فهیمه می‌گفت وقتی کوله رو پیدا کردیم، دخترم گرفته دستش و آورده بیرون جلوی مسؤولِ کانکسه و نشون داده گفته، دیدی پیداش کردم! مرده با نوکِ کفش می‌زنه به چادرِ دخترم. دخترم هم رفته وایساده جلوش و گفته آنی بنت خمینی (من دخترِ خمینی هستم) :)) مرده بلند شده که دخترم و بزنه، فهیمه دخترم و کشیده و باسرعت آورده‌ش بیرون. وقتی فهیمه اینا رو می‌گفت دخترم با غرور و افتخار به من نگاه می‌کرد. من از اعماقِ وجودم بهش افتخار می‌کردم و می‌کنم، اما اونجا اگر اتفاقی می‌‌افتاد چی؟! برای همین روی خوش نشون ندادم و بهش گفتم بین حماقت و شجاعت، اشتباه انتخاب کردی. به پدرش که گفتم، جلوی خودش بود، پدرش نصیحت کرد و مواردِ احتیاطی رو گفت، اما آخرش هم گفت از این‌که دخترم برابرِ ظلم بی‌تفاوت نیست، حسابی به خودش می‌باله. دخترم که رفت به شاگردبنّا گفتم تو نمی‌دونی حرف و نظرت براش فصل‌الخطابه؟ شیرش می‌کنی یه بلایی سر خودش بیاره؟ شاگردبنّا گفت انتظار داری دخترم و توسری‌خور بار بیارم؟ بهش بگم ظلم رو بپذیر و خودت رو توجیه کن که موقعیتش نبود؟ عافیت‌طلب باشه که برای انجام ندادنِ وظیفه‌ش بلد باشه چطور سرِ خودش رو شیره بماله و حق‌به‌جانب خیال کنه درست عمل کرده؟! جوابی نداشتم به پدرش بدم... حق با اون بود.

    دیروز یا پریروز مدیرِ مدرسۀ دخترم این پیام رو برای شاگردبنّا فرستاده. شاگردبنّا جواب نوشت: برای ما اینجا یا هرجا فرقی نداره، بریم یا بمونیم شک نکنید تا آخرش ایستادیم. 

    دو روزه فکرم درگیره... دبیرِ دخترم تو مدرسه علیه غزّه حرف زده و دخترم ازش پرسیده غذاتون حلال نبوده یا والدین‌تون مشخص نیستن؟ بلوایی به پا کرده! 

    شاگردبنّا هم تو دفترِ کارشون بحث بوده، همکارای انقلابیش تا تونستن پاسخِ شبهه دادن، اما اون دو نفر برگشتن و گفتن ما که طرفِ اسرائیلیم. شاگردبنّا هم گفته احتمالا مشکوک‌الوالدین هستید! 

    من به هر دوشون می‌بالم. و دلم برای هر دوشون پر می‌کشه. و وقتی وبلاگ‌ها رو می‌خونم که تو این مرزبندی‌های به این شفافی با چه بهانه‌هایی سعی می‌کنن وسط بمونن که خط به ساحت‌شون نیفته، برای عاقبتِ خودم می‌ترسم. که نکنه من هم یه روز یه صورتی لینک بدم... بابتِ بیرون کشیدن از یه جمعِ خطا، هی بهانه بیارم... کم‌کاری‌های خودم رو مدام کاور بکشم... به جای عمل حرف بزنم... همسرم و دخترم به شتاب دارن خودشون رو می‌رسونن به خطِ مقدم، من اما از خودم وحشت دارم... 

    مشهد دو جایی که دعوت شده بودیم، وقتی وارد شدیم دیدیم خانم‌ها حجاب ندارن، شوهرم بدونِ تعارف برگشت و گفت من دمِ در تو کوچه می‌شینم تا زن و بچه‌م شام بخورن و بیان که بریم. من اونجا مقایسه‌ش کردم با همۀ اونایی که ازشون خونده بودم یا شنیده بودم که گیر کردیم تو عملِ انجام‌شده و نمی‌دونستیم چه کار کنیم(!) مگه می‌شه آدم ندونه باید چه کار کنه؟! یعنی شما وقتی جای پارک هم پیدا نمی‌کنید نمی‌دونید چه کار کنید؟! یا از زیرِ سنگ هم شده جای پارک پیدا می‌کنید؟! چرا سرِ دین فقط ناتوان می‌شیم؟! ها؟! هر دو جا خانم‌ها شده با اکراه حجاب سرشون کردن که شوهرم برنگرده بره! حتی یک جا رو صداش زدن بیا حجاب کردن، اومد بالا دید شال و الکی سر کردن، گفت ببخشید! شما اگر با مدلِ ما مشکل دارید چرا دعوت کردید؟! صلۀ رحمِ تلفنی می‌کردیم خب! حالا که دعوت کردید باید حرمت نگه دارید! یا حجاب‌تون رو درست کنید یا ما رو به سلامت. یعنی حتی برابرِ حجابِ شل هم شل نشد. با این‌که من شل شدم... 

    روی دایرۀ روابطم خیلی حساس‌تر از قبل شدم. طوفان الاقصی جایی برای تردیدِ کسی نذاشته و اگر کسی تا حالا نفهمیده یا هنوز وسط و صورتی‌بازه واقعا یا لقمه‌ش مشکل داشته یا والدینش... 

    به شاگردبنّا می‌گم غربال سنگین شده... می‌ترسم... می‌گه ایستادگی کن، حتی اگر هزینه‌ش تنها ایستادنت باشه... 

    بعد بهم اینا (+ + + +) رو نشون می‌ده و می‌گه البته تنها نیستی، ببین باغیرت چقدر زیاده:) فقط صدای نعره‌های شیاطین بلنده و حواس‌ها رو پرت کرده... حواست باید جمع باشه! باید وسطِ این عوعوها و واق‌واق‌ها هول نشی و مسیر رو گم نکنی... 

    از عاقبتم سخت می‌ترسم... سخت... 

    این روزا مدام برای خودم و خانواده‌م... خصوصا خودم... می‌خونم اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا... 

     

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس