بسم الله الرّحمن الرّحیم

شاگردبنّا هنوز نیومده. من و سارا و بچه‌ها با همیم. فقط دخترِ مدرسه‌ایش رو مشهد پیشِ مادرش گذاشته. من و شاگردبنّا ولی به خونواده‌ها نگفتیم که رفته سوریه. وقتی با آقاناصر و گروهشون برگردن لازم شد می‌گیم. مهر و آبان خیلی پرفشار و سریع گذشت. اما گذشت :) الحمدلله خوب هم گذشت. من آمادۀ دفاعم. تاریخِ دفاعم صادر شده. طبقِ برنامه‌ریزی به آذر رسوندم و کارهام و دقیق پیش بردم که عقب نیفته. همه‌چیز آماده است. طفلی شاگردبنّا با این‌که می‌دونم اونجا وقتِ سر خاروندن نداره اما فایلِ نهاییِ رساله‌م رو دیده و خرده‌اصلاحاتی که مونده رو برام فرستاده. من اِعمال کردم و همۀ سخت‌گیری‌های لازم رو داشتم که به کمترین حدّ اصلاحاتِ بعد از دفاع بخوره. نه برای این‌که نمرۀ بهتری بگیرم، نه، برای این‌که گولِ شاگردبنّا رو خوردم و به زمانِ بعد از دفاعم نیاز دارم و باید واردِ گیمِ بعدی بشم. دنیا با سرعتی سرسام‌آور داره به سمتی می‌ره که خودم مُجاب شدم آخرین مرحله حالا نیست... حالا وقتِ تن دادن به خونه و آسایش نیست... طوفان راه افتاده و باید تا رسیدن به ساحل، در حدِّ بازوهای نحیفِ خودم پارو بزنم... پارو شکست، با دست موج‌ها رو کنار بزنم... بچه‌هام و به دندون بگیرم و با خودم به سمتِ ساحل بکشونم... چشم از ناخدا برندارم و های‌وهویِ سرنشینانِ وحشت‌زده و مستِ کشتی حواسم رو پرت نکنه... نه! بعد از دفاع وقتِ آسودن نیست... وقتِ دقیق‌تر و نقطه‌زن‌تر حرکت کردنه :) وقتِ هم‌زمان انجام دادنِ چند کار با همه چون سرعت بالا رفته و نباید عقب موند... وقتی به سارا می‌گم، بهم می‌گه تصمیمِ درستی گرفتی... راهِ سختی پیشِ روته اما تصمیمت درسته... می‌گم شاگردبنّا گفته از پسش برمیای چون چارۀ دیگه‌ای نداری :) می‌خنده... می‌گه خوب بلده بندازه‌ت تو مسیر... روبیکامون به طرز عجیبی جواب نمیده، واتساپ نصب می‌کنیم و با شوهرامون تماسِ تصویری می‌گیریم... چهره‌هاشون خندونه... انگار نه انگار 24 ساعته مشغولِ کارن... به شوهرم می‌گم در تصمیماتم خرده‌اصلاحاتی داشتم... مثلِ رساله‌م... می‌گه نه! رساله‌ت خرده‌اصلاحات داشت... تصمیمات طوفانه! اون می‌خنده... من می‌ترسم... می‌گم اگه از پسش برنیام؟ اگه بدتر گند بزنم؟ می‌گه نشستی به نتیجه فکر کردی؟! داره می‌شه 20 سال که با همیم و هنوز نتونستم مُجابت کنم نتیجه، کارِ ما نیست! ما مأمور به انجامِ تکلیفیم... انجامِ وظیفه... گند شد یا گُل، با ما نیست! لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى! شب موقعِ خواب به دخترم می‌گم من بچه بیارم و برم دانشگاه، بیشترِ کارِ خونه و بچه‌ها می‌افته روی دوشِ شما... اذیت نمی‌شی مامان؟ بغلم می‌کنه... بوسم می‌کنه... می‌گه قربونت برم... غصۀ من و نخوری ها! بابا کمکم می‌کنه... داداش جونم کمکم می‌کنه... همه‌چی روبه‌راهه... مگه بابا نگفت ما همه در جهادِ شما سهیمیم؟ ثواب رو که مفت و مجّانی به آدم نمی‌دن :) وقتی دو تایی سفت هم و بغل کردیم، سارا از پچ‌پچامون بیدار می‌شه و می‌گه پس من چی؟ :) سه تایی هم و بغل می‌کنیم و ریزریز می‌خندیم که بچه‌ها بیدار نشن... 

شب از حرمِ حضرتِ زینب سلام الله علیها با ما تماسِ تصویری می‌گیرن... می‌گم یه ربعِ دیگه زنگ بزن که نور رو صدا کنم بیاد... خیلی دلش می‌خواد حرم رو ببینه... می‌گه باشه ولی وایسا... اول با خودت کار دارم... می‌رم تو اتاقِ کار که تنها باشم... دوربینِ موبایل رو می‌گیره سمتِ ضریح... شروع می‌کنه برام به خوندن... 

ای گل نه همین معرکۀ من به تو گرم است
هنگامۀ صد سوخته‌خرمن به تو گرم است

ترک تو نگویم اگرم بهر تو سوزم
چون شمع؛ سرم تا دم مردن به تو گرم است
گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم
ای عشقِ دل افروز! دل من به تو گرم است...